MeLoDiC

روزمرگیهام :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۰۷۷ مطلب با موضوع «روزمرگیهام» ثبت شده است

۲۹
مهر
۹۱


Play میکنم ! ترانه ای که دوست دارم نوای این لحظاتم باشه ...

 " دروغ دوست داشتنی " مرتضی پاشایی ... 

 هشتاد هزار تومنی که در تاریخ 18 مهرماه از حسابم کم شد بدون اینکه بهم پرداخت بشه خلاصه بعده هشت روز اصرار و ابرام اینجانب حقیر به حسابم برگشت . بزن کف قشنگه روووووو .... :دی

+ لذت بخشه وقتی یه پیش دستی سالاد ماکارونی داری که پر از طعم روغن زیتون اصل ِ ! و موقع خوردن یه دونه ذرت بین دندونات میترکه و هر از گاهی طعم فلفل دلمه ای های چند رنگ رو میتونی تشخیص بدی . مطمئنا وقتی تمامی قانونهای اجتماعی رو بهم میریزی و بجای صبحونه ی گرم ،سالاد ماکارونی سرد میخوری یهویی تمام تنت مور مور میشه و سرد میشی :) یحتمل این همون ناهاره منه ! :)

+ در ماه جدید یه عروسی در پیش داریم . عروسی سرور خان ها ! پسر خاله ی گرام :) بزن کف قشنگه رووووو ! P:

باید یه سری فرم رو وارد سایت دانشگاه مازندارن کنم ولی خب رمز وردم هی ارور میده . درخواست ارسال رمز رو به تلفن همراهم که میدم باز هم ارور میده . خدا به داد برسه !

میرم تا نظرات رو بعد از جواب دادن تائید کنم :) 

بی سابقه بود که آوا این همه وقت غیبت داشته باشه . نه ؟


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۹ مهر ۹۱ ، ۰۹:۱۸
  • ** آوا **
۲۶
مهر
۹۱



تو چهره این پرستار چه آرامشی موج میزنه :( خوش بحالشون .  

یه نیروی جدید دادن به بخشمون . با حکم بهیار ! آقاست . از وقتی ایشون اومده تو بخش به عنوان یه پرستار اصلی محسوب میشه و تو هر شیفتی که باشه یه نیروی اصلی رو آف میکنن . در صورتیکه این آقا هیچ کاری بلد نیست . نه دارو دادن ! نه ویزیت رفتن ! نه کاردکس کردن ! نه رگ گیری ! نه هیچ و هیچ و هیچ ... باید راه براه براش توضیح بدیم این کارو کن و اون کارو کن . از همه بدتر اینکه گفتن ایشون نباید گزارش هم بنویسن ! کی مسئوله ؟ دیگه حسابی اعصاب همه بهم ریخته . اینم از نیرو دادنشون .... 

دیروز عملا دو نفر پرستار تو بخش بودیم ! بخش ظاهرا خوب بود ولی یهویی در مورد یه بیماری به تشخبص قطعی رسیدن و این شد شروع یک شیفت بسیار پر تنش ! 





  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۶ مهر ۹۱ ، ۰۹:۲۷
  • ** آوا **
۲۴
مهر
۹۱


چند روز قبل یکی از اقوام ( برادر زن عموم ) تو بخش ما بستری شد . فردای اونروز دکتر صلاح دید که بیمار اعزام شه به مرکزی مجهزتر . روز جمعه بود و شدیدا تاکید کرد بیمار باید اعزام شه . به هر شکلی بود تونستن از بیمارستان دیگه ای پذیرش بگیرن . بیمار به شهر دیگه ای اعزام شد ولی خب عمرش به دنیا نبود . فوت شد ! 

دیروز مراسم تذفینش بود و منم رفته بودم ... بماند که همه از من میپرسیدن چی شد که فوت کرد :( ! حتی وقتی گفتم دکتر اعزامش کرد و دیگه در جریان نیستم چی شده ،کسی بهم گفت " دکتر خواست از سر خودش رفع کنه " که بهش گفتم نخیر . بزرگترین لطف رو در حق بیمار کرد . حداقلش جرات داشت بگه درمان از دست من خارجه و باید به مرکز مجهزتر و تخصصی تری انتقال پیدا کنه . خیلی از دکترها همچین جراتی ندارن . 

بگذریم ...

ظهر تو راه برگشت از مراسم تشییع یاس تو ماشین بی مقدمه می پرسه ! 

+ چرا اعدامش کردن ؟ 

منو محمد مات و مبهوت که این داره در مورد چی حرف میزنه ! گفتیم کیُ اعدام کردن ؟ 

+ همین آقاهه که مُرد ! 

من سریع گرفتم بچه بد متوجه شده . گفتم یاس " اعدام نه - اعزام " یعنی همون مجیدجان دیگه :)))))) 

بعدم براش توضیح دادم اعزام یعنی چی ! ولی انقدر خندیدم که نگو . 

خدا رحمتش کنه ! یه فاتحه برای شادی روحش لطفا . 

