MeLoDiC

روزمرگیهام :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۰۷۷ مطلب با موضوع «روزمرگیهام» ثبت شده است

۲۷
آبان
۹۱

 + دوست دارم وقتی خلوت آوا رو خوندین بدون تعارف نظرتون رو بدونم . یا حتی اگر شما هم همچین چیزی رو تجربه کردین بگین ! شاید اینجوری منم بفهمم علت این اتفاق چی بوده . 

این مطلب رو رمز دار نمی ذارم . چون دوست دارم اگر خواننده ی خاموشی هم دارم که میاد و نوشته هام رو میخونه همراهم باشه و اگر نظری داره بگه ...  

  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۷ آبان ۹۱ ، ۱۱:۳۷
  • ** آوا **
۲۷
آبان
۹۱



پریروز خان بزرگ تماس گرفت که با عروس خانومشون برای شام میخوان بیان خونه مون . ولی من شب کار بودم . این شد که نشد بیان . دیروز تماس گرفتیم و به صرف شام دعوتشون کردیم . اومدن ! به همراه دختر خاله م . آبجی بزرگه و شوهرش هم بودن. به گمونم بهشون خوش گذشته باشه . امیدوارم که همینطور باشه . 

+ تابلوئه که فقط خواستم بنویسم که نوشته باشم !!!


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۷ آبان ۹۱ ، ۱۱:۲۵
  • ** آوا **
۲۳
آبان
۹۱



هندزفری به گوشم میزنم و Play میکنم ! 

تو رختخوابم دراز کشیدم و باید فکرم رو رها کنم ! باید رها شم تا بخوابم . تا برای صبحکاری که در پیش دارم آماده شم . 


خواننده ش آشنا نیست . شبیه اون خواننده های کوچه و خیابونی میخونه . همونا که تو کافه های قدیمی پرسه میزدن و میخوندن . همونا که وقتی میخوام قیافه شون رو تصور کنم یه کت گشاد به تنشونه که هر کجا می پوشن . از اون افرادی که مرام دارن . که میتونن کسی رو با تموم وجود دوست داشته باشن . از اون خواننده هایی که صداشون سوز داره . می لرزه و حس میکنی با همه ی وجودش زجر کشیده ! شایدم خواننده ی معروفی باشه ولی من نمی شناسمش . 

میخونه ... !!!


دارم مثل شمع آب میشم 

ذره ذره فنا می شم 

یه روز میای و می بینی 

دیگه نیستم فنا شدم .... 


یهویی ته دلت خالی میشه . درست مثل اونوقتایی که تو ماشین نشستی و با سرعت میری و ناگهان میرسی به یه سرازیری و ته دلت خالی میشه  ! همون وقتایی که ناخوداگاه یه " وای " هم به زبون میاری ! حس میکنی قلبت از جاش کنده شده ... ولی تو دانشگاه بهمون گفتن همچین حسی وقتی میاد سراغت که ریتم قلبت پی وی سی داشته باشه . یعنی حتی این حس رو هم با جنبه ی علمی توجیه کردن . 


میخوای بری ، نگو می مونی پیشم 

ولی بدون بی تو آروم نمی شم 

ای گل برو ، برو که خوشبخت بشی 

به پای عاشقی چون من پیر نشی ... 

رفتن برات چه آسونه ، دلم رو هی می لرزونه 

دلم دیگه خسته شده  ، نمی کشه نمی تونه 


با خودت فکر میکنی یه جای این شعر می لنگه ! 

درست همونجایی که شاعر گفته " دیگه نیستم فنا شدم " ! هیچ قافیه ای جور نیست .... 

+ امروز تو بخش باز دچار شدم . باز چشم راستم کوچیک میشد و چشم چپم بیش از حد باز می شد . به همکارم گفتم ! تعجب کرد . سرپرستارمون گفت برو تو Rest  و کمی استراحت کن . نمیدونم چرا باز این حمله ی لعنتی اومد سراغم . شاید واسه خاطر حشره کشی بود که تو بخش زده بودن ! واسه اون چند تا زنبوری که تو بخش بود و نتونسته بودن هیچ جوری از بین ببرنشون . الان ولی خوبم . هر دو تا چشمام به یک اندازه باز هستن و به یک اندازه بسته میشن :)


+ بعدا نوشت آوا ! ( چهارشنبه 11:27 )

الان باید تو آشپزخونه باشم ولی نشستم و به آرشیو نوشته هام سرک میکشم .... 

صدای غرش آسمون ! صدای ریزش بارون ... 

تو این روزهای بارونی ... 

تنها منم و چشمهای خیس.... 

