MeLoDiC

روزمرگیهام :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۰۷۷ مطلب با موضوع «روزمرگیهام» ثبت شده است

۲۱
اسفند
۹۱


* دیروز از صبح نتونستم از جام بلند شم . کمر درد بدی داشتم و تا ظهر فقط تو جام جا بجا شدم . بعد از ناهار همت کردم و اوکی دادم که برای یاس بریم خرید . با مامان هماهنگ شدیم و ساعت 14:45 باتفاق یاس راه افتادیم و مامان هم مرکز شهر بهمون ملحق شد ... اینکه چطور تو خیابونهای شلوغ فدم میزدم بماند ... خلاصه تا ساعت 18:00 دیگه کارمون تموم شد و محمد اومد دنبالمون که مامانُ رسوندیم خونه و خودمون برگشتیم خونه مون . کمی (در حده نیم ساعت ) دراز کشیدم و بعد بسم ا... گفتم برای شروع تمیزی هال ! از شانسم محمد هم قرار شب شکار گذاشت و یاس هم بعده دوش گرفتن خوابید و من کمی مبلها رو جابه جا کردم و تا حدی که تونستم تمیز کردم ولی از شدت کمر درد ساعت 22:15 رفتم تو رختخواب . آخره شب هم محمد کمی با پیروکسیکام ماساژ داد که با همون درد خوابیدم . 


** امروز تا ظهر بیشتر هال رو تمیز کردیم و فقط تنهایی میز ناهار خوریُ نتونستم جابه جا کنم . حتی مبل سه نفرهُ هم کشون کشون جابه جا کردم و دستمال کشیدم :( دیگه ظهر با کمک محمد میزُ جا به جا کردم و فرش و موکتُ شُت کشیدم . شامپو فرش بپای محمدِ که نمیدونم کی میخواد انجام بده :( ! 

بعد از ظهر هم کار هال کلا تموم شد . البته بجز لوستر که باز باید آقا زحمت بکشن و تمیزش کنن :دی ! و بعد رفتم افتادم بجون اتاق خواب ! کمد لباسها تمیز شد و سه تا کیسه زباله لباس ریختم بیرون :دی ! میز سیستم هم تمیز شده . زیر تخت یاس هم مرتب شده . دیگه نایی برام نموند که کار تعطیل شد و باقی موند برای فردا که دیگه تمومش کنم :) 


*** ساعت 21:30 هم قراره دندون پزشکی داشتم ( آخرین جلسه ) ! رفتم و ده دقیقه ای که نشستم نوبتم شد . بمحض اینکه آمپول بی حسی ُ تزریق کرد و گفت برو بیرون منتظر بشین تا خواستم از روی صندلی بلند شم دیدم سرم گیج میره و دست و پاهام کلا می لرزه .... خیلی آروم آروم اومدم بیرون و همینکه درب رو بستم رو به محمد گفتم " اصلا حالم خوب نیست " همزمان اونم گفت "وای لبات مثل گچ سفید شده " ! کمی نشستم که دیدم ای وای نبضم کندتر ولی ضربانم قوی تر شده ..... بی حسی و لرزش همچنان باقی بود . سردم شد که پالتومُ روی خودم کشیدم و کمی نفسم تنگ شد که با دو پاف  اسپری کمی بهتر شدم . هر چی بیشتر میگذشت بدتر میشدم . آخرش به محمد گفتم آب خنک  میخوام که اونم رفت از سوپری خرید . خوردم ولی اثر نداشت :( همش میگفتم به گمونم بی حسی رو بجای عصب تو وریدی ، رگی چیزی تزریق کرده که مستقیم از خون رفته به قلبم و سیستمم بهم ریخت ... بماند که اصلا دندونم بی حس نشد ... هر چی هم گفتم دندونم حس داره ولی میگفت غیره ممکنه و وسط کار که میدید تا مته می کشه من می پرم تند و تند اسپری میزد ولی باز تمام بدنم از درد منقبض بود :((( هنوزم که یادم میاد تموم بدنم درد میگیره ...... 

گفت دندونت سطحی کار داره کمی تحمل کن دیگه امپول نزنم . منم مظلوم وار مقاومت کردم ولی با همون لرزشی که داشتم باز خودمو سفت کرده بودم کمتر درد بکشم و این بیشتر عضلاتمُ درگیری کرد :( الان کمی گردنم درد داره که اونم ناشی از منقبض کردن ارادی عضلات گردنم بوده :( هر چی تو این چهار جلسه ی قبلی بی درد بود این یه شب جبران شد و حسابی ازم پذیرایی کردن :(((( وقتی پیشبندم رو باز کرد و گفت پیشاپیش عیدت مبارک دلم میخواست بزنم زیر گرفته . سکوتمُ که دید گفت خیلی درد داشت ؟؟؟ با ابرو اشاره کردم که خیلی ... خودشم ناراحت شده بود :( خیلی بد بووووووووووووووود ..... هنوزم موندم اون امپول پس کی میخواد اثر کنه ؟ هنوزم دندونم کاملا حس داره . با اون وضعیتی که من پیدا کرده بودم شک ندارم که امپول تو عروقم تزریق شده . هنوزم بدنم کمی لرزش داره :( 


**** چقدر غُر زدم من ...


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۱ اسفند ۹۱ ، ۰۰:۰۷
  • ** آوا **
۱۹
اسفند
۹۱



+ دیروز صبح با نیت تموم کردن تمیزی آشپزخونه چشم بر جهان گشودیم :( چه نیت کسل کننده ی اجباری هم بوده لامصب ..... خداییش محمد خیلی کمک کرد و اگه جز این بود الان هلاک شده بودم . همینجوریشم هنوز بدنم کوفته ست و درد بدن دارم ... مخصوصا دست درد . 

تمامی ظرفها رو با سفید کننده برق انداختم ( الان لذت میبرم .... ولی امان از دیروز با اون بوی مواد شوینده ) 

و بعد داخل کابینت ها ! سقفشون که کار محمد بود :دی ! تا ظهر .... 

ناهار هم مهمون محمد بودیم و بعد از ناهار رفتیم سمت دوهزار برای خرید ماهی قزل الا .... 

بعد از خرید محمد گفت بریم کمی بالاتر برف باریده شاید اخرین برف سال باشه که میتونیم ببینیم . این حرفُ به فال نیک گرفتیم و رفتیم . البته اصلا برای برف مجهز نبودیم . یاسی حتی شالگردن و کلاه و دستکش نداشت .... 

دیگه از این جاده (کلیک) برفی رفتیم به سمت بالا و رسیدیم به جنگلی که پوشیده از برف بود . باورش حتی برای من هم مشکل بود که این درختها (کلیک ) همونها هستن که تابستون سبز میشن .... 

