از نظر من وقتی از خونه بی هدف میزنی بیرون و قبل از خروج دنبال یه کاغذ و قلم میگردی یعنی زنگ خطر ...
صدای شر شر بارون رو که شنیدم دیگه برای من موندن فایده نداشت . پرده رو به کنار کشیدم ... حس کردم این چهار دیواری برام حکم قبر رو پیدا کرده و انگار فشار قبرم خیلی زودتر از موعد فرا رسیده .
نشستم رو به روی آینه و کمی به ظاهرم رسیدم . راهی شدم . هنوز به سر کوچه نرسیدم که دیدم روی شماره ی "هیچکس" فوکوس کردم . بعد از چند بوق جواب داد . خواب الوده خواب الود . خواستم برای شام دعوتش کنم ولی میگه اصفهانم ! نمیدونم بدشانسی از من بوده یا اون ! ولی مطمئنا از من بوده . چون مثل خیلی وقتها که به بودن شخصی خاص نیاز داری و این نیازهای گاه و بیگاه بی پاسخ می مونن و تو می مونی و دنیای از حس نیاز به بودن کسایی که حضورشون حکم معجزه رو داره ... کمی باهاش حرف میزنم . میگه برو خونه مون پیش مامان . اصرارهای پی در پی اون و "نه " گفتنهای من . در نهایت براش آرزوی خوشی میکنم و بای ...
چند دقیقه بعد مامانش تماس میگیره . میگه بیا خونه مون . میگه حمید رو بفرستم دنبالت ؟! میگم میخوام کمی بیرون قدم برنم . گفتم اگه "هیچکس " هست بیاد تنها نباشم . میگه پس بگو کجایی تا ما بیایم پیشت . میخندم و میگم ازتون دورم ... قول میدم بعدا برم پیششون ... کلی سفارشم میکنه و میگه مواظب خودت باش ...
تموم مسیر رودخونه رو قدم میزنم . حتی اونجاهایی که کمی وحشت به جونم میندازه ... هوا ابری ! بارون ولی از من فرار کرده ...
میرسم به قدمی ترین پل شهر ! پاریس کوچولوی من ...
آدم خسیسی نیستم ولی به خودم که میرسم دستم به خرج کردن نمیره . تنها چیزی که میخرم یه " عنوان ٍ " که شاید بتونه فرصتهای تنهایی مو کمی مهیج تر کنه . از پل شهر عبور میکنم . اینجا آدمها بیشترن . قدمهام تندتر و تندتر میشه ! شاید برای فرار از همه ی اونهاست . نمیدونم ! پایین ترین نقطه برای رسیدن به رودخونه رو انتخاب میکنم و میشینم روی سنگ چین های پله ...
نگاه تشویق گرم به پرنده ی کوچکیه که هنوز "جوجه " هست . در تلاشه برای پرواز ! برای غلبه به بادی که در حال وزیدنه و تعادلش رو گاهی بهم میزنه . بعده مدتها هندزفری میزنم و از بین فایلهای صوتیم انتخاب میکنم .
ابرای پاییزی " محسن چاووشی "
همه چی مهیاست ...
.
.
.
از نظر من آدمها دارای چند بُعد هستند و یکی از اون بعدها همونی هست که "من " رو می سازه ! "من " اون چیزی نیست که « هستم » بلکه اون چیزی هست که « دوست دارم باشم » !
" من " آمال و آرزوهاست . آرزوهای من و تو ... این تمومه اون چیزی هست که "من " رو می سازه . شاید این نظر من کاملا اشتباه باشه بهر حال من یه نظریه پرداز نیستم ...
کاش این پاریس کوچولوی من به اندازه ی پاریس بزرگ بود . اونوقت از اینکه شناخته نشم نمی ترسیدم . اونوقت خیلی راحت اشکهایی که تو چشمام نشستن رو رها میکردم . رهای رها ...
آدم وقتی تو دل طبیعت می شینه ! وقتی نوایی رو جز ترانه ی دلخواهش و در لحظات سکوت جز " صدای آب " نمی شنوه ! آدمها در برابر دیدگانش کوچیک و کوچیک تر میشن . اونوقته که حس میکنه چقد دلش میخواد خودشو رها کنه ! میون این همه باده نوازشگر ....
حیف که پاریس کوچولوی من خیلی کوچیکه ....
+ این تموم حرفایی بود که وقتی اونجا بودم نوشتم .
+ تو راه برگشت به خونه موندم زیر بارون ! از اونجاییکه گوشیم لمسی بوده و به رطوبت حساس نشد براتون از بارش بارون عکس بگیرم .