اینم از فصل پاییزی من ... 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۳ آبان ۹۱ ، ۱۶:۵۶
  • ** آوا **
۲۰
آبان
۹۱



خواستم امشب ( یکشنبه ) نظرات رو جواب بدم و تائید کنم ولی از اونجا که چشمام تا به تا میینه برام مقدور نیست . انشالله  فردا عصر نظرات رو تائید میکنم . 

خوبم ! و هیچ جای نگرانی نیست ! لبخند

.

.

.

دوباره نوشت آوا ! ( دوشنبه 23:37) 

به خودم یه خسته نباشید میگم ! خلاصه موفق شدم نظراتتونُ جواب بدم و تائید کنم . یه دست و هورا واسه آوای پنجه طلا :) 




  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۰ آبان ۹۱ ، ۱۲:۰۳
  • ** آوا **
۱۸
آبان
۹۱


+ پریشب تو بخش بودم که اسمس دوست جون رسید و برای برگزاری جشنواره ی قصه گویی روز چهارشنبه دعوتم کرد ! به اتقاق یاسی ! یه همچین دوست جون ماهی دارم من :) 

چهارشنبه صبح کار بودم و تا برگردم خونه شد 14:30 ! تندی ناهار خوردیم و با دوست جون تماس گرفتم که متاسفانه موفق به صحبت نشدم . بعده چند دقیقه خودش تماس گرفت و گفت منتظرم تا بیاین ! راهی کانون پرورش فکری کودکان شدم ! بازم به اتفاق یاسی . البته ناگفته نمونه یاس بهونه بود :) اشتیاق من بیشتر برای دیدن مجدد مریم جون بود ! :-*

از پشت درب لبخند مهربونش رو دیدم که با ذوق میومد سمتمون . خستگی از چهره ش می بارید . درست مثل من که دقیقا مثل اون شبایی که نوافن میخورم خُمار بودم و نفسم سنگین بود . بعد از احوالپرسی راهی سالن آمفی تاتر شدیم . متاسفانه بموقع نرسیدیم که سعادت دیدن قصه گویی ایشون رو داشته باشیم ولی باز در جوار همچین دوستی گوش دادن به دو سه تایی قصه ی هر چند کودکانه واقعا دلچسب بود . گاهی گداری هم مثل بچه های کوچیکی که تو جمع نمیتونن ساکت باشن گذری با هم حرف میزدیم :دی ! شانس آوردیم که دوتامون رو از سالن بیرون ننداختن :)))) 

بعده حدود یک ساعت کم کم زمان خداحافظی رسید ! مریم جون کلی از شباهت بی نهایت من و یاسی تعجب کرد و چند بار تاکید کرد که خیلی به هم شبیه هستیم :) ! ما هم که مادر و دختر لوس ! :) 

در نهایت از هم خداحافظی کردیم و جدا شدیم . 

+ امروز خیلی روز سختی بود ! تو بخش غُلغله بود . بدتر از همه اینکه یه بیمار Expire ی هم داشتم که حسابی درگیرش شدم . ولی برخلاف تمام تلاشی که تیم احیا براش انجام دادن نتونستیم موفق باشیم و بیمار فوت شد . گزارش رو نوشتم ولی واقعیت اینه که الان کمی استرس پیدا کردم . چون نرسینگ نُت مثل سند و مدرکه ! میترسم یه وقتی خوب گزارش نویسی نکرده باشم . از قرار معلوم از اون پرونده ها بود که احتمالا میره برای شکایت :( ! با اینکه تیم احیا و پزشک هیچ کوتاهی نکردن ولی خیلی نگرانم . دعا کنین به خیر بگذره ... اینجور مواقع دیواری کوتاه تر از پرستار پیدا نمیکنن که کاسه و کوزه هارو سرش بشکونن :(


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۸ آبان ۹۱ ، ۲۲:۵۴
  • ** آوا **
۱۶
آبان
۹۱


دیروز ظهر به محض اینکه محمد از درب وارد شد بهش گفتم " امروز با کسی قرار دارم " با تعجب گفت کی ؟ گفتم یکی از بچه های نت ! نمیدونم چرا اولین و تنها حدسش ندا بود :دی ! گفتم نه ! کس دیگه ای هست . خلاصه کمی در موردش گفتم . گفت پس منم باهات میام که یه وقتی کلکی در کار نباشه :دی ! یه همچین شوهری داریم ما ... 

گفت اگه مثل اون سریاله یهویی بریزن سرت و کیفت رو بزنن یا بدزدنت من چیکار کنم ؟ گفتم حالا تو ملا عام کی میخواد بیاد منو بدزده ؟ 

گفت اگه مرد باشه چی ؟ گفتم خب باشه ! داخل پاساژه هاااااااااا . 

