MeLoDiC

روزمرگیهام :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۰۷۷ مطلب با موضوع «روزمرگیهام» ثبت شده است

۱۱
مرداد
۹۱


ای تو بهانه ، واسه موندن 

ای نهایت ِ رسیدن 

ای تو خود ِ لحظه ی بودن 

تو طلوع صبح خورشیدُ دمیدن ... 

+ امشب برای بار دوم تو دل تاریکی شب نشستم پشت فرمون . سرعتم زیاد نبود . بین 70 تا 80 ! 

امشب به این باور رسیدم که رانندگی در شب واقعا دلنشینه ! یه حسی قلقلکم میده که باز تکرارش کنم . 

میدونی ! در این مواقع میشه فکرتو رها کنی ... از همه چی . 

بعد لابه لای تموم افکارت که حالا رهاشون کردی ببینی کدوم برات از همه دلنشین تره ! 

همون رو انتخاب کنی بنشونی تو ذره ذره ی وجودت با همون بری و بری و بری .... 



  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۱ مرداد ۹۱ ، ۰۳:۰۸
  • ** آوا **
۰۸
مرداد
۹۱

حکمت را از خداوند بزرگ آموختم ، نتوانستم به کمال دریابم !

اما تلاش میکنم که به یاد داشته باشم تمام دیدنی ها و تمام آشنایی ها 

به دلیلی است که او آن را رقم زده است 

و من تنها امید دارم در خلال گذر زمان 

برای روزی که شرمسار از یادآوری آنها نباشم " تلاش کنم ... "

+ نمیدونم برای شما هم پیش اومده یا نه ! اینکه مشغول کاری باشی ولی همزمان به چیزای دیگه ای فکر کنی ؟! بطوریکه یوقتی می بینی این کاری که مشغولش بودی تموم شده ولی اون فکره همچنان بر جای خودش باقیه ... 

امشب وقتی داشتم آشپزخونه رو تمیز میکردم تو افکار خودم غرق شدم ... به خیلی چیزها فکر کردم . به افراد زیادی که هر کدومشون تو یک دوره و ایامی به شکلی تو زندگیم بودن ! اینکه چه نقشی داشتن مهم نیست . مهم اینه که به هر حال بودن . چه به عنوان دوست ! چه فامیل ! چه خانواده ! چه بیمار ! چه همکار و .... هر نقش دیگه ای ! 

تصمیم گرفتم تو این ماه عزیز ببخشم ! ببخشم تا بخشیده شم ... 

واقعیتش میدونین به چه نتیجه ای رسیدم ؟؟؟ 

به اینکه گاهی وقتها یه چیزایی رو نمیشه هیچ جوری بخشید . به هیچ شکل و روشی ... برای همین تصمیم گرفتم اون خاطرات تلخ که نمیشه ازشون گذشت رو بذارم گوشه ای از مغزم و دیگه بهشون فکر نکنم . یه جور آرشیو و بایگانی دائمی !

هر چند همینکه فضایی رو اشغال میکنن یعنی هنوزم وجود دارن ولی میخوام بهشون اهمیت ندم . وقتی دیگه سراغشون نرم کم کم در اون موارد دچار فراموشی میشم و اینجوری دیگه کمتر اذیت میشم . 

این بین خواستم در رابطه با شغلم به خودم نمره بدم . بیست که نبودم ! ولی هفده بودم ... مطمئنم از این کمتر نیستم . 

برام مهم اینه که بیمارها از من راضی باشن . حتی همراهان برام مهم نیستن ! مهم خوده بیماره . چون همراه توقعات بی موردی دارن که تن دادن به اونها ناممکنه . البته در بیشتره موارد " نه همیشه " ! 

نمیدونم چی شد که اومدم و اینارو اینجا نوشتم ! هر چند میدونم ممکن عواقب زیاد خوبی برام نداشته باشه .  

پ
  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۸ مرداد ۹۱ ، ۲۲:۴۲
  • ** آوا **
۰۷
مرداد
۹۱

چهارشنبه ای شب کار بودم ! شب کاری زیاد سختی نبود ولی صبح زود موقع راند بخش یکی از بیمارها صدا کرد که سرم رو ازش جدا کنم تا بره برای دستشویی ! وقتی نزدیکش شدم یه وقتی حس کردم قلبم اومده توی گلوم و با شدت خیلی زیادی محکم میکوبه ! بطوریکه صداشو دقیقا می شنیدم . حس کردم قفسه سینه و سرم کاملا بی وزن شده و پر از هوا ... یه جور حس سبکی به همراه گیجی ... 

به هر شکلی بود هپارین لاک کردم و برگشتم استیشن ! همکارم متوجه تغییر رنگم شد . هنوزم همون حس رو داشتم ! تا 20 ثانیه ای دقیقا با همون حس گذشت . بعد یهویی انگاری آب روی آتیش ریخته شده باشه همه چیز برگشت بحال عادی . انگار نه انگار همچین اتفاقی افتاده باشه . 

صبح پنجشنبه رفتم خونه ! حالا من بودم و شش روز تعطیلی !

خیلی زود تصمیم گرفته شد که بریم کرج ! چیز زیادی لازم نبود !!! فقط ماشین باید چکاپ میشد که تا من وسایل رو آماده کنم محمد به داد ماشین رسید و چیزایی که لازم بود عوض شه عوض شد ! و ظهر حرکت کردیم . 

بین راه بودم که فهمیدم حلقه ی دعاس .... 

