MeLoDiC

روزمرگیهام :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۰۷۷ مطلب با موضوع «روزمرگیهام» ثبت شده است

۲۳
خرداد
۹۱

نگاهم به آسمان

برای جستن ...

برای رفتن و پر کشیدن 

برای آسمانی شدن

پاهایم ولی

اینجا در بند است

رهایم کن ...

*آوا

خواستم مهر سکوت را بشکنم و بنویسم ! قبل از هر چیز مرورگرم بازی در آورد و بعد هم گوشیم که محتوی چند عکس از خواستنی ترین نقاط بهشت روی زمینه ! منو بازیچه ی خودش کرد.

حالا این من ! آوا ! لج کردم و قصد ندارم بنویسم که این روزها گاهی مثل یک پرنده بودم و گاهی همچون یک مترسک با دستانی باز منتظر یک پناه .

+ تنها همین و بس ....

تعلق که نداشته باشی ، به جایی ، کسی و چیزی ! تمام شدنت راحت تر از آنی می شود که گمان می بردی ...


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۳ خرداد ۹۱ ، ۱۷:۱۸
  • ** آوا **
۱۸
خرداد
۹۱

 

+ نیمه های شب حدود ۰۱:۳۰ بود که رسیدیم خونه :)گوش درد داریم بسی ... :((( هی وای ! داغونم . امروز صبح تصمیم داشتم برم درمانگاه ! آخه اینجا روزهای پنجشنبه و جمعه مطبها تعطیلن ! اونم که از اونجا که عصرکار بودم دیگه تنبلیم اومد صبح برم بیرون . محمد هم که از صبح با باجناق جانش رفتن سر کار .

گفته بودم یاسی مونده کرج ؟! آخره هفته ی بعد برمیگرده . دلم خیلی خیلی براش تنگ شده :(((

دیروز خونه نبودم و از سیستم رهاجون هم حسش نبود که بیام پست بذارم و اعلام کنم که به یاد دارم که دیروز چهارمین زیارت امام رضا(ع) هست و از یاد نبردم . اتفاقا داشتم به این فکر میکردم که ممکنه " لاله و عروسک کوکی عزیزمون " همدیگه رو دیده باشن یا نه ؟!

امشب خونه ی خاله جون مهمونیه . فامیلهای عروس خانمُ دعوت کردن خونه شون . امشب دیگه عروس خانم کلی احساس خوشی بهش دست میده که در جوار اقوام در منزل پدرشوهر میشینه و حس تنهایی و غریبی نداره :دی

تصمیم دارم اگه بشه سایت راه بندازم و از وبلاگ نویسی کمی ترقی کنیم :دی . ولی هنوز زیاد جدی نیست . اگه چیزی در موردش میدونین برام توضیح بدین . از نحوه ی خریدش گرفته تا هر چیزی که به نظرتون ارزش گفتن داره . اگر سررشته هم نداشتین اشکال نداره . چون تازه میشین مثل من :)


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۸ خرداد ۹۱ ، ۱۱:۰۰
  • ** آوا **
۱۶
خرداد
۹۱

 

دیروز همت گماردیم و در دل تعطیلی رسمی رفتیم مرکز شهر . اما دریغغغغغغغ از یه کافی نتی باز که بخواد کار منو راه بندازه . بعد از کلی گشتن تو کوچه و پس کوچه های شهر راهیه بیمارستان شدم . دیدن همکاران ! اونم خارج از شیفت کاری آی کیف میده . یعنی تو میری اونجا می شینی جلوی کولر و دست به هیچ کاری نمیزنی بعد اونا هی می دون اینورو اونور و هی بهت دری وری میگن که چرا با لباس فرم نیومدی که مفید واقع شی .

منم رفتم تو اتاق رست و حسابی صبحونه خوردم . مطمئنم اگه اون وعده رو هم نمیخوردم دیگه همونجا بستری میشدم :دی

وقتی براشون توضیح دادم که اومدم برای کارای ثبت نام همه شون بر این عقیده بودن که واسه جذب یک نفر هیچ ارزشی نداره بخوام از اینجا تا ساری برم و آزمون بدم . درست هم میگفتن . بر فرض رامسر نیرو بخواد . عمرا نیروهای خودشو ول نمیکنه تا بخوان منو جذب کنن . تازه این در صورت قبولیمه . که به اونم امیدی نیست .

در راه برگشت هم کافی نت بازی ندیدیم . منم دیگه بی خیال شدم . فقط شش هزار تومان مفتی مفتی ریختیم به حساب خزانه ی دانشگاه :(

از اونجا رفتم برای بابایی هدیه ی روز پدر خریدم . یه تی شرت که یارو میگفت جنسش عالیه . امیدوارم که درست گفته باشه . بعد رفتم خونه ی مامان ! حلقه آستین تی شرت کمی تنگ بود و قرار شد عصر بریم و عوض کنیم .

ناهار یه دل سیر جوجه کباب خوردم . دقیقا مثل نخورده ها بودم . انگاری قحطی زده بودم :دی

بعد از ظهر باباجون با دخترخاله م هماهنگ کرد که بیاد پارک که برن سینما چهار بعدی ! اونم به اتفاق خاله جون و عروس خانوم جدیدشون و خواهر حباب اومد. منم که به لطف دوستان (شب کار بودم ) آف شدم و کلی خوش بحالم شد . هفت نفری رفتیم سینما چهار بعدی . مامانی و باباجون هم بودن :دی ( قابل توجه رهاجون :دی )

بعد هم به اتفاق مامانی و خاله جون و باباجون رفتیم مرکز شهر و تی شرت باباجونُ عوض کردیم و بعد هم برای محمد دو تا شلوارک تو خونه ای خریدم :)

از اونجا هم رفتیم خاله جونُ رسوندیم خونه شون و بعد خودمون هم رفتیم خونه ی عموجونم . ( اینم برای دوستانی که میگفتن چرا تو فقط خونه ی اقوام مادری میری ) این عموجونم تازه از عید اومدن شمال و ساکن شدن .