شب قبلش که تو وبلاگ یکی از بچه ها تصویر برف دیده بودم گفتم آرزومه زمین پوشیده از برف بکر (کلیک ) باشه و من آروم آروم روش راه برم و اونو از بکر بودن در بیارم و برف اسیر گامهای من (کلیک) بشه و من دیروز به این آرزوم رسیدم :دی 

اینم از پدر و دختری که جنبه ی دیدن برفُ نداشتن :دی ! البته خودمم کم بی جنبه بازی در نیاوردماااااااااا ! ولی بدون دستکش واقعا سرد بود و غیرقابل تحمل .... 

+ من عاشق این درخت شده بودم . اون بالا یه ابهت بی نظیری داشت . (عکس واضح تر در ادامه ی مطلب ) یادم باشه تابستون هم ازش یه عکس بگیرم براتون بذارم . اگه خدا عمری بهم داد و باز قسمتم شد . راستش اینو که دیدم باز یادم اومد که چقدر دوست دارم یه دونه از اون بن سای های چندین ساله داشته باشم . مخصوصا افرای پاییزی  هم باشه ......... هی وای ! چه آرزوهایی دارم من :-( 

از اونجا هم رفتیم مرکز شهر و کمی خُرد و ریز برای اشپزخونه خریدم و بعد برگشتیم خونه و باقی کار :((((( تا ساعت 22:00 دیگه تمومش کردم و الان فقط باید فیلتر هود بخرم که دیگه دل و روده ی اونم جمع شه :دی 

بعد کشون کشون رفتم پای تلفن و با مامان تماس گرفتم که گفتن دارن برنامه ی حذفی Aکaدmی رو میبینن . حالا محمد میگه میخوای برو خونه شون ببین . گفتم من دارم از خستگی جون میدم برم کجا ؟؟؟؟؟؟؟ بی خیال ! از مامان خواستم فقط اسمسی بهم خبر بده کی حذف شد .... تاکیدم کردم که حتما اسمس بده و تماس نگیره که من جون بلند شدن و جواب دادن به تلفنُ ندارم :دی 

بعد خبر رسید که امیر ............ وقتی مطمئن شدم که خودشه خداییش ذوقیدم . حتی وقتی به یاس گفتم امیر حذف شد خندید گفت " آهان ! خدارو شکر " 

به طرفداراش تسلیت عرض میکنم :دی قابل توجه ویرجینیای عزیزم :)))))))))) 

دوست دارم امیرحسین یا مجید (بازم امیرحسین بیشتر تر مقبوله برام ) اول شن . حالا ببینیم چی میشه . 

فعلا که هر دو دوره نظر من درست از آب در میاد تا ببینیم اینبار چه میشود :دی

میخواین بدونین چقدر بیادتونم ؟ انقدر که دیروز برای اینکه برای شماها عکس بذارم این عکسها رو گرفتم و الان دیگه هم یاس و هم محمد میدونن من برای وبلاگم عکس میگیرم :دی


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۹ اسفند ۹۱ ، ۱۰:۴۱
  • ** آوا **
۱۷
اسفند
۹۱



دیشب بعد از شام قرار شد برای دیدن aکaدmی بریم خونه ی مامان اینا . محمد عصر رفته بود دندون پزشکی و درد داشت و از طرفی سریال دلخواهش شروع شده بود و زیاد تمایل به اومدن نداشت و اینچنین شد که در راستای همان حس خبیثانه ای که از صبح در درون من ولوله به پا کرده بود مادر و دختر راه افتادیم . برف و بارون با هم می بارید و جاده هم به لطف شهرداری پر از آب بود و هر طرف که میرفتم باز آب بود که به اطراف می پاچید و یاسی هم غش غش می خندید :دی 

از همون اول شروع برنامه من تو بغل مامان خوابیدم و یاسی هم تو بغل من و هر سه زیر یه پتو ... باباجون هم جلوتر از ما دراز کشیده بود و یهویی مچمُ میگرفت و میکشید که مادر بیا پیش من بخواب ُ منم یه بند میگفتم " باباجون مُچ نه مُچ نه ... " ول میکرد و باز چند دقیقه بعد این سیکل ادامه داشت و تا آخرشم از بغل مامانم جدا نشدم :دی 

ساعت 23:30 برگشتیم خونه ... برگشتنی فقط بارون می بارید و منم یه دستم به فرمون و یکی به دستمال یزدی که باهاش تند تند بخار شیشه رو مثلا پاک میکردم .... 

چقدر اون وقتها از دستمال یزدی بدم میومد :( همیشه یاده راننده کامیون و اتوبوس و جرثقیل میفتم که سبیلهاشون از بناگوش در رفته و یه دستمال یزدی نمدار هم پشت گردنشون مینداختن و باهاش لب و لوچه و پیشونیشونُ پاک میکنن ) حالا من " آوا " تو یه شب سرد و بارونی با یه دستمال یزدی .... بوعَق ! :دی

.

.

.

یه خبر داغ داغ ! خدا رحمت کنه مسیب دایجونمُ ( بقولش یه خبر سوجـــِن = سوزنده = داغ )

طی اخبار حاصله و تازه رسیده از پرسنل گرام بخش ما ، بنده امشبم آف شدمممممممممممممم ! هوریاااااااااااااا ! بزن کف قشنگه روووووووووووو :)))))))))))) عیدیمُ پیش او موعد دادن . چی از این بهتر ! عملا چهار رو دارم برای خونه تکونی :) امروزم گاز رو تمیز کردم :) 


 ادامه مطلب بدون رمز ... ( مربوط به هنر رانندگی آوا و ارتباطش با عنوان وبلاگ )

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۷ اسفند ۹۱ ، ۱۹:۰۳
  • ** آوا **
۱۷
اسفند
۹۱



به یاد نمی آورم شب های عید این سالها چگونه سپری شد .... 

تنها میدانم که قلبم از یادآوریش به درد می آید .... 

.

.

.

+ قبول دارید که هر چقدر به عید نزدیک تر میشیم نبود کسانی که دیگر نیستند ملموس تر و زجرآور تره ؟؟؟

من دلتنگ نبودن خیلی ها هستم این روزها ....


