MeLoDiC

روزمرگیهام :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۰۷۷ مطلب با موضوع «روزمرگیهام» ثبت شده است

۱۲
شهریور
۹۱


+ پاریس کوچولوی من :)

+ از نمای دیگر ! در زمانی دیگر ! توسط شخصی دیگر :)

.

.

+ امروز غروب قرار بود بریم برای لباس فرم یاس ! دوزندگی ... ! جای همه ی اوناییکه عاشق بارونن خالی ... 

این و این عکسایی بود که به یاد شماها گرفتم . 

اینم از لحظات عاشقونه ی یه یاسی لوس برای خاله ای که دوسش داره ! البته بچه م نمیدونست میخوام از جملات دوست داشتنیش عکس بگیرم . وقتی فهمید دارم عکس میگیرم سریع اومد نوشته هارو پاک کرد و گفت بد خط شده ! اینبار اینو نوشت ...! :) 

+ یه مشکلی پیش اومده ! یه گره ... ازتون خواهش میکنم برای رفع این مشکل و گشایش این گره " با لطف و کرم خدای متعال " دعا کنین . دعا کنین تا با خبرای خوش برگردم ! 

 آدالت کُلد ، استامینوفن کدئین و  سیتریزین یه جا خوردم و الان تو عوالم خاص خودمم ! میرم تا بخوابم ... 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۲ شهریور ۹۱ ، ۲۳:۳۶
  • ** آوا **
۱۲
شهریور
۹۱

تصمیم نداشتم که عکسهای تولد یاسی رو بذارم ولی خب امشب یهویی نظرم عوض شد ! 

+ اینم ... فایل صوتی ... یاس که قولش رو داده بودم :)

البته هنوز در حد مبتدیه و امروز موقع تمرین کردن بی خبر ضبط کردم . نمیدونم چرا آخرش انقدر عجله داره برای زودتر تموم کردن :)

خواهشا شما ایراداشو به بزرگواری خودتون ببخشیــــن . 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۲ شهریور ۹۱ ، ۰۰:۲۳
  • ** آوا **
۱۱
شهریور
۹۱

آوا هستم ! 

با تنی گـُر گرفته و لپهایی گل انداخته که تب داره ! 

و چشمهایی که به رنگ خون در اومده ... 

و صدایی که از صدای خروس هم خش دار تره ! 

همه ی اینا به کنار ! 

با ذهنی مغشوش و فکری آشفته ...

این آخریه شده تموم درد وجودم ! 

دلم میشکنه وقتی می بینم همه مریض میشن و استعلاجی میگیرن ! اونوقت ما که مثلا بعنوان کادر درمانیم باید حتی شده جنازه مون رو بکشیم بریم بیمارستان تا شیفت بدیم . دو روزه با حال داغون میرم بخش ! کسی هم دلش بحالم نمیسوزه ...! امروزم که دیگه نوبرش بوده همه جوره . 

+ اوستا کریم دمت واقعا گرم . گل کاشتی ... 

+ فعلا حس تائید کردن نظرات پست قبلی رو ندارم . شرمنده ... 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۱ شهریور ۹۱ ، ۲۰:۱۹
  • ** آوا **
۱۰
شهریور
۹۱


هر روز مقابل آینه بایست و بارها و بارها بگو " من خوبم من خوبم من خوبم .... " حتی اگر خلاف واقع است ... 

امروز من فریاد میزنم که " من خوووووووووووووووووووووووووبم ..." 

+ عصرکارم و با حس بی حسی  راهی بیمارستان میشم برای یه کشیک دیگه :( 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۰ شهریور ۹۱ ، ۱۲:۱۳
  • ** آوا **
۰۹
شهریور
۹۱


دو روز قبل یه آقایی 75 ساله با تشخیص فلج عصب بل تو بخش بستری شده بود ! خودش که آروم بود ولی همراهش شدیدا آژیته ! یه وقتی دیدم جوش آورده که چرا دکترش نمیاد برای ویزیت ؟؟؟ همینطور که داد و بیداد میکرد اومد سمت من و پرسید پرستاره پدرم کیه ! گفتم من . امرتون ... 

دیدم گله داره از عدم حضور پزشک جهت ویزیت بیمار . رفتم سراغ پرونده . یکبار جهت بستری ویزیت شده بود و یک بار هم در بخش ! روز قبل که مرخصی بود به هم تخصص خودش که کارش از خودش بهتره سپرده بود که بیمارش رو ویزیت کنه . پرونده رو ورق زدم و همراه رو قانع کردم به اینکه حرفتون اشتباست و پزشک بیمار رو رها نکرده . 

دوباره برگشته میگه دو شبه بستریه ولی هنوزم همونجوره و اصلا تغییری نکرده . خیلی سعی کردم زبون به دهن بگیرم و براش نگم که پدر من ! منم به این درد مبتلا بوده و هستم ! زمان میبره ..... 