+ مانی لوسم پریروز رو قولی که داده بود موند و اومد خونه مون و پریشب کنار من خوابید و کلی مستفیض شدیم ! :دی آخخخخخ نصفه شبی یهویی از جاش می پرید و تو رختخواب می ایستاد و مامانش رو صدا میکرد بعد که میدید بین من و مامانش خوابیده یهویی میرفت زیر پتو و باز می خوابید . تا صبح سه بار این کارو کرد :) انقدر بوسیدمش . یاد گرفته اخم میکنه . دائم الاخم ! بعد نصفه شبی دیگه  انگشتم تو دستش بود و منو می بوسید منم که میخوردمش :)))


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۴ مهر ۹۱ ، ۰۸:۲۹
  • ** آوا **
۲۱
مهر
۹۱


همیشه هوایی ام میکند . باران را میگویم ... 

جایی خواندم " شیشه ی پنجره را باران شست ... " 

راستش را بگویم ؟ نزدیک دل یکی از شماها بودم که دلم هوای بارانی خواست ...!


+ با اینکه دختر شمالم . با اینکه سرزمینم سیراب از بارونه ولی من همیشه مشتاقم براش ... مثل حالا ! 

درست مثل صدای مازیار فلاحی . حتی وقتی میخونه ...

تازه عادت کرده بودم که تو تنهایی بمونم 

ولی وقتی تو رو دیدم دیگه گفتم " نمیتونم " ...

تازه عادت کرده بودم که باشم تنهای تنها 

تا که دیدمت دلم گفت تویی اون عشق تو رویا ... 


رها اینجا بود به همراه مانی نازم و شوهرش . شاید به اندازه ی یه ساعت ! حتی کمتر . این بچه توی راه پله قلبم رو با خودش کند و برد وقتی اونطور ریز ریز میگفت " فردا صبح میام اینجا می خوابم " ! قدیمیا راست میگفتن ! " اینجا خونه ی خاله ست . باید راحت بود " :دی 




  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۱ مهر ۹۱ ، ۱۹:۴۰
  • ** آوا **
۱۸
مهر
۹۱



امروز تولد دو سالگی وبلاگمه ! 

دومین سال تولد " روزمرگی های متولد جوزا ... "

شاهده دوستی های عمیقی بودم در اینجا ... 

امروز بابت داشتن همچین دوستانی به خودم می بالم ...

وبلاگ عزیزم تولدت مبارک  

+ این تصویر هدیه ای از طرف شادی عزیزمه . ممنونم شادی جان

\
  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۸ مهر ۹۱ ، ۰۰:۰۱
  • ** آوا **
۱۶
مهر
۹۱



به درک شاعر و دریا 

                که می روی ...

هشدار ؛

         پلک هایت را 

                    هــــراسی و شوقی

                                           نگشایــــد

یافتن را بچرخ

        سرگیجه که هوشت را گرفت

                            رو سوی هر کدام که افتادی

یادت باشد ...

             دریــــــــا را

                       با چشم باز بشنوی

شاعـــــر را 

          با چشم های بسته 


* محمد علی بهمنی " تنفس آزاد " 


خواندن خاطرات دیگران آداب دارد ! خواندن عاشقانه ها هم همینطور ... 

یادت باشد وقتی خاطره ای قلم میخورد و تو خواننده ی آن می شوی ...

وقتی عاشقانه ای متولد می شود ...

هیچگاه نپرسی چرا ... !!!

مخاطبم هر کسی می تواند باشد . حتی تو !  از تمام حجم بی انتهای دنیا اینجا را انتخاب کرده ام برای دلم ! خواهشا این را از من نگیرید ... 

+ آخرین باری که تنها حس کردم دفتر خاطراتم توسط غیر ورق میخورد دیگر از دلم ننوشتم . دیگر مخاطب نوشته هایم خودم نبودم ! راستش را بگویم ؟! اینجا هم دیگر خودم نمی نویسم . 

من ، یک من ِ واقعی بود . یک زن ! یک زن با تمامی حسهای زنانه اش . ولی این روزها حسم میگوید دیگران بر این تفکرند که می نویسم تا شاید خود را برای دیگری مجسم کنم . تا حرفهایی که نمی توان گفت باز گو شود تا گوشی آنها را بشنود . نه ! مدت مدیدیست که " من " دیگر نمی نویسم ... 

+ بهمنی راست میگوید .. " به درک شاعر و دریا که می روی ! هشدار ... "

شاعر که نبودم ولی شاید ...

