از تموم حسهای دنیا حس نوشتنم پَــــر :"(
خبرا که زیادن ! روزمرگی ها ... فراووووون .
ولی حس نوشتن ؟! نه .... ندارم !
+ شنبه ای که گذشت جشن تولد "هیچکس" عزیزم بود! به صرف شام . منم که باید حتما میرفتم . ساعت ۲۰:۳۰ از بیمارستان برگشتم خونه و تندی یه دوش گرفتمُ به اتفاق یاسی رفتیم خونه شون . خوش گذشت .
+ دوشنبه مامانی به اتفاق باباجون و داداشم رفتن تهران . برای کاتاراکت چشم داداشم . دیروز جراحی شده . دعا کنین موفقیت آمیز بوده باشه :(
+ تا یازدهم خرداد به جز دو روز که آف هستم همش عصرکارم . ظهر اول خرداد که رفتم بیمارستان سرپرستارمون باهام دست داده میگه اولین روز عصرکاریت مبارک باشه :(
هی وای من !
همون روز بخاطر تاریخ تولدم هر چی تاریخ تو پرونده ها می نوشتم اشتباها به سال تولد خودم بود . همش قلم خوردگی داشتم تو پرونده هام :)
+ دیشب اومدم خونه دیدم آینه روی میز غذاخوریه . موقع شام یاسی آینهُ از روی میز برداشته میگه " امروز ناهار تنها بودم آینه گذاشتم جلوم که تنهایی غذا نخورم " :) اینم از دختر ما ! چطور خودشو از تنهایی در میاره ...
این در حالیه که من از آینه میترسم ! مخصوصا وقتایی که بی هوا از جلوش رد میشم :)
+ از این به بعد که امتحان این جوجه ها ( بچه های کوچه مون ) تموم بشه نمیشه اینجا زندگی کرد . از الان رفتن پیشواز و دارن خودکشی میکنن تو کوچه ! جیغ و داد و ... :(
+ دیشب یه بارون حسابی داشتیم ! حدودای ۲۲:۳۰ بود که چند دقیقه ای کنار پنجره ایستادم و از بارش بارون لذت بردم . ایکاش خونه مون آپارتمانی نبود :"(
از همه ی عزیزانی که تو پست قبلی بابت تولدم تبریک گفتن نهایت تشکرُ دارم . بخصوص از شادی مهربون و لاله ی عزیزم که واقعا شرمنده شون شدم .
- چهارشنبه ۹۱/۰۳/۰۳