آخره شب باباجون منو رسوند خونه . البته کلی اصرار داشت که شب تنها نمون و بیا بریم خونه ی ما ! ولی از اونجا که بنده مسافرم و عازم یه سفر دو روزه هستم باید می موندم تا به کارهام برسم .

+ امروز و دقیقا نیم ساعت دیگه میرم پیش جیگر خاله . مانی جونم ! محمد هم تو راهه برگشت از کرجه و برای فردا میاد دنبالم تا برگردیم . دیگه اگه نبودم حلالم کنید :دی


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۶ خرداد ۹۱ ، ۰۷:۴۱
  • ** آوا **
۱۴
خرداد
۹۱

 

جمعه ۱۲ خرداد ماه :

صبح کار بودم . یه صبحکاری سخت ! ساعت ۱۵:۰۰ رسیدم خونه ی مامانی . قرار بود عصر بچه هارو ببریم پارک ! سینما چهار بُعدی .

با اینکه خودم با اون همه خستگی جسمی راضی به رفتن نبودم ولی نمیتونم منکر این شم که بهم حسابی خوش گذشت .

ساعت ۱۸:۰۰ من به اتفاق یاسی و مامانی و آبجی بزرگه و میلاد رفتیم پارک . بعد تصمیم گرفتیم که فیلم " جزیر گمشده " رو ببینیم . خلاصه رفتیم داخل و کلی هیجانزده شدیم . منم حسابی ترس و وحشت خودمو اونجا تخلیه کردم :دی ! وقتی اومدیم بیرون تصمیم گرفتیم که یه فیلم دیگه که میلاد اصرار داشت اون قشنگتره رو هم ببینیم . ولی به محض خروجمون از سالن دیدیم حباب و همسرش تو صف فیلم بعدی هستن .

سلام و احوالپرسی کردیمُ قرار شد اونا برن فیلمی که دوست دارنو ببینن و بعد با هم بریم " موزه ی وحشت"ُ هم ببینیم . تا اینا برنُ برگردن مامانی با محمد و شوهر خواهرم تماس گرفت که بیان و برعکس تصورمون اومدن .

برای موزه ی وحشت ۹ نفری رفتیم داخل ! :)) ولی خداییش جزیره ی گمشده خیلی خیلی جذاب تر بود . سقوطش خیلی دلچسب بود :دی

همینطور حرکت پروانه هاش واقعا لذت بخش بود .

بعد هم ساندویچ کالباس خوردیم و من و یاس به اتفاق حباب اینا رفتیم خونشون و قرار بر این بود که آخره شب محمد بیاد دنبالمون . در مجموع روز خوبی بود و تمایل دارم بازم برم و باقی فیلمهاشم ببینم :دی

+ شنبه ۱۳ خرداد ماه :

شب کارم ! تعداد بیمارها زیر ۲۰ نفره و ساعت ۲۳:۰۰ نیمه شب فهمیدم ان ۱۲ هستم و باید برم خونه . در عوض صبح جای یکی دیگه از همکارام بیام . وقتی فهمیدم بقدری عصبی بودم که حد و اندازه نداشت . حتی همکارم میگفت با بچه هایی که فردا عصرکارن تماس بگیر و باهاشون جا به جا کن .

ولی انگاری با خودم لج کرده بودم که اصلا تلاشی برای جا به جایی شیفت نکردم . خیلی راحت روزی که حقم بود آف باشم بدون هیچ استراحتی صبح کار هم شدم . ساعت ۰۰:۳۰ اومدم خونه . محمد و یاسی هم قرار بود نیمه شب راهیه کرج شن . تا بخوابم ساعت شد یک نیمه شب .

+ یکشنبه ۱۴ خرداد ماه :

ساعت ۲:۳۰ بیدار شدیم . تا محمد و یاس راهی شن ساعت شد ۰۳:۳۰ ! دوباره تا بخوابم ساعت شد ۰۴:۳۰ !

ساعت ۰۶:۳۰ یهویی از خواب پریدم . خواب مونده بودم . دیگه مجبوری آژانس گرفتم و رفتم بیمارستان . انقدر گیج بودم که حد و اندازه نداشت ولی خداییش همکارام اول صبح هوامُ داشتن زیاد بهم سخت نگذشت .

حتی یکی از دکترها وقتی امروز صبح منو تو بخش دید با تعجب گفت تو مگه دیشب هم نبوووودی ؟ وقتی براش توضیح دادم که چطور امروز شیفت هستم حسابی تعجب کرده بود و میگفت برای پرستار اینجوری نیرویی نمی مونه .

حالا این بین یکی از همراه ها حسابی گیر داده بود و بعد از اینکه کار بیمارُ انجام دادم حسابی باهاش بحث کردم و بهش یاداوری کردم که حد و اندازه ی خودشُ بدونه و نیاز به این نیست که اون وظایف منو به من گوشزد کنه .

