بدبختی پشت بدبختی ...
این چند وقت اصلا حس نوشتن ندارم !
میام که بنویسم ولی می بینم از گفتن و نوشتن خالی هستم ...
بخش دیالیز تموم شد و حالا مونده جلسات جبرانیش که باید برم ! اساتید سر غیبتها کمی گیر دادن و اذیت کردن ! البته من شانس آوردم که به معاون آموزشی ارجاع داده نشدم وگرنه باید یه کمیسیون هم میذاشتن برای دو روز غیبت من و بحث حذف واحد و این ارجیف ...
نمیدونم این ترم آخری و این روزهای آخر چه مرگشون شده که اذیت میکنن ! انگاری برای دلخوشی بوده که غیبت کردیم . جالبش اینه وقتی به اقوام میگم من برای غیبت هام دچار درده سر میشم کسی حرفمو باور نمیکنه ! بیا ! اینم از اون درد سری که می گفتم ... اونروز به استاد میگم یعنی به منم میگن باید مدرک ضمیمه ی نامه ی درخواست جبرانیم کنم ؟ میگه اگه بخوان آره ! با طعنه میگم پس یادم باشه یدونه از اعلامیه های داییمو به درخواستم منگنه کنم ... اونم میخنده ! واقعا جای تاسف داره ! ایکاش همیشه مقررات رو با همین سخت گیریشون رعایت میکردن !
پریروز کارورزی دیالیز تموم شد وقتی اومدم خونه دیدم درو دیوار خونه دارن منو له میکنن ! انگاری فشار قبر من بود ! از محمد خواهش کردم تا بریم خونه ی آبجی کوچیکم ... اونم با کلی ناز و عشوه خلاصه جواب مثبت رو داد و ساعت نزدیک ۷ بود که راه افتادیم ... تا دیروز ۴ بعد از ظهر اونجا بودیم و بعدش برگشتیم سمت شهر خودمون ... برای شب قرار بود محمد بره عروسی یکی از دوستاش ...
روم نشد ازش بخوام بریم سر مزار ! ولی به محض اینکه لباسمو عوض کردم خودش گفت بپوش بریم مزار و یه فاتحه ای بفریستیم و برگردیم ... مجدد اماده شدیم و راهی شدیم . البته قبلش یه سر بیمارستان رفتیم . برادرزاده ی زندایی محمد که یه پسر ۱۸-۱۹ ساله هست داشته از دانشگاه میرفته که تو یکی از خیابونای این شهر خراب شده توسط دو سه نفری تهدید میشه تا ازش دزدی کنن . اونم از دستشون فرار میکنه و با سرعت میره سمت خیابون ! که یه ماشین سپاه با سرعت بهش میزنه و اونم پرت میشه یه گوشه ! الان هم سه شبه که تو ای سی یو بستری هست و داغونه ! خدا کنه این یکی زنده در بره !
بعد از عیادت از اون میریم سمت مزار ! آبجی بزرگه رو هم سر راه سوار می کنیم و با خودمون می بریم .
وقتی میرسیم همه دور قبر نشستن و مشغول گریه و زاری هستن . میرم یه گوشه می شینم و به درد دلها گوش میدم . نمیدونم چرا از وقتی جنازه ی دایجون رو تو خاک گذاشتن دیگه اشکم خشک شد و فقط وقتایی که دلم از برخوردها میشکنه اشکم راه میفته ! باز می شینمو وقت رفتن که میشه میرم شمع روشن میکنم و فاتحه می فرستم و راه میفتیم سمت خونه ! تا نزدیکی مسجد که میرسم حباب باز صدا میزنه که برای شام بمون ! بهش میگم که محمد شب نیست ! به هر حال خداحافظی میکنیم و برمیگردیم خونه ! شب محمد میره عروسی ! نصف شبی همزمان هم نت قطع میشه و هم خطوط همراه اول و ایرانسل ! دیگه چه خبر بود خدا داند !
امروز صبح حدودای ۸ بود که مامانی تماس میگیره که شوهر خاله ش فوت شده ! پیر بود و فرتوت ! خدا رحمتش کنه ... محمد آماده میشه و میره برای مراسم تشییع ! ازم میخواد باهاش برم ولی دیگه حال و روز شرکت کردن تو مراسم عزا رو ندارم و این میشه که تنهایی میره !
الان هم محمد و یاس گرفتن که بریم محل مادریم ! برای فردا باید گزارش کار بنویسم و تحویل استاد بدم ولی هنوز انجامش ندادم ...
دیگه بر نگشتم که ویرایش کنم ! اگه اشکال تایپی داره بذارین به حساب عجله ای که دارم ...
- جمعه ۹۰/۰۲/۲۳