+ در کلام من واژه ای بی دلیل رقم نمی خورد ... 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۶ مهر ۹۱ ، ۱۲:۱۹
  • ** آوا **
۱۵
مهر
۹۱


یادتونه گفته بودم رفتیم جواهرده و نشد یه سری از عکسهارو براتون اینجا بذارم ؟ 

خب یکی از اون عکسها ویلایی بود که توش زندگی میکردیم. خیلی دوست داشتم میدیدن چه جای نازی بود ! تصویر ویلامون رو ببینین خواهشا :دی ! و بعد نظرتون رو در موردش بدین . به نظرتون الان من حق دارم که بگم دلم میخواد باز برم اونجا و از اون پنجره به تمام دنیا سرک بکشم یا نه ؟  

این چند روز توی بخش مردی رو میبینم که برای همسرش از جون مایه می ذاره ! دیشب با کمک هم پانسمان تمام زخم های بدن همسرش رو انجام دادیم . راستش رو بخواین وقتی از اتاق خارج شدم هیچ نایی برای حرکت نداشتم ولی با این حال وقتی به همکارم رسیدم ... وقتی با نگرانی پرسید " آوا چـِت شده ؟ " در جوابش گفتم " اگه این مرد جاش تو بهشت نباشه ، بهشت حق هیچ کس دیگه ای نیست " ! واقعا بهشت حقش بود ... 


+ دیشب یکی از بدترین شبای عمرم بود :( 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۵ مهر ۹۱ ، ۲۲:۵۸
  • ** آوا **
۱۴
مهر
۹۱


خوبی زندگی های آپارتمانی میدونی چیه ؟؟؟ اینکه همین حالا در یکی از این آپارتمانهای اطراف ما در واحدی مراسم بزم و شادیه و از ترانه هایی که اجرا میشه مشخصه مراسم نامزدی باید باشه . و تو (من ) هرگز نمیتونی بفهمی تو کدوم آپارتمان چه خبره ! و این برای منی که اهل سرک کشیدن نیستم بسیار حس خوشایندیه :) 

صدا بقدری بلنده که ضربه میزنه به قلبم . انگار بطور مداوم مشت می کوبن به پشتم . درست پشت قلبم ! 

خواننده هم میخونه ! " تو امشب گل نازی ... " و من تمامی روزنه های موجود در اتاق را با آخرین تلاشم پر میکنم تا این ترانه وارد خلوتم نشه . از لابه لای فایلهای ترانه هام ترانه ای رو انتخاب میکنم ... و کلیک که میکنم این میشه نوای ساعات تنهاییم ! 

"اشکامو هدیه میکنم / به جاده ی جداییمون / به التماس آخرم / دو واژه ی "نرو - بمون " / اشکامو هدیه میکنم / به رفتنت بدون من / به تلخیه این واقعه / حادثه ی " جدا شدن " / اشکامو هدیه میکنم / به قاب عکس رو به روم /  قطره به قطره می چکم / تا بشکنه بغض تو گلوم / حس میکنم بی اختیار / این همه عکس و یادگار / حریف رفتنت نشن / میری به رسم روزگار /  اشکامو هدیه میکنم / به این ترانه ، این صدا / به اینکه تو اول راه / قصه رسید به انتها / حس میکنم بی اختیار / این همه عکس و یادگار / حریف رفتنت نشن / میری به رسم روزگار... " 

+ از دیروز ظهر باز تنها شدم . البته عصرکار بودم . محمد رفته کپورچال ! یاسی هم خونه ی مامان . منم که ساعت 20:10 از بیمارستان برگشتم خونه . دیشب بدون شام خوابیدم ، طبق معمول . امروز ولی برای خودم ناهار آماده کردم . مرغ ترش که از قبل داشتم و کمی هم برنج دم کردم . دلم میخواست یه پیاز بردارم و با مُشت بکوبم تو سرش تا مثل این فیلمهایی که توی " کوچه پس کوچه های پایین شهر " ساخته میشه به چند تیکه تقسیم شه و بعد با تموم ذوق و هوسم بخورم . ولی درست تو لحظه ی آخر پشیمون شدم ! وقتی یادم اومد بعد از خوردن پیاز از بوی اون کلافه میشم و صد در صد پشیمون میشم و چه بسا کلی فحش نثار هوس خودم کنم :) برای همین به ترشی فلفلی که داشتم قناعت کردم و الان تموم دهانم در حال سوختنه از بس تند بود :) 

شما هم به این فکر کردین که چطور شد که دیشب آوا غُر نزد ؟؟؟ 

دیشب خوابی دیدم . میدونم تا صبح درگیر بودم ولی از وقتی بیدار شدم نمیتونم بخاطر بیارم موضوعش چی بوده ! شاید بهتر باشه خودم رو توی بیداری درگیرش نکنم . 


* مرا از لابه لای ناگفته هایم بخوانید ، نه از آنچه که می بینید و میخوانید ... ! 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۴ مهر ۹۱ ، ۱۳:۳۳
  • ** آوا **
۱۲
مهر
۹۱



دارم به ترانه ی " گل و خار " شهرام شکوهی گوش میدم ... 

.

.

یه صبح سرد خیلی زود ، بوته ی خار اونجا نبود 

با همه ی عشقی که داشت ، با دلی که شکسته بود ... 

