شبهای من ... شبهای تو ...
اما اون چیزی که امشب باعث شده یادی از اون کلاس کنم این بود ...
در جمله ای این چنین بیان شده بود " در زمان وقوع زلزله پدرها جلوتر حرکت کنند و بعد فرزندان و در آخر مادران " درست یادمه وقتی این جمله داخل پاورپوینت به نمایش در اومد تمامی خانم های حاضر در اون جلسه " آهی از سر حسرت کشیدن " که چرا اینجا هم حق خانم ها در نظر گرفته نشده و همزمان آقایون کلی احساس شور و شعف داشتن ...
هر چند تمامی این دو حالت صرفا جهت ایجاد تنوع در روال خشک کنفرانس بود که الحق والانصاف موثر هم بود و تا چند دقیقه ای به شوخی و طعنه زدن گذشت ...
ولی دلیل و برهان مجری برنامه این بود " که پدرها با توجه به اینکه مسئول خانواده هستن باید جلوتر حرکت کنن تا مسیر امن رو مشخص کنن و مادران به عنوان حامیان فرزندان باید پشت سر حرکت کنن تا کسی دچار مشکل نشود ...
دیشب که تصاویر مربوط به زلزله رو میدیدم قلبم به درد اومد !
راستی ... اون لحظه پدری بود که زن و فرزند خودش رو رها کرده باشه و خودش پا به فرار گذاشته باشه ؟؟ یا مادری که حتی یک قدم جلوتر از فرزندانش حرکت کرده باشه برای نجات جونش ؟؟
اوناییکه حس «پدر بودن» و «مادر بودن» رو تجربه نکردن مسلما نمیتونن حس والد بودن رو درک کنن . باید پدر باشی ! مادر باشی تا بفهمی چقدر وحشتناکه آسیب فرزند رو شاهد باشی . حاضری تمام جونت رو ازت بگیرن ولی خاری به پای بچه ت نره !
درست مثل وقتایی که با ترمز شدید ماشین ناخوداگاه دستت به سمت صندلی عقب میره تا از پرتاب شدن فرزندت به سمت جلوی ماشین جلوگیری کنی !
+ دلم میخواست میشد وظیفه ی شغلیم رو در قبال هوطنان آذری زبانم انجام بدم ولی نشد ... شرمنده ی تک تکشونم وقتی نمیتونم در این زمینه براشون قدمی بردارم ...
الهی که خداوند محبت تمامی عزیزانی که با قلب و نیت پاکشون برای این عزیزان حتی قدم خیلی خیلی کوچکی هم برداشتن میبینه و باقیات الصالحاتشون در نظر میگیره .
خدایا ! تو یکی از ارجح ترین شبهای خودت ... خدایا تو یکی از مبارک ترین ماه های خودت ... خدایا تو لحظات دعای شب قدر ... خدایا همه ی اینارو دیدی ! درسته ؟ پس روحشون رو در آرامش کامل قرار بده و به بازماندگانشون صبر عنایت کن ! الهی آمین ...
+ خوشی آدمها یه خوشیه زودگذره . درست مثل من که دیدن مانی شده بود خوشیه تنها شب من و درست همون شب ...
+ راستی کی میتونه بگه این خبر "کلیک" فاقد حس انسان دوستانه هست ؟؟؟ بیاین سعی کنیم به دور از حس تعصب و سیاسط این حس همدردی رو با قلب و روحمون بپذیریم !
+ روزی که گذشت ( 23 مرداد ) تولد مانی کوچولوی من بود . سه سالش هم تموم شد و رفت توی چهارمین سال زندگیش . پسرمون دیگه برای خودش مردی شده ! انگاری همین دو سه شب قبل بود که روی تخت بیمارستان کنار خودم خوابوندمش و نفسهاش که به صورتم میخورد کلی تو دلم قربونش میشدم . دقیق یادمه همتختی خواهرم میگفت " خاله و خواهرزاده چه تو بغل هم آروم خوابیدن " !
و باز انگار درست همین دو سه روز قبل بود که از ترس همراه هم تختی خواهرم ( مادربزرگی که حتی بلد نبود نوزاد دخترش رو باید چطور در آغوش بگیره ) به خواهرم سپردم که تا برم و برگردم - چیزی حدود دو ساعت - برای هیچ کاری از این خانم نمیخوای به مانی دست بزنه ! حتی اگر نیاز بود مای بی بی ش عوض شه تحمل کن تا خودم برگردم و باز از ترس اینکه بچه گشنه ش بشه و خواهرم نتونه اونو از تو سبد بذاره کنار خودش بچه رو گذاشتم تو بغل خواهرم و نرده های کنار تخت رو کشیدم بالا و با متکا نرده رو پر کردم و گفتم این بچه همینجا بمونه تا برگردم ! همه اون لحظات رو وقتی مرور میکنم دلم غنج میره بابت بودن و بوسیدن مانی لوسم ...
راستی گفته بودم که این بچه قرار بود دختر بشه و درست روز تولدش وقتی توی اتاق عمل به دنیا اومد فهمیدیم پسره ؟؟؟ واسه همینه که میگم این بچه برای خونواده ی ما یه سوپرایز واقعی بود .
مانی عزیزم تولدت مبارک . الهی که شاهد بالندگی روز افزونت باشیم :*
+ همین الان از تلویزیون میشنوم که از یه مادری که توی آذربایجان فرزندی به دنیا آورده دارن گزارش میگیرن . تو بیمارستان صحرایی ... خدایا حکمتت رو شکر ! بازم خودت آگاه تری! ما بنده هات با عقل محدود و قلیلمون نمیتونیم به حکمت های تو پی ببریم . تو از ما خرده نگیر که درکت نمیکنیم و همش زبونمون به گلایه می چرخه! تو بزرگواری کن و این گلایه هارو نشنو ! تو بزرگ باش و بزرگی کن ! خدایی کن !
- سه شنبه ۹۱/۰۵/۲۴