جالبترش اینه که آخر این بحث نه اون کوتاه اومد و نه من :دی ! اینم اعصابه که آوا داره ؟؟؟ :)))) خداییش زور میگفت . منم این یه موردُ عمرا کوتاه نیومدم .

+ یکی از پزشکانی که آنکال نبودُ به زووووور برای مشاوره کشوندم بیمارستان . ( برای همون بیماری که با همراهش بحثم شده بود ) ! دکتر اومده میگه بریم ببینم این مشاوره ی اورژانسی چی هستش :دی ( حالا تیکه میندازه ها . چون من نگفته بودم اورژانسیه . فقط هر چی میگفت مگه اورژانسیه میگفتم " نه ولی کی تشریف میارین :دی ) . بعد از اینکه ویزیتش کرد براش دارو نوشت و نسخه کرد تا همراه تهیه کنه . بعد با لبخند به من میگه " اینم از مشاوره ی اورژانسیت . دیگه امری نداری ؟ "

حالا باز من میگم " آقای دکتر من که نگفتم اورژانسیه ! گفتم فقط بدونین مشاوره دارین "

کلی خندید و گفت " اگه نمیومدم بی خیال نمیشدی . اومدم خودمُ خلاص کنم " :دی

خلاصه این آواست که میتونه یه پزشکی که آنکال هم نیست تو روز تعطیل برای یه مشاوره ی غیر اورژانسی بکشونه به بیمارستان ! هه ...

ایکاش همراه بی منطقش بفهمه چه هنری داشتم که این کارُ کردم و دیگه نه به من و نه به هیچ پرستار دیگه ای نگه که " خواهرم که داشت میرفت بهم گفت برای پانسمان پای مامان باید هی بگی و هی بگی تا اینا بیان " ! عُق ! بی انصاف ...

ظهر اومدم خونه . نه ناهاری دارم و نه نونی که چیزی برای خودم تهیه کنم و بخورم . رفتم تندی یه دوش گرفتم و کلی لباس ریختم تو ماشین و همین الان صدای آلارم پایان کارش اومد . باید برم سری دوم لباسهارو داخلش بریزم تا این بینوا برام بشوره . ایکاش رخت هارو پهن هم میکرد .

خیلی خیلی خیلی گُشنمه :(

 چی میشد چشمامُ می بستم و تو دلم آرزوی غذاهای خوشمزه رو میکردمُ وقتی چشم باز میکردم یه سفره ی آسمونی جلو روم بود پر از غذاهای خوشمزه . بعد من از اون بین یه دونه شو انتخاب میکردم و میخوردم تا این ضعف من از بین بره . هیییییییییی ! خیلی گُشنمه ... :((((


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۴ خرداد ۹۱ ، ۱۶:۰۲
  • ** آوا **
۱۳
خرداد
۹۱

 

دانشگاه علوم پزشکی مازندران برای خرداد ماه آزمون استخدامی داره . بیمارستان ما که اصلا نیرو نمیخواد. نه زن و نه مرد !

نزدیک ترین شهر به شهر ما هم فقط دو تا میخواد :(

و دورتر از شهر ما کلی نیرووووو میخواد .

مثلا ساری ۴۸ تا میخواد

محمود آباد ۲۰ نفر

چالوس ۱۶ نفر

شهرای دیگه هم کم و زیاد نیرو میخوان :(

محمد هم میگه چالوس دوره و بر فرض قبول هم بشی هر چی حقوق میگیری همش میشه خرج رفت و آمدت . راستم میگه :(((((

الانم سپردم تا برام فیش بانکی بگیره تا شانس خودمُ برای قبولی ۲ نفر امتحان کنم . ولی دلم اصلا کششی بهش نداره ! از اونجا اصلا خوشم نمیاد .

  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۳ خرداد ۹۱ ، ۱۳:۳۷
  • ** آوا **
۱۰
خرداد
۹۱

دارم کم کم به آخرین روزهای پروسه ی عصرکاریم می رسم . به قول یکی از همکارام که میگه " آوا تو از صبحکاری و شب کاری چیزی یادت هست ؟ " :)

دیروز غروبی اطراف ۲۰:۳۵ دقیقه رسیدم تو شهرک مامانی اینا !

نمیدونم بهتون گفتم یا نه ؟! از خونه ی مامانی تا دریا یک دقیقه راهه . اونم پیاده . اونم با گامهای آهسته :)

دیروز همینکه رسیدم سر شهرک و دریا رو دیدم دقیقا مثل یه تیکه آهن که در جوار آهنربایی قرار گرفته باشه هی به سمتش کشیده شدم . انقدر که یه وقتی دیدم روی سدچین ساحل نشستم و به آهنگ وبلاگم که از گوشیم پخش میشه گوش میدم 

غروب منظره ی خیلی زیبایی داره . البته اگه دلتون نگرفته باشه ! وگرنه وقتی با دلی گرفته به استقبال غروب برید سخت ترین لحظات رو برای خودتون رقم میزنین . اینکه دیروز من در چه حالی بودم سکرت می مونه :)

ولی وقتی روی سدچین نشسته بودم و نسیم به صورتم میخورد و محو انتهای ناکجاآباد دریا بودم ! همونجاییکه دریا به آسمون می رسه ... همون وقتها بود که عجیب دلم میخواست میشد تو آسمون پرواز کرد . یا کمی آسونتر . روی دریا قدم برداشت و به انتهاش رسید ...

