شعر هم شعرای قدیم ...
خدا رحمت کنه تموم رفتگانُ
مامان بزرگم ( مادر مادری) عادت داشت وقتی به کاری مشغول میشد یه شعریُ زیر لب زمزمه میکرد . از این رفتارش خوشم میومد و حس آرامشی بهم دست میداد . چه اشعار زیباییُ از بر بود ...
گاهی فی البداهه شعری به زبونش جاری میشد . حتی اون اواخر که به روزهای آخر زندگیش نزدیک و نزدیک تر میشد برای نوه ش که سرباز بود ، برای علی دایجونم که هر بار از تهران تا شمال رانندگی میکرد تا بیاد دیدن مادرش ، برای نوه ی دیگه ش که تازه عروس شده بود و خلاصه برای تک تک موارد شعر گفته بود ! خدا رحمتش کنه ...
چند روز قبل خونه ی خاله جونم بودیم . خاله جون برای خودش تو آشپزخونه مشغول بشور و بساب بود و یه شعر خیلی قشنگی رو زمزمه میکرد . مثل مامان بزرگ ! منو بُرد تو حال و هوای روزهای بودن مامان بزرگ !
رو به دختر خاله م میگم " یادته مامان بزرگ وقتی میخواست کاری انجام بده شعر می خوند ؟! "
میگه " آره یادمه ! "
گفتم " خاله جون هم از مامانش یاد گرفته ! چقدر آروم زمزمه میکنه . آدم خوشش میاد "
و در ادامه یهویی میگم " وای ! اینا برای دوران پیری چیزی دارن که برای نوه هاشون به عنوان شعر زمزمه کنن. فکر کن دو روز دیگه مثلا " رها " بخواد برای نوه ش یه شعر زمزمه کنه . همش میگه ( اشکین ملودی بیا ملودیه عروسی بیا ) " تازه باهاش آهنگ هم زمزمه میکنه :)))))
کلی خندیدیم !
+ هر بار که به مامان میگم یه ترانه قدیمی بخون اینو میخونه !
" از کوچه مون تا خونه مون یه راهه باریکیه
وقتی میخوام برم خونه ، ظلمتُ تاریکیه .... والی آخر ! "
خیلی دوست دارم این آهنگُ گوش بدم
+ انصافا ماها که از این نسلیم برای آیندگانمون چی داریم ؟!
- سه شنبه ۹۱/۰۲/۲۶