باز حرفاش رو تکرار کرد . برای اولین بار بود که به مرد نامحرمی میگفتم " خوب صورتم رو نگاه کن " ! نگاه کرد . گفتم منو که میبینی به این درد دچار بوده و هنوزم هر از گاهی یه نشونی از خودش به رخم میکشه تا یه وقتی فکر نکنم که ازم دل کنده ( البته به اون اینجوری نگفتم ! گفتم مبتلا بودم و رفع شده ولی هنوزم هر از گاهی میاد سراغم ولی خفیف تر ) باورش نمیشد . وقتی بهش گفتم چه داروهایی گرفتم و چند جلسه فیزیوتراپی رفتم و مدت زمان درمان چه مدت طول کشید کم کم قانع شد . 

رفتم بالا سر بیمار ! دیدم دمق ِ ! براش توضیح دادم . کمی آروم گرفت . گفتم حتما فزیوتراپی برو و الانم که اینجا رو تخت دراز کشیدی حتما عضلات صورتت رو نرمش بده تا حرکتشون هر چه سریعتر برگرده . 

گفت " این قطره اشک مصنوعی که باید هر دو ساعت ریخته شه اذیتم میکنه " گفتم " پدرجان من سر امتحانات آخره ترمم سر جلسه مجبور بودم بریزم و هر بار تا 10 دقیقه نمیتونستم چشام رو باز کنم ..." 

آخرش دلش بحالم سوخت و گفت " من که عمری ازم گذشته ! تو چرا باید مریض شی ؟ شما که این همه واسه ما زحمت میکشین که نباید مریض شین " 

همین یه جمله ی آخرش کلی بهم انرژی داد . کمی راهنماییش کردم و ... 

به این فکر میکردم که اون روزها چقدررررر برام زجر آور بود . نگاه اطرافیان " که همه شونم از سر نگرانی و دلسوزی نبوده " چقدر برام سنگین بود . چقدر خودم رو باخته بودم وقتی میدیدم هر شب باید چشام رو پماد و قطره بزنم و ببندم تا یوقتی چشمام باز نمونه و خشک نشه و بهشون آسیبی نرسه :( 

روزهای خیلی سختی بود . خیلی سخت ... 

هنوزم وقتی نشونه ای از اون روزها روی زندگی حالم خودش رو نشون میده می ترسم ...


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۹ شهریور ۹۱ ، ۱۷:۲۹
  • ** آوا **
۰۶
شهریور
۹۱


+ کلی نوشتم و یهویی یه سوسک پرید رو شونه هام و منم تاپ تنم بود ! یه وقتی دیدم یه چیزی رو تنم راه میره ، آنچنان جیغی کشیدم که گلوم هنوزم می سوزه ! محمد از خواب پرید و جناب سوسک رو ضربه مغزی کرد و در نهایت از پنجره انداختش بیرون . با هولی که خوردم تموم نوشته هام پرید :((((((  الانم دیگه حس نوشتن نمیاد سراغم . سوسک که نبود باور کنین اندازه ی یه فنچ بود :(( هنوزم مور مورم میشه و موی بدنم سیخ شده :((

تو فرشته ی ناز من هدیه ی خدا هستی که خدا به آغوش من سپرد ! 

خدارو بابت این رحمت بی نظیرش روزی هزاران بار شاکرم ! 

یاس ناز من تولدت مبارک باشه دخترکم 

+ اینم فردای ثبت این پست . بفرمایین کیک تولد ... 

+فردا تولده گل دخترمه :) الهی قربونش بشم دخترم ده سالش هم تموم میشه و وارد یازدهمین سال زندگیش میشه ! سفارش کیک رو دادیم و کادو تولدش رو هم خریدم . برای شام هم بردیمش "اینـــدو" 

فرداشب هم قراره خاله ش با اهل و عیالش به همراه داداشم بیان پیشمون . مامان اینا که میرن تهران برای عروسی و رهاجونم که نیست . یه حساب سرانگشتی کنیم میشیم هفت نفر . یه تولده هفت نفره :) شما هم تشریف بیارین :)) 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۶ شهریور ۹۱ ، ۲۳:۰۹
  • ** آوا **
۰۵
شهریور
۹۱


گاهی وقتها دلم میخواد مرد باشم ! یه مرد که وقتی نیمه شب هوس قدم زدن تو خیابونای خلوت به سرش میزنه کسی نباشه که با انگشت نشونش بده که " این وقت شب اینجا چیکار میکنه " ! 

یه شب پاییزی و بارونی یا شایدم زمستونی و برفی باشه ! 

یه پالتو بپوشم و یقه ش رو بدم بالا طوری که تا نیمی از گردن و بخشی از صورتمو بپوشونه و بعد دستامو فرو ببرم تو جیبم و سرمو بندازم پایین ! 

بی توجه به انتهای جاده فقط برم و برم .... 