چشمای گل یه وقتی دید ، که دستی اونو از شاخه چید 

نگاه گل هر جا که گشت ، بوته ی خاری رو  ندید :)



  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۲ مهر ۹۱ ، ۱۱:۱۱
  • ** آوا **
۱۱
مهر
۹۱



این فسقلی امشب منُ سر کار گذاشته . یکی بیاد منو از دست این خلاص کنه :( 

اعصابم داغون شد بخدا ! 

حتی روش انجام بازی رو هم سرچ کردم ولی انگاری با سر رفتم تو دیوار . 

بیشتر شبیه محاسبات انتگرال و حسابان و الگوریتم ُ ... چه میدونم هزار کوفتُ زهر مار دیگه ای می مونه .... 

حس میکنم سر کار هستم حسابی :دی

باور کنین کنکور پزشکی از این آسون تر بود :دی

تا این فسقلی نیم وجبی رو از پنجره پرت نکردم بیرون برم لالا ! نظراتُ فردا تائید میکنم 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۱ مهر ۹۱ ، ۲۳:۴۸
  • ** آوا **
۰۸
مهر
۹۱


بی نظیره نه ؟؟؟ 

چشم انداز بدو ورودمون به ییلاق ! آدم ُ به رویاهای دووووووور می بره ! نه ؟

اینجا ایران . جواهرده ... 

+  اینم عکس آبشار  تو مسیر برگشتمون  

روز چهارشنبه ساعت 15:40 حرکت کردیم . بین راه حباب و همسرش و خواهرش و زندایی بهمون ملحق شدن! سفر خاطره انگیزی بود . مخصوصا برای من که اولین تجربه م بود . تجربه ی سفر به مناطق ییلاقی بمدت دو روز و نیم :) 

پنجشنبه صبح ! علی دایجون به اتفاق سجاد هم اومدن ... دیروز (جمعه ) هم برگشتیم و تو راه برگشت رفتم هتل نازیا دیدن دوستان دوران دانشگاه ! خوش گذشت ...

+ عکسهای زیادی گرفتم ولی نمیدونم چرا هر کاری میکنم تو فتوشاپ کمی سایزشون رو کوچیک کنم هی ارور میده . تنها همین دو تا عکس رو تونستم تغییر بدم تا براتون بذارمش :( ! 

+ توصیه میشه عزیزانی که تنقلات دوست دارن به ادامه ی مطلب نرن :))


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۸ مهر ۹۱ ، ۱۰:۰۵
  • ** آوا **
۰۸
مهر
۹۱


جمعه (7 مهرماه ساعت 16:55 ) جلوی درب وردی هتل نازیا ... 

از ماشین پیاده میشم و راه سنگی هتل رو در پیش میگیرم . از ساختمون اصلی هتل می گذرم ! میرسم به جایی که رو سر درش نوشته " هتل آپارتمان نازیا " ... 

تماس میگیرم ... 

سلاااااااااااام عزیزم . کجایی ؟ 

سلام ! چرا هر چی با گوشیت تماس میگیرم جواب نمیدی ؟ 

شرمنده خواب بودم ! کجایی ؟ 

داخل محوطه ی هتلم .

پس زود بیا سوئیت شماره ... ! بیا سمت راست . منم میام پشت پنجره ... 

میرم به سمت سوئتهای سمت راست . وارد محوطه میشم ! آقایی با کلی شاخ و برگ هَرَس شده که زیر بغلش زده میاد سمتم و هنوز به من نرسیده میپرسه " بفرمایید ؟ " ! 

همزمان چشم می چرخونم . به پنجره ها نگاه میکنم . پرده ای کنار میره . یه چهره ی آشنا ! خیلی خیلی آشنا برام دست تکون میده . منم دست تکون میدم و همزمان می چرخم سمت اون آقا ! میگم زود برمیگردم . می پرسه مهمونی یا می مونی ؟ گفتم نه زود برمیگردم ... 

منتظر نمی مونم ببینم در جوابم چی میگه ! میرم سمت پنجره . پنجره ای که یه جفت چشم خوشگل از پشت نگام میکنن . هنوز از پله ها بالا نرفته درب باز میشه . صداهای آشنا ............ 

به فاصله ی زمانی کمی میون اتاقم . کیفم رو رها میکنم کنار پام و تک تکشون رو تو آغوشم میگیرم و کلی می بوسم .... چقدر دلم برای همشون تنگ شده بود !

یه دیدار ناگهانی بعد از یک سال و اندی ...! با دانشجوهای اسبق پرستاری ورودی 86 !

چشم قشنگم "روشنک"! فهمیه جوووونم ! نغمه ی آرومم ! کیمیااااااااااا جونم ! آنه ی عزیزم با اون خنده های معرکه ش ! طاهررررررررررره ی شیطون! 

بدو ورود یکی از بازوهام آویزون میشه . اون یکی شالمو میزنه کنار و میگه "موهاشوووووو " ! یکی انگشتامو میگیره توی دستش و هی میگه " وای چقدر دلم برای دستات تنگ شده بود " .... منم موندم میون این همه رفیق چند ساله ی بی نهایت دوست داشتنی ! میون قشنگی چشمای روشنک تا موهای محشره آنه .... ! 