حالا اون اینطوری میگفت منم تو ذهنم میگفتم یعنی اون بنده خدا هم الان در مورد من همچین فکرایی میکنه :دی !!! 

خلاصه قرار شد با هم بریم . 

حدودای 4 بود که از خواب ناز بیدارش کردم و گفتم بریم یه چیزی بعنوان یادگاری برای دوستم بخرم . اصولا همه اول هدیه میخرن بعد کاغذ کادو میگیرن من کارم برعکس بود! اولین جایی که دیدم کاغذ کادو دارن خریدم . چسب هم همینطور . قیچی هم از خونه برده بودم ( مدیونین فکر کنین به عنوان سلاح سرد با خودم برده باشمااااا :دی ) 

دیگه وقت زیادی هم نداشتم . سریع یه هدیه که تنها بتونه منو هر از گاهی به یادش بندازه خریدم و توی ماشین کادو کردمش :دی ! محمد هم برام چسب می برید :دی 

راس ساعت رسیدم توی پاساژی که قرار داشتیم . حالا استرس دارم اونم اووووه در حده المپیک ! محمد هم استرس داشت :دی 

چند دقیقه ای که به نظرم خیلی خیلی طولانی بود گذشت ( حدودا هفت دقیقه ) ! دیدم خبری نشد . حالا امروز که من منتظر یه خانم با مانتو و شال سورمه ای هستم همه زدن تو تیپ سورمه ای ! ای وای . هر کی میومد من به چشمهاش نگاه میکردم میگفتم نه این نیست . ذوق نداره :دی 

بعده چند دقیقه محمد گفت پس تو تنها بمون ! شاید اونم اومده و دنبال یه خانم تنها میگرده منو با تو دیده ازت گذشته باشه . گفت میرم کمی قدم میزنم خبرم کن . تا خواست دور شه یهویی گفتم وای تنهام نذااااار ! اونم انگار دل رفتن نداشت . سر پاساژ مونده بود و منم کمی دورتر ! یه وقتی دیدم یه خانومی با دختر خانمش وارد پاساژ شد . قلبم انگاری پر کشید سمتش . تا لبخند زدم دیدم ای وای اونم میخنده . مطمئن شدم این فرد با این همه اشتیاق کسی نمیتونه باشه جز دوست جون خودم . اون قدمهاش رو تندتر کرد و منم کمی جلوتر رفتم . چند ثانیه بعد دستامون تو دست هم بود و بوسه بارون . منو به عنوان دوستش به دخترش معرفی کرد . و لپم رو کشید :دی ... منم که گل گلی شده بودم شدیییییید . 

محمد وقتی دوست جون رو دید انگار که خیالش راحت شده باشه اشاره داد که میرم و تماس بگیر ... 

منم دست دوست جون رو گرفتم و بردم کمی کنارتر که سر راه نباشیم . البته همون اول کاری از هولم یه خانوم پشت سرم بود که پاش رو لگد کردم و کلی خجالت کشیدم و عذرخواهی کردم ! 

چند دقیقه ای همونجا با هم صحبت کردیم . گفت شوهرت منتظرته مزاحمت نمیشم . یهویی دلم یه جوری شد . حس کردم شاید نمیخواد بیشتر از این پیش هم باشیم . گفتم اون رفته تا جایی تا من خبرش کنم . دوباره خندید و گفت پس میای تا مرکز خرید بریم ؟ گفتم مزاحم نیستم ؟ گفت نههه از خدامه بیای . هیچی دیگه ما هم رفتیم مرکز خرید . اونجا هم چند دقیقه ای حرف زدیم . تازه اونجا بود که گفت " اسم واقعیت آواست ؟" گفتم وای مگه من اسمم رو بهت نگفته بوووووووودم ؟که ظاهرا اینطور بوده :دی 

خلاصه جلسه ی اول با معرفی و کلی هیجان به همراه استرس برگزار شد :دی ! آخرش هم از همدیگه خداحافظی کردیم . موقع جدا شدن هدیه رو هم بهش دادم . حالا قرار شد بذاره جلوی چشم تا همیشه منو بخاطر داشته باشه :دی ! هر از گاهی هم اگه استفاده کرد فاتحه ای نثارمون کنه :) 

حالا اون بین دستامون تو دست همه یهویی میگه خوب سوژه ای میشه برای وبلاگتا ! :دی 

یه سئوال جالبی هم که پرسید این بود ! خونه تون اطراف پاریس کوچولوئه ؟؟؟ :دی 

کلا تابلو شدیم رفت . 