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۷ اسفند ۹۱ ، ۱۳:۱۲
  • ** آوا **
۱۶
اسفند
۹۱



+ صبح وارد بخش که شدم یقین داشتم که یک نفرمون آف میشیم :) و با توجه به ساعت کار بنده که به 264 ساعت رسیده بود اون یه نفر هم اینجانب بودم :دی ولی از اونجا که رئیس روسای بخش اصلا انصاف ندارن و هر چی آف رو برای خودشون میخوان دو نفریشون همش میگفتن "میخوام بگم منُ آف کنه " و اصلا به روی مبارک خودشون نمی آوردن تا وقتی آوا با اون ساعت کاری بالا حضور داره شماها کیلویی چند :دی

با ذوق فراوان استوکُ تحویل گرفتم و برنامه پیگیری بیمارهامُ چک کردم و تازه می خواستم برم بالین تا تاریخ میکروست و آنژیوکت هارو چک کنم و اصلا به روی مبارک هیچ کدومشون نیاوردم که اگه بگه آوا آفی با سر از بخش میرم بیرون . همین بین سرپرستار محترم بخش وارد شدند :دی

یه نگاه به بُرد و یه نگاه به برنامه ی بخش و آنی فرمودند " آوا تو برو آفی ... " و هنوز کلام ایشون پایان نپذیرفت که یکی از بچه ها که القضا یه دختر مقطع راهنمایی هم داره فرمودند " آوا اگه نخواد بره من حاضرم برم " که بنده هم طی یک حرکت ژانگولری و کاملا خبیثانه که تا اون لحظه اظهار نظری برای آف شدن نفرموده بودم فرمودم " اتفاقا از خدامه برممممممممم :دی " و ایشون و اوشون بادشون خالی شد و منم کلی لذت بردم که دندونی به سنگ خورد :دی

منم همچنان خبیثانه با نیشی کاملا باز پیگیری های بیمارهامو گرفتم سمتشون و گفتم کی اینو میخواد ؟؟؟ و سپس با سر از بخش خارج شدمه و کلی کیفور شدیم . 

این رفتن و برگشتن نه تنها برام سخت نبود که اتفاقا دو فایده ی بسیار بسیار اعلا هم داشت . یکی اینکه باعث شد بعده چیزی حدود یک ماه همکار جیگرمو ببینم و کلی ماچ ماچش کنم ( همونیکه باردار بود و براش مشکل پیش اومده بود . امروز صبحکار بود و کلی ذوقیدیم وقتی همو دیدیم ) ! کلی نی نی ش رو از روی شکم ناز کردمُ و تهدیدش کردم که دیگه مامانی خودشُ اذیت نکنه و بعد ازش خداحافظی کردم . میگفت آوا نرو پیشم بمون :( دلم یه جوری شد وقتی اینو گفت . امیدوارم که بعده این مدت مرخصی استعلاجی شروع شیفتش خوب باشه... 

و دوم اینکه بعلت رفتن به بیمارستان سحرخیز بودم و خواب کاملا از سرم پریده بود و بنده به محض برگشت به خونه یخچال و فریزر رو تهی از هر چیزی نمودم و مشغول تمیز کردنشونم :دی حالا بزن کف قشنگه روووووووو .... 

+ امروز وقتی وارد بیمارستان میشدم دلم به شدت گرفت ... علتش می مونه برای خودم ! 

خدا گاهی انقدر صمیمی و راحت حس میشه که انگاری یه دوست خیلی صمیمی دست گذاشته روی شونه ت و میگه نگران نباش من هستم .... خدایا شکرت !!!


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۶ اسفند ۹۱ ، ۱۰:۰۶
  • ** آوا **
۱۵
اسفند
۹۱



از ظهر دیروز تا ظهر امروز مشغول چیدن و پاک کردن و شستن و خرد کردن و پختن سبزی بودیم به همراه مامان و در نهایت امروز ساعت 11:45 صبح کار بسته بندی هم تموم شد و بنده ساعت 12:00 راهیه بیمارستان شدم ... 

اینم از اون یه دونه آفی که بیش از یه ماه بود چشم انتظارش بودم :( به همین راحتی بدون هیچ استراحتی تموم شد و امروز باز راهیه بیمارستان شدم :( 

دیروز به اتفاق خاله جون و مامان رفتیم باغ تا سبزی بچینیم . زیاد نبود ولی خب با توجه به مبلغی که دادم سبزی بیشتری گیرم اومد :دی الهی که خدا برکت باغشُ زیاد کنه تا ما هم این وسط سودی قسمتمون شه . مامان و خاله جون می چیدن و من همونجا پاک میکردم :) خیلی خوب بود . سر یه قضیه ای هم نیم ساعت سه نفری ریسه رفته بودیم . از دست مامان و خاله جون کم مونده بود از دست بره این آوا .... امان از دستشون ... تا حالا شنیدین تو این دوره و زمونه کسی چهار ماه حموم نره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من که نشنیده بودم :( 

50000 تومان بابت سبزی هزینه کردم . هنووووووووووووز گوشت و مرغ نخریدم . خرید یاسی هنوز مونده . خونه تکونی هم شروع نشده ... هی وای ! چقدررررررررررررررررررررر کار دارم من .... 

راستی ! قرار شده ما امسال هیچ گونه آجیلی نخریم ... امیدوارم که محمد روی حرفش بمونه . واقعا لجم میگیره از بابت اینکه واسه سنتهامون اینطور پدر ملت رو در آوردن ..... یه سال بی آجیل می مونیم ببینیم عیدمون چطور برگزار میشه :) 

دیروز هندونه خوردیم . به جبران شب یلدایی که بی هندونه گذشت :) چسبید . خوشمزه و شدیدا قرمز بود ... 

+ از دیشب بارون میباره و امروز غروب شدت بارون در حدی بود که دیگه میشد اسمشُ سیل گذاشت . کوچه ی ما بی شباهت به دریاچه نیست :) ! رعد و برق هم که فراووووووووون .... همین الان که وسط هال هستم هنوز صدای شُر شُر بارون میاد و به شدت هوا سرد شده . غلط نکنم ننه سرمای زمستون داره زورهای خودشُ میزنه تا آبرومندانه زمین و ساکنینش رو به نوعروس بهار بسپره ... 

امروز عصر کار بودم و فردا هم صبح کارم و باید سریع تر بخوابم ... 

یه خبر خیلی خیلی خیلی مهم ! بنده سه روز اول فروردین آف تشریف دارم ! البته اگه سران بخش برنامه رو تغییر ندن و باز یه خبر مهم دیگه . امسال سیزده بدر هم مثل پارسال صبح کارم :) 

.

.

.

+ حوادث گاهی عجیب تکرار میشن ! پارسال همچین شبایی باد بدی می وزید .... من از باد خاطره ی خوشی ندارم .............. ! اون شب کاری نحس که هیچ وقت خستگیش از تنم در نرفت .... اون شب سرد که ایکاش هیچ وقت به سپیده نمی رسید .....