دلم هوایی شده بود ولی خب چاره ای برای بودن نداشتم . تو پیچ و خم جاده کندوان بودم ! 

درست تو همین لحظات ... 

و این ... 

و این ... 

با اینکه دوست داشتم عکس بگیرم و براتون بذارم ولی نمیدونم چرا حس عکس گرفتن اصلا نبود :( 


+ از این فالها هم دیدیم که منو برد به یاد روزهایی که میرفتیم دربند _ درکه و بین راه میخریدیم و میخوردیم . خیلی دوست دارم ! چند تایی خریدیم که خیلی خوشمزه هم بود . هر چند گرون میفروختن :( 

مستقیم رفتیم خونه ی دایی جونم ( خواهر محمد ) ! برای شام خونواده ی محمد هم اونجا بودن . بغیر از داداشش اینا ! بعد از افطار و شام قرار شد بریم تو محوطه تا بچه ها کمی بازی کنن . با اینکه واقعا خسته بودم و هنوز خستگی شب کاری بدون استراحت توی تنم بود ولی رفتیم تو محوطه ! یاس با عمه جونش کمی بدمینتون بازی کرد . پارسا هم مخ منو کار گرفته بود :دی و راه به راه می پرید تو بغلم ! 

کمی که نشستیم یه وقتی دیدم دیگه نفسم بالا نمیاد . اونم به لطف یکی از همسایه ها بود که ساعت 11 نصفه شب تصمیم گرفت کباب بزنه ... 

دیگه نمیتونستم نفس بکشم و با تنگی نفس شدید از باقی جدا شدم و برگشتم تو خونه ! البته خواهر محمد ( زنداییم ) هم با من برگشت و باقی موندن تو محوطه و دیرتر برگشتن . برگشتن تو خونه به هیچ عنوان به وضع موجود کمک نکرد . صورتمو شستم و قلپ قلپ آب خوردم بلکه بهتر شم ولی انگاری یه جسم خیلی سنگین رو سینه م بود که نمیذاشتم ریه هام برای نفس کشیدن باز شن . خیلی بد بود... 

همون وقت خونواده ی محمد ( پدر و مادر و خواهر کوچیکش ) خداحافظی کردن تا برن خونه ! ما هم برای خواب همونجا موندیم ... ولی چه خوابی ! وقتی دراز کشیدم تا خستگی دو روز قبل از تنم بره بیرون حالم بدتر شد . نفسم خیلی سخت تر بالا و پایین میرفت . تا حدی که تصمیم گرفتم اسپری بزنم اونم تموم شده بود و در نهایت یک قاشق شربت سالبوتامول خوردم و سه تا متکا گذاشتم زیر سرم تا بتونم راحت تر نفس بکشم . بنده خدا زنداییم میگفت " میخوای بریم بیمارستان ؟؟؟ " ! نیم ساعتی گذشت که دیدم کم کم دارم آروم میگیرم و بعد هم خوابیدم .... 

صبح به اتفاق زندایی و پریسا رفتیم مرکز خرید و کمی لوازم مورد نیاز خریدیم ! و بعد راهیه خونه ی پدره محمد شدیم . 

عصر هم رفتیم خونه ی داداش محمد ! ایلیا کوچولو رو دیدم . یه پسره لوس و خوردنی !  

بعد هم برگشتیم خونه ی پدر محمد و کلی کار مضاعف انجام دادیم و کلی تغییرات ! 

آخره شب بازم دچار همون حمله شدم ! ولی با شدت کمتر ... خیلی زود رفع شد .

امروز صبح هم حدودای 05:30 راهی شدیم و برگشتیم ! ساعت 10:20 هم رسیدیم خونه مون :) 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۷ مرداد ۹۱ ، ۱۹:۰۴
  • ** آوا **
۰۱
مرداد
۹۱

+ چند روز قبل که یاسی رو برده بودم کلاس ویلن بین راه یه مبلمان فروشی دیدم که کلی تابلوی زیبا و چشم گیر داشت . میتونم بگم 80 درصد تابلوهاش مورد پسند من بودن و اگه میشد همه ش رو میخریدم :( ولی جایی برای نصبشون نداشتم که همچین همتی داشته باشم ... 

از بین اونا دو تا تابلو عجیب چشامو گرفت که هر دوشون مربوط به ویلن میشد که یکیشو قبلا تو اینترنت دیده بودم ولی بعد هر چی سرچ کردم دیگه رویت نشد . 

اولیش دختری ویلن نوازی بود که با چشمهای بسته داخل دریا می نواخت ! و اون یکی دختری که وسط بیابون به ویلن خودش تکیه زده بود ! 

ناگفته نمونه که از اولی خیلی خوشم اومد ولی اونروز به دلیل اینکه پول همراهم نبود نخریدم . عابر بانک هم سر راهم نبود . به هر حال خریداری نشد تا امروز ... 

به نیت اینکه تابلوی اولی رو بخرم وارد فروشگاه شدیم ولی از هر تابلویی چند تا داشتن به جز همونی که مد نظر من بود :( 

کل سالن رو و همینطور راه پله ی بالا و سالن بغل دستشو گشتم ولی اثری از اون تابلو نبود که نبود . دلم میخواست همون وسط بشینم و زار بزنم از اینکه انقدر بدشانسم ... به پسره آدرس تابلو رو دادم ! گفت آخریش رو همین امروز دمه ظهر فروختیم و بردن :( یعنی بدشانسی تا این حد ... 

به یاسی هم گفته بودم امروز حتما یکی از اون تابلوهارو میخریم !

