MeLoDiC

یه روز پر از درده سر ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

یه روز پر از درده سر ...

سه شنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۱۲:۰۱ ق.ظ


دو روزه که اورژانسمون شروع شده و من و آنه با هم تو واحد پانسمانیم ! دیروز کلا چهار نفر اومده بودن که یکیشون تعویض پانسمان داشت !

یه پسری در حدود 16-17 سال که بالای ابروش بخیه خورده بود ... 
تا رفتم پانسمان رو عوض کنم دیدم ای داده بیداد زخمش عفونت داره !  من هی فشار میدادم و چرک و خون بود که از گوشه ی بخیه می زد بیرون و اون بنده خدا هم هی سرشو میکشید و میگفت درد دارم ! در نهایت کل عفونت رو تخلیه کردیم و مجدد پانسمان کردیم و وقتی بلند شد کلی ازمون تشکر کرد و همش میگفت " سرم سبک شده "  ... کارهای او سه نفر ربط خاصی به ما نداشت !

دیروز مجلس سوم شوهر خاله ی مامانی بود و ما هم بعد از ناهار رفتیم و تو مجلس شرکت کردیم و بعد به اتفاق مامانی و ض... دایجون و یسنا رفتیم سمت محل ! خونه ی حباب اینا سر زدیم و بعدش رفتیم مزار و تا غروب اونجا بودیم و برگشتنی هم به اصرار داییم  برای شام موندیم خونشون ! یسنا هم دیشب شام خونه ی ض... دایجون موند . البته وجدان درد داشت که حباب اینارو تنها گذاشته ولی خب  پسر داییم و پسر خالم خونشون بودن  ...

و اما امــــــــــــــــــــروز 

بدو ورود به واحد پانسمان دیدم ۸ تا پرستار خانوم گرد هم اومدن و با تاسف و افسوس دارن از یه حادثه حرف میزنن بعد از سلام و صبح بخیر متوجه شدم که موقع تحویل شیفته ! ظاهرا تو شیفت شب یه پرایدی با چهار تا سرنشین ( زن و شوهر و دختر و پسر ) منحرف میشن به لاین مخالف و میرن زیر تریلی  صحنه ی وحشتناکش این بوده که سر شوهره قطع میشه و میفته تو بغل زنش ... پسرشون هم سرش له میشه و غیر قابل شناسایی و دختره هم فوت میشه ! در کل در عرض چیزی در حدود چند ثانیه سه نفر از افراد یه خونواده به شکل فجیعی از بین میرن  و مادره هم اورژانس بستری بود و کاملا تو شوک بود  ... این از شروع کاریمون !!! بعدش دیگه کار خاصی نداشتیم و بعد از بحث و تبادل اطلاعاتمون مجدد رفتیم تو واحد های خودمون .

باز هم سرمون خلوت بود تا اینکه بعد از ساعت ۱۱ یهویی انگار جنگ جهانی شد  از درو دیوار مصدوم میومد تو واحد ... یکی شکستگی سر به دلیل برخورد با نیمکت ! یکی سقوط بلوک از ارتفاع و شکستگی سر ! بریدگی انگشت با کارد ! بریدگی دست با دستگیره ی شکسته ! پارگی تاندون به دلیل شکستن شیشه " این بنده خدا یه دختر بچه عقب مونده که جیگرمو آتیش زد " ! سوختگی با آب جوش " یه بچه ی دو ساله ی ناز" و ..... 

وای دیگه ساعت آخر کاریمون حسابی سرگیجه گرفته بودم و نمی دونستم باید چیکار کنم ! مسئول پانسمان هم تو اتاق عمل سرپایی بود ! دیگه پرسنل اومدن و به دادم رسیدن 

وقتی برگشتم خونه به قدری خسته بودم که بعد از ناهار تا سرمو گذاشتم رو بالش خوااااااااابیدم و وقتی بیدار شدم که محمد اومده بود ازم خواست تا برای تایپ سئوالهای امتحانی پایان مدرسه ازم کمک بگیره ! کلی سئوال تایپ کردم و پرینت گرفتیم ...   هر سال تحصیلی که به این مرحله میرسه من کلافه ام ! هر روز و شب کارمون همینه  راستی هر کی میخواد سئوالها رو لو بدم بگه تا دو دستی تقدیمش کنم  البته بگما ! محمد یکی از طراحان سئوالات نهایی استانه 

برای شام هم قارچ خوردیم !  چند روز قبل یکی از آشناهامون برامون از ییلاق یه دونه قارچ جنگلی آورد که واقعا خوشمزه بود . نصفشو امشب خوردیم و نصفه دیگشو هم گذاشتیم فریزر تا بعد بخوریم  ! باز قراره برامون بیاره ...

برای فردا ناهار ولیمه دعوتیم !یکی از آشنایان از سفر کربلا برگشته . انشالله قسمت تموم آرزومندان 

+ پریشب در حال تماشای سریال خارجی هستیم که یاس می پرسه : مامانی اینا مگه به سن تکلیف نرسیدن ؟ ( منظورش هنر پیشه های سریال بود ) !!! میگم : چطور مگه ؟   میگه : آخه روسری سرشون نیست  

+ خانوم پرستار امروز فهمیده من یه بچه دارم ! میگه مگه خودت چند سالته ؟ سنم رو که بهش گفتم این شکلی شد  ... میگه اصلاااااا بهت نمیاد ! منم دو تا گوش مخملی روی سرم در اومده و صداهای دلنوازی از خودم در میارم الان  و دچار اعتماد به نفس کاذب شدم 


  • سه شنبه ۹۰/۰۲/۲۷
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">