+ عکس بالا رو به یاد شماها گرفتم . تو مسیر جاده ای که به باغ خاله جون ختم میشد . زیباست ! نه ؟؟؟ ولی با سرمای امشب بعید میدونم که این شکوفه های زیبا به بار بشینن :(

+ ادامه ی مطلب بدون رمز :دی


.
  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۵ اسفند ۹۱ ، ۲۲:۳۲
  • ** آوا **
۱۳
اسفند
۹۱


دیشب شبکار بودم و تا ساعت نزدیک 05:00 تقریبا همه چی عادی بود ولی از همون ساعت به بعد سرگیجه های من شروع شد و حی کرحتی بهم دست داد که در نهایت همکارم فشارمو چک کرد که نزدیک هفت بود . بازم مثل همون وقتی شده بودم که خودم به خودم آنژیوکت زدم . بنده خدا به زور منو فرستاد تو رست و یه سرم نرمال سالین بهم وصل کرد . یه ساعتی چشامُ بستم و خوابیدم وقتی بیدار شدم ساعت 06:10 بود و فشارم به 9 رسیده بود :-) 

شکر خدا ! چشم شیطون کور و گوشش کرررررررررررررررررر امروز بعده یک ماه کاری فشرده یه شب دو آف دارم و فردا سرکار نمیرمممممم ! بزن کف قشنگه رو :) 

دیروز قرار بود کنفرانس باشه . ظهر هلکُ هلک تو بارون و رعد و برق رفتم بیمارستان و دیدم بعله بچه لطف فرمودن تاریخ 13-12-91 رو اشتباها دوازدهم ثبت کردن و من این همه راه الکی رفتم و کنفرانسی در کار نیست . امروزم وقتی سرپرستار دید من حال خوشی ندارم گفت امروز دیگه نمیخواد بیای و غیبتت کاملا موجهه . دو سه نفری شاکی شدن که بهشون گفت اصلا من دوست دارم آوا رو با این حال خراب بگم نیاد به شما چه !!! و این چنین شد که ما امروز دیگه این همه راه تا بیمارستان نمیریم :دی

رفتم آزمایشگاه عس... دفترچه رو دیده ! میگه خانم آوا چند سالته ؟ جوابشو میدم . با تعجب میگه چه ماهی هستی ؟ میگم خرداد ماه . انگشت به دهن می مونه و میگه نه بابااااااااااااا ! حالا چه روزی از خرداد ؟ میگم اول خرداد ! که اینبار چشماش دقیقا میزنه بیرون و با دهن باز منو نگاه میکنه . 

دقیقا همسن و سالیم :) دیگه رفتیم تو مقایسه ی ساعت و دقیقه ی تولدمون که من از اینش دیگه خبر نداشتم . ولی اون ساعت 04:20 بود . یادمه مامانم میگفت منم متولد سپیده دمم :دی ! همزادمه واقعا :) چقدرم بچه ی خوبیه :) خلاصه تو آزمایشگاه یه همسن پیدا کردم ...

+ ادامه ی مطلب با رمز همیشگی ...

جوابی که منتظرش بودم رسید :دی ادعای من مکتوب شده ! شیرینی بی شیرینی :دی

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۳ اسفند ۹۱ ، ۱۴:۱۵
  • ** آوا **
۱۲
اسفند
۹۱



+ بین خونه ی ما و هیچکس قد بستر یه رودخونه فاصله ست ! یعنی اگه دوران قدیم بود و انقدر فرهنگها تغییر نمیکرد می تونستم هر زمانی که دلم برای هیچکس تنگ شد پاچه های پیژامه م رو بدم بالا و بزنم به دل رودخونه و اونورش به هیچکس پیوند بخورم و یا وقتی میخواستم ازش خبری بگیرم من اینوره رودخونه فریاد میزدم هیچکسسسسسسسسسس هووووووووو خوبی ؟؟؟؟ و اونم از همونجا بلندتر داد میزد که قربااااااااااانت ! ولی خب نمیشه ! نگاه ها طوری تفسیر میکنن که اگه این کارو تو مرکز شهر کسی انجام بده بی شک سر از تیمارستان زارع ساری در میاره :)

ولی خب به لطف فرهنگ نوین و شهر نشینی حالا برای اینکه برم خونه ی هیچکس باید با ماشین طی طریق کنیم ...

چند شب قبل پرستار هیچکس بودم . و برای شام هم مهمونشون بودیم . برگشتنی ( با ماشین البته ) محمد میگه این ی تیکه رو خلاف بندازم برم چی میشه ؟ ( حالا ساعت 00:00 شبه ) ! میخندم و میگم بیا نکن یهویی دیدی مامور سر راهمون سبز شد . میگه این وقت شب ماشین کجا بود که حالا پلیس هم باشه ؟؟؟؟ 

تا نزدیکی جاده اصلی میرسیم یهویی یه جفت لامپ میبینم که ظاهر شده . میگم محمد بی خیال راه خودمون رو بریم ... همینطور که ماشین نزدیک و نزدیک تر میشه میبنم که تویوتای چراغ داره :)

میگم وای محمد مامور بوده هاااااااااااااا! 

باز باور نمیکنه . از پل بالایی کمی میکشه کنار و میبینه بلهههههههههههههه همون یه ماشین هم ماشین گشت بوده :) 

یعنی یه همچین شانس گندی داریم ما ! حالا تصور کنید واقعا خلاف مینداختیم و با اینا شاخ بشاخ می شدیم . چه میشد . عجب اکشنی میشد لامصب :دی 


دیشب برنامه ی مکعب رو میدیدم ! چقدر دلم سوخت برای زوج جوونی که باورشون شده بود که دیگه میتونن بدهی هاشونو بپردازن .... طمع چیزه بدیه ! مامانم براشون دعا میکرد و هی از خدا کمک میخواست و میگفت خدایا کمکشون کن . حالا رها تند و تند میگه مامااااااااان اینا ضبطش برای چند ماه قبله هاااااااا ! ولی مامان خانوم با دل پاکش همچنان دعا میکرد :)


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۲ اسفند ۹۱ ، ۱۰:۴۵
  • ** آوا **
۱۲
اسفند
۹۱



داخل آسانسور بیمارستان دوربین کار گذاشتن ... 

شلوارم یه جیب کوچولو داره مخصوص برای کلید کمدم . وقتی وارد اسانسور میشدم دست میبردم و کلید رو بر میداشتم . اونروز هم خیلی ریلکس اقدام به در آوردن کلید کردم و بعد دیدم بچه ها میگن دوربین کار گذاشتن :دی ! آسانسور بیمارستان تنها جای دنجی بود که ما ترس از دیده شدن نداشتیم که اونم از ما گرفتن . البته کار خوبی کردن چون ما رکیک ترین و زشت ترین حرفها و نقاشی های دیواری رو توی آسانسور شاهدیم . تاسیسات تند و تند رنگ میزنه و نمیدونیم کدوم از خدا بی خبرهایی هستن که میان روی در و دیوارش فحش میدن و نقاشی های مستهجن می کشن :) از طرفی بعضی از افراد هم مشکل اخلاقی دارن و از دنج بودن آسانسور برای مشکلات اخ*لا*قی خودشون سو استفاده میکردن ....