برای همین دیگه اینو خریدم ! 

عکسش با کیفیت نشد ولی از نزدیک خیلی قشنگتره . هر چند هنوز چشم دنبال اون دختری هست که چشم بسته می نواخت ... حیف شد ! ولی این بار اگه دیدمش حتما میخرم :) 

+ بین راه یه پیره زنی رو دیدم که دستش به کمرش بود و کمی به سمت چپ خم شده بود و لنگ لنگان قدم میزد ! یاسی به محض اینکه اون پیره زن رو دید خندید و گفت مامانی خانومه دستش به کمرشه وقتی راه میره ! 

گفتم : " یاس ! مامانی هم اگه به این سن برسم همینجوری میشم ! نخند ... "

خیلی جدی گفت : " نخیرم . میری از این قرص های ضد پیری میخری و میخوری تا پیر نشی . میخوام همیشه همینجوری جوون و خوشگل باشی " 

بعد دستمو گرفت توی دستش و میگه : " قربون دستای توپولیت بشم " 

دست انداختم روی شونه هاش و کشیدمش تو بغلم و گفتم : " یاسی از جشن تولد دو سالگیت تا حالا دیدی چقدر تغییر کردم ؟! خب منم کم کم همینجوری میشم دیگه " 

میگه " اصلا هم تغییر نکردی . همونجوری هستی ! فقط اونموقع لاغر بودی " :)) 

یعنی من کشته مرده ی این دختره هستم که این همه بهم انرژی مثبت میده :دی 

حالا قراره بریم تو کار خرید قرص های ضد پیری . برای اینکه مامان آوا هیچ وقت پیر نشه :هاهاها



  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۱ مرداد ۹۱ ، ۱۷:۵۷
  • ** آوا **
۳۰
تیر
۹۱

+ دیشب برام مثل یک کابوس بود ... 

خدارو شکر که همه چی بخیر گذشت ... 

خدارو شکر که مامانم حالش خوبه ...

خدارو شکر که امروز بازم چشام تو صورت پر از مهر و محبتش باز شد ... 

خدایا ازت ممنونم !


  • ۰ نظر
  • جمعه ۳۰ تیر ۹۱ ، ۱۸:۲۴
  • ** آوا **
۲۹
تیر
۹۱

در جوار مانی عزیزتر از جانم آپ میکنم ... در حالیکه این بچه همه ش میگه " باژه " 
برگرفته شده از فیلم ( پسر آدم و دختر حوا ) اون بخش از داستان که حامد کمیلی خودشو لوس میکنه به جای " باشه " میگه " باژه " !!!! من آخر این پسره رو میخورم . حالا ببینین کی گفتم :) ! البته منظورم به مانی خودم بود :دی ( جهت روشن سازی افکار شیطانی گروهی از خوانندگان توضیح اضافه دادم که یه وقتی به بیراهه نزنن و...) 

غروب برمیگردم به شهر و دیار خودم ! شهر عشق ...


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۹ تیر ۹۱ ، ۱۳:۰۳
  • ** آوا **
۲۶
تیر
۹۱

اول بگم این چند روز اگه دیدین آوا شصت تا پست جدید گذاشت اصلا اصلا تعجب نکنین :) 

هوا سرده و کولر خاموش ! ساعت 20:15 رسیدم خونه و رفتم یه دوش سرپایی گرفتم . همونوقت بود که دیدم گوشی خونه زنگ میخوره ! اقوام ما هم که دائم النگران . یعنی اگه یه بار به گوشی خونه زنگ بزنن و کسی جواب نده و بعد به موبایل طرف و باز هم جوابی نشنون به بدترین شکل ممکن افکار مرگ و میری میاد سراغشون . 

البته این تماسهای وقت و بی وقت گاهی مثل یه منجی می مونن . مثلا همین امروز وقتی زیر دوش بودم مامانی تماس گرفت . تندی اومدم بیرون . زودتر از زمانی که مد نظرم بود :) 

با خونه ی مامانی تماس گرفتم که یه وقت گروه نجات نفرستن خونه مون :) ! نگران بود و تا صدامو شنید گفت " سلااااااام دختر من ! خسته نباشی ... " 

کلی مهمون داشت و من واقعیتشو بخواین اصلا حوصله نداشتم جز خونه ی خودمون جایی باشم . بهش گفتم کسل و بی حالم میخوام اینجا استراحت کنم . اونم گفت حتما حتما غذا بخور و گشنه نمون :) 

منم مثل یک دختر خوب و حرف گوش کن تصمیم گرفتم امشب خودمو تحویل بگیرم و شام آماده کنم ! 

ولی خب از اونجا که همیشه هر اتفاق بدی پشت سر هم پیش میاد ... 

امروز اول خطهای 0911 قطع شد ! 

بعد نت ... 

و بعد آب خونه ی ما ! 

حالا شانسی که آوردم این بود که مامانی تماس گرفت و من به هوای تلفن زودی اومدم بیرون . وگرنه الان بی آب باید داخل حموم منتظر نزولات شیر فلکه می موندم :دی ! 

+ چند دقیقه قبل محمد تماس گرفت و گفت از همون بارونی که دیشب شهر ما باریده تو راه داره می باره . گفت چهار تا ماشین هم به شدت تصادف کردن :( انشالله که صحیح و سلامت میرسه .... 