چند دقیقه بعد سوئیت میترکه ! آهنگه ناری ناری در حال پخشه و همه وسطن . فهمیه اون بین رو به قبله ایستاده و نماز میخونه . این بچه ها هنوز بزرگ نشدن . هنوز همون اخلاقای دوران دانشجویی رو دارن :) معرکه ان معرکه ! 

نیم ساعتی بودن با دوستانی که چهار سال باهاشون زندگی کردم بهم جونه دوباره داد . با اینکه واقعا دوست داشتم پیششون بمونم ولی مجبور بودم با یه دنیا حس دلتنگی ازشون جدا شم و به خدای بزرگ بسپرمشون. 

م...بخشنده ارشد قبول شد ( داخلی جراحی ) و مهم تر اینکه ازدواج کرد ! واقعا خوشحال شدم . مخصوصا برای قبول ارشدش . 

+ ح... قلی پور ازدواج کرد :) مبارکش باشه ! با یه دنیا آرزوی خوشبختی برای جفتشون . 

معصومه یه پسر کوچولو داره . الهی که دومادیش رو جشن بگیرن :) 

خبرای خوبی برام داشتن . نه ؟؟؟   

+ اینجا نوشتم تا یادم باشه دوستی ها ارزششون خیلی خیلی زیاده ! نباید به حراجشون داد ...


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۸ مهر ۹۱ ، ۰۰:۲۸
  • ** آوا **
۰۳
مهر
۹۱



دارم به این ترانه گوش میدم ! 

البته (!) در هوایی کاملا پاییزی در کنار صدای بارون ...

وقتی میای صدای پات ، از همه جاده ها میاد 

انگار نه از یه شهر دور ، که از همه دنیا میاد 

تا وقتی که در وا میشه ، لحظه ی دیدن می رسه 

هر چی که جاده ست رو زمین ، به سینه ی من میرسه ......

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۳ مهر ۹۱ ، ۰۹:۰۲
  • ** آوا **
۰۱
مهر
۹۱


دیشب باز مجبور شدم برای تقلیل این درد لعنتی نوافن بخورم . بازم یه ساعتی از خوردنش نگذشته بود که دیدم شیش و هشت میرم :) اونم درست زمانی که هم شیفتیام رفته بودن برای خواب . آوایی که تو شب کاریاش به ندرت پیش میاد که بره بخوابه مثل یه معتاد که نشئه شده باشه هی چرت میزد و خودشُ به در و دیوار می کوبوند که بیدار بمونه تا یه وقتی مسئول و رئیس روسا اونو در اون حالت رویت نکنن ! بدتر از همه این بود که از این وضعیت بیماران سو استفاده کنن و از بخش برن بیرون . که حتی اگه موفق به فرار هم نمیشدن ولی برای آوا مسئولیت داشت و گرون تموم میشد . 

هر کاری کردم چشمهام رو باز نگه دارم نشد که نشد . عضلات گردنم به شدت شل و وارفته بودن و سرم روی بدنم سنگینی میکرد و در نهایت در حالیکه صورتم روی استیشن رها شد ده دقیقه ای به حالت خواب و بیدار چشمام رو بستم ولی همش پر از استرس بودم :(((( 

جالبش اینه که همکارام از بس اسمارتیز خوردن دیگه هیچ حسی نسبت به این همه مخدر ندارن :)

وقتی چشام باز شد دیگه کلا سر حال اومدم و تا ساعت 10:00 صبح دیگه از خواب خبری نبود :) !!!! معتاد شدیم رفت ! بیچاره شدیم ! یکی بیاد مارو از تو کوچه و خیابونا جمع کنه :)) 

+ عصر پر باری داشتیم :) بعد از ناهار با محمد کتابهای یاسی رو برچسب زدیم . امسال از " جلد جادویی " استفاده کردیم . خیلی راحت و بی درد سر بود :) این تنها یک تبلیغ نیست . جدی جدی خیلی راحت بود . اگه تا حالا امتحان نکردین بهتون پیشنهاد میدم برای یکبار هم که شده امتحان کنید . مخصوصا مادران بزرگواری که مثل من بچه محصل دارن :دی 

بعد از ظهر با تموم بی حال و دردی که داشتم رفتیم فروشگاه و خرید ماهانمون رو انجام دادیم و با کمک همسر جا بجا کردیم :) دستش درد نکنه . الانم تو خونه مون انگاری بمب ترکیده باشه . همه چی ریخته بهم باید برم کمی تمیزی انجام بدم . 

