منُ غروبُ ساحل دریا ...
دارم کم کم به آخرین روزهای پروسه ی عصرکاریم می رسم . به قول یکی از همکارام که میگه " آوا تو از صبحکاری و شب کاری چیزی یادت هست ؟ " :)
دیروز غروبی اطراف ۲۰:۳۵ دقیقه رسیدم تو شهرک مامانی اینا !
نمیدونم بهتون گفتم یا نه ؟! از خونه ی مامانی تا دریا یک دقیقه راهه . اونم پیاده . اونم با گامهای آهسته :)
دیروز همینکه رسیدم سر شهرک و دریا رو دیدم دقیقا مثل یه تیکه آهن که در جوار آهنربایی قرار گرفته باشه هی به سمتش کشیده شدم . انقدر که یه وقتی دیدم روی سدچین ساحل نشستم و به آهنگ وبلاگم که از گوشیم پخش میشه گوش میدم
غروب منظره ی خیلی زیبایی داره . البته اگه دلتون نگرفته باشه ! وگرنه وقتی با دلی گرفته به استقبال غروب برید سخت ترین لحظات رو برای خودتون رقم میزنین . اینکه دیروز من در چه حالی بودم سکرت می مونه :)
ولی وقتی روی سدچین نشسته بودم و نسیم به صورتم میخورد و محو انتهای ناکجاآباد دریا بودم ! همونجاییکه دریا به آسمون می رسه ... همون وقتها بود که عجیب دلم میخواست میشد تو آسمون پرواز کرد . یا کمی آسونتر . روی دریا قدم برداشت و به انتهاش رسید ...
این هم لحظه ای که دیگه وهم و خیال و ترس برم داشتُ ترجیح دادم تا هنوز هوا کمی روشنه از سد پایین بیام و خودم رو به خونه ی مامانی برسونم :)
+ برای چند دقیقه ای واسه خاطر دلم زندگی کردم . لحظات دوست داشتنی بود . جای همتون سبز ...
+ امروز مسئول شیفتم . دعا کنین روز کاری خوبی داشته باشم :(
- چهارشنبه ۹۱/۰۳/۱۰