شام ندارم ! چون این بار عذرم موجه هست و آب ندارم که شامی تهیه کنم . بدتر از همه اینکه نون هم ندارم تا با پنیری بخورم . و باز هم از همه بدتر اینکه ... مهم نیست :) 

+ ماشین لباسشویی پُره لباسه و بی آب مونده وسط تنظیمات برنامه ش :) 

هی وای ! اینم زندگیه ما داریم ؟ یعنی امشب کلا تو فاز غُر زدنم ... 

یه چیزه دیگه اینکه " یکی نیست بهم بگه آخه آوا تو که بُز دل و ترسو هستی مریضی می شینی فیلم های وحشتناک نگاه میکنی ؟؟؟ " 

یه فیلم دیدم به اسم " کولاک " ! همش تقصیره حبابه که منو اغفال کرد و این فیلم رو بهم داد . از بیکاری نشستم اونو تماشا کردم حالا ترس افتاده به جونم :( ( این همون " مهم نیست " بالا بود ) خب ترسیدم و حس میکنم از هر گوشه ی اتاق چیزی میاد سمتم ...... 

البته قابل ذکره که عرض کنم خدمتتون در حال حاضر خطهای همراه  اول وصل شده و ارتباط تلفنی نیز حاصل گشت . اینترنت هم که شکر خدا راه افتاده . ولی آب منزل آوا اینا بر قطعی خود همچنان استوار می باشد ...  

+ گـُشنمه :(


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۶ تیر ۹۱ ، ۲۳:۰۹
  • ** آوا **
۲۶
تیر
۹۱

+ پریروز عصر کار بودم و وسطای شیفت گوش درد حسابی به پر و پام پیچید . انقدر که فکم کلا دیگه باز نمیشد و سمت راست صورتم هم کمی ورم داشت و هم قرمز شده بود . هر کی میدید میفهمید من یه چیزیم شده :( 

کلی مسکن خوردم ولی اصلا اثری نداشت که آخرش یه جنتامایسین از استوک بخش گرفتم و همکارم بهم تزریق کرد بلکه تا شب کمی دردم کمتر شه . دو تا کدئین هم به فاصله ی یه ساعت از هم خوردم ولی انگار نه انگار . 

همکارم هی میگفت " آوا بیا یه ولتارن بهت بزنم " منم میگفت " نه :( " 

با همین وضع شیفت رو تحویل شب کار دادیم و من رفتم پزشک اورژانس برام 6 تا جنتامایسین نوشت که یکی رو جایگزین استوک بخش کردم ... و 5 تای دیگه روزی دو بار تزریق میشه و هنوزم دو تا دیگه مونده :( 

از الان غصه م گرفته ! آخه یکی رو که امروز تو بخش همکارام بهم میزنن ولی اون یکی رو باید 6 صبح خودم به خودم تزریق کنم و این پروسه واقعا دردناکه مخصوصا که دارویی به نام جنتامایسین هم باشه :(((((((( 

دیروز صبح ساعت 6:20 صبح همکارم بهم زنگ زد که امروز آفت کردیم تو بمون خونه و استراحت کن .عصر یاسی رو بردم کلاس ویلن و بعد با محمد تا حدودای 21:30 تو بازار بودیم تا خرید کنیم . آخه ماموریتی که گفته بودم از امروز براش شروع میشه و 5 شبی خونه نیست . یه سری وسیله نیاز بود که تهیه کردیم و شام هم بیرون خوردیم و رفتیم خونه ی حباب اینا شب نشین . 

جای همتون خالی یک بارونی می بارید دیدنی . رفتیم روی بالکن و تماشا کردیم . خیلی قشنگ بود . البته دل کشاورزها الان داره خون میره :( ولی بازم برکت خداست و باید شاکر بود . آخره شب هم بقدری شدت بارون زیاد بود که با سرعت چهل کیلومتر در ساعت حرکت کردیم به سمت خونه .تازه همین اندازه سرعت هم کلی وحشتناک بود :دی 

+ امروز از صبح که بیدار شدم کمی به خونه رسیدم و بعد هم کمی کتلت برای تو راهی محمد آماده ! لباسهایی که نیاز بود براش اتو کردم و بعد هم چمدونش رو براش بستم . الانم داره دوش میگیره که ساعت 13:45 حرکت کنه . پیش به سوی مشهد :) 

ما که قسمتون نبود ولی انگار ایشون طلبیده شدن . 

من برم یه لقمه غذا به عنوان نارهار بخوریم و پیش به سوی هدف والا ( جومونگی ) ! عصر کارم . همه مسافرهارو راهی میکنن ما کارمون برعکس همه هست . مسافرمون اول منو میرسونه بیمارستان بعد خودش میره ترمینال :دی 

+ ادامه ش انشالله شب :)


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۶ تیر ۹۱ ، ۱۲:۰۱
  • ** آوا **
۲۲
تیر
۹۱

نادر یادتونه ؟؟؟


دیروز رضایت شخصی داد و رفت ! رفت تهران .

حالم خیلی گرفته هست ! بنده خدا کنسر داشت . کنسر کبد !

دیروز مسئولمون باهاش صحبت کرد و راهنماییش کرد هر چه زودتر بره تهران و اینجا منتظر نمونه تا کولونسکوپی شه . خودش هم تمایل داشت که بره ولی همسرش میگفت بمونه و تموم آزمایشات رو انجام بده و بره تا اونجا دیگه معطل این مراحل نشه . سرپرستارمون هم بهش یقین داد که اینجا هر کاری انجام بدن وقتی بره تهران باید همه ش از اول انجام شه پس بهتره دست دست نکنن و زودتر برن .