حالا اگه زمستون باشه و یه خیابون پر از برف ، پوتین های محکم و جون دار مردونه که این ترسو به دلم راه نده که با هر قدمی که بر میدارم نکنه لیز بخورم و نقش زمین شم (!) که چه بهتر !!! 

+ امشب از همون وقتاست که دلم میخواد مَرد باشم ! 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۵ شهریور ۹۱ ، ۰۰:۱۶
  • ** آوا **
۰۱
شهریور
۹۱


آسمون ِ امشبم ، دلخواه ِ دلخواه ! 

باید رفت ... 

باید تا اوج ابرها رفت و گریست ...

ببار باران ! 

صدای نم نم بارونُ که می شنوم دلم هوایی میشه که برای لحظه ای هم که شده باشم در حضورش ! 

در حضور پاک و منزه ش ! 

.

.

توی آرشیو ترانه هام زیر و رو میکنم تا به این ترانه میرسم 

.

.

تو با چشمای آرومت بهم خوشبختی بخشیدی

خودت خوبیُ خوبی رو داری یاده منم میدی 

تو با لبخند شیرینت بهم عشقُ نشون دادی

تو رویای تو بودم که ، واسه من دست تکون دادی ... 

.

.

ریزش بارون تندتر و تندتر میشه و ریزش ا...هام سریع و سریع تر ...

آسمون امشبم بدجوری دلخواهه ... 

.

.

چشات آرامشی داره که پابنده نگات میشم 

ببین تو بازی چشمات دوباره کیش و مات میشم ... 

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۱ شهریور ۹۱ ، ۰۰:۲۵
  • ** آوا **
۳۰
مرداد
۹۱

پنجره ی دلتنگی اتاقم رو به آسمان است و ماه ... 

تک چراغ سنگین شب ...

امشب بر من بتاب !!!

* آوا 

+ تا ساعت 20:00 مامان اینا اینجا بودن و آماده شدن تا برن برای عروسی . یاسی رو هم با خودشون بردن ! از ساعت 21:30 دچار سرگیجه شدم و حالت تهوع ! البته فقط حالتش بود ... 

با چه مکافاتی فشارم رو گرفتم ! چیزی حدود 7/5 بود ! خداییش ترسیدم . خیلی زیاد ترسیدم . چند تا لیوان آب خوردم ! ساعت حدود 22:15 مجدد گرفتم ! به زور به هشت می رسه :) یعنی امشب نمیرم شانس آوردم :)

دیگه ببین این ترس در چه حدی بوده که پا شدم برای خودم تدارک شام دیدم . الان منتظرم تا ماکارونی دم بکشه تا کمی بخورم :دی

+ البته هیچ جای نگرانی نیست . فشار این جانب معمولا روی 9 فیکسه ! بشه 11 یعنی فشارم زده بالا و خطر فشار خون میره :دی


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۳۰ مرداد ۹۱ ، ۲۲:۵۷
  • ** آوا **
۳۰
مرداد
۹۱


تنهام ! محمد رفته کرج ، البته امروز غروب قرار بر اینه که برگرده . تا ببینیم خدا چی میخواد . 

دیروز حال جسمی به شدت به هم ریخته بود و ساعت 17:45 مطمئن شدم که آف شدم . این آخرین آفم در مرداد بود و در طول شهریور دیگه هیچ آفی ندارم . خدا بخیر بگذرونه . 

یاسی خونه ی مامانه و امروز غروب عروسی دعوتن . 

دیشب بلاگفا حسابی رفت روی اعصابم ! دست و دلم به نوشتن نمیره . 

شعر بالا هم مختص امروزم بود 

 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۳۰ مرداد ۹۱ ، ۱۴:۰۵
  • ** آوا **
۲۸
مرداد
۹۱

چند شبه که به شدت کسل میشم . امشبم از همون شباست ! 

خمیازه میکشم پی در پی ! 

اشک ریزش دارم ...

چشام می سوزه بدجوری ...

میرم تا بخوابم ! 

بچه ها اگه احیانا" احیانا" امشب " ماه " رویت شد پیشاپیش عیدتون مبارک باشه .

 اگرم رویت نشد (!) که میذارم برای فرداشب تا در نبودم بازم پیشاپیش تبریک بگم :) 

عید همگی مبارک و طاعاتتون قبول ! الهی که هر کسی به اندازه ی ظرفیت واقعیش از این سفره ی رحمت خداوند که برای صالحینش دائمیه ولی در این ماه عزیز برای همههههههه ی بنده هاش گسترده شده بهره گرفته باشه ! 

التماس دعا دارم !

انقدر گیج و منگم که نمیدونم چی نوشتم . امیدوارم که از نظر نگارشی جملاتم بی سر و ته نباشه ! اگر بود به بزرگیه خودتون ببخشین ...

+ شب خوش ...


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۸ مرداد ۹۱ ، ۲۳:۲۴
  • ** آوا **
۲۶
مرداد
۹۱

+ امشب شدیدا خسته ام ! 