یه دیدار غیرمنتظره بود . یه تجربه ی زیبا و به خاطر موندی . امیدوارم که دوستیمون دوام داشته باشه و همیشه از داشتن همدیگه خوشحال باشیم . 

+ جا داره همینجا هم بگم که عزیزم اگه قسمت بود و بار دیگه ای هم دیدار تکرار شد اینبار باید بریم یه جای دنج ! با هم در حد یه فنجون چای تازه دم هم شد بخوریم و بحرفیم . شاید کافه ی کوچه ی هفتم ! 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۶ آبان ۹۱ ، ۰۹:۳۱
  • ** آوا **
۱۵
آبان
۹۱



+ آقا ما میخوایم بریم سر قرار ! :) 

کمی استرس دارم . تپش قلب حتی :)

به قول یه سریا گُرخیدم :)

حالا قرار شده آوا با اون عینک صورتیش ، ساعتی خاص ، در مکانی خاص ، به دیدار شخصی خاص بره  

اگه دوست جون راضی بود شاید از دیدار امروز چیزی بنویسم !!! 


+ همین الان خیاط زنگ زده که غروب بیا برای پرو لباس ! یعنی خوش یمنی این قرار از الان خودش رو نشون داد :)



  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۵ آبان ۹۱ ، ۱۵:۲۹
  • ** آوا **
۱۵
آبان
۹۱



یک زمانی یادمه اگر عینک آفتابی به چشمات میزدی تو رو با انگشت اشاره نشون میدادن و بعد فاصله ی بین همون انگشت تا شست رو به دندون میگرفتم و تف تف میکردن که " ای داد بیداد دختر فلانی بد/کا/ره ست " 

یادمه همون وقتها که پسرعمو بزرگه یه دونه از اون جنس خوباش رو برای من خریده بود و یکی هم برای دختر عموهه من به مدت زیادی اونُ تو پنهانی ترین قسمت کیفم به دور از چشم همگان پنهون کرده بودم . و باز هم یادمه فقط و فقط تو لحظات تنها بودنم اونو به چشمام میزدم و جلوی آینه خودمو برانداز میکردم که "چقدر هم بهم میومد " و به قول دختر عموهه " نیست که صورت تو گرده خیلی بهت میاد " ! 

 یادمه همون وقتها هم آفتاب چشمامُ اذیت میکرد و همیشه اشکم سرازیر بود ... ولی به معنای واقعی می ترسیدم ازش استفاده کنم ... یادمه حتی باباجون وقتی روی موتور می نشست عینک به چشماش میزد تا از حشرات موذی در امان باشه ولی من این اجازه رو نداشتم ! چون مردم فکر بد میکردن . بماند که بعدها همون عینک دوست داشتنی من به شکل ظالمانه ای زیر تایرهای یک ماشین له شد ... 

الان که همه بر این عقیده ان که باید از اشعه ی مضر آفتاب در امون بود حتی مامانی هم عینک آفتابی میزنه ! من ولی چشمام به قدری ضعیف شدن که دیگه حتی اگر هم بخوام نمیتونم عینک آفتابی بزنم ... چون نمی بینم . چون اگر کسی منو بشناسه و من نشنامش میگن فلانی قیافه میگیره . کسی نمی فهمه بابا فلانی چشماش بی عینک قادر به تشخیص نیست ... مگر در فاصله ی کمتر از دو - سه متر ... 

دیشب هر دو تا چشمام واقعا درد داشتن . طوریکه به محمد گفتم " ایکاش میشد درد چشمام رو یه طوری بیرون بکشی " خسته شدم ! از این چشمای نیم سوز واقعا خسته شدم . 

+ شک ندارم اگر زمانی خدا عمری بهم داد و به سن پیری رسیدم یکی از اون مادربزرگهای نابینایی هستم که همیشه دستام جلوتر از پاهام دنبال مسیر و راه میگرده ... 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۵ آبان ۹۱ ، ۱۰:۲۰
  • ** آوا **
۱۴
آبان
۹۱



بعد از شب کاری واقعا مغزم نمیکشه که 30400 ضربدر 2500 یعنی چند . 

آی ملت ! یکی بیاد برام حساب کنه بگه چند میشه ! لطفا ... :(

شرح ماوقع در پست بعدی ! فعلا در منزل پدرجان تشریف دارم و با کیبورد خشک و عبوسش تایپ میکنم که واقعا سخته ! و نیاز به زور و بازوی فراتر از نرمال داره :دی

جواب مسئله یادتون نره :*

.

.

.

