هم روزمرگی و هم روز مرگی ...
صبح نسبتا زود بیدار شدم .
یه لگن لوبیا سبز خُرد شده رو داخل دیگ ریختم و الان داره مراحل پختُ طی میکنه . لباسهارو هم ریختم تو ماشین و دارن شسته میشن . تو یه قابلمه ی دیگه هم سه تیکه سینه ی مرغ انداختم تا بپزه تا امروز ناهار لوبیا پلو درست کنم اینارو گفتم تا یه وقتی فکر نکنین اینجا هستم و به فکر غذا نیستم .
الان یه تیکه کلوچه ی سوغات لاهیجانُ هم دارم میل میکنم که رهاورد خان بزرگ از دیار همسرجانشان می باشد
+ پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت :
جشن تولد خواهرزاده ی گرام این بنده " میلاد گل و گلاب " در منزل مامانی بود و یه جشن درست و درمون . ولی اینجانب در بیمارستان تشریف داشتم و کلی هم از نبودمان دیگران مستفیض شدن
+ جمعه ۲۲ اردیبهشت :
من که شب کار بودم ولی رهاجون ( آبجی کوچیکه ) قرار بود صبح زود به اتفاق گروه کوهنرودی شهرمون راهیه دریاسر شن ! از قبل کلی اصرار کرد که تو هم بیا ولی خب نه برنامه م جور بود که باهاشون برم و نه اشتیاقی برای رفتن داشتم . ظاهرا که شکر خدا خیلی بهش خوش گذشت . برای هفته ی بعد هم تصمیم داره بره . این تصمیم در حالی گرفته شده که به اظهار مامان خانوم وقتی رها از کوهنوردی برگشته بود چهار چنگولی از پله خونه ی مامان اینا بالا میومد و تموم پوست دست و صورتش سوخته بود . ماشالله از رو هم که نمیره
+ شنبه ۲۳ اردیبهشت :
هدیه ای که برای مامانی گرفته بودیم با کمک یاسی جونم کادو پیچ شد و غروبی راهی خونه ی خاله جون شدیم ولی قبلش سر راه رفتیم بازار و محمد و یاسی نشستن تو ماشین و من رفتم برای خاله خانومم که مثل مامانیم برام عزیزه و دوست داشتنی هم یه هدیه ی ناقابل گرفتم و اونم کادوپیچ کردیم و رفتیم خونه شون . دو تا خواهرا کلی خوشحال شدن . امیدوارم که خوششون اومده باشه .
+ ادامه ی مطلب با همون رمز قبلی !
امیدوارم که در این یه مورد برام جبهه نگیرید . این همون کلمات بی ادبی هستن که تو ذهنم جست و خیز میکنن و باید با ترکه سر جاشون بنشونمشون .
- يكشنبه ۹۱/۰۲/۲۴