جوونه ! فقط 48 سالش بود . ایکاش ... !

موقعی که داشت میرفت منو به اسم فامیل صدا زد و بهم گفت " خانم ... فقط از شما شرمنده م بابت اون شب :( " گفتم " دشمنت شرمنده باشه . مشکلی نبود ! انشالله که خوب میشین "

اینو میخواستم دیشب بنویسم ولی نمیدونم چرا اون لحظه یادم رفته بود و الان یهویی یادم اومد . حس بدی بهم دست داد . خدایا خودت به جوونی خودش و اعضای خونواده ش رحم کن .


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۲ تیر ۹۱ ، ۱۳:۰۸
  • ** آوا **
۲۲
تیر
۹۱

این روزها شیفت های پی در پی حسابی روحیه مُ بهم ریخته و کلافه م کرده . دلم کمی استراحت میخواد ولی فعلا مقدور نیست . 

دیروزم عصرکار بودم و ساعت 20:00 با محمد تماس گرفتم که اگه میتونه بیاد دنبالم که گفت مطب دکتر نشسته تا نتیجه ی ام آر آی رو بهش نشون بده . دیگه منم از بیمارستان خودمو به مطب رسوندم و دقایقی نسبتا طولانی منتظر موندیم . 

نهایتش هم وقتی... " باقی در ادامه ی مطلب "


+ امروز صبح زود یاس به اتفاق محمد رفتن سمت گیلان ! اگه اشتباه نکنم " کپورچال " ! نمیدونم اسمشُ درست نوشتم یا نه ! آخه داییم اینا از طرف دانشگاهشون اونجا سوئیت میگیرن و هر از گاهی خونوادگی میرن ! دیروز هم تماس گرفتن که خودشون خونوادگی به همراه کل خونواده ی محمد اونجان . گفتن که ما هم بریم . از اونجا که من هر روز شیفتم نشد برم . برای همین پدر و دختر با هم رفتن . و اینچنین شد که من از امروز صبح تنهام 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۲ تیر ۹۱ ، ۱۱:۳۷
  • ** آوا **
۲۰
تیر
۹۱

اینم عکس آپدیت ماهی من :)

این گیاهای مصنوعی دریایی رو تازه دیروز براش خریدم . بعلاوه ی سه تا گوش ماهی خاردار ! ظرفش خوشگل شده ولی خب کمی فضاش رو تنگ کرده . حالا شاید یکی از این گیاه هارو در بیارم و تنوعی گاهی تغییرش بدم . بیچاره وقتی اولین بار تو این فضا قرار گرفت تا دقایق بسسسسس طولانی شوکه بود و هر طرف که میچرخید بدنش به چیزی میخورد و اینم با سرعت نور فرار میکرد . ولی امروز صبح که بیدار شدم دیدم لا به لای برگ ها اینور و اونور میره و دیگه با برخورد بدنش با اونها فرار نمیکنه :دی

بظاهر آداپته شده باشه :)


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۰ تیر ۹۱ ، ۱۱:۲۰
  • ** آوا **
۱۸
تیر
۹۱


رنگ شمع ها همینطور سنبلم و روبان دور سبزه م با رنگ ماهی کوچولوی نوروزی من ست بود !

بنفش ...

امسال برای سفره عید ماهی قرمز نخریدیم . تموم قانونهارو گذاشتیم زیر پا و یه فایتر بنفش خریدیم که خیلی همه زبله !

توی عکس کمی مشخصه ! نه ؟

چند روز قبل ظرف ماهی کوچولو رو شستم و آب داخلش رو عوض کردم و مثل همیشه گذاشتم روی اُپن ...

اون شب رفتیم جایی مهمونی و آخره شب وقتی برگشیتم ناخوداگاه رفتم سراغش و مثل همیشه شروع کردم به ناز کردنش .

شیطونه ! وقتی میرم بالا سرش حسابی ورجه و وورجه میکنه . ولی دیدم آب ظرف به شدت کم شده . در حدی که اگه متوجه نمیشدم و می خوابیدم و صبح بیدار میشدم دیگه آبی داخل ظرف باقی نمی موند و ماهی کوچولوم...

ظاهرا تهه ظرف شکسته بود و آب کم کم ازش خارج شده بود . اون شب ماهی کوچولو رو داخل یه کاسه پلاستیکی گذاشتم با فضایی بیشتر ...

هر روز بی حالی رو تو رفتارش میدیدم ولی نمیدونم چرا از روی سهل انگاری اقدامی برای خرید ظرف مناسب تر نمیکردم . تا دیشب که دیدم رنگ ماهی بنفشم به طوسی برگشته و فقط باله هاش بنفش هستن . خیلی دلم سوخت و دیشب براش یه ظرف شیشه ای تهیه کردم .

وقتی وارد ظرف شدن تا دقایقی نسبتا طولانی یه گوشه کز کرده بود و تکون نمیخورد . حتی به غذایی که براش ریختم توجه نکرد. حتی وقتی انگشتمو داخل آب بردم و بدنش رو لمس کردم فرار نکرد ...

خوابیدم و خوابید !

امروز وقتی به سراغش رفتم کمی سرحالتر بود و سطح آب شنا میکرد .

چند دقیقه قبل باز رفتم سراغش ! رنگش برگشته به همون بنفش ... خوشرنگه خوشرنگ ...

خیالم راحت شد . الان از بابت ماهی کوچولوی بنفشم حس خوبی دارم :)


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۸ تیر ۹۱ ، ۱۵:۰۹
  • ** آوا **
۱۶
تیر
۹۱

* امشب ...