بعدا نوشت :

+ مسئله مربوط میشد به یکی از مسئولین جایگاه پمپ بنزین . وقتی تو تاکسی کنارم نشسته بود و به کسی که پشت خط بود التماس میکرد که یه راهکار نشونش بده . تو شیفت شب براش یه تانکر 30400 لیتری بنزین سوپر میارن و راننده اصرار داره که این بنزین معمولیه و هر چی متصدی پمپ میگه رنگش نمیخوره معمولی باشه ولی اون همچنان تاکید داره که معمولیه . و ظاهرا 30400 لیتر بنزین سوپرُ داخل مخزن معمولی میریزه . بعد از رفتن راننده هم بازرس میاد و متوجه این اشتباه میشه و متصدی پمپ رو اخراج میکنه . و بهش میگه بابت هر لیتر بنزین باید معادل جریمه ی بین المللی یعنی 2500 تومان پرداخت کنی . بنده خدا میگفت من اگر زنم رو طلاق بدم و مهریه ش رو بدم کمتر هزینه میبره . التماس میکرد که اخراجم نکنین ! اجازه بدین از سی سال خدمتم که 21 سالش مونده براتون مفتی کار کنم و شما از حقوقم کسر کنین . 

البته حرفا زیاد بود و واقعا قلبم درد گرفت وقتی خودم رو لحظه ای جای اون مرد گذاشتم ! نمیشد عمق فاجعه رو حس کرد . باید مرد خونه باشی . باید نون آور خونه باشی . باید چند نفر منتظر به دستهای پر بارت داشته باشی تا بتونی درک کنی اون مرد چه لحظات سختی رو نفس میکشید . 

امیدوارم که مشکلش حل شه . بخوام بگم دیگه چیا گفت بیشتر مغز هنگ میکنه . 

این مبلغ جریمه ی اون مرد بود . انقدر بگم که همون مقدار بنزین 18000000 قیمت داشته ولی با محاسبه یقانونمندان مبلغ معادل لیتری 2500 حساب شده برای اون فرد . چه بنزین فروخته بشه و چه نشه باید این مبلغ به عنوان خسارت پرداخت شه ... 

نظرتون چیه که امشب برای مردی که دچار همچین مشکلی شده از تهه دل دعا کنیم !؟1 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۴ آبان ۹۱ ، ۱۰:۳۵
  • ** آوا **
۱۳
آبان
۹۱



* هوایت همچون طوفانی بر پا می شود ! در دلم ... 

و من همچون شعله ای در تکاپوی رفتن و ماندن چه عاشقانه می رقصم ... 

برای من "هیچ " فرقی ندارد ... 

تمام من پر از تو می شود و همین برای من یعنی " همه چیز " ... 

چه حال و هوایی می شود در دلم ! وقتی "تنها" عطر گل سرخ با من سخن میگوید ... 

* آوا 

+ می دانی ! آشناترینی وقتی "تنها" من بشناسمت ؟ تنها همین و بس ...  

+ عروسی خان بزرگ هم تموم شد ! ملت و فرستادیم خونه ی بخت . انشالله که خوشبخت شن ! 

+ تو بستر رودخونه ی نزدیک خونه مون چندتایی نخل کاشتن ! یه برکه هم درست کردن و دورش رو مثلا به شکل نیزار در آوردن . قراره چند تایی شتر هم بیارن و لابد کلی هم جهاز شتر ! احتمالا الان دیگه مراسم تموم شده ... چون دیگه صدایی به گوشم نمیرسه . اونشبی تو سطح شهر تبلیغ میکردن " برای اولین بار در استان مازندارن ! نمایش واقعه ی غدیر خم شنبه صبح در کنار رودخانه ی چشمه کیله " ! 

راستش رو بگم ؟؟؟ از این حرفاشون خسته شدم . حتی از نمایش هاشون . قربون مظلومیت ائمه (ع) برم ... دارن کاری میکنن که دیگه مردم دلشون رو هم نادیده بگیرن و احساسات خودشون رو زیر پا بذارن و به واقعیات فعلی زندگی بچسبن و با سختی های زندگی شاید حتی از پا در بیان . کلافه و عصبی هستم این روزها ... 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۳ آبان ۹۱ ، ۱۳:۱۳
  • ** آوا **
۰۹
آبان
۹۱



معتاد دیده اید ؟ از همانهایی که اگر کمی دیر به داد خودشان برسند بی تاب می شوند ؟؟؟ 

اسپیکر روشن است ! صدای موسیقی می پیچد در تمام ثانیه هایم ... 

من اما ! آماده ی خوابم... 