بی سابقه بود در این مدتی که گذشت این ساعت رو برای خوابیدن انتخاب کنم ولی امشب ... 

شب خوش ....


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۶ مرداد ۹۱ ، ۰۰:۱۶
  • ** آوا **
۲۴
مرداد
۹۱

می دانی ؟ 

یک وقت هایی باید 

روی یک تکه کاغذ بنویسی 

" تعطیل است "

و بچسبانی پشت شیشه ی افکارت 

باید به خودت استراحت بدهی 

دراز بکشی 

دست هایت را زیر سرت بگذاری

به آسمان خیره شوی

و بی خیال سوت بزنی

در دلت لبخندی به تمام افکاری که 

پشت شیشه ذهنت صف کشیده اند .

آن وقت با خودت بگویی 

بگذار منتظر بمانند ... 

" حسین پناهی "


داشتم تو لینک یکی از دوستان برای خودم سرک میکشیدم ! ( یه گردش خیلی خیلی آروم ) یه وقتی دیدم از اینجا سر در آوردم ! تمامی نوشته هاش رو خوندم . نوشته های هر دو نویسنده ... 

نمیدونم ازم راضیه که اینجا در موردشون مطلبی گذاشتم یا نه ! اگر کامنتهاش فعال بود بی شک براش می نوشتم و ازش اجازه میگرفتم . ولی خب امکان نظر دهی برام نبود . 

نمیشه به واسطه ی چند تا پست کسی رو قضاوت کرد . اصلا نه من و نه هیچ کس دیگه ای حق نداره دیگرونو ! افکارشون رو ! اعتقاداتشونو قضاوت کنه . اونم وقتی که از هیچ چیز با خبر نیستیم . ولی واقعیت رو بخواین دلم سوخت . دلم گرفت وقتی دیدم گاهی لابه لای کلمات ، دنیایی درد موج میزنه . 

الانم اینارو نگفتم که شماها مجبور به خوندن اون نوشته ها شین یا حتی از سر کنجکاوی به اونجا " که خلوت کسی هست که عاشقونه برای عشق خودش می نویسه بدون اینکه اونو کنار خودش داشته باشه " سرک بکشید ! اینارو نوشتم برای دل خودم . 

+ اینم فال امروزم ...

راستی ! دقت کردین خیلی وقته دیگه از روزمرگیهام نمی نویسم ؟؟؟ حتی ننوشتم پریشب افطار مهمونهای عزیزی داشتم !!! که این روزها چی شده و چی نشده !!! 

خیلی وقته وبلاگم از حالت روزمرگی در اومده . دلم میخواد براش یه عنوان جدید بذارم . عنوانی که به دلم بشینه ولی ذهنم خسته تر از اینه که برام پیشنهادی داشته باشم . امداد می طلبیم ! 

+ وقت کردین اینجا رو بخونین ! نمیخوام چیزی بگم ! حتی نمیخوام شما هم چیزی در این مورد بگین . ولی ایکاش اوناییکه این روزها جهت غارت اموال مردم با شعار " کمک " راهی این مناطق شدن کمی خجالت بکشن ! درد میدونی چیه ؟؟؟ اینکه نه احساس " گناه " داشته باشی و نه حس " شرمندگی " ! چه در مورد معبود و چه در مورد بنده هاش ... باقی حرفها رو میذارم گوشه ی دل خودم تا همونجا در خفا باقی بمونه ! 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۴ مرداد ۹۱ ، ۱۵:۱۵
  • ** آوا **
۲۴
مرداد
۹۱


چند وقت پیش در بیمارستان کنفرانس سوانح طبیعی ( سیل - زلزله - آتش سوزی ) داشتیم . اونروز مامورین آتش نشانی چیزایی رو آموزش دادن که برای من یکی که خیلی جالب بود ! 

اما اون چیزی که امشب باعث شده یادی از اون کلاس کنم این بود ... 

در جمله ای این چنین بیان شده بود " در زمان وقوع زلزله پدرها جلوتر حرکت کنند و بعد فرزندان و در آخر مادران " درست یادمه وقتی این جمله داخل پاورپوینت به نمایش در اومد تمامی خانم های حاضر در اون جلسه " آهی از سر حسرت کشیدن " که چرا اینجا هم حق خانم ها در نظر گرفته نشده و همزمان آقایون کلی احساس شور و شعف داشتن ... 

هر چند تمامی این دو حالت صرفا جهت ایجاد تنوع در روال خشک کنفرانس بود که الحق والانصاف موثر هم بود و تا چند دقیقه ای به شوخی و طعنه زدن گذشت ... 

ولی دلیل و برهان مجری برنامه این بود " که پدرها با توجه به اینکه مسئول خانواده هستن باید جلوتر حرکت کنن تا مسیر امن رو مشخص کنن و مادران به عنوان حامیان فرزندان باید پشت سر حرکت کنن تا کسی دچار مشکل نشود ... 

دیشب که تصاویر مربوط به زلزله رو میدیدم قلبم به درد اومد ! 

