تشکر از همه ی دوستان خوبم :)
شنبه ۲۰ فروردین ماه :
بخش امروز واقعا شلوغ و پرکار بود . درست روزی که به نام ما زدن باید انقدر حالمون گرفته بشه ؟
دو تا بیمار بسیار بسیار بد حال داشتیم . بیمار من هم یه پسربچه ی ۸ ساله بود به اسم علی ! که یه موتوری بهش زد و فرار کرده بود . خدا خیلی بهش رحم کرد که زنده موند .
وقتی وارد بخش شدم اول از همه رفتم سراغ تخت ۸ . بیمار قبلی نبود . کلا هیچ بیماری روی اون تخت بستری نبود . سراغش رو از پرسنل بخش گرفتم . متاسفانه شنیدم که گفتن " فوت شد " . خدا رحمتش کنه ! مشخص بود دیگه پیمونه ی عمرش سر ریز شده هست .
امروز هم یه خانوم ۵۸ ساله با یه پیر مرد شدیدا بد حال بودن . می ترسم فردا وقتی وارد بخش میشم با تخت خالیشون مواجه شم ...
صبح زود وقتی جلوی اورژانس از ماشینمون پیاده شدم یکی از هم محلی های مامان رو دیدم ! با هم احوالپرسی کردیم و در حالیکه تند تند می رفت سمت اورژانس بهم گفت م...دایجونت اینجاست ! اومدم ببینم چی شده !
وای ! مونده بودم که چیکار کنم . نه می تونستم رفتن به بخش رو به تعویق بندازم و نه می تونستم نگرانیمو ندید بگیرم . با کیمیا تماس گرفتم تا ببینم سرویس دانشگاه کجاست ، که اونم بهم گفت اول شهرن و نزدیکه بیمارستان هستن . عملا دیگه ممکن نبود که برم اورژانس ...
تو بخش هم وضعیت خیلی بهم ریخته بود . به خدا بعضی از پزشکان واقعا دلسوزن ! امروز یکی از اون دلسوزاش رو دیدم " دکتر رحمت " با چه تلاشی سعی داشت بیمار رو برگردونه ... خدا بهش سلامتی بده تا هر چه بیشتر بتونه خدمتگزار مردم باشه ! علی کار خاصی نداشت برای همین همش داشتم به اون یکی دوستم کمک میکردم که بیمارش شدیدا بد حال بود .
ساعت ۹ برای صبحونه از بخش خارج شدیم و مستقیم رفتم اورژانس و دایجون رو دیدم . حباب هم باهاش بود ! بنده خدا رنگ به چهره نداشت . داخل اورژانس که کار خاصی انجام ندادن و برای عصر باید میرفت متخصص ارتوپد ویزیتش کنه ! ده دقیقه ای موندم پیششون و بعد اونها رفتن سمت خونه و منم رفتم برای صبحونه . تا ۹:۳۰ که برگشتیم داخل بخش ! دکتر علی رو ویزیت کرده بود و درخواست انتقال به بخش جراحی رو داده بود . دیگه کارهای اونو جمع وجور کردیم و اونو فرستادیم بالا .
آهان امروز سمیه رو هم دیدم ! نوزادشُ آورده بود تا واکسن بزنه . گفت اسمش رو گذاشتن پارسا . خودش هم کلی حرف داشت تا بزنه ولی خب ، من وقت نداشتم بمونم و گوش بدم . تا ظهر هم درگیر بیمار گیلن باره بودیم . ایکاش زنده در بره ! بنده خدا سنی نداشت ...
ظهر به اتفاق همسری و یاس اومدیم خونه و ناهار خوردیم و من کمی خوابیدم و یاسی هم تکالیفش رو انجام داد و اومد تو بغلم خوابید . ۳ ساعتی خوابیدیم و بعد سه تایی رفتیم سمت خونه ی مامان اینا تا یاس رو اونجا بذاریم و خودمون برگردیم . بین راه مامان تماس گرفت که به اتفاق زنداداشم ساحل هستن و ما هم مستقیم رفتیم ساحل . دو ساعتی اونجا موندیم و کلی از زیبایی ساحل موقع غروب خورشید لذت بردیم ( عکس بالا هم مربوط به امروز بود . ماهیگیرهارو که میدیدم یاد ترانه ی ماهیگیر مازیار افتادم ) و بعد به اصرار مامان برای شام موندیم .
بعد از شام از یاس و بقیه خداحافظی کردیم و اومدیم خونه . حالا برای فردا قراره همسری بره سمت ییلاق ! البته به بهونه ی شرکت در مراسم ختم میره ولی خب نمیشه تا اونجا رفت و از طبیعتش لذت نبرد . درسته ؟
+ از تموم دوستای خوبم همشهری عزیزم ، یسنا جونم ، شادی عزیزم ، مامان یاسمین گل ، مامان نگار مهربون ،خرمگس عزیزممم ، الهام جونم ، جوجوی نازم ، آقا احسان عزیز که روز پرستارُ به من تبریک گفتن ممنونم
+ از شادی عزیزم و آقا یزدان بابت پست های زیبایی که برام گذاشتن کمال تشکرُ دارم
+ ویژه نوشت : از قول حباب عزیزم میگم : " من که پخش مستقیم بهت تبریک گفته بودم " . فدات شم ! چون به ترتیب کامنت ها اسم بردم برای همین اسم تو جا موند عزیزمممممممممممم !
- يكشنبه ۹۰/۰۱/۲۱