بالاخره تعطیلات تموم شد !!!
تو بشو یاس قشنگ لحظه های بی قرارم
من میشم زلال بارون تا کنار تو ببارم
جمعه صبح حدودای ۹ بود که به اتفاق دایجون و محمد راهیه خونه ی مامان شدم تا روپوش و شلوارم رو بدوزم . بقیه مونده بودن خونه ! اونروز وقتی رفتم خونه ی مامان اینا دیدم برای ظهر کلی مهمون داره ! اقوام زن داداشم قرار بود بیان و من هم از اومدنم پشیمون شده بودم . چون میدونستم نمیتونم به کارم برسم . ولی مامان اصرار کرد که تو برو تو اتاق و خیاطیت رو انجام بده ...
بهر حال با ابجی کوچیکم کمی کلنجار رفتیمو تا ظهر که مهمونها بیان تا حدی کارهارو پیش بردیم و بعد هم که مهمونها رسیدن رفتیم برای ناهار و بعد از اون هم شستن ظرفها ... این زنداداش ما خیلی شیطونه ! گاهی کمی سر به سرش میذارم . دوست داشتنیه ! عاشق خنده هاشم
مهمونها تا حدودای ۵ بودن و بعدش راهیه شهر خودشون شدن ! محمد تماس گرفت که برای شب بریم خونه ی ض... دایجون ! بهش گفتم بچه ها میخوان برن ولی تو بیا اینجا تا بعد از شام بریم خونه ... اونا هم همین کارو کردن . به هر شکلی بود خیاطیم تموم شد . غروبش باباجون به همراه داداشم و خانومش خواستن برن بیرون که ی...دایجون به همراه زندایی اومد و کمی موندن و علیرغم اصرار مامان نموندن و رفتن . باباجون اینا هم تا دیر وقت بیرون بودن . منم از بس خسته بودم خوابیدم و به ابجیم گفتم برای شام منو بیدار نکنن ! حدودای ۱۱ بود که بیدارم کردن که آماده شم بریم خونه و بعد بریم محل مادری خونه ی ض...دایجون تا برای فرداش زودتر به جمع فامیل بپیوندیم .
به همراه ابجی کوچیکه و همسرش رفتیم خونمون ! دایجون اینا هم اومدن و وسایلشون رو جمع کردن و ساعت ۱۲ شب راهیه منزل خان داییمون شدیم و شب اونجا خوابیدیم . صبحش بر طبق برنامه ی هر ساله رفتیم خونه ی دختر داییم ! تقریبا ۵۰ نفری می شدیم . خوش گذشت ...
با حباب رفتیم ته باغ ! یه چاهی بود که خیلی قدیمی بود . خوشگل ... دیوارش سنگچین بود و حس خوبی به آدم میداد . دو ساعتی اونجا نشستیم و البته کمی هم پرتقال چیدیم و خوردیم که امیدوارم مالک راضی بوده باشه . بعد پسر خالم به اتفاق همسری و آبجی بزرگم اومدن و کمی رفتیم تو فاز "شادش کن " (رقص نه ! فقط حس شادش کن )
برگشتیم خونه و با ابجی کوچیکه چند دست ۴برگ بازی کردم . بعد هم کمی رفتیم کنار رودخونه و قدم زدیم و از شنیدن صداب اب لذت بردیم . مثل هر سال بساط ناهار تو حیاط مهیا شده بود و ما هم که گشنه ! یه دل سیر غذا خوردیم و کمک کردم ظرفهارو بشوریم .
حالا راه به راه دایجون میومد شونه هامو ماساژ میداد و میگفت " الهی خواهرزادم خسته هست از بس مهمون داری کرد " منم کم نمیاوردم که :)) هی میگفتم "آخیش دایجون اینورم درد میکنه ... " اون بنده خدا هم مونده بود تو رودروایسی و کلی پشتمو ماساژ داد .
بعد از ناهار دایجون اینا خداجحافظی کردن و راهیه تهران شدن . کمی دلم گرفته بود و پریسا هم اشک میریخت . خلاصه اونا هم رفتن خونشون ...
بعد از اون آقا محمد به اتفاق دومادمون و باباجونم ماشیناشونو بردن کنار رودخونه تا بشورن . منم به اتفاق مانی جونم رفتیم و تو ماشین باباجون نشستیم و ناظر مراحل شست و شوی ماشین بودیم . وای وقتی بابام سطل سطل آب میریخت رو ماشین دلم هرررررررری میریخت ... یه ساعتی اونجا بودیم که بهویی سردم شد و حس کردم اگه یه لحظه دیگه بمونم سرما خوردن رو شاخشه ! رفتم تو خونه ! حباب دراز کشیده بود . منم سرمو گذاشتم رو بالش اون و تا گردن رفتم زیر پتو و خوابیدم . یسنا هم سرما خورده بود و پهلوش شدیدا درد داشت و کیسه آب گم گذاشته بود و استراحت میکرد .
واسه رفتن کوه هیچ رغبتی نداشتم . البته امسال خیلی ها نرفتن کوه ! غروب ابجی کوچیکم بود که بیدارم کرد ! چند برگ کاهو برام برداشته بود که با سرکه بخورم ولی سوختممممممم ! آخه من سکنجبین بیشتر دوست دارم :( نیست که فشارم همش پایینه واسه همین سرکه خیلی اذیتم میکنه . دیگه مجبوری با سرکه تحملش کردم و خوردم . دیگه مهمونها کم کم خداحافظی میکردن و میرفتن . منم بیدار شدم و با حباب دوباره رفتیم کنار رودخونه و کلی قدم زدیم . هوا کم کم داشت تاریک میشد . منم که ترسو ! برعکس من حباب نترس :)) برگشتیم تو جمع و چای خوردیم . دوباره رفتیم کنار رودخونه ولی اینبار خیلی تاریک بود و زیاد نموندیم . اونم واسه ترس من بود :)))
البته بگما ! سیزده بدرمون انقدر بی صفا نبود . قبل از ظهر وقتی من با حباب تهه باغ بودیم بقیه داشتن وسطی بازی میکردن و کلی هم سوژه داشتن واسه خندیدن :) منکه دستم درد میکرد و حباب هم پاش ! واسه همین ما بازی نکردیم . ولی بعد از ظهرش دوتامون خوابیدیم . دیگه نمیدونم بقیه بیرون چیکار میکردن ...
حدودای ۸ بود که از بقیه خداحافظی کردیم و به اتفاق ابجی کوچیکه راهیه خونه ی مامان اینا شدیم . سر راه رفتیم از فریزرمون نون برداشتیم و شام رفتیم اونجا . بعد از شام خیلی زود خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه . دیشب هم ساعت ۱۱:۳۰ بود که خوابیدم .
امروز زود بیدار شدم و لباسهای یاسی جونمو اتو کشیدم و اونارو راهیه مدرسه کردم .
خودم امروز تعطیل بودم ولی از فردا باز همون آش و همون کاسه ! باید برم بیمارستان ... آخه تنبلی تا چه حد ؟ :)))
+ دیروز تولد شادی عزیزم بود
نگاهت را قاب می گیرم
در پس آن لبخند
که به من
شور و نشاط زندگی می بخشد ...
تولدت مبارک شادی عزیزم
- يكشنبه ۹۰/۰۱/۱۴