دیروز بین شیفت رنگ خودکارم تموم شد و دیدم گزارشم داره چند رنگ میشه رفتم تا رختکن که خودکار مشابه رو از تو کمدم بردارم . برگشتنی خودکارُ طوری تو دستم گرفتم که اگه بر فرض کسی اونور تلویزیون نشسته ببینه که خودکار تو دستمه که اگه اگه یه زمانی منو بابت خروج بی موقع از بخش دادگاهی کردن بر علیه من شهادت نده :))))) ! 

+ اینارو گفتم تا اگر یه زمانی مسیرتون به آسانسور بیمارستان ما خورد بدونید که نباید دست از پا خطا کنید چون همیشه چشم ناظری حرکات ساکنین آسانسور را می پاید :دی

  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۲ اسفند ۹۱ ، ۱۰:۳۷
  • ** آوا **
۰۸
اسفند
۹۱


دیشب تا ساعت 23:30 دندون پزشکی بودم . دکتر رفیع میگه : شام خوردی اومدی ؟ وقتی جوابشُ دادم خندید گفت " حداقل بگو نه تا دل ما نسوزه :) " و بعد صدای خنده ی همسرشُ می شنوم ... چقدر این زن و شوهر خوش برخورد و مردم دار هستن :)

تصمیم میگیرم تا زمانی که محمد بیاد دنبالم از مطب بیام بیرون ولی وقتی دکتر می فهمه که هنوز موفق نشدم که خبرش کنم میگه همینجا بمون تا برسه ... و یه جور حس امنیت بهم دست میده که میتونم تا رسیدن محمد یه جای امن منتظر بمونم ... یه جلسه دیگه مونده تا دندونام کاملا ترمیم شه :) 


نمیدونم تا حالا شده که یه تصویر ! یه خاطره ! یه تکه از یه فیلم ... یا حتی یه انیمیشن برای شما کلی مفهوم داشته باشه ؟؟؟ 

مری و مکس ... (Mary and Max ) 

داستانی واقعی که بصورت انیمیشن ساختن ...

تلخی ماجرا اون لحظه ست که مری وقتی به سراغ مکس میاد که اون در حالیکه به سقف اتاقش چشم دوخته زندگی رو بدرود گفته ... 

مری و مکس داستان زندگی دختری 8 ساله و مردی 44 ساله ست که بعد از 18 سال عشق و دوستی از طریق نامه ، با هم رو به رو میشن ... دختری از استرالیا و مردی از نیویورک .... 

آدمها گاهی اوقات خیلی دیر بهم میرسن . انقدر دیر که برای یه عمر افسوس و حسرت براشون باقی می مونه . پیشنهاد میکنم اگر ندیدین ببینین ! 

این انیمیشن دلخواهمه و بعد از بابا لنگ دراز واقعا دوسش دارم و بارها و بارها دیدنشُ تکرار کردم ... 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۸ اسفند ۹۱ ، ۱۲:۲۱
  • ** آوا **
۰۵
اسفند
۹۱


+ در مورد شیفت کاری "مامان ساغر " پرسیده بود که تصمیم گرفتم همینجا توی یه پست توضیح بدم . 

صبح کار : شروع ساعت کاری از 07:00 تا 14:00 ( با نیم ساعت ادغام کاری با شیفت قبل و بعد ) 

عصر کار : شروع از ساعت 13:30 تا 20 ( با نیم ساعت ادغام کاری با شیفت قبل و بعد )

و نهایتا شب کاری : از ساعت 19:30 تا ساعت 08:00 صبح فرداش ( با نیم ساعت ادغام کاری با شیفت قبل و بعد ) 

خب تا اینجا شاید ساعت کاری های صبح و عصر زیاد چشم گیر نباشه ولی قوانین دیگه رو هم میگم ... 

طی قانون تعدیل نیرو ... در شیفت صبح به ازای هر 5 بیمار یک پرستار باید تو بخش باشن . 

در شیفت عصر و شب به ازای هر 7 بیمار یک پرستار و در صورتی که از بیست و یک نفر بیشتر شدن باز همون سه پرستار ... 

+ در شیفت شب هم مثل شیفت عصر .... 

حالا یه سئوال پیش میاد . 

اونم اینکه چرا من " آوا " وقتی شیفت میدم انقدر خسته و بی حس و حال میشم .... 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۵ اسفند ۹۱ ، ۲۳:۰۲
  • ** آوا **
۲۹
بهمن
۹۱


+ امروز تولد رهاکوچولومون بود . ابجی نازم تولدت مبارک ! :* 

+ عصر کار بودم . ساعت 10:45 ناغافل باخبر شدم که کلاس آتش نشانی داریم . نفهمیدم چطور خودمُ به بیمارستان رسوندم . یکی از پرسنل آتش نشانی اومده بود تا یه ذهنیت و آموزش کلی در مورد حوادث بهمون بده تا اگه یه زمانی خدای نکرده با موردی مشابه برخورد کردیم تا رسیدن نیرو خودمون تا حد ممکن دست بکار شیم . 

وقتی شروع به حرف زدن کرد اولین جمله ش بعد از سلام این بود " خُب از کجا شروع کنیم ؟" و تقریبا نیمی از پرسنل با هم یک صدا گفتن " آتش سوزی پاساژ ماهان " 

خیلی چیزا رو بیان کرد . اینکه آتش از کجا شروع شد و به کجا ختم شد و از چیزای دیگه ای که حرف و حدیث زیادی به همراه داشت . دیگه نمیخوام بیشتر از این در موردش بنویسم ولی اشاره ای اومدم تا هر زمانی که این پست رو حداقلش خودم خوندم یاد خیلی چیزا بیفتم .... ! بگذریم . 

