دیروز و امروزم !!!
دیروز هم مثل روز قبل بود . باز هم من بودم و بیماری که نگاهش آتیش به جونه آدم میزد !
البته دیروز کارم خیلی سنگین تر بود . ظهر قرار بود بریم کلاس بشینیم تا استاد کمی در مورد برنامه های کارورزی باهامون حرف بزنه و این بحث حدودا بیست دقیقه ای طول کشید و وقتی از ساختمون بیرون اومدم دیدم به شدت بارون میباره . منم که صبح سردم بود پالتو پوشیده بودم . پارسا بیرون از ساختمون منتظره آژانس بود و بهم گفت چترشو بردارم که خیس نشم ولی خداییش از چتر بدم میاد .
هیچ وقت چتر استفاده نکردم و نمیکنم . چون چتر برای خودم همراه با خوبیه ولی برای دیگرون مایه عذاب و سختی . برای همین هیچ وقت با خودم چتر نمی برم ! جُدای از این دلیل که گفتم از قدم زدن زیر بارون واقعا خوشم میاد .
دیروز هم یک ربعی کنار خیابون منتظر موندم تا ماشین بیاد ولی ظاهرا راننده های خط از مسافری که سر تا پاش خیس باشه خوششون نمیاد :))) به هر شکلی بود سوار ماشبن میشم و با همسری تماس میگیرم .
* سلام ! خوبی ؟
+ آره ! آوا کجایی ؟
* ...
+ اوه ! چرا تا الان ؟
* خب نشد زودتر بیام بیرون . اونجا هوا چطوره ؟ بارون نمی باره ؟
+ بذار ببینم ! ( چند ثانیه بعد !) چرا نمممممممم نم بارونی میاد
* نمیای دنبالم ؟
+ خودت رسیدی میدون یه دربست بگیر بیا !
* یعنی نمیای ؟! :((
+ باشه ! سر کمربندی بمون میام . دیگه چکار کنم !
چند دقیقه بعد سر کمربندی پیاده میشم ! هنوز نیومده ... چند دقیقه ای روی تنها نیمکتش می شینم . خلاصه میاد و میریم خونه و برنامه ی ناهار و استراحت بعد از ظهر رو به شکل روتین اجرا میکنیم
عصر قرار میذاریم بریم خونه ی خاله جون . وقتی باهاشون تماس میگیرم میفهمم که رفته سر باغ و دیگه روم نمیشه بگم که میریم اونجا ! ما هم که کلا تو خونه بند نمی شیم . قرارمون عوض میشه و تصمیم میگیریم بریم خونه ی حباب اینا . این دیگه اوکی میشه و راه میفتیم . قبلش میرم شرکت و شارژ ای دی اس ال رو پرداخت میکنم و بعد میریم به سمت خونه ی حباب اینا .
بین راه خاله جون تماس میگیره که آوا بیا به دادم برس ! میگم چطور ؟ میگه کلی سبزی چیدم ! چشمام آب نمیخوره بتونم تنهایی پاکشون کنم . (البته سبزی رو هم برای خواهرشوهرم که زن داداش خودشون هم میشه چیده بود و هم برای خودش ) از ساعت ۶:۳۰ تا ۸ می مونم پیشش و سبزی پاک میکنیم ولی کار یه ساعت نیست ! بهش میگم خاله جون من الان میرم خونه ی دایجون اینا ، برای خواب میام خونتون و فردا صبح زود می شینیم پاک میکنیم . با پیشنهادم موافقت میشه . برای شام میریم خونه ی حباب اینا ! یسنا هم هست . تا حدودای ۱۱ اونجا می مونیم و بعد همسری من رو می رسونه خونه ی خاله جون و خودش به اتفاق یاس میاد خونه تا صبح برن مدرسه .
صبح زود بیدار میشیم و بعد صبحونه برنامه ی سبزی پاک کردنُ شروع میکنیم . همون اول کاری مامان خانومه گلم از راه میرسه و کلی با حضورش بهمون انرژی مثبت میده . تا ظهر تموم سبزی هارو پاک میکنیم و توی وان خیس میکنیم . برای ناهار باباجون هم میاد . همسری و یاس هم از راه میرسن و دور هم غذامون رو می خوریم و بعد از ناهار من و مامان میریم سبزی هارو میشوریم و خاله جون هم خُرد میکنه و تا غروب به هر شکلی هست سرخش میکنیم .
غروب از خستگی میرم یه گوشه میفتم و نمی فهمم کی خوابم میبره . برای شب هم خاله جون کلی مهمون داره ! بچه های خاله پروانه ! به اتفاق چند تا از دختر داییام . از منم میخواد که بمونم ولی خسته تر از اونی هستم که بمونم . غروب ما خداحافظی میکنیم و راهیه خونه ی مامان میشیم . برای شام ماکارونی درست می کنیم و بعد از شام میایم سمت خونمون .
همینا !!!
+ و اما دو تا خبر خوش ! تاریخ عروسی داداشم و پسرداییم مشخص شد .
البته برای داداشم حتمی شده و افتاده ۹ تیرماه (روز مبعث رسول ) . آشپز و ارکست و فیلمبردار هم مشخص شده و بیعانه هم پرداخت شد . ولی زن داییم اینا قرار بود امشب برن خونه ی پدر عروسشون تا تاریخ رو مشخص کنن . هنوز نمیدونم عروسیه اونها کی میفته ولی احتمالا قبل از عروسیه داداشمه
خلاصه دو تا از پسرای فامیلمون دارن به فاصله ی کمی از هم دوماد میشن دست ، سوووووووووووت ، هوراااااااا ...
انشالله این پسرخاله ی ما که از همشون بزرگتره هر چه زودتر دست بکار شه و آستیناشو بالا بزنه
خلاصه ی کلوم که پیر مرد از تنها پسرخاله ش و پسر داییش عقب موند
+ امشب یاس بهم میگه : مامانی دستات زشت شده ! میگم چرا ؟ میگه آخه سبزی پاک کردی ... دیگه خوشگل نیستن . میگم چطور قبل از اینکه زشت بشه نمی گفتی دستات قشنگن ! بچه یهویی اشکش راه میفته ! عین خودم می مونه ! میگم خب گریه نکن چند باری که ظرف بشورم بازم مثل قبلنا میشه ... حالا قراره هر چه زودتر رو به راهشون بیارم . راستی ! اگه کارگر میخواین هستما
- جمعه ۹۰/۰۱/۱۹