+ پاییزم از راه رسید . شاهزاده ی رنگانگ فصلها ! فصل رنگین کمونی ! با اون صدای خش خش بی نظیرش ! فصلی که هر طرف چشم بچرخونی پر از زیباییه . فصل باد و  نم نم بارون . فصل شروع سرما ! "پاییز " ملکه ی زیبایی ، رو تخت سلطنت نشست . شمایی که منتظر بقدرت رسیدن این ملکه بودین ... بهتون تبریک میگم . 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۱ مهر ۹۱ ، ۱۷:۵۷
  • ** آوا **
۳۱
شهریور
۹۱


+ هیچ چیزی به اندازه ی خرید کردن از "لوازم تحریری " و " کتاب فروشی " برای من لذت بخش تر نیست ! ( البته کمی کمتر از خرید کتاب ، خرید عروسک ) عاشق خرید کتابم با اینکه کم می خرم . همیشه بهترین قدم زدنم و ثابت موندم پشت ویترین مغازه ها توی " میدون اتقلاب " تهران بود . داخل پاساژهای چند طبقه ش که پر از کتاب بود . در هر زمینه ای .... 

نگاه کردن کتابهای قدیمی و دسته چند دمی که گاهی وقتی ورقشون میزدی گوشه ای از کاغذ تا میشد و از کتاب جدا میشد از بس قدمت داشتن ! کاغذهای رنگ و رو رفته ای که به شدت کاهی بودن ... 

همیشه وقتی مجرد بودم دوست داشتم یه اتاق داشته باشم با یه کتابخونه ی بزرگ پر از کتاب ! نشد و هنوزم نشده ... بگذریم ! آرزوهای زیادی هستن که هیچ وقت بهشون نمیشه رسید . اینم شاید یکی از همون آرزوهاست . 

دیروز خرید لوازم التحریر یاس رو انجام دادیم . الان دخترکم شاده برای شروع یه سال تحصیلی جدید . امیدوارم که تو سال جدید موفق باشه . موفق تر از هر سال ! 

فردا صبح وقتی یاسی میخواد بره تا یه سال تحصیلی جدید رو آغاز کنه من هنوز تو بخشم ! دیگه نمیتونم قرآن رو بالای سرش بگیرم تا دخملی از زیرش عبور کنه اولین قدم رو برای شروع سال جدید برداره ! بعد کلی تو دلم دعا کنم و وقتی رسید به آخرین پله ای که از درب واحدمون قابل دیده  نگاهم کنه براش بوسه بفرستم و دعاهام رو به سمت چشای نازش فوت کنم ...... هر چند نگرانی خودش از این بابت نیست . بیشتر نگران اینه که فردا صبح کی موهاش رو براش ببنده (!) طوری که دلخواهش باشه و در طول روز هی غُر نزنه :(  

+ گاهی که به هر دلیلی مجبور میشم از این مسکن های خیلی قوی بخورم و وقتی تعادلم بهم میخوره و مثل آدمهای مست و پاتیل تلو تلو میخورم اونوقتها تازه می فهمم آدمها حتی اختیار دست و پاهای خودشون رو هم ندارن . دیشب خونه ی خاله جون بودیم . همه با هم " البته بجز خاله جون و دایجون (شوهر خاله ی گرام) که البته این دو نفر هم خیلی وقتها کلماتی رو می پروندن که داد باقی هم در میومد " اسم و فامیل بازی کردیم . انقدر خندیدیم که سرم در حد انفجار درد گرفت ! و نهایتا آنچنان سر دردی شدم که حس میکردم مغزم شبیه به ژله شده و می لرزه . شدیدا فشار جمجمه م بالا رفته بود و حتی مهره های گردنمم درگیر شده بود . مجبور شدم که یه مسکن قوی بخورم ! نیم ساعت بعد تعادل نداشتم تا خودم رو به اتاق خوابشون برسونم تا کمی دراز بکشم :)


یعنی الان ساعت 09:26 دقیقه هست ؟؟؟ ساعت رو عقب کشیدن ؟؟؟ یعنی من باید امشب یه ساعت دیرتر برم بیمارستان ؟؟؟ یکی بیاد منو تفهیم کنه خواهشا ....



  • ۰ نظر
  • جمعه ۳۱ شهریور ۹۱ ، ۰۹:۲۶
  • ** آوا **
۲۵
شهریور
۹۱

از نظر من وقتی از خونه بی هدف میزنی بیرون و قبل از خروج دنبال یه کاغذ و قلم میگردی یعنی زنگ خطر ... 

صدای شر شر بارون رو که شنیدم دیگه برای من موندن فایده نداشت . پرده رو به کنار کشیدم ... حس کردم این چهار دیواری برام حکم قبر رو پیدا کرده و انگار فشار قبرم خیلی زودتر از موعد فرا رسیده . 

نشستم رو به روی آینه و کمی به ظاهرم رسیدم . راهی شدم . هنوز به سر کوچه نرسیدم که دیدم روی شماره ی "هیچکس" فوکوس کردم . بعد از چند بوق جواب داد . خواب الوده خواب الود . خواستم برای شام دعوتش کنم ولی میگه اصفهانم ! نمیدونم بدشانسی از من بوده یا اون ! ولی مطمئنا از من بوده . چون مثل خیلی وقتها که به بودن شخصی خاص نیاز داری و این نیازهای گاه و بیگاه بی پاسخ می مونن و تو می مونی و دنیای از حس نیاز به بودن کسایی که حضورشون حکم معجزه رو داره ... کمی باهاش حرف میزنم . میگه برو خونه مون پیش مامان . اصرارهای پی در پی اون و "نه " گفتنهای من . در نهایت براش آرزوی خوشی میکنم و بای ... 