مامان اینا میخوان خونه رو رنگ بزنن و امشب مهمونمون هستن . تا چند شبی خونه مون می مونن :) خوشحالم ! احساس امنیت زیادی بهم دست میده فکر اینکه وقتی میام خونه مامانم هم منتظرمه :) 

نمیدونم میتونین درک کنین حرفمُ یا نه . درگیر کارای بخشم . خستگی شیفت قبلی هنوز به تنم هست که برای شروع شیفت بعدی وارد بخش میشم . این حالت کسالت و خستگی تو نگاه تمامی پرسنل بخش به چشم میخوره و به وضوح مشخصه که همه کلافه و خسته شدن . گاهی انقدر کم میاریم که دیگه وقتی شیفت کاریمون تموم میشه از پایانش خوشحال نیستیم چون میدونیم شیفت بعدی که مطمئنا باز پرکاره هم چند ساعت بعد شروع میشه و این قوانین ناگزیر به شدت زورشون بهمون می چربه :( 

+ رها صاحب یه طوطی سخن گو شده . جالبه ! از چیزایی که رها در موردش میگه منم به وجد میام و واقعیت اینه حتی به این فکر میکنم که چقدر عیجب و غریبه که یه موجودی غیره انسان بخواد حرف بزنه حتی اگه تقلید هم باشه باز برام عجیبِ ! مخصوصا که وقتی میگه زمانی که مانی مشغول تماشای برنامه ی تلویزیونی هست صوت میزنه و میگه " هی مانی ... " ! نمیدونم میتونم منظورمُ بیان کنم یا نه ! اینکه یه موجود دیگه ای هم بخواد با آدم ارتباط برقرار کنه .... بنظرم جالبه و شدیدا دلم هوای داشتن همچین موجودی رو کرده :) خوش بحال رها . من اگه جای رها باشم لحظه ای رهاش نمیکردم ... من گاهی حتی با شوالیه ی خودم ساعت ها حرف میزدم و گاهی حس میکردم اون حرفام رو میشنوه و حتی درک میکنه :( دلم براش تنگ شده .... 

با کمبود وقت رو به رو هستم و عملا هیچ مدیریتی روی زمان ندارم . تصمیم به انجام کاری در زمانی خاص میگیرم ولی یه وقتی میبینم اون زمان گذشت و اون کار هنوز انجام نشده . دیگه نمیگم منظورم به چه کار و چه زمانیه . از بس بهش فکر کردم که دچار رعب و وحشت شدم .... 



  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۹ بهمن ۹۱ ، ۲۳:۵۹
  • ** آوا **
۲۵
بهمن
۹۱


سه نفر با یک درد مشترک ....

سه شنبه 24 بهمن ماه : 

شبکارم ... 

+ آروم آروم وارد محوطه میشم . بی نهایت شلوغه ... از دور مونا رو می بینم که ردیف جلو نشسته و نگاهش به کف حیاط ِ ... راهم رو کج میکنم به سمت انتهای جمعیت و اون ته تها یه صندلی خالی میگیرم و می شینم .... از دور به مونا نگاه میکنم . هر کسی برای تسلیت جلو میاد آروم باهاشون دست میده ! بدون اینکه نگاهشُ از زمین برداره ... پدر مونامرد بزرگی بود . سرشناس بود ... افراد مهمی تو مراسمش شرکت کردن و من مطمئنم که بانی افتخار این خانواده بوده .... 

بعده گذشت زمانی نه چندان زیاد ( از اونجا که شبکار هستم ) از جام بلند میشم و میرم به سمت مونا ... هنوز نگاهش به زمین زیر پاش ِ ... نزدیکتر که میشم همزمان نگاهش به نگاهم گره میخوره و از جاش بلند میشه و خودشُ توی آغوشم رها میکنه . انتظار نداشتم . اصلا انتظار نداشتم تک دختر خانواده ای به این بزرگی به آغوش من پناه بیاره . گریه میکنه . لال شدم و هیچ کلمه ای به ذهنم نمیرسه تا برای التیام درد به این بزرگی به زبون بیارم ... سرش روی شونه ی راستمه ... در حالیکه نگاه همه روی ما دو نفر سنگینی میکنه آروم در گوشش زمزمه میکنم که " متاسفم ..... " بعده گذشت مدتی سرشُ بلند میکنه و توی چشمام نگاه میکنه ... 

چشمای روشنش عجیب پر از التهابن ... اشک سُر میخوره و هیچ تلاشی برای پنهون کردنش نمیکنه . هیچ چیزی برای گفتن ندارم ... با نگاه خیسش به اطراف نگاه میکنه و صندلی خالی رو جستجو میکنه تا کنارش بشینم . میگم خیلی وقتِ اومدم و اون پشت نشسته بودم ... ازم تشکر میکنه . به مادرش معرفی میشم . یک زن شدیدا نحیف و شکننده که دنیایی غم لابه لای نگاه داغش پنهون شده . با نگاهی به روشنی نگاه مونا ... 

باز مونا رو به آغوش میکشم و اینبار می بوسم و میگم "مراقب خودت باش ....... مادرت خیلی نگرانه ... " سری تکون میده و از هم جدا میشیم . برمیگردم ... 

همین غروب دلگیر میشنوم که دختر دیگری از آشنایان دور بی مادر شده . یک مادر جوون . با دنیایی درد لعنتی که حتی نور چشمانشُ غصب کرد ... 


چهارشنبه 25 بهمن ماه : 

+ وارد شهرک ( مامان اینا ) که میشم صدای شیون و ناله و ضجه های سوزناک میاد ... نگاهم به دنبال صدا با عده ای سیاه پوش که بعضیاشون به دستان دیگری تکیه زدن برخورد میکنه .... هراسون از پله های بالا میرم . مامان اون بالا ایستاده و نگام میکنه . کیفم از روی شونه ها رها میشه و به زور روی هوا دارمش ... میگم " مامان آقای داوودی ؟ " سری از تاسف تکون میده ............ مامان آماده ست تا بره برای مراسم تدفین . حیف ! خیلی خیلی جوون بود . 

چهار شب قبل ادمیت ما بود . تمام کارهاشُ خودم انجام دادم . تب 40 درجه داشت ... انفلونزا ... بیماری کوفتی به قدری سطح ایمنی بدنش رو پایین آورده بود که فردای همون شب که بستری شد منتقل شد به بخش مراقبت های ویژه و دیشب ... رها شد ! 

بعد از یه شب کاری طولانی و سخت وقت استراحته ... مامان جای خوابمُ توی اتاق پهن کرده و بساط صبحونه هم آماده . خودش راهیه مراسم تشییع میشه .... 

موقع خواب به خیلی چیزها فکر میکنم . به اینکه ما آدمها چقدر ضعیفیم . در برابر مرگ ... به اینکه شاید حتی اگر کارتُ برای ثانیه ای به تعویق بندازی شاید هرگز فرصت انجامش برات مهیا نباشه . شماره ُ میگیرم . صدای دوست جون اونوره خط با اون همه اشتیاق به من هم حس نشاط میده ! بعده کمی صحبت گوشی رو میبندم و میذارم کنار و میخوابم ................... 