شب " توبه ی قلم " از این گناه است  ...

زیاد درگیرش نشو . همینجوری به ذهنم رسید و نوشتم ...

.

.

.

کمی آن طرفتر از " دل ما " جایی ولوله و شور و شوقی برپاست .

به قولی " طرف بدبخت شده است و خود خبر ندارد "

ایکاش همیشه شادی باشه و خوشی ! و صد البته خوشبختی ...

مرگم باد اگر دمی کوتاه آیم از تکرار این پیش پا افتاده ترین سخن که  " دوستت دارم "... شاملو


  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۶ تیر ۹۱ ، ۲۲:۴۰
  • ** آوا **
۱۴
تیر
۹۱


چون صید بدام تو به هر لحظه شکارم ، ای طُرفه نگارم

از دوری صیاد دگر تاب ندارم ، رفته ست قرارم

چون آهوی گـُم گشته به هر گوشه دوانم

تا دام در آغوش نگیرم (!) نگرانم

از ناوک مژگان چو دو صد تیر پَرانی ، بر دل بنشانی

چون پرتو خورشید اگر رو بکشانی ، وای از " شب تارم "

در بند و گرفتار بر آن سلسله مویم

از دیده ره کوی تو با " عشق " بشویم ، با حال نزارم

با حال نـــزارم ...

برخیز که داد از من بیچاره ستانی

بنشین که شرر در دل تنگم بنشانی

تا آن " لب شیرین " به سخن باز گشایی ، خوش جلوه نمایی

ای برده امان از دل عشاق کجایی ، تا سجده گزارم

تا سجده گزارم ...

گر بوی تُرا باد به منزل برساند ، جانم برهاند

ور نه ز وجودم اثری هیچ نماند ، جز گرد و غبارم


همیشه ترانه های علیرضا افتخاریُ دوست داشتم .

بابام ترانه هاشو با صدای بلند گوش میداد .

ما ( یعنی من و مامان )همیشه متن ترانه هارو باهاش زمزمه میکردیم !!!

گاهی هم فراتر از زمزمه !!!

فریاد ...

یکی از قشنگترین ترانه هاش " صیاد " هست ! البته به نظر من ...

همیشه وقتی شعر این ترانه رو می شنوم یه جور حس خاص بهم دست میده .

یه جاهاییش اوج طلب کردن هست و یه جاهاییش اوج ناز یار .

اینکه بخوای و جور ببینی ...

ولی با تموم این نازها باز خواهان باشی ...

دست از طلب ندارم تا کام من (دل) بر آید ...

حس متبرکیه این حس خواستن و حتی ناز کردن !

وقتی میرسه به این بیت ...

چون آهوی گم گشته به هر گوشه دوانم / تا دام در آغوش نگیرم نگرانم ...

چشمامُ می بندم و سعی میکنم تجسم کنم صیدی که این بار برخلاف قانون شکار خودش به دنبال صیاد باشه برای صید شدن .

شاید به نظر خیلی خنده دار باشه ولی واقعا همه ی اینارو تو ذهن خودم تجسم میکنم و هر بار به پاک بودن و بکر بودن این حس بیشتر ایمان میارم . اینکه عاشق یک عشق پاک باشی ! خیلی لذت بخشه . نه ؟؟؟

حالا چرا اینارو نوشتم !!!

امروز بی هوا هوای این ترانه اومد تو فکر و یادم ! دانلودش کردم و یه دل سیرررررررر گوش دادم . همیشه حس میکردم وقتی تنها باشم موقع گوش کردن این ترانه نمیتونم جلوی اشکام رو بگیرم .

امروز به این حسم مهر تائید زدم با اولین قطره از اشکم که سرازیر شد ...

+ این شعر با تموم حال و هواش با همین حسی که تو این لحظات اومده تو سینه م جا خوش کرده تقدیم به سرور ما "امام مهدی ( عج ) "

به امید ظهور هر چه زودتر آقا !

میلادش بر دوستدارانش مبارک ...

گر بوی تُرا باد به منزل برساند ، جانم برهاند

ور نه ز وجودم اثری هیچ نماند ، جز گرد و غبارم


  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۱۴ تیر ۹۱ ، ۱۴:۰۴
  • ** آوا **
۱۱
تیر
۹۱

یادتونه یه زمانی گفته بودم محمد توی فوتبال پاش از زانو پیچ خورده و درد داره ؟؟؟ این چند وقت اون درد حسابی داره اذیتش میکنه انقدر که امروز ساعت 14:10 که از بخش میومدم خونه باهام تماس گرفت و آدرس یه جراح ارتوپد رو ازم خواست . غروبی به اتفاق محمد و شوهر خواهرم رفتیم مطب ! کلی نشستیم تا نوبتمون شد . این در حالی بود که دست من با مچ بند بسته بود و محمد هم کمی می لنگید :) حسودی تا چه حد آخه ؟!

ولی از شوخی گذشته . ورم زانوش از پریشب خیلی زیاد شده بود تا حدی که دیگه زانوش صاف نمیشه و همش زاویه دار می موند .

به محض معاینه دکتر گفت احتمال خیلی زیاد منیسکت آسیب دیده . اول گرافی زانو بگیر . دیگه من و محمد رفتیم برای رادیولوژی و آبجی بزرگه و شوهرش هم رفتن خونه شون . بعد از گرافی باز اومدیم کلی نشستیم تو نوبت تا دکتر عکس رو ببینه . که وقتی دید گفت ظاهرا خطرش انقدری نیست . ولی لازمه که حتما ام آر آی هم انجام شه . یه سری دارو هم براش نوشت .