چند دقیقه بعد مامانش تماس میگیره . میگه بیا خونه مون . میگه حمید رو بفرستم دنبالت ؟! میگم میخوام کمی بیرون قدم برنم . گفتم اگه "هیچکس " هست بیاد تنها نباشم . میگه پس بگو کجایی تا ما بیایم پیشت . میخندم و میگم ازتون دورم ... قول میدم بعدا برم پیششون ... کلی سفارشم میکنه و میگه مواظب خودت باش ... 

تموم مسیر رودخونه رو قدم میزنم . حتی اونجاهایی که کمی وحشت به جونم میندازه ... هوا ابری ! بارون ولی از من فرار کرده ...

میرسم به قدمی ترین پل شهر ! پاریس کوچولوی من ... 

آدم خسیسی نیستم ولی به خودم که میرسم دستم به خرج کردن نمیره . تنها چیزی که میخرم یه " عنوان ٍ " که شاید بتونه فرصتهای تنهایی مو کمی مهیج تر کنه . از پل شهر عبور میکنم . اینجا آدمها بیشترن . قدمهام تندتر و تندتر میشه ! شاید برای فرار از همه ی اونهاست . نمیدونم ! پایین ترین نقطه برای رسیدن به رودخونه رو انتخاب میکنم و میشینم روی سنگ چین های پله ...

نگاه تشویق گرم به پرنده ی کوچکیه که هنوز "جوجه " هست . در تلاشه برای پرواز ! برای غلبه به بادی که در حال وزیدنه و تعادلش رو گاهی بهم میزنه . بعده مدتها هندزفری میزنم و از بین فایلهای صوتیم انتخاب میکنم . 

ابرای پاییزی " محسن چاووشی " 

همه چی مهیاست ... 

.

.

.

از نظر من آدمها دارای چند بُعد هستند و یکی از اون بعدها همونی هست که "من " رو می سازه ! "من " اون چیزی نیست که « هستم » بلکه اون چیزی هست که « دوست دارم باشم » ! 

" من " آمال و آرزوهاست . آرزوهای من و تو ... این تمومه اون چیزی هست که "من " رو می سازه . شاید این نظر من کاملا اشتباه باشه بهر حال من یه نظریه پرداز نیستم ... 


کاش این پاریس کوچولوی من به اندازه ی پاریس بزرگ بود . اونوقت از اینکه شناخته نشم نمی ترسیدم . اونوقت خیلی راحت اشکهایی که تو چشمام نشستن رو رها میکردم . رهای رها ... 

آدم وقتی تو دل طبیعت می شینه ! وقتی نوایی رو جز ترانه ی دلخواهش و در لحظات سکوت جز " صدای آب " نمی شنوه ! آدمها در برابر دیدگانش کوچیک و کوچیک تر میشن . اونوقته که حس میکنه چقد دلش میخواد خودشو رها کنه ! میون این همه باده نوازشگر .... 

حیف که پاریس کوچولوی من خیلی کوچیکه .... 

این تموم حرفایی بود که وقتی اونجا بودم نوشتم . 

تو راه برگشت به خونه موندم زیر بارون ! از اونجاییکه گوشیم لمسی بوده و به رطوبت حساس نشد براتون از بارش بارون عکس بگیرم . 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۵ شهریور ۹۱ ، ۲۲:۰۹
  • ** آوا **
۲۵
شهریور
۹۱
باز داره بارون میباره ... 

دلم میخواد از خلوتم بزنم بیرون !

منع م نکنین . خسته تر از این حرفام که بخوام درست تصمیم بگیرم ! 

فعلا بای ... 



  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۵ شهریور ۹۱ ، ۱۷:۲۵
  • ** آوا **
۲۵
شهریور
۹۱

+ دیروز صبح حدودای (04:00) دایجون اینارو روونه کرج کردیم و امروز صبح حدود (03:30) یاس رو به همراه باباش ! این یعنی من امروز تنهام. قرار بود صبحکار باشم که ساعت 06:00 صبح فهمیدم که آف شدم و بعده حدود یک ماه میتونم امروز برای خودم باشم . خسته شدم از این همه کشیک پشت سر هم . ایکاش شهریور زودتر تموم شه . خسته شدم بخدا :( حالا یه امروزم که آف شدم نمیتونم جایی برم :) اینم از روز ما ! امروز به هر شکلی بود به نظرات دوستان پاسخ دادم و تائیدشون کردم . دوستانی بودن که از من در مورد لاله پرسیدن که جواب اون عزیزان رو هم دادم . 