لحظه ای سکوت ! بیش از حد خسته ام ... 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۹ آبان ۹۱ ، ۱۱:۰۷
  • ** آوا **
۰۶
آبان
۹۱



حیف که نمیشه از تو گفت از تو نوشت 

والا می نوشتمت ... 

می بردمت میذاشتمت لای بَر و بوی بهار 

تو آب دریای شمال ، می شستمت ! می کاشتمت 

به جرم بد خاطرخواهی توی دلم میکشتمت ...

به خط خوش تو روزگار ، به رسم یاد و یادگار ... 

تو قصه ها می ذاشتمت ...


دقت کردین دست آقاهه چقدر روشن تره از دختره هست ؟ :)



  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۶ آبان ۹۱ ، ۱۲:۵۴
  • ** آوا **
۰۶
آبان
۹۱



+ این متن رو یادتونه ؟ 

 این چند روز توی بخش مردی رو میبینم که برای همسرش از جون مایه می ذاره ! دیشب با کمک هم پانسمان تمام زخم های بدن همسرش رو انجام دادیم . راستش رو بخواین وقتی از اتاق خارج شدم هیچ نایی برای حرکت نداشتم ولی با این حال وقتی به همکارم رسیدم ... وقتی با نگرانی پرسید " آوا چـِت شده ؟ " در جوابش گفتم " اگه این مرد جاش تو بهشت نباشه ، بهشت حق هیچ کس دیگه ای نیست " ! واقعا بهشت حقش بود ... 

.

.

.

چند روز قبل " عصرکار " بودم که این مرد اومد تو Station تا بگه برای کاری میخواد بره بیرون و ما بیشتر به سراغ همسرش بریم تا شاید کاری داشته باشه ! نمیدونم لبخند روی لبمون رو که دید درد دلش وا شد یا شاید ظرفیتش پر شده بود ! بی مقدمه بهمون گفت " از شبکه ماهی 30 تا پتدین سهمیه ی همسرمه که بهمون میدن ! اونوقت این ماه فقط 25 تا دادن " ! 

گفتم " چرا ؟" گفت خانومی که میومد برای تزریق خونه مون بار دومی که اومد سه تاش رو کش رفت ! دو بار بعدش هم اومد که امیدوار بودم حداقل پوکه های خالیش رو برگردونه ولی برنگردوند . روم نشد به همسرش بگم . ترسیدم باعث اختلافشون شه . دیگه عذرش رو خواستم و گفتم نمیخواد برای تزریق بیای ! از طرفی دو باری هم که من خونه نبودم و اومدن برای تزریق مادرخانوم و خواهرخانومم نمیدونستن که این پوکه ها دور انداختنی نیست . دو تارو اونا انداختن تو آشغالها و رفت ! حالا این ماه 25 تا پوکه تحویل مرکز دادم اونا هم هر چی اصرار کردم فقط همون 25 تا رو بهم دادن ". 

ناراحت شدم ! عجب آدم بی وجدانی بود اون زن . از این بیمار دزدیدن مخدری که برای تسکینه درده واقعا صفت حیوانیه ! نه گناه انسانی . کلی برامون درد دل کرد ! از سختی زندگیش گفت ولی همش با لبخند حرف میزد و انگار نه انگار خسته شده . میگفت روزایی که برمیگردم خونه وقتی ناهار میخورم فقط با دستام ظرفهارو میزنم یه کنار تا جایی برای خواب خودم باز کنم . بعده کمی خواب میرم سراغ تهیه ی شام ! 

واقعا سخته . وقتی این حرفارو میزد هنوز عشق به همسرش رو میتونستیم از لابه لای کلماتش حس کنیم . از سختی زندگیش میگفت ولی از خستگی نه ! آخرش راه افتاد سمت اتاق همسرش . همکارم صداش کرد گفت " برو به کار عقب مونده ت برس ما حواسمون بهش هست " از همونجا جواب داد " نه ! بیدار شه ببینه تنها گذاشتمش غصه میخوره ! میذارم برای فردا " 

چند روزیه که بیمارش مرخص شده . الهی که خدا به تموم بیمارها شفا بده . درد و بیماری یه جور امتحانه ! یه آزمون برای سنجش توان و مردونگی ... ایکاش همه از این آزمونها سربلند بیرون بیایم . مثل این مرد ! 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۶ آبان ۹۱ ، ۱۱:۰۵
  • ** آوا **
۰۶
آبان
۹۱


آقا اصلا من میخوام این چند تا دونه نقل رو بهونه کنم برای اینکه یه پست جدید بذارم ! تا روح اوناییکه میگن آوا برای وبلاگش دنبال خلق سوژه هست شاد شه :) برای شادی روحشون اجماعا یه کف مرتب ! 