راستی ... اون لحظه پدری بود که زن و فرزند خودش رو رها کرده باشه و خودش پا به فرار گذاشته باشه ؟؟ یا مادری که حتی یک قدم جلوتر از فرزندانش حرکت کرده باشه برای نجات جونش ؟؟ 

اوناییکه حس «پدر بودن» و «مادر بودن» رو تجربه نکردن مسلما نمیتونن حس والد بودن رو درک کنن . باید پدر باشی ! مادر باشی تا بفهمی چقدر وحشتناکه آسیب فرزند رو شاهد باشی . حاضری تمام جونت رو ازت بگیرن ولی خاری به پای بچه ت نره ! 

درست مثل وقتایی که با ترمز شدید ماشین ناخوداگاه دستت به سمت صندلی عقب میره تا از پرتاب شدن فرزندت به سمت جلوی ماشین جلوگیری کنی ! 

+ دلم میخواست میشد وظیفه ی شغلیم رو در قبال هوطنان آذری زبانم انجام بدم ولی نشد ... شرمنده ی تک تکشونم وقتی نمیتونم در این زمینه براشون قدمی بردارم ... 

الهی که خداوند محبت تمامی عزیزانی که با قلب و نیت پاکشون برای این عزیزان حتی قدم خیلی خیلی کوچکی هم برداشتن میبینه و باقیات الصالحاتشون در نظر میگیره . 

خدایا ! تو یکی از ارجح ترین شبهای خودت ... خدایا تو یکی از مبارک ترین ماه های خودت ... خدایا تو لحظات دعای شب قدر ... خدایا همه ی اینارو دیدی ! درسته ؟ پس روحشون رو در آرامش کامل قرار بده و به بازماندگانشون صبر عنایت کن ! الهی آمین ... 

+ خوشی آدمها یه خوشیه زودگذره . درست مثل من که دیدن مانی شده بود خوشیه تنها شب من و درست همون شب ... 

راستی کی میتونه بگه این خبر "کلیک"  فاقد حس انسان دوستانه هست ؟؟؟ بیاین سعی کنیم به دور از حس تعصب و سیاسط این حس همدردی رو با قلب و روحمون بپذیریم ! 

+ روزی که گذشت ( 23 مرداد ) تولد مانی کوچولوی من بود . سه سالش هم تموم شد و رفت توی چهارمین سال زندگیش . پسرمون دیگه برای خودش مردی شده ! انگاری همین دو سه شب قبل بود که روی تخت بیمارستان کنار خودم خوابوندمش و نفسهاش که به صورتم میخورد کلی تو دلم قربونش میشدم . دقیق یادمه همتختی خواهرم میگفت " خاله و خواهرزاده چه تو بغل هم آروم خوابیدن " ! 


و باز انگار درست همین دو سه روز قبل بود که از ترس همراه هم تختی خواهرم ( مادربزرگی که حتی بلد نبود نوزاد دخترش رو باید چطور در آغوش بگیره ) به خواهرم سپردم که تا برم و برگردم - چیزی حدود دو ساعت - برای هیچ کاری از این خانم نمیخوای به مانی دست بزنه ! حتی اگر نیاز بود مای بی بی ش عوض شه تحمل کن تا خودم برگردم و باز از ترس اینکه بچه گشنه ش بشه و خواهرم نتونه اونو از تو سبد بذاره کنار خودش بچه رو گذاشتم تو بغل خواهرم و نرده های کنار تخت رو کشیدم بالا و با متکا نرده رو پر کردم و گفتم این بچه همینجا بمونه تا برگردم ! همه اون لحظات رو وقتی مرور میکنم دلم غنج میره بابت بودن و بوسیدن مانی لوسم ... 

راستی گفته بودم که این بچه قرار بود دختر بشه و درست روز تولدش وقتی توی اتاق عمل به دنیا اومد فهمیدیم پسره ؟؟؟ واسه همینه که میگم این بچه برای خونواده ی ما یه سوپرایز واقعی بود . 

مانی عزیزم تولدت مبارک . الهی که شاهد بالندگی روز افزونت باشیم :* 

+ همین الان از تلویزیون میشنوم که از یه مادری که توی آذربایجان فرزندی به دنیا آورده دارن گزارش میگیرن . تو بیمارستان صحرایی ... خدایا حکمتت رو شکر ! بازم خودت آگاه تری!  ما بنده هات با عقل محدود و قلیلمون نمیتونیم به حکمت های تو پی ببریم . تو از ما خرده نگیر که درکت نمیکنیم و همش زبونمون به گلایه می چرخه! تو بزرگواری کن و این گلایه هارو نشنو ! تو بزرگ باش و بزرگی کن ! خدایی کن ! 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۴ مرداد ۹۱ ، ۰۰:۵۰
  • ** آوا **
۲۱
مرداد
۹۱

در حال حاضر خوشحالم اونم واسه اینکه مانی نازه خاله اومده خونه ی مامانی اینا ، به همراه مامان رهاش . و اگر خدای تبارک و تعالی مرحمت نمایند امشب خاله آوا سعادت دیدن روی ماهه این خواهرزاده ی عزیزتر از جان نصیبش خواهد شد :) 

+ خداییش خاله به این عاشقی دیده بودین ؟! نفسه منه این جیگیلیه من . وای ! مانی رو امشب کلی بوس بوسش میکنم . موووووووووووووووووووووووووووووااااااااچ

حالا یه بارم من لوس شم . چی میشه مگه ؟! :(

------------------------------------------

بعد از دیدار مانی نازم ! 

