MeLoDiC

عجب غروب دلگیری :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

عجب غروب دلگیری

يكشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۰۵:۰۳ ب.ظ


امروز زیاد روز جالبی نبود !

کلی دپرس شدیم ...

اون از بیمار بخش پست سی سی یو که یهویی ارست کرد و پرسنل بخش نتونستن کاری براش کنن و تموم تلاششون بی نتیجه موند و در نهایت رفت برای آی سی یو ... دیگه خبر ندارم چی شد :(

اونم از اینکه فهمیدم بیمار بخش آنکولوژیمون " همون خانومه جوون که سه تا بچه داشت " استیج آخر بیماریش رو می گذرونه و اونم تو بخش ویژه بستریه :( 

خدایا به خودش که نه ! حداقل به بچه هاش رحم میکردی قربون کرم بی حدت بشم :(

وای چقدر امروز روز بدی بود ... 

قرار بود برای آخره هفته به اتفاق آقا محمد و یاس بریم تهران تا از دایجون هم عیادتی کنیم ولی متاسفانه به دلیل جلسه ی مهم کاری محمد این برنامه کنسل شد و حالا قرار شد من خودم تنهایی برم تهران ...

با مامان که در میون گذاشتم گفت اونم قراره بره ! حالا احتمالش خیلی زیاده که سه شنبه صبح زود با مامان برم ... خیلی وقته از ترمینال نرفتم مسافرت ... یه حس غریبیه انگار :)

دو روزه میرم و برمیگردم . البته رفتنم اول با خداست و بعد با من ولی برگشتنم اول با خداست و بعد با خدا و بعدترش هم با خدا ...

امیدوارم قسمت به برگشتنم باشه :)

چقدر رمانتیک شدم من :زبون 

اصلا غروبها همیشه دلگیره ! مخصوصا غروبهایی که هوا ابری باشه و سرد و زمین هم خیس ...

اونوقته که دلم خیلی چیزها میخواد :( حس میکنم زیادی افسرده ام ! هیمممممم

امشب مهمونی هستیم :)

دیشب هم شاممون رو بردیم خونه ی حباب اینا و اونجا خوردیم . البته مامان و آبجیش تنها بودن ...

حوصله ی تایپ کردن ندارم ... حالا یسناجون تو بگو بیا " عجب رویی داره آوا ... بعده این همه تازه میگی حوصله نداری ؟" خب ندارم دیگه ! اخه میخوام بیام پیشت :زبون


  • يكشنبه ۹۰/۰۲/۰۴
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">