+ گاهی وقتها دل یه چیزایی میخواد که نمیتونی داشته باشی ولی خب ! در عوضش چیزایی رو داری که می تونی با اونها لذت حتی اون نداشته هارو هم تجربه کنی . مثل همین نقل ها ! حیف ! آخریشون بود . درست دو تا دونه ی آخریشون رو همین چند دقیقه قبل خوردم و درست وقتی که طعمشون تو تموم وجودم پیچید چشمامو بستم و به اون چیزی که منو به سمت ظرف نقل ها بُرد فکر کردم :) چیزی که با ارزشه و ارزش فکر کردن رو داره ... 

+ یاسی وقتی کوچیکتر بود ( نه اینکه الان خیلی بزرگه :دی ) وقتی بهش میگفتم "یاس فندق بده مامانی" ! دست میبرد سمت بینی ش و اونو مثلا میکَند و پرت میکرد سمتم ! منم مثلا بینی ش رو روی هوا میگرفتم و مینداختم تو دهنم و هی ملچ ملوچ میکردم و بچه م کلی ذوق میکرد ! یا وقتایی دست راستمو می بردم سمتش و کمی گود میکردم میگفتم "یاسی پنبه " اونم صورتش رو میاورد سمت دستم و چونه ی نرمش رو میذاشت روی اون ! منم کمی با غبغبش بازی میکردم و نازش میکردم . حالا امروز صبح وقت مدرسه یهویی یاده همون وقتا افتادم ! تا گفتم "یاسی پنبه " دستش رو برده سمته چونه ش و میگه مامانی مگه هنوزم پنبه ست ؟ گفتم تو پنبه رو بده مامانی من بهت میگم ! بازم اومده و چونه ش رو گذاشته کف دستم و منم کلی نازش کردم ... ! دماغشم که دیگه فندقه دیگه ! گفتن نداره خب ... :دی 

به قول نسل جوان " همچین مامانی هستیم ما ... " 

نیست که خیلی پرستار نمونه و منظمی هستم ! برای همین ناخن هام انقدر کوتاهه :")


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۶ آبان ۹۱ ، ۰۹:۴۸
  • ** آوا **
۰۵
آبان
۹۱


+ خوبم ! انقدر خوب که دارم به ترانه ی Love story گوش میدم . بازم انقدر خوب که کدآهنگ این ترانه رو گذاشتم روی وبلاگم . شما هم اگه تمایل دارین که باز گوش بدین کنار کادر آمار وبلاگم روی اون نشونه ی قرمز و شایدم نارنجی رنگ کلیک کنین :) 

+ آقا اصلا من یه آوا هستم با حالتی غیر قابل پیش بینی . شما که شمایید ! یه وقتایی خودمم نمیدونم حسم در اون لحظات که توش هستم چیه :دی 

میگن متولدین خرداد ماه افرادی هستن با چند روحیه ی مختلف ! که به اشتباه تو عامه این طور باب شده که ازش به حرم سرا نام میبرن . نه عزیزم ! حرم سرا به اون معنایی که تو ذهنه NO. به معنی اینکه یک شخص هست با هزاران روحیه . دقیقا در خودم می بینم اینو . یه وقتایی از شنیدن صدای افتخاری و گاهی با تصنیفی از شجریان حتی ! سر ذوق میام . یه وقتایی صدای خواننده ی زنی آرومم میکنه با اینکه کلا از خواننده ی زن خوشم نمیاد . مثل آهنگ " اعترافِ آینه " ! یا حتی یه ترانه ی هندی و شاید گاهی عربی ... ! در چنین اوضاعی علاقه داشتن به این آهنگ زیبا با نام Love Story فکر نکنم چیز عجیب و غریبی باشه . نه ؟ فکر کنم الان بانوی اروپایی حرم سرا شده سوگلی :) 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۰۵ آبان ۹۱ ، ۱۶:۲۵
  • ** آوا **
۰۴
آبان
۹۱



امروز تولد یکی از زحمتکش ترین ، مهربون ترین و لوس ترین باباهای دنیاست . 

باباجونم تولدت مبارک !

.

.

.