دیدار شد میسر ... :)

+ الان بنده یک عدد آوا هستم که تموم وجودم عطر مانی منو میده ! 

امشب کلی به دل خاله ش راه اومد . آخ فداش بشم من . 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۱ مرداد ۹۱ ، ۱۹:۱۱
  • ** آوا **
۱۹
مرداد
۹۱

یعنی من فکر میکردم امروز تا ساعت 20:00 سرم گرمه کارای شیفته ولی دقیقا تا ساعت 21:46 دقیقه تو بخش بودم و ساعت 21:50 تاچ فینگر زدم و یه آژانس گرفتم و برگشتم خونه . یه شیفته بسیار بسیاررررر بد . بدتر از همه اینکه مسئول شیفت بودم ! و بازم بدتر اینکه کیس بخشمون رو عوض کردن و برنامه ی بخش مشکل دار بود و از ساعت 14:00 هر چی به مهندس مربوطه زنگ زدم جواب نداد که نداد ! براش روی پیغام گیر هم پیام گذاشتم که بازم موثر نبود و آقا هلک و هلک ساعت 20:15 ( یعنی تو شیفت شب ) اومده میگه مشکل سیستم چیه ؟! 

این در حالی بود که تمامی آزمایشات رو مثل عصر حجر دستی نوشتیم ! و تلفنی پیگیری جواب کردیم . تموم قند خونها رو با گلوکومتر چک کردیم . تازه بدبختی اینه که چهار تا مشاوره بیهوشی جهت انتقال به آی سی یو داشتیم و تنها تونسته بودیم یه دونه تخت تو آی سی رزور کنیم برای چهار تا بیمار ! که سه تاشون واقعا بدحال بودن :( 

از ساعت 20:10 دقیقه هم نشستیم ( هر سه نفرمون ) تازه شروع کردیم به گزارش نوشتن . هم ادمیتی های جدیدمون پر کار بودن و هم اوناییکه از قبل بستری شدن . 

اونوقت همکار شب کارمون ( البته فقط یکیشون که مسئول شیفت بود ) هی برای من پشت چشم نازک میکرد که چرا این بیمار سرم شیفت عصرش رو کامل نگرفته ! بیماری که کل شیفت داشته خون میگرفته ! اوووووووووووووف ! دلم میخواست با سر برم تو دیوار انقدر عصبی شده بودم . 

خیلی شیفت بدی بود . خود سرپرستار هم اول شیفت دیده بود چطور از پذیرش بیمار رو بدون هماهنگی می فرستن بالا . اونم عصبانی شده بود و میگفت الان میرم پایین می کشمشون :دی ! البته ایشون همیشه تو کار کشتنن :)))) 

هر چی بود تموم شد و من ساعت 22:10 رسیدم خونه ! عملا دو ساعت اضافه کاری باید بهم بدن ولی کیه که بده ! من که راضی نیستم .... 

الان سرم به شدت درد میکنه و گیج گیجم . 

چقدر غُر زدم من :دی 

خواهشا امشب تو دعاهاتون منو فراموش نکنین ! مرسی :)


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۹ مرداد ۹۱ ، ۲۳:۰۹
  • ** آوا **
۱۹
مرداد
۹۱

+ از دیروز عصر بازم تنها شدم ... پدر و دختر رفتن کرج ! 

شکر خدا امروز عصرکارم و دست کم از 12:00 تا ساعت 20:00 سرم گرمه . خدا بعد از اون رو بخیر بگذرونه :( 

+ نوشتنم نمیاد :"(


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۹ مرداد ۹۱ ، ۱۱:۱۲
  • ** آوا **
۱۷
مرداد
۹۱


+ دیشب شب کار بودم و مسئول شیفت ! از همون ابتدای شیفت همه چی نشون دهنده ی این بود که یک شیفت خیلی خیلی بدی رو داریم شروع میکنیم . و معمولا آغاز هر چیزی که بد باشه تا انتهاش یه جای کار میلنگه ... 

یکی از همکارم که استخدامی هم هست بارداره . از اون بارداریهای بد . خیلی بد . از اونهایی که آب بخوره بالا میاره . نخوره بازم بالا میاره . با اینکه من مسئول شیفت بودم ولی بهش گفتم بشینه پشت سیستم کامپیوتر و کارای کامپیوتری رو انجام بده و من به همراه اون یکی همکارم رفتیم کارهای بالین رو انجام بدیم . 