آدم گاهی اوقات واقعا کم میاره . وقتی دیشب ( 01:00) به همکارم اسمس دادم تا ببینم احتمال اینکه امروز آف شم چقدره و وقتی بهم گفت اون تعداد که برات شرط گذاشتن کامل شده ! انگاری یکی دو دستی چسبیده باشه به گلوم و داشت خفه م میکرد . نصفه شبی کلی گریه کردم . 

براش نوشتم " م... خیلی کم آوردم " اونم کلی ناراحت شد و احساس تاسف کرد ! تا صبح که خبر رسید با همون تعداد مذکور موافقت شده که آف باشم :) 

راستشو بخواین ذهنم دیگه یارای نوشتن نمیده . انگاری واسه نوشتن رغبتی ندارم . همه ش واسه همون خستگیه روحیه که اسیرشم این روزها . نه تنوعی . نه هیجانی . دلم یه مسافرت دور میخواد . اونم تنها ! اینم که امکانپذیر نیست . هست ؟؟؟ نمیدونم برنامه ی مهرماهمون چطوره :( خدا خودش بخیر بگذرونه . 

ساعت کاریه این ماهم بیشتر از همه بوده ( 265 ساعت )! و بعده من بیشترین ساعت کاری ( 215 ساعت بوده ) اگه هر کشیک رو هشت ساعتم حساب کنین برای من میشه سی و سه روز ! عمق فاجعه قابل درکه ؟؟؟ یعنی من تو یه ماهه سی و یک روزه سی و سه روزشو رفتم سر کار ! حتی روزهای تعطیل :((((( هی وای ! مُردم بخدا ... 

انگاری تو این پست هم باید فقط غُر میزدم :(

+ اونوقت با این شرایط حق دارم که دلخوش به یک روز بارونی باشم یا نه ؟؟؟

معدن فروش پازل های هزار تیکه رو پیدا کردم . تصمیم دارم یدونه بخرم و پازل رو سر هم کنم :) فکر کنم به حل همچین معمایی نیاز داشته باشم . فقط امیدوارم هر چه زودتر مسیرم به اونجا بخوره و اون پازلی که بی نهایت ازش خوشم اومده رو نفروخته باشن . ایکاش همون شب میخریدمش :(

+ معده درد ! گوش درد ! هر دردی ایضا گشنگی رو از همون اولین ساعت جواب کردم . اگر خودشونو بکشن باز هم بهشون رو نمیدم :دی

در حال حاضر برم برای خودم یه شیر قهوه درست کنم که حسابی گشنمه :) ! این بار یخچالمون پر باره . نگران گشنه موندم نباشین :))

بعدا نوشت آوا ....

البته بعده رفتن برای تهیه ی شیر قهوه ترجیح دادم شیر کاکائو درست کنم . شما هم بفرمایین :)


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۵ شهریور ۹۱ ، ۱۰:۵۸
  • ** آوا **
۲۰
شهریور
۹۱

اومدم یه عکس سرچ کنم واسه این پست ولی هیچی پیدا نکردم در باب موضوع ! 

خلاصه ی کلام که این پست بدون تصویر ثبت میشود  


این تصویر هدیه ی آبجی شادی نازم :*

+ تقویم تاریخ ! 

.

.

چهارده سال پیش در چنین روزی ... 

من و همسری راهیه خونه ی بخت شدیم :) 

مبارک باشه 

+ راستی پرنده های شهرمون برگشتن و با بازگشتشون پاریس کوچولو بی نهایت دیدنی شده ! 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۰ شهریور ۹۱ ، ۱۰:۳۶
  • ** آوا **
۱۶
شهریور
۹۱


گاهی وقتا تو میشی خاتون شهر و تموم چشمها میان سراغت 

تو دلت میخواد که طنازی کنی ! 

عشوه بیایُ همه رو راضی کنی 

این همه نگاهه مشتاق بر تو ارزونی بشن 

تو بخندیُ برقصی ! با دلها بازی کنی ... 

ناگهان یه اتفاق بد بیفته ! همه چی ویرونی شه ... 

این همه نگاهه مشتاق جلو چشمای تو گریونی شه

تو ! دیگه خاتون نباشی ... ! 

.

.

.

شروعش با من ! دوست دارم ادامه ش رو شما بنویسین . 

+ کی میتونه این داستان رو ادامه بده ؟؟؟

+ خسته از یه شیفت شبکاری بد میای خونه تا مثلا استراحت کنی ! اونوقت میخوابی ( اونم چندین ساعت ) ولی توی خواب باز هم داری شیفت میدی . باز هم سی پی آر نا موفق . باز هم ویزیت با دکترایی که اصلا دوسشون نداری ! باز هم کلی بدو بدو واسه اجرای داروها سر ساعت ! و باز هم خستگی یه شیفت کاری پر درده سر ... وقتی از خواب بیدار میشی هنوزم خسته ای . هنوزم کسالت یه شیفت کاری سخت تو تنت باقی مونده . اینجور وقتاست که دلت میخواد با سر بری تو نزدیکترین دیوار ... ! آخه اینم شد شغل ؟؟؟


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۶ شهریور ۹۱ ، ۲۰:۲۵
  • ** آوا **