این هم لحظه ای که دیگه وهم و خیال و ترس برم داشتُ ترجیح دادم تا هنوز هوا کمی روشنه از سد پایین بیام و خودم رو به خونه ی مامانی برسونم :)

برای چند دقیقه ای واسه خاطر دلم زندگی کردم . لحظات دوست داشتنی بود . جای همتون سبز ...  

+ امروز مسئول شیفتم . دعا کنین روز کاری خوبی داشته باشم :(


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۰ خرداد ۹۱ ، ۱۳:۱۵
  • ** آوا **
۰۹
خرداد
۹۱

 

+ اول دبیرستان که بودم دبیری داشتیم به اسم آقای تنکابنی مقدم . دبیر جبرمون بود . ایکاش مثل دست خطی که داشت اخلاقش هم قشنگ بود :)

اون زمان سر هر میز و نیمکت سه نفر می نشستیم و من همیشه وسط بودم . اسم دوستای کناریم سمیه و زینب بود !

هنوزم عادت دارم وقتی چیزی برام نامفهومه محو صورت مسئله میشم طوریکه طرف می فهمه "آوا در این زمینه هیچی بارش نیست ..."

یه روزی سر کلاس این آقا بودیم که یه صورت مسئله داد و به روش خودش کمی وقت داد تا جواب بدیم . ولی من موفق نشدم که به پاسخ صحیح برسم . انقدر حواسم متوجه این مسئله بود و مبهوت تخته سیاه بودم که متوجه نشدم کتاب جبرُ مثل نقاب تا نزدیک چشمام جلوی صورتم گرفتم .

همین بین سمیه خنده ای بلند کرد که هیچ وقت نفهمیدم علت خنده ش چی بود . دبیرمون با عصبانیت به سمت ما برگشت و با اطمینان کامل رو به من گفت " بیرون " !

من کتابُ آوردم پایین و گیج و منگ از جام بلند شدم و تا خواستم توضیح بدم که من نبودم با دست به سمت درب خروجی کلاس اشاره کرد و خیلی محکم تر از قبل فریاد زد " گفتم گمشو بیرون " !

از تموم فرصتی که داشتم استفاده کردم و به دوستم زُل زدم تا با نگاه بهش بفهمونم که این رسم رفاقت نیست که برای خنده ی بی مورد تو من توبیخ شم . ولی این نگاه ها هیچ اثری نداشت که نداشت .

رفتم بیرون و پشت درب کلاس بسط ایستادم . ناظم و معاون اومدن و علت خروج از کلاسُ ازم پرسیدن ولی براشون که توضیح دادم سری تکون دادن و گفتن " امان از دست شما جوونها "

اون ساعت دیگه برنگشتم تو کلاس . پایان کلاس دبیرمون از کلاس خارج شد و اصلا نگام نکرد . ( چهار ساعت پشت سر هم کلاس داشتیم )

زنگ دوم وقتی خواست وارد کلاس شه من هنوز کنار درب ایستاده بودم . داخل رفت و بعد از چند دقیقه اومد بیرون و رو به من گفت " من میدونم تو نخندیدی ولی بیرونت کردم تا شاید دوستت گردن بگیره ! ولی نگرفت "

حالم از یارو بهم خورده بود که غرور مردونه ش جریحه دار میشد اگه بهم میگفت " من اشتباه کردم که تو رو اشتباها تنبیه کردم "

گفت برگرد سر کلاس ! اون داخل شد ولی من دیگه هیچ وقت سر کلاس اون شرکت نکردم . و این شد اولین استارت من برای ترک تحصیلم  از اون دبیرستان کوفتی ......

امشب که یاده این موضوع افتادم حس کردم هنوز تهه دلم از اون دبیر مغرور کینه ای به دل دارم ! دبیری که غرورش اجازه نداد همونطور که با فریاد منو از کلاس بیرون انداخت با صدای آروم تری تو جمع دوستانم بگه اشتباه از من بود و آوا خطایی نکرد .

شاید توقع من زیاد بود ! نمیدونم .

دیروز یکی از دکترها از دست یکی از دانشجوهای پرستاری پسر عصبانی شد . تا حد زیادی حق با پزشک بود ولی من و همکارم سعی کردیم آرومش کنیم و آخرش قبول کرد که خودش بی جهت انقدر جوش آورد و از مربی دانشجوها بابت برخورد تندش عذرخواهی کرد ولی باز اشاره کرد که حتما به دانشجوها بگین در روابط کاری فراتر از حدود خودشون گام برندارن و ...

تا شد امروز ( دوشنبه ) ! وقتی ظهر وارد بخش شدم سرپرستارمون گفت " بچه های عصر کار حواستون باشه ! عصر که دانشجوهای پرستاری اومدن از طرف دکتر ... از اون دانشجو عذرخواهی کنین و بگین که دکتر گفته از رو خستگی و کلافگی جوش آورد و معذرت خواست "

واقعا عذاب وجدان گرفته بود که همچین برخوردی کرد . حالا این پزشک باز انقدر جربزه داشت که دو بار اظهار پشیمونی کنه و در نهایت عذرخواهی کنه . ولی وقتی یاده اون دبیر می افتم ....

چقدر بده آدم تو اوج ناراحتی برخوردی کنه که بعد مجبور باشه برای رفع آزردگی های احتمالی هی عذرخواهی کنه :(

+ نوشته شده در سه شنبه 9 خرداد1391ساعت 1:49 
  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۹ خرداد ۹۱ ، ۰۱:۴۹
  • ** آوا **
۰۸
خرداد
۹۱

 

 به روزها دل مبند ، روزها به فصل که میرسند رنگ عوض میکنند . با شب بمان ، شب گرچه تاریک است لیکن همیشه یک رنگ است.