بعد از ظهر به اتفاق مامانی و یاس و قاصدک (خواهر حباب ) میریم مراسم سوم همون مادر ... ( مادر ِ عروس پسرعموی مامانی ) شاید نسبت ها کمی دور باشه ولی خب دلها بهم نزدیکه ... 

پرستو به محض اینکه مامان رو میبینه تو آغوشش غرق میشه و میگه خاله هر بار که شما رو میدیدم میگفتم وای چقدر شبیه مامانمه ... مامان با بغض آرومش میکنه و میگه من هم جای مادرت عزیزم خدا به دلت صبر بده ..... 

.

.

.

.

.

+ الان که اینجام مرگُ خیلی خیلی به خودم نزدیک حس میکنم . همینجا . کنارم . نشسته و بهم ریشخند میزنه ... میخوام باهاش مهربون باشم . میخوام مرگم جان صداش بزنم . میخوام بدونه که باهاش دوستم . میخوام باهام راه بیاد و وقتی که خواست منو همراهی کنه باهام کمی لطیف تر برخورد کنه . میخوام خرش کنم که یه وقتی زجرم نده . میخوام طوری عاشقونه باهام رفتار کنه تا روزی که رفتم همه بگن خوش بحالش که راحت رفت . این چند خط آخر حرف دلم بود . نگین زبونتُ گاز بگیر ... اصلا از لحنم ناراحت نشین . مرگ تنها حقیه که هیچ وقت ضایع نمیشه . 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۵ بهمن ۹۱ ، ۱۸:۰۷
  • ** آوا **
۲۳
بهمن
۹۱



دیروز فهمیدیم یکی از همکارام که تازه سند مادر شدنش به دستش رسیده دچار مشکلات بارداری شده . خونریزی و پره کلامپسی ! از شنیدنش خیلی ناراحت شدم . بنده خدا تازه وارد ماه دوم بارداریش شده و دچار این همه مشکل شده . وقتی وارد بخش شدم استف روی خودش رو گرفت سمت مخالف صورتم و گفت روسیاهم ! گفتم خدا نکنه چی شده ؟؟؟؟؟؟ گفت یه شب کاری به برنامه ت اضافه شده . گفت فلانی استعلاجی گرفته چند روزی نمیاد یه شب کاریش به تو میخورد ! گفتم اشکال نداره مشکل برای همه پیش میاد . انشالله که زودتر خوب شه و برگرده :) 

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۳ بهمن ۹۱ ، ۲۳:۴۸
  • ** آوا **
۲۱
بهمن
۹۱



یه حساب سر انگشتی کردیم و به این نتیجه رسیدم که 16 سال از روزی که با محمد سر سفره ی عقد نشستم میگذره :)

امشب وقتی خونه ی خاله جون ، تو جمع مطرح کردم چهره ی مامان دیدنی بود . طوری با حسرت میگفت 16 ساااااااااال که انگاری یک قرن از زمان زنده بودنم گذشته :دی 

بیست و یکم بهمن ماه هزار و سیصد و هفتاد و پنج مصادف با عید فطر همان سال اینجانب در سن 16 سالگی مزدوج شدم و الان دقیقا از اون روز 16 سال میگذره :) بزن کف قشنگه روووووووووو :)) ( حالا حساب کنید سن پرتقال فروش را ...)

16 سال قبل این ساعت ملت در حال تزئین اتاق عقد بودن :))))))

مبارکمون باشه :)


وقتی تو رختکن بیمارستان بودم یاسی تماس گرفت و خبر داد که ماهی مُرد ! خلاصه شوالیه  م دست از تلاش کشید. خیلی امیدوارمون کرده بود به زنده موندن ..... حیف ! حکمت این تلاش هم این بود که دیگه ما هم راضی بشیم به مردنش و نه عذاب کشیدنش .... ! راحت شد ....  ( چقدر این جمله ی اخر منو به یاد روزهای تلخ فراق میندازه ! )


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۱ بهمن ۹۱ ، ۰۰:۴۷
  • ** آوا **
۱۸
بهمن
۹۱


+ یکشنبه ای شب کار بودم . اونم چه شبکاری ! از اول شیفت بدن درد افتاد به جونم به همراه سوزش گلو . همش حس میکردم یکی با چنگال گلومو خط انداخته . داشتم دیووونه میشم . من بودم و خانم مح... به همراه تک پرسنل مرد بخشمون . همون که هیچ کاری بلد نبود و گزارش نویسی هم نداشت . شکر خدا الان از نظر کاری خیلی بهتر شده ولی هنوز گزارش نویسی نداره و این همچنان معظلیه برای هم شیفیتیاش . 15 گزارش من نوشتم و 15 تا خانم مح... ! این اقا هم تمیز از ساعت 00:15 بامداد رفت خوابید تا ساعت 04:00 !

 از طرفی پدر بزرگ یکی از همکارای بخش بایگانی بخشمون بستری بود که اون شب برای یه تب انچنان بلوایی به پا کرد ناگفتنی . یه وقتی دیدیم که هفت نفر اومدن بالاسرش . از جمله همون همکارمون . هی میومد میگفت تو رو خدا به دکترش اطلاع بدین . هر چی گفتیم بابا دستور شیاف داره میذاره خوب میشه میگفتن نه . حالا بیمار سر و مُر و گنده تو بخش راه می رفت و میگفت منو ببرین خونه . اخرش الکی الکی کلی کارمونُ زیاد کرد و دکتر گفت نوار قلب بگبرین هم الان هم یه ساعت بعد بدین اینترن قلب ببینه ! کلی داروی جدید براش تجویز کرد و مشاوره عفونی . زنگ زدیم پزشک عفونی که اونم گفت از سینه ش عکس بگیره تا من خودمُ برسونم . از اول تا آخر هم نوه ش مونده بود بالاسرمون . بعد هم متخصص عفونی اومد و گفتی هیچیش نیست . کمی مشکوک به آنفلوانزاست که اونم خیلی خیلی ضعیفه . برای کشت ادرار و خون رد کنین و براش سفتریاکسون شروع کنید . 

بدلیل طولانی شدن پست ، ادامه در "خلوت اوا " ( البته بدون رمز )


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۸ بهمن ۹۱ ، ۰۹:۰۱
  • ** آوا **
۱۵
بهمن
۹۱


+ دیروز صبحکار بودم . بعد از ظهر رفتیم از اینایی که فروشنده ی ماهی آکواریومی هستن پرسیدیم که برای ماهیمون چیکار میتونیم کنیم ؟ گفت : هیچ کار . می میره ! دیگه انقدر که من گیر دادم که دارویی چیزی .... گفت آموکسی سیلین بریز تو ظرفش شاید شاید خوب شه . ولی بهت قول نمیدم . منم دست از پا درازتر اومدیم بیرون ... 