صبح تماس گرفتم ، میگم " می بینم که امروز چهارم آبان هستُ بعضیا به روی خودشون نمیارن که تولدشونه ُ..." !!! غش غش میخنده و میگه " نامرد من باید به روی خودم بیارم که تولدمه ؟" !!! خب منم که از رو نمیرم و میگم " آره خب کیک میخوام " :دی ! میخنده و میگه "چشم مادر چشممممممممممممممم " میگم " منکه امشب بیمارستانم بعد میام و سهم کیکم رو میگیرم ازت :))) " باز هم میخنده ! تولدش رو تبریک میگم و براش آرزوی سلامتی میکنم . آخرش هم از پشت گوشی بوس بوس و خداحافظ P: 



  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۴ آبان ۹۱ ، ۱۲:۲۱
  • ** آوا **
۰۳
آبان
۹۱



+ خواستم کمی خودمُ آروم کنم برای یه عصر کاری . بیمار مردم گناهی نداره که من با ظاهری درمونده و ... به استقبالشون برم . نه ؟ 



  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۳ آبان ۹۱ ، ۱۲:۰۳
  • ** آوا **
۰۳
آبان
۹۱

+ دیشب مراسم کارت نویسی خان بزرگ بود :) یه دست یه هورااااااااااا ! 

+ یاس امروز رفت مدرسه . میگه مامانی از اون قرص قرمزا بهم نده وقتی میخورم نمیتونم چشمامُ باز کنم . استامینوفن رو میگه :) بمیرممممم ! دیشب تو اون ولوشو و شلوغی بچه م با دو تا لپ گلی کنارم نشسته بود و همش میگفتم مامان خوابم میاااااد  . آخراش دیگه نتونست مقاومت کنه و خوابید . 

افتادیم به شمارش معکوس تا عروسی . فقط نه روز دیگه مونده :) 

+ یک زمانی وقتی می نوشتم ، مطالبمُ دوست داشتم ولی چند وقتی ِ که نسبت بهشون بی حسم . هنوزم به آرشیو مطالبم که سرک میکشم همون پستهای قدیمی بیشتر به دلم میشینه . 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۳ آبان ۹۱ ، ۱۱:۲۷
  • ** آوا **
۰۲
آبان
۹۱


+ یاس حالش بده ! تب کرده با گلو درد و سر درد و تهوع ! الانم کلی دارو خورده و دگزامتازون و 6.3.3 زده و خوابیده ! برای فردا هم استعلاجی داره ! 

.

.

.

.

.

دیشب تو بخش با یه همراه دعوام شد . دعوا به معنای واقعی ! آخره شب رفته به همکارم میگه " تو رو خدا به این همکارت بگو من آدم بدی نیستم " موقع رفتن اومد از من معذرت خواست . هیچی تو جوابش نگفتم . ولی امروز صبح میون اون همه همکار و اینترن وقتی اومد جلوی من ایستاد و کمی خم شد و دستش رو سینه ش بود و گفت " خانم پرستار سلام عرض کردیم خدمتتون " !!! وقتی نگاه پر از محبتش رو دیدم نتونستم لبخند واقعیم رو مهار کنم . خندیدم . خوشحال بود ! منم راضی تر شدم. همکارام همیشه میگن " آوا رفتارت بقدری منطقی و متینه که همه رو شرمنده ی رفتارهای ناپسندشون میکنی " ! حالا بیاین بگین آوا یک فرشته نیست :دی

دیشب به معنای واقعی جهنم رو تجربه کردم . هنوزم بدن درد دارم از این شیفت جهنمی . 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۲ آبان ۹۱ ، ۰۰:۱۰
  • ** آوا **
۳۰
مهر
۹۱



دیشب وقت خواب ! 

+ مامانی میای بغلم کنی بخوابم ؟! 

آوا به زور خودش رو توی تخت یاس جا میده و یاس رو بغل میکنه ... 

کمی نوازش و بوسه بارون از هر دو طرف :دی 

+ مامانی یه چیزی بگم ؟؟؟ 

* بگو عزیزمممم ! ماااااااااااااااااااااااااچ 

چرا وقتی من میرم آب بخورم تشنگیم رفع نمیشه ولی وقتی تو یا بابایی برام آب میارین میخورم دیگه تشنه نیستم ؟؟؟ 

* ... آوا در سکوت مطلق با دهانی باز و چشمانی ورقلنبیده ! 

یاسی هم غش غش میخنده :) 

+ مامان برام آب بیاااااااار :(

* بچه پر روووووو پاشو برو برای خودت آب بخور برای منم یه لیوان آب بیار ! ببینم اگر تو برای من آب بیاری هم تشنگیم رفع میشه یا نه :دی  

بعد از رفع تشنگی باز هم صدای بوسه و ماچ و این حرفا ... 

این هم بود داستانی از آوا و یاس در نیمه شب یک شب کاملا پاییزی :) 

اینم بچه است که ما داریم ؟؟؟ نفسهههههههههههههه !


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۳۰ مهر ۹۱ ، ۱۱:۱۹
  • ** آوا **