 دکتر شریعتی

+ نمیدونم چم شده ...

فقط انقدر میدونم که چند دقیقه قبل برای سومین بار طی دو روز اخیر صفحه ی حذف وبلاگ جلوی روم باز بود و من دو به شک بودم برای وارد کردن رمز مدیر وبلاگ و تائید حذف وبلاگ ...

و در نهایت دستام لرزید وقتی خواستم حروف رمزُ وارد کنم .

+ دلم کمی حریم خصوصی میخواد ... بدون هیچ تهدیدی ! بدون هیچ تردیدی ...


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۸ خرداد ۹۱ ، ۰۱:۰۲
  • ** آوا **
۰۳
خرداد
۹۱

خبرا که زیادن ! روزمرگی ها ... فراووووون .

ولی حس نوشتن ؟! نه .... ندارم !

شنبه ای که گذشت جشن تولد "هیچکس" عزیزم بود! به صرف شام . منم که باید حتما میرفتم . ساعت ۲۰:۳۰ از بیمارستان برگشتم خونه و تندی یه دوش گرفتمُ به اتفاق یاسی رفتیم خونه شون . خوش گذشت .

+ دوشنبه مامانی به اتفاق باباجون و داداشم رفتن تهران . برای کاتاراکت چشم داداشم . دیروز جراحی شده . دعا کنین موفقیت آمیز بوده باشه :(

+ تا یازدهم خرداد به جز دو روز که آف هستم همش عصرکارم . ظهر اول خرداد که رفتم بیمارستان سرپرستارمون باهام دست داده میگه اولین روز عصرکاریت مبارک باشه :(

هی وای من !

همون روز بخاطر تاریخ تولدم هر چی تاریخ تو پرونده ها می نوشتم اشتباها به سال تولد خودم بود . همش قلم خوردگی داشتم تو پرونده هام :)

دیشب اومدم خونه دیدم آینه روی میز غذاخوریه . موقع شام یاسی آینهُ از روی میز برداشته میگه " امروز ناهار تنها بودم آینه گذاشتم جلوم که تنهایی غذا نخورم " :) اینم از دختر ما ! چطور خودشو از تنهایی در میاره ...

این در حالیه که من از آینه میترسم ! مخصوصا وقتایی که بی هوا از جلوش رد میشم :)

 + از این به بعد که امتحان این جوجه ها ( بچه های کوچه مون ) تموم بشه نمیشه اینجا زندگی کرد . از الان رفتن پیشواز و دارن خودکشی میکنن تو کوچه ! جیغ و داد و ... :(

+ دیشب یه بارون حسابی داشتیم ! حدودای ۲۲:۳۰ بود که چند دقیقه ای کنار پنجره ایستادم و از بارش بارون لذت بردم . ایکاش خونه مون آپارتمانی نبود :"(

از همه ی عزیزانی که تو پست قبلی بابت تولدم تبریک گفتن نهایت تشکرُ دارم . بخصوص از شادی مهربون و لاله ی عزیزم که واقعا شرمنده شون شدم .


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۳ خرداد ۹۱ ، ۰۹:۱۳
  • ** آوا **
۰۱
خرداد
۹۱

ای گرمی جان ، هر جا که بودی ، بی ما نبودی

هر جا که رفتی ، من با تو بودم ، تنها نبودی ...

+ گفته بودم از خواننده های زن زیاد خوشم نمیاد ؟! ولی خب هر از گاهی یه سری ترانه ها عجیب به دل میشینن . حتی اگه خواننده ی دلخواه نباشن !

امروز از شنیدن این آهنگ واقعا لذت بردم . عجیب به دلم نشست . دوست دارم شما هم گوش بدین . شاید بگین آوا درست گفتی ...  

میخوام امروز در نهایت "غرور" این شاخه گلُ به خودم تقدیم کنم . یادآوره خیلی چیزاست .

+ آوا ؟! تولدت مبارک 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۱ خرداد ۹۱ ، ۱۰:۱۰
  • ** آوا **
۲۷
ارديبهشت
۹۱


 

+ یاسی تب کرده ! ایکاش زودی خوب شه و از اون تب های سریالی نباشه .  

امروزم به محض اینکه بهش گفتم "تب داری" اشکش راه افتاد که من فردا باید برم جشن عقد عمو محمد ...

الانم بردیمش بیمارستان و یه سری آمپول و دارو براش تجویز شد . تا ببینیم فردا حال و روزش چطور میشه . دعا کنین فقط این دخملیه من زودی خوب شه که طاقت مریضی یاسی رو ندارم   


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۷ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۱:۵۴
  • ** آوا **
۲۷
ارديبهشت
۹۱


 

تا حالا شده حس کنین دوست دارین کاری انجام بدین که دیگرون اونو در توان شما نمی بینین یا تصمیمی بگیرین که یه عمره جرات عملی کردنشو نداشتین ؟؟؟

نمیدونم چرا یهویی این به فکرم رسید ! خُل شدم به گمونم .