تموم این ساعات یاسی من هم تو خونه تنها بود . دیگه تا بیام خونه ساعت شد 10 شب !

بعد از شام تزریق آمپول متیل پردنیزولون رو براش انجام دادم و با پمادی که براش تجویز شد زانوش رو ماساژ دادم و با زانو بند بستم . فعلا هم خوابیده . فقط امیدوارم که مشکلش به عمل کشیده نشه که من دیدم و میدونم عمل ارتوپدی سخت ترین و خشن ترین نوع جراحیه :(

الان هم دستم از ماساژ اون پماد می سوزه . پوست کف دستم داغ شده .

منم خیلی مظلوم واااااار مچ دست چپ خودم رو با پیروکسیکام ماساژ دادم و بازم با مچ بند بستم .

از قدیم گفتن همه چیز به نوبت . حالا شده کار ما ! ما هم نوبت رو رعایت کردیم .

دیروز غروبی خونه ی مامانی بودیم که یاس خانوم لیوان چای رو ریخت روی پاش . الان هم کمی از پوست زانوش که تاول زده بود ترکیده و ... ! هر چی خواستم راضیش کنم امشب ببرمش حموم میگه " نه ! پام میسوزه " ! منم بی خیال شدم . حق داره خب ...

گفتم که همه جا به نوبت :)


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۱ تیر ۹۱ ، ۲۳:۴۱
  • ** آوا **
۰۷
تیر
۹۱


آری گلم

دلم

حرمت نگه دار

کاین اشکها

خونبهای عمر من است ...

*پناهی 


دیشب هم شبی بود

کنار رودخونه ی زیبای شهرمون !

زیر آسمون ابری خدا ...

با وحشت گاه و بیگاه رعد و برق ...

و نم نم بارون ...

               جایت سبز !!!

+ من برای گم شدن از خود و غرق تو شدن

راه دور عشقمو پیمودم اینجا اومدم ...



  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۷ تیر ۹۱ ، ۱۱:۳۱
  • ** آوا **
۰۶
تیر
۹۱

نمیترسم از آن روزی که خنجری رو به آسمان باشد

من ! وحشت از آن دارم روزی ، که خنجری رو به زمین نشانه رفته باشد ... 

* آوا

سه شنبه 6 تیر ماه : ( 02:10 )

نادر !!!

درست در تیر رسش بودم وقتی ...

خون بالا می آورد !

دیگر غسل هم حس تمیزی را به من تلقین نمی کند !!!

+ کابوس ! از هر دری که میروم به " خون " ختم می شود ...

+ چند باری به یخچال سرک میکشم . انگاری لا به لای این سرک کشیدنها منتظر معجزه ای هستم تا چیزی آماده برای خوردن پیدا شه . ولی دریغ و صد افسوس ...

در آخرین سرک کشیدن کمی تمرکز میکنم .

کنسرو ذرت ! قارچ ! سس ! کمی آنورتر ( خارج از یخچال ) پودر کاری و آویشن ! جرقه زده شد .

همه چیز مهیاست برای تهیه ی " ذرت مکزیکی " !

شما هم بفرمائید ! :)



  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۶ تیر ۹۱ ، ۲۰:۲۸
  • ** آوا **
۰۵
تیر
۹۱

+ مدتیه که خوابهای عجیبی می بینم . یه جور سردرگمی ! یه جور گیجی ... که حتی لا به لای کابوسهای شبانه م هم مشهوده .

صبح که چشم باز میکنم " پرم از خالی "

لابه لای باقی ساعات روز یک آن تصویری مبهم از صحنه های خواب میاد تو ذهنم . هنگ میکنم . واضح نیستن . اصلا واضح و مفهوم نیستن . ولی انقدر توان و نیرو دارن که باقی روز ذهنمو درگیر خودشون کنن .

مثل امروز . مثل دیروز ... مثل باقی روزهایی که با وحشت کابوسهای شبانه م گذشت .

دیشب حباب میگفتم " دقت کردی اغلب اونایی که افسرده هستن به این فصل ها که میرسن دست به خودکشی میزنن ؟ یعنی چه اتفاقی تو جسمشون میفته که اینطور رفتار میکنن " و " باز هم شنیدم که این روزها بسیار کسل کننده هست " ...

همه ی اینارو وقتی کنار هم میذارم به نتایجی میرسم که کمی منو می ترسونه . شاید از " کمی " کمی بیشتر . ولی مهم اینه که می ترسم .

جایی خوندم " هوا را از من بگیرید اما فلوکسیتین را نه " ...

زیادی ساده و روان بودم . برای همه .

تصمیم دارم کمی پیچیده باشم . شاید برای کشف شدن ... !!!

+ تصمیم دارم یه فنجان چای سبز دم کنم !

+خواهش آوا : اگه زمانی تصمیمی گرفتم ازتون " خواهش " میکنم بزرگوارانه به تصمیمم احترام بذارید . قبوله ؟


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۵ تیر ۹۱ ، ۱۶:۲۸
  • ** آوا **
۲۴
خرداد
۹۱

چند روز قبل توی بیمارستان جلسه ای برگزار بود با عنوان تب کنگو یا تب کریمه ...

