حملات گاه و بیگاه ...
+ چهارشنبه ای شب کار بودم ! شب کاری زیاد سختی نبود ولی صبح زود موقع راند بخش یکی از بیمارها صدا کرد که سرم رو ازش جدا کنم تا بره برای دستشویی ! وقتی نزدیکش شدم یه وقتی حس کردم قلبم اومده توی گلوم و با شدت خیلی زیادی محکم میکوبه ! بطوریکه صداشو دقیقا می شنیدم . حس کردم قفسه سینه و سرم کاملا بی وزن شده و پر از هوا ... یه جور حس سبکی به همراه گیجی ...
به هر شکلی بود هپارین لاک کردم و برگشتم استیشن ! همکارم متوجه تغییر رنگم شد . هنوزم همون حس رو داشتم ! تا 20 ثانیه ای دقیقا با همون حس گذشت . بعد یهویی انگاری آب روی آتیش ریخته شده باشه همه چیز برگشت بحال عادی . انگار نه انگار همچین اتفاقی افتاده باشه .
+ صبح پنجشنبه رفتم خونه ! حالا من بودم و شش روز تعطیلی !
خیلی زود تصمیم گرفته شد که بریم کرج ! چیز زیادی لازم نبود !!! فقط ماشین باید چکاپ میشد که تا من وسایل رو آماده کنم محمد به داد ماشین رسید و چیزایی که لازم بود عوض شه عوض شد ! و ظهر حرکت کردیم .
بین راه بودم که فهمیدم حلقه ی دعاس ....
دلم هوایی شده بود ولی خب چاره ای برای بودن نداشتم . تو پیچ و خم جاده کندوان بودم !
درست تو همین لحظات ...
و این ...
و این ...
با اینکه دوست داشتم عکس بگیرم و براتون بذارم ولی نمیدونم چرا حس عکس گرفتن اصلا نبود :(
+ از این فالها هم دیدیم که منو برد به یاد روزهایی که میرفتیم دربند _ درکه و بین راه میخریدیم و میخوردیم . خیلی دوست دارم ! چند تایی خریدیم که خیلی خوشمزه هم بود . هر چند گرون میفروختن :(
مستقیم رفتیم خونه ی دایی جونم ( خواهر محمد ) ! برای شام خونواده ی محمد هم اونجا بودن . بغیر از داداشش اینا ! بعد از افطار و شام قرار شد بریم تو محوطه تا بچه ها کمی بازی کنن . با اینکه واقعا خسته بودم و هنوز خستگی شب کاری بدون استراحت توی تنم بود ولی رفتیم تو محوطه ! یاس با عمه جونش کمی بدمینتون بازی کرد . پارسا هم مخ منو کار گرفته بود :دی و راه به راه می پرید تو بغلم !
کمی که نشستیم یه وقتی دیدم دیگه نفسم بالا نمیاد . اونم به لطف یکی از همسایه ها بود که ساعت 11 نصفه شب تصمیم گرفت کباب بزنه ...
دیگه نمیتونستم نفس بکشم و با تنگی نفس شدید از باقی جدا شدم و برگشتم تو خونه ! البته خواهر محمد ( زنداییم ) هم با من برگشت و باقی موندن تو محوطه و دیرتر برگشتن . برگشتن تو خونه به هیچ عنوان به وضع موجود کمک نکرد . صورتمو شستم و قلپ قلپ آب خوردم بلکه بهتر شم ولی انگاری یه جسم خیلی سنگین رو سینه م بود که نمیذاشتم ریه هام برای نفس کشیدن باز شن . خیلی بد بود...
همون وقت خونواده ی محمد ( پدر و مادر و خواهر کوچیکش ) خداحافظی کردن تا برن خونه ! ما هم برای خواب همونجا موندیم ... ولی چه خوابی ! وقتی دراز کشیدم تا خستگی دو روز قبل از تنم بره بیرون حالم بدتر شد . نفسم خیلی سخت تر بالا و پایین میرفت . تا حدی که تصمیم گرفتم اسپری بزنم اونم تموم شده بود و در نهایت یک قاشق شربت سالبوتامول خوردم و سه تا متکا گذاشتم زیر سرم تا بتونم راحت تر نفس بکشم . بنده خدا زنداییم میگفت " میخوای بریم بیمارستان ؟؟؟ " ! نیم ساعتی گذشت که دیدم کم کم دارم آروم میگیرم و بعد هم خوابیدم ....
صبح به اتفاق زندایی و پریسا رفتیم مرکز خرید و کمی لوازم مورد نیاز خریدیم ! و بعد راهیه خونه ی پدره محمد شدیم .
عصر هم رفتیم خونه ی داداش محمد ! ایلیا کوچولو رو دیدم . یه پسره لوس و خوردنی !
بعد هم برگشتیم خونه ی پدر محمد و کلی کار مضاعف انجام دادیم و کلی تغییرات !
آخره شب بازم دچار همون حمله شدم ! ولی با شدت کمتر ... خیلی زود رفع شد .
امروز صبح هم حدودای 05:30 راهی شدیم و برگشتیم ! ساعت 10:20 هم رسیدیم خونه مون :)
- شنبه ۹۱/۰۵/۰۷