امروز خواستم رعنایی گلمون رو غافلگیر کنم ولی خُب لطف نمودن و این جانبُ عجیب ضایع کردن  و نتیجه ش این شد که خودش افتاد تو خرج  ! قربون رعنایی نازم بشم من 

+ با اینکه زمان زیادی از اکران فیلم " چهل سالگی " میگذره ولی نمیدونم چرا بی دلیل همچین عشقم کشیده این فیلمُ ببینم . با اینکه اصلا نمیدونم مضمونش چیه 

+ اگه خدا بخواد فردا برای مراسم عقد "خان بزرگ" پسرخاله ی عزیزمون راهیه گیلان هستیم ! به امید خوشبختیه تموم جوونها 

+ کلی حرفهای ناگفتنی دارم که مونده تو ذهنم ! کی آوا تبدیل به فریاد بشه خدا میدونه ...


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۷ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۲:۴۴
  • ** آوا **
۲۶
ارديبهشت
۹۱


خدا رحمت کنه تموم رفتگانُ

مامان بزرگم ( مادر مادری) عادت داشت وقتی به کاری مشغول میشد یه شعریُ زیر لب زمزمه میکرد . از این رفتارش خوشم میومد و حس آرامشی بهم دست میداد . چه اشعار زیباییُ از بر بود ...

گاهی فی البداهه شعری به زبونش جاری میشد . حتی اون اواخر که به روزهای آخر زندگیش نزدیک و نزدیک تر میشد برای نوه ش که سرباز بود ، برای علی دایجونم که هر بار از تهران تا شمال رانندگی میکرد تا بیاد دیدن مادرش ، برای نوه ی دیگه ش که تازه عروس شده بود و خلاصه برای تک تک موارد شعر گفته بود ! خدا رحمتش کنه ... 

چند روز قبل خونه ی خاله جونم بودیم . خاله جون برای خودش تو آشپزخونه مشغول بشور و بساب بود و یه شعر خیلی قشنگی رو زمزمه میکرد . مثل مامان بزرگ ! منو بُرد تو حال و هوای روزهای بودن مامان بزرگ !

رو به دختر خاله م میگم " یادته مامان بزرگ وقتی میخواست کاری انجام بده شعر می خوند ؟! "

میگه " آره یادمه ! "

گفتم " خاله جون هم از مامانش یاد گرفته ! چقدر آروم زمزمه میکنه . آدم خوشش میاد "

و در ادامه یهویی میگم " وای ! اینا برای دوران پیری چیزی دارن که برای نوه هاشون به عنوان شعر زمزمه کنن. فکر کن دو روز دیگه مثلا " رها " بخواد برای نوه ش یه شعر زمزمه کنه . همش میگه ( اشکین ملودی بیا ملودیه عروسی بیا ) " تازه باهاش آهنگ هم زمزمه میکنه :)))))

کلی خندیدیم ! 

+ هر بار که به مامان میگم یه ترانه قدیمی بخون اینو میخونه !

" از کوچه مون تا خونه مون یه راهه باریکیه

وقتی میخوام برم خونه ، ظلمتُ تاریکیه .... والی آخر ! "

خیلی دوست دارم این آهنگُ گوش بدم

انصافا ماها که از این نسلیم برای آیندگانمون چی داریم ؟! 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۶ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۸:۵۶
  • ** آوا **
۲۴
ارديبهشت
۹۱


صبح نسبتا زود بیدار شدم .

یه لگن لوبیا سبز خُرد شده رو داخل دیگ ریختم و الان داره مراحل پختُ طی میکنه . لباسهارو هم ریختم تو ماشین و دارن شسته میشن . تو یه قابلمه ی دیگه هم سه تیکه سینه ی مرغ انداختم تا بپزه تا امروز ناهار لوبیا پلو درست کنم  اینارو گفتم تا یه وقتی فکر نکنین اینجا هستم و به فکر غذا نیستم .

الان یه تیکه کلوچه ی سوغات لاهیجانُ هم دارم میل میکنم که رهاورد خان بزرگ از دیار همسرجانشان می باشد 

پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت :

جشن تولد خواهرزاده ی گرام این بنده " میلاد گل و گلاب " در منزل مامانی بود و یه جشن درست و درمون . ولی اینجانب در بیمارستان تشریف داشتم و کلی هم از نبودمان دیگران مستفیض شدن  

+ جمعه ۲۲ اردیبهشت :

من که شب کار بودم ولی رهاجون ( آبجی کوچیکه ) قرار بود صبح زود به اتفاق گروه کوهنرودی شهرمون راهیه دریاسر شن ! از قبل کلی اصرار کرد که تو هم بیا ولی خب نه برنامه م جور بود که باهاشون برم و نه اشتیاقی برای رفتن داشتم . ظاهرا که شکر خدا خیلی بهش خوش گذشت . برای هفته ی بعد هم تصمیم داره بره  . این تصمیم در حالی گرفته شده که به اظهار مامان خانوم وقتی رها از کوهنوردی برگشته بود چهار چنگولی از پله خونه ی مامان اینا بالا میومد و تموم پوست دست و صورتش سوخته بود . ماشالله از رو هم که نمیره 

+ شنبه ۲۳ اردیبهشت :

هدیه ای که برای مامانی گرفته بودیم با کمک یاسی جونم کادو پیچ شد و غروبی راهی خونه ی خاله جون شدیم ولی قبلش سر راه رفتیم بازار و محمد و یاسی نشستن تو ماشین و من رفتم برای خاله خانومم که مثل مامانیم برام عزیزه و دوست داشتنی هم یه هدیه ی ناقابل گرفتم و اونم کادوپیچ کردیم و رفتیم خونه شون . دو تا خواهرا کلی خوشحال شدن . امیدوارم که خوششون اومده باشه .