دوست داشتم مطالبی که تو اون کنفرانس برگزار شد براتون مطرح کنم تا شاید برای یه بارم که شده نوشته هام چیزی به اطلاعات شما زیاد کنه . برای همین ازتون خواهش میکنم که این مطلب رو استثنائا تا آخر بخونین . حتی اگر کسل کننده بود و جذابیتی نداشت .

میتونین متن کامل رو از گوگل سرچ کنین " با عنوان تب کنگو یا کریمه " و من به عنوان یکی از اعضای زیر مجموعه ی رشته های پزشکی و پیراپزشکی شدیدا بهتون توصیه میکنم حتما در این مورد مطالعه داشته باشین ! چون واقعا بیماری خطرناک و کشنده ای هست .

اما چند مورد مهم که خودم میخوام تاکید وار براتون تیتر کنم ! 

1- دوری از کنه ها

2- دوری از حیوانات ! حتی اهلی ! مخصوصا افرادیکه کارشون دامپروریه و با انواع دام در تماسن . در واقع این بیماری بین قصابان و افرادیکه در کشتارگاه ها مشغولن شایع هست .

3- لاشه ی حیوانات به هیچ وجه بدون دستکش های استاندارد جابه جا نشه .

4 - اگر از گوشت تازه میخواین استفاده کنین حتما گوشت را به مدت 24 ساعت در دمای یخچال نگه داری کنین تا ویروس از بین بره و بعد عمل طبخ رو انجام بدین . این مورد قابل توجه برای افرادی که گوسفند و دام قربانی میکنن . مخصوصا در عروسی ها .  به هیچ وجه گوشت تازه رو درجا استفاده نکنید . مخصوصا به شکل کبابی .

5 - درهیچ شرایطی ( حتی اگر مطمئن هستین که فرد سالم هست ) در تماس با ترشحات خونی اون فرد قرار نگیرید .

ویروس این بیماری خیلی راحت از طریق پوست آسیب دیده هم منتقل میشه . حتی از طریق مخاط دهان و چشم ! برای همین توصیه میشه که پرسنل درمان حتما از عینک و ماسک و دستکش برای کارهای درمان بالینی استفاده کنن .

خواهشا تو نت سرچ کنین و اطلاعات خودتون رو کامل کنید .

یه نکته ی دیگه ای که لازمه بهش اشاره کنم اینه که تو این جلسه در مورد شیوع این بیماری در شهر مشهد هم صحبت شد . دقیقا چیزی که باعث شد من امشب به این مطلب اشاره کنم " شایعات "ی هست که در این مورد بین مردم رواج پیدا کرده .

در شهر مشهد یک بیمار مبتلا ( که به اظهار دکتری که برامون سخنرانی میکرد قصاب بوده ) در بیمارستانی در مشهد بستری میشه . اینترن پزشکی ( مذکر ) در حین معاینات بالینی بخاطر رعایت نکردن استانداردها مبتلا میشه و در نهایت هم بیمار و هم اینترن بر اثر خونریزی های شدید فوت میشن . ( اینکه اون اینترن چطور آلوده شده هر کسی نظری داده . برای همین من از حدسیات چیزی نمیگم . مهم این بوده که مبتلا نشه که شده )

ظاهرا یک پرستار هم در هنگام خروج انژیوکت از اونجا که عینک محافظ به چشم نداشت خون آلوده به سمت چشمش می پاشه و ویروس از طریق چشم منتقل میشه . البته از اونجا که بیماری در این بیمار تشخیص داده شده بود روند درمان خیلی زود برای پرستار شروع میشه و ظاهرا اون شانس میاره و از مرگ نجات پیدا میکنه .

حالا اینارو چرا گفتم ؟! چون مطمئنا این بیماری در حال شیوع بوده که یهویی میان و یه شبه خبر برگزاری جلسه ای مطرح میشه و تا حد ممکن تلاش میشه تا اطلاع رسانی کنن تا کلیه ی پرسنل در این جلسه حضور داشته باشن . حتما انقدر مهم بوده که ۴ تا پزشک در این مورد تو کنفرانس صحبت میکنن و هر کدوم هم کلی مطلب و پاورپوینت نشون میدن که علایم پیشرونده بیماری رو برامون باز کنن . و باز هم لابد انقدر مهم بوده که به ما گفتن از خونواده هاتون شروع کنین و براشون اطلاعات لازمه رو مطرح کنین . حتی وقتی یکی از همکارها مطرح کرد که چرا از طریق تلویزیون و رسانه های گروهی اقدام نکردین گفتن " در این صورت بین مردم رعب و وحشت ایجاد میشه "

به عنوان یک پرستار خودمو موظف دونستم که ساده ترین مراقبت های لازمه برای پیشگیری رو براتون بگم ! بیشتر از اون مربوط به روند درمانه . وظیفه ی شما مراقبت از خودتون در مقابل ابتلای به بیماریه . در واقع همون پیشگیری ...

خواهشا مراقب باشید . بیماری هست که خیلی زود ( در حدود یک ماه از زمان ابتلا ) بیمار رو به کام مرگ میکشونه .


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۴ خرداد ۹۱ ، ۰۲:۴۶
  • ** آوا **
۲۳
خرداد
۹۱


جمعه بعد از ظهر با جمع خونوادگی ما ( بجز رها جون اینا ) راهی جنگل دالیخانی شدیم . البته بخاطر بی ذوق بودن همراهان و همینطور وجود مه کلا حس عکس گرفتن نبود . 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۳ خرداد ۹۱ ، ۲۳:۱۶
  • ** آوا **