همون ده دقیقه ی اول دو تا مریض با هم فرستادن بالا . تخت خالی برای آقا (منظورم بیمار مذکره ) نداشتیم. هنوز به کارهای این دو تا نرسیده بودیم که دیدم پذیرش یه دونه آقا داره می فرسته . گفتم جای خالی نداریم . یک دقیقه نکشید که سوپروایزر زنگ زد . گفت میشه جابه جا کرد ؟ گفتم آره ولی بعدش جای خالی خانم نداریم . گفت جابه جا کنید و بعد با پذیرش هماهنگ کنین که مریض بد حال رو بفرستن بالا ... 

با چه بدبختی بیمارهارو جابه جا کردم تا یه اتاق خالی برای آقا (جنس مذکر) جور کنیم . هنوز کار جابه جایی تموم نشد که دیدم یه آقایی پرونده به دست اومد تو . انقدر آژیته بود که دیگه حتی به زبون نیومدم بهش بگم " شما باید می موندین تا ما خبر بدیم که بیاین " . هر چی گفتم کار جابه جایی طول میکشه ولی دست بردار نبود که نبود . گفتم برو بیمارتو بیار بالا ... 

یه آقای میان سالی بود . حدودا 60 ساله ... با تنگی نفس ! اکسیژن رو بهش وصل کردم . اومدم سراغ پرونده ش . اوناییکه از روند این دفتر و دستک بازیا خبر داشته باشن میدونن تا پرونده و order های پزشک چک نشه نمیشه حتی یدونه آب مقطر به بیمار تزریق کرد. تازه اول کار بودیم که دیدم همراهش اومد گفت دکترش گفته به یه دکتر دیگه خبر بدین که بیاد . گفتم " شما اجازه بدین کارای اولیه ش رو انجام بدیم چشم " . گفت میخوام بدونم کی میاد . گفتم آقا شما بفرمایین بالا سر بیمارتون من کاراش رو پیگیری میکنم . گفت " من فقط میگم کی تماس میگیرین " فقط نگاهش کردم ... باز همونجا موند . 

دیدم براش دستور مشاوره ی اورژانسی نورولوژی نوشته . گفتم سر درد داره ؟ گفت سر درد و حالت تهوع و استفراغ ... حالا کمی اخماش تو همه که چرا من بهش مثلا با سهل انگاری جواب دادم . 

گوشیو برداشتم و زنگ زدم به آنکال مغز و اعصاب . گفت یه سی تی بگیرین تا بیایم . درخواست سی تی رو نوشتم ولی هر چی با واحد سی تی اسکن تماس گرفتم کسی جواب نداد . زنگ زدم تلفنخونه تا سی تی اسکن رو برای بخشمون پیج کنن . باز تماس گرفتم ولی جوابی نشنیدم . 

اینبار دیدم خودشون تماش گرفتن . گفتن چی شد که پیجمون کردین ؟ سر افطاریم ! گفتم سی تی اورژانسی داریم ... با لحن خیلی سردی گفت بفرستین ! ( دیدین توی فیلم ها و سریال ها تا میان تو فضای بیمارستان از در و دیوار همه رو پیج میکنن ؟؟؟ همش دروغه ! پیج کردن افراد - از دکتر گرفته تا اینترن و پرستار و خدمات تا تاسیسات - دقیقا مثل این می مونه که به طرف فحش نا/مو*سی داده باشن - اینا همش تو فیلماست ) به خدمات گفتم بیمار رو ببره سی تی اسکن ... 

تا بیمار برگرده پزشک هم اومده بود . شکر خدا گرمازدگی بود و سی تی اسکن چیزی رو نشون نداد . حالا قرار بود برای امروز ام آر آی انجام بده ... 

راستش رو بگم ؟؟؟ وقتی دیدم یارو گفت بابام سر درد داره و تهوع .... دلم هُررررررری ریخت . یه سال بیشتره که تو این حسرتم که چی میشد وقتی دایجونم ناله میکرد که سرم درد داره یه پزشک با معرفت پیدا نشد که بگه آقا این در تخصص من نیست برو پیش متخصص مغز و اعصاب ... 

دلم میسوزه . میسوزه از اینکه داییم دو هفته تموم با سر درد و تهوعش نالید و کسی نگفت "تشخیص مشکلتون این در حیطه ی تخصص من نیست ". هر کی یه چیزی گفت . هر کی یه داروی ضد تهوع داد که هیچ وقت تهوع دایجونم رو رفع نکرد ... 

اونوقت دیشب بقدری داییم رو حس کردم که دلم نیومد ذره ای تو کار این بیمار سهل انگاری کنم . تموم طول شیفت کنار خودم حسش میکردم ... 