میدونین که مدارس هوشمندسازی شده ؟ چند روز قبل یکی از شاگردهای محمد ازش یه فایل درسی خواست که محمد از سیستم مدرسه استفاده کرد و براش داخل فلش ریخت . وقتی تحویلش داد فلش سالم بود . دیروز باباهه اومده داد و بیداد که معلم زده فلش بچه م رو سوزونده ... محمد هم فلش خودشو داد به مدیر گفت بده بهش ! اینجوری شد که یه فلش سوخته گرفت و فلش سالم و جدید خودشُ داد به اون . وقتی شنیدم خیلی کفری شدم . از آدمهای سو استفاده گر بدم میاد . راستش منم اگه جای محمد بودم برای اینکه شر یه آدم .... رو از سر خودم کم کنم همینکارو میکردم تا فقط بره تا دیگه نبینمش .... 

دیروز بعد از ماهی فروشی رفتیم و یه فلش دیگه برای خودش خرید . منم یه کولر پد برای لپ تاپ جانم خریدم تا یه وقتی حین کار جوش نیاره . هیچی دیگه ! یه فلش زاغارت دربُ داغون کلی مارو زیر خرج برد . 

مامان خانوم هم تماس گرفتن و فرمودن بالش پر دونه ای 12000 تومان ! گفتم 6 تا برام سفارش بده :) اونم فردا آماده میشه و بعد از تحویلش باید بیفتیم تو کار دوخت روبالشی :دی . حالا خوبه خونمون کوچیکه و جای خواب برای افراد زیادی نداریم وگرنه فکر کنم بیست تا بالش اضافه تر سفارش میدادم :دی 


بعد از خرید کولر پد و فلش محمد منو رسوند خونه ی "هیچکس " عزیزم و دو ساعتی موندم خونه شون و بعد هم برگشتم خونه :) دلم براش تنگ شده بووووووود شدید . ولی دیروز دقیقا مثل ننه غرغروها شده بود و همش غُر میزد :دی

+ دیشب ساعت 21:00 رفتیم مطب دندون پزشکی . بعد از یک ساعت و نیم نوبتم شد . دو تا از دندونامُ درست کردم . همش می ترسیدم پایان کار وقتی بی حسی رفع شه باز درد بکشم . آخرین باری که برای عصب کشی دندونم رفته بودم چند شب از درد تو خونه ی مامان اینا غلت میزدم . یادمه اون زمان به یاسی شیر میدادم (یاسی تنها سیزده روزش بود) و برای همین حس مادرانه اجازه نمیداد که هیچ مسکنی برای تسکین درد استفاده کنم :) 

دیشب ولی برگشتنی رفتیم داروخونه شبانه روزی و به محمد گفتم اگه نووافن ندادن ژلوفن بگیر . هیچی دیگه ! رحم نکردم و دیشب مسکن خوردم و خوابیدم :دی 

البته ناگفته نمونه که درد دندون نداشتم ولی آرواره م از بس که باز مونده بود درد میکرد :)



  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۵ بهمن ۹۱ ، ۱۱:۳۸
  • ** آوا **
۱۳
بهمن
۹۱



ماهی کوچولو در حال جون دادنه ! آخرین نفساشو میکشه و من و یاس به شدت حالمون گرفته ست . 

یاسی حتی اشک هم ریخت و همش میگه بابایی یه کاری کن که ماهی من نمیره :-( 

من روزها گاهی شده یه ساعت نشستم و باهاش حتی حرف زدم و وقتی انگشتم رو به بدنش میزدم از جاش تکون نمیخورد ... حالا ولی میترسه و فرار میکنه و یهویی یه جا ثابت می مونه .  وقتی ظرف غذاش رو به لبه ی تنگ میزدم هر کجا که بود خودش رو به سطح آب می رسوند و با جهش های خاص خودش غذا میخورد ....

الان ولی نه می بینه و نه میشنوه . سه روزه چیزی هم نخورده . چشماش به شدت ورم کرده و یکی کمتر و یکی بیشتر ......... 

راستش ! یه جور همدم بوده برام که دارم از دستش میدم و واقعا حالم گرفته :(((((((

تو رو خدا اگه راهکاری برای زنده نگه داشتن ماهی کوچولوم دارین بگین . شاید بتونم کمک کنم به زنده موندنش :(((((((

.

.

.

.

ادامه نوشت ...

ماهی کوچولو فعلا در تلاشه برای زنده بودن . امروز از دخترداییم محلول ضدعفونی رو گرفتم و کمی تو آب ریختم . تو نت هم سرچ کردم و دلایل بیماری رو مطالعه کردم . یه سری راهکار درمانی هم داده بود که در حال حاضر با توجه به تعطیل بودن مراکز خرید فقط تونستم به ریختن نمک در آب اکتفا کنم . نسبت به صبح خیلی بهتر شده . ورم چشماش هنوز پابرجاست ولی از نظر حرکت و ورجه وورجه کمی بهتر شده . اگه بتونه تا فردا زنده بمونه بعد از بیمارستان میرم دنبال دوا و دارو . ایکاش بتونه تحمل کنه . 

یه بار یادمه یه پستی گذاشته بودم در مورد سد فروش ماهی ها و نحوه ی تمیز کردن ماهی ها توسط فروشنده ها . یادمه از اون ساکشن صحبت کرده بودم که یهویی محتویات داخل شکم ماهی رو خالی میکرد .... 

نمیدونم چه کسی این نظر رو داده بود ولی محتوای نظر هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه . نوشته بود من شنیدم ماهی ها حس ندارن و دردُ احساس نمیکنن ...... 

اونروز این حرف اصلا برام قابل درک نبود که ماهی دردُ حس نکنه . امروز مطمئن شدم که ماهی ها هم دردُ حس میکنن . اگه غیر از این بود نباید الان انقدر بیحال میشد و بی حرکت می موند یه گوشه و نه غذایی میخورده و نه تحرکی داشت ... درست مثل خودمون که وقتی خیلی بدحالیم حال هیچ کاریُ نداریم و گاها حتی دیگرون به زور و اجبار تو دهنمون می چپونن تا چیزی بخوریم . 

لازم دونستم شمارو هم از وضعیت ماهیم با خبر کنم . ممنون از اینکه وقت گذاشتین و همراهیم کردین . از راهنمایی هاتون واقعا ممنونم . خیلی ناامید شده بودم ولی الان کمی امیدوار شدم . 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۳ بهمن ۹۱ ، ۱۲:۴۶
  • ** آوا **
۱۰
بهمن
۹۱



چند روز قبل برنامه عملیاتی بیمارستان رو دادن تا من کار تکمیل فرم و تایