عجب غروب دلگیری
کلی دپرس شدیم ...
اون از بیمار بخش پست سی سی یو که یهویی ارست کرد و پرسنل بخش نتونستن کاری براش کنن و تموم تلاششون بی نتیجه موند و در نهایت رفت برای آی سی یو ... دیگه خبر ندارم چی شد :(
اونم از اینکه فهمیدم بیمار بخش آنکولوژیمون " همون خانومه جوون که سه تا بچه داشت " استیج آخر بیماریش رو می گذرونه و اونم تو بخش ویژه بستریه :(
خدایا به خودش که نه ! حداقل به بچه هاش رحم میکردی قربون کرم بی حدت بشم :(
وای چقدر امروز روز بدی بود ...
قرار بود برای آخره هفته به اتفاق آقا محمد و یاس بریم تهران تا از دایجون هم عیادتی کنیم ولی متاسفانه به دلیل جلسه ی مهم کاری محمد این برنامه کنسل شد و حالا قرار شد من خودم تنهایی برم تهران ...
با مامان که در میون گذاشتم گفت اونم قراره بره ! حالا احتمالش خیلی زیاده که سه شنبه صبح زود با مامان برم ... خیلی وقته از ترمینال نرفتم مسافرت ... یه حس غریبیه انگار :)
دو روزه میرم و برمیگردم . البته رفتنم اول با خداست و بعد با من ولی برگشتنم اول با خداست و بعد با خدا و بعدترش هم با خدا ...
امیدوارم قسمت به برگشتنم باشه :)
چقدر رمانتیک شدم من :زبون
اصلا غروبها همیشه دلگیره ! مخصوصا غروبهایی که هوا ابری باشه و سرد و زمین هم خیس ...
اونوقته که دلم خیلی چیزها میخواد :( حس میکنم زیادی افسرده ام ! هیمممممم
امشب مهمونی هستیم :)
دیشب هم شاممون رو بردیم خونه ی حباب اینا و اونجا خوردیم . البته مامان و آبجیش تنها بودن ...
حوصله ی تایپ کردن ندارم ... حالا یسناجون تو بگو بیا " عجب رویی داره آوا ... بعده این همه تازه میگی حوصله نداری ؟" خب ندارم دیگه ! اخه میخوام بیام پیشت :زبون
- يكشنبه ۹۰/۰۲/۰۴