تموم سعی خودم رو کردم که دیشب همه ی بیماران ازم راضی باشن . شکر خدا که صبح اکثرا به زبون اومدن و راضی بودن . دلم برای دایجونم تنگ شده . وقتی یکی میاد و میگه سر درد دارم و بعد میبینم پزشکش چقدر سریع اقدام میکنه و مشاوره نرولوژی میده دلم میگیره . دلم میگیره از اینکه شاید اگه تشخیص درستی میدادن شاید دایجونم الانم بینمون بود . 

اگه بود پریشب که رفته بودیم خونه شون زمان افطار ! درست همون جایی که من نشسته بودم می نشست ! یه دستش رو میذاشت رو پاهاش و ستون بدنش میکرد ( ریز ریز حالت نشستنش هنوزم جلوی چشامه - حتی هورت کشیدن چای ) بعد خیلی آروم چایی می نوشید .... تازه باید کلی بابت قارچی که تو سالاد ماکارونی ریخته شده بود حرف بارمون میکرد " که آدم مگه قارچ هم میخوره "

اشکام همینطور یه بند داره میاد . 

دیشب انقدر بهمون سخت گذشت که من به شخصه تازه ساعت 00:15 نیمه شب تونستم تنها یه قُلُپ آب بخورم . بعد سوپروایزر همون وقت شب اومده میگه از افطاری راضی بودین ؟؟؟ گفتم سرد بود و قابل خوردن نبود ... 

حالا اون اصرار داره که " نه ! خوب بوده " 

همکارم ( همونیکه حامله بود ) برگشته میگه این بندگان یکیشون ساعت 23:40 رفته برای صرف افطار و اینم که خودتون دیدین الان رفته ... اینا جلوشون سنگ هم بود میخوردن :) راستش از این حاضر جوابیش خوشم اومد . سوپروایزری که ندونه غذایی که ساعت 8 شب میدن بالا برای ساعت 00:15 نیمه شب حتی قابل نگاه کردن نیست باید اینجور بهش جواب داد . 

+ امشب شب عزیزیه ! ازتون میخوام به حُرمت بزرگی و عزت این شب منو حلال کنین . اگه زمانی چیزی گفتم که دلتون به درد اومد یا هر چیزی که نگاهتون رو نگران کرد لطفا ازم راضی باشین و منو ببخشین . میخوام وقتی فردا صبح چشم باز کردم حداقل از بابت دل شماها خیالم راحت باشه .  


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۷ مرداد ۹۱ ، ۱۷:۱۰
  • ** آوا **
۱۶
مرداد
۹۱


کجای کاری ؟

این گل یخ نیست ، گل یخ زده است 

                                              بانو !!!

دارم خودم را از چشم تو می بینم 

صورتی آب دیده 

دستانی از آرنج خواب رفته 

که خوابِ چیدنِ نارنج می بینند 

و یک بغل پُر از تو 

که برای نوشتن یک "دوستت دارم" بی ریا 

از شوق در دستم قلم پا می شود .... 

+ عمید صادقی نسب


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۶ مرداد ۹۱ ، ۱۴:۲۲
  • ** آوا **
۱۶
مرداد
۹۱

آخ ، شهریار کوچولو ! این جوری بود که من کم کمَک از زندگی ِ محدود و دلگیر تو سر در آوردم . 

تا مدتها تنها سرگرمی ِ تو تماشای زیبایی ِ غروب آفتاب بوده . 

به این نکته ی تازه صبح روز چهارم بود که پی بردم ، یعنی وقتی که به من گفتی "غروب آفتاب را خیلی دوست دارم ، برویم فرو رفتن آفتاب را تماشا کنیم ... " 

- هوم ، حالاها باید صبر کنی ...

- واسه چی صبر کنم ؟ 

- صبر کنی که آفتاب غروب کند . 

اول سخت حیرت کردی بعد از خودت خنده ات گرفت و برگشتی به من گفتی " همه ش خیال میکردم تو اخترکِ خودمم "!

- راستش موقعی که تو آمریکا ظهر باشد همه می دانند تو فرانسه تازه آفتاب دارد غروب میکند . کافی است آدم بتواند در یک دقیقه خودش را برساند به فرانسه تا بتواند غروب آفتاب را تماشا کند . متاسفانه فرانسه کجا اینجا کجا ! اما رو اخترکِ تو که به آن کوچکی است همینقدر که چند قدمی صندلی ات را جلو بکشی می توانی هر قدر دلت خواست غروب تماشا کنی . 

- یک روز چهل و سه بار غروب آفتاب را تماشا کردم !

و کمی بعد گفت : " خودت که می دانی ... وقتی آدم خیلی دلش گرفته باشد از تماشای غروب لذت می برد ".

- پس خدا می داند آن روز چهل و سه غروبه چقدر دلت گرفته بوده ... 

ولی شازده کوچولو جواب نداد ............

اینم یه بخش دیگه از داستان که برام خیلی خیلی ملموسه ... 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۶ مرداد ۹۱ ، ۱۳:۲۵
  • ** آوا **