+ ادامه ی مطلب با همون رمز قبلی !

امیدوارم که در این یه مورد برام جبهه نگیرید . این همون کلمات بی ادبی هستن که تو ذهنم جست و خیز میکنن و باید با ترکه سر جاشون بنشونمشون .



  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۴ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۸:۴۹
  • ** آوا **
۲۳
ارديبهشت
۹۱
ام ابیها ...

نخل نبوت ز تو شد بارور

باغ امامت ز تو شد پر شجر ...

+ میلاد سرور زنان عالم ، بر دوستدارانش مبارک باد  

+ به واسطه ی حضورش امروز را به تمام مادران این سرزمین تبریک میگم ...

مادر عزیزم روزت مبارک 

 

+ یکی از بزرگترین رحمتهای خدا در مورد من میدونین چی بود ؟ روز هفتم شهریور ۱۳۸۱ ( دقیقا روز ولادت حضرت فاطمه "س" من مادر شدم ! ) جا داره همینجا تولد "قمری" دختر کوچولوی خودمو هم تبریک بگم . یاسی من مرسی که با اومدنت منو به این حس زیبا رسوندی .

دخترکم تولدت مبارک باشه ! 

به تموم دوستان گلم که چه با پیامک پیام تبریک دادن و چه با نظرات زیباشون ! هم تبریک میگم . ببخشین که وقت ندارم به تک تکتون سر بزنم و بهتون تبریک بگم . این بار بهتون حق میدم بذارین به حساب کوتاهیم  شرمنده ی همتونم ! شمائی که با محبتاتون کلی خوشحالم کردین .


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۳ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۸:۳۸
  • ** آوا **
۲۲
ارديبهشت
۹۱


گاهی اوقات باید واژه هایی که تو مغزت جست و خیز میکنن رو به زووووور هم که شده بکشی بیرون و ردیفشون کنی و بعد با یه ترکه بیفتی به جونشون که " های ! با شما هستم واژه ها ! سر جاتون آروم و قرار داشته باشین " ....

اونوقت می بینی که دردناک ترین واژه ها جلو روت قرار داره ! و تو خیلی آروم سرتو میندازی پایین و حالا دیگه حتی از خودت هم خجالت میکشی که این همه واژه ی دردناکُ این همه وقت تحمل کردی ... !



  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۲ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۱:۴۶
  • ** آوا **
۱۵
ارديبهشت
۹۱


 

این من شب پرست

سپیدی را تاب ندارم

       بس که

            در سیاهه ی چشمانت

                                   خلوت گزیده ام ... 

امروز قراره پسر خاله عظما ( خان بزرگ ) برن برای خواستگاری و صد البته بله برون ... 

حالا بگو کیا میرن ! خاله خانوم و دایجون (شوهر خاله )عزیزتر از جونمون به همراه خان بزرگ و دوماد خودشون و مامانی و بابایی و ض...دایجون و ی..دایجون و علی دایجون ! محمد هم قراره باهاشون بره ! برای همین از اونجا که من عصر کارم و ظهر میرم بیمارستان ، یاسی هم رفته خونه ی خاله خانوم بمونه تا باباش از خواستگاری برگرده .

خلاصه این پسر خاله ی ما هم اغفال شده و داره مزدوج میشه  امیدوارم که خوووووووووشبخت بشن ! 

+ این روزها زیاد میزان الحال نیستم . حالا اونا که منو می شناسن نیان بگن تو کی میزان الحال هستی  ! دیروز غروبی رو تخت یاسی خوابیدم و بعدش انقدر بدتر شده بودم که محمد یه دونه ایبوپروفن به خوردم داد ! و یاسی هم اومد مثل یه پیشی لوس چسبید بهم و خوابید . یه وقتی دیدم دارم به ملکوت اعلا می پیوندم . ولی خب ! نشد که بشه و رفتم به هپرووووت .

حالا این بین خواب که چه عرض کنم ! کلی کابوس دیدم .

باز داشتیم میرفتیم برای داداشم خواستگاری . اونم خواستگاری همون دختره ! یه خانومی هم خونمون بود که از اقوام اون دختر بود . انگاری خواهرش بوده ( هر چند اون خودش تک دختر خونواده بود ) !

من عصبانی و هی ساز مخالف میزنم که شماها چرا باز دارین میرین اونجا . کم ازشون خوردیم ؟ کم بهمون ضرر زدن ؟ کم با آبروتون بازی شده ؟ و باباجونم هی میگه خب خوده دختره ابراز پشیمونی کرده میگه " پاشین بیاین من غلط کردم " !

ولی من که این حرفها سرم نمیشه هی میگم " اون بار نشناختینش خطا کردین ولی اینبار که میشناسینش اگه برین خواستگاری دیگه خطا نیستا . بهش میگن حماقت "

حالا کیه که به حرف آوا گوش بده :(

یهویی برگشتم به مامانی میگم این خانوم کیه که شال و کلاه کرده باهاتون داره میاد اونجا !

میگه " هیسسسس آوا چیزی نگو این خواهرشه "

رو به خانومه میگم " شماها هیچ کس و کاری ندارین که دارین با مامانم اینا میرین تو مجلس خواستگاری خواهرتون ؟! کسی نیست شمارو تا اونجا برسونه که با دوماد راه نیفتی بری ؟! "

خانومه انگاری بهش بر خورده باشه . ولی چیزی نمیگه . دوباره مامان میگه آوا ولش کن . میگم مامان خانوم اون باری که اون عمه و شوهر عمه شون رو با خودتون بردین اینطور آب ریختن تو کاسه تون براتون کافی نبود ؟!

هر کاری کردم نشد از رفتن منصرفشون کنم . بعد هم که دیگه انقدر یاسی تو بغلم وول زد که از خواب بیدار شدم .

تازه وقتی بیدار شدم به این فکر میکردم که عجب خواهرشوهر بدی هستم من  ! ایکاش این روی خودمون رو اون زمونی که باید رو میکردیم . حیف دیر به فکر افتادیم .

حالا ملت بیان و بگن من اینجا ادعای فرشته بودن دارم . باباجان منکه اینجا تموم افکار شیطانی و غیرشیطانی خودمو میریزم رو داریه دیگه چه فرشته بودنی ؟! والله ... 

  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۵ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۰:۰۳
  • ** آوا **
۱۴
ارديبهشت
۹۱


 

یادمه تو طول عمر مشترکی که باهاش داشتم چند باری این خاطره رو برام تعریف کرده بود . تعریف نه تحریف :)

میگفت بابات وقتی بچه بود ( گوجه تره - گوجه خورشت ) نمیخورد ! هر بار که درست میکردم سر و صدایی راه مینداخت که باید بودی و میدیدی ...

تا شد وقتی که برای کار راهیه تهران شد . چند وقت بعد من به اتفاق عمه تون رفتیم تهران دیدنش ! اون روزی که رسیدیم گفت بلیط گرفتم ببرمتون سینما . خلاصه میگه رفتیم و بعد از دیدن فیلم ( که نمیدونم چه فیلمی بوده ) خسته و گشنه راهیه خونه شدیم و همش تو راه بهش میگفتم شام چی درست کنیم .

میگفت غصه نخورید شام با من . میخوام براتون املت درست کنم . من و عمه تون هاج و واج مونده بودیم که این املت چیه که امشب میخواد به خوردمون بده .

خلاصه رسیدیم خونه و دیدم چند تا گوجه پوست گرفت و ورق کشید و کمی روغن ریخت تو تابه و گوجه هارو توش چید . کمی بعدکه سرخ شد چند تا تخم مرغ زد تنگشُ کمی هم نمک و فلفل پاچید تنگش ... و سر شام یه تابه گوجه تره گذاشت جلومون و گفت " بفرمایید  اُملت" 

باباجون ما وقتی اسم گوجه تره شد " اُملت " یک دل نه صد دل عاشقش شد .

سختی های زندگی گاهی آدمُ به چه جاها که نمی کشونه . و این چنین شد که بابای ما هم گوجه تره خور شد ! 

+ دارم به این فکر میکنم که ماها به کجا رسیدیم ! منکه از همون اول گوجه و بادمجون و هر چی که فکر میکنینُ دوست داشتم .به جز "لوبیا " که ازش متنفرم ! خدایا ما را لوبیا خور نکن پیلیزززززززز 

خواهره قبلنا چشم دیدن بادمجونُ نداشت . دیشب با یه حسرتی داشت از نرخ بادمجون حرف میزد که هر کی ندونه فکر میکنه اون " آوا " ست که اینطور از هجرانش میسوزه 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۴ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۲:۵۴
  • ** آوا **
۱۴
ارديبهشت
۹۱


 

دیشب تلویزیون میگفت اوناییکه بمزین سد تومنی دارن تنها تا آخره اردیبهشت ماه فرصت دارن که بمزینهاشونو تخلیه کنن 

حالا یه سئوالی برای من پیش اومده !

اون افراد کدوم قشر هستن که هنوز بمزین سد تومنی دارن ؟!  خب ذهن بچه درگیر شده دیگه !

 + آوا که " نه " ! ولی تلویزیون خُل شده به گمونم 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۴ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۲:۴۱
  • ** آوا **
۱۲
ارديبهشت
۹۱

تا حالا شده یک شخص ، یک نام ، یک یاد .... برای همیشه توی ذهنت موندگار بشه ؟!

معلم کلاس اولم !

خانم حق شناس 

نمیدونم کجاست ... ولی هر بار که به یادش میفتم دلم غنج میره برای اینکه باشه و مثل همون دوران برای به آغوش کشیدنش از دوستام سبقت بگیرم .

امیدوارم هر کجا هست تندرست و سلامت باشه 

روز معلم رو به تمامی معلمین عزیز و بزرگوار که راه درست زندگی کردن رو به انسانها یاد میدن با " دل و جون " تبریک میگم !

+ به محمد که از دید من یه معلم نمونه و صبوره که جدای از تلاشی که برای آموزش شاگرداش داره ،  یه دوست خوب برای اونهاست . بچه ها همیشه دوسش دارن و هنوزم که هنوزه اونایی که به مقاطع بالاتر رفتن وقتی می بیننش مثل دوران ابتدایی ذوق میکنن !

به دوستان خوب مجازیم ! سیب کال عزیزم و مامان نگار و ... و همه و همه ی اونایی که حتی برای یک بار هم که شده نقش معلمی رو برای شخصی ایفا کردن .

فقط بحث میز و نیمکت که نیست . هست ؟؟؟

هر کسی چیزی به دیگری بیاموزه ارزش اینو داره برای یه عمر بنده ش بشی . نه ؟؟؟

پس به همه تبریک میگم 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۲ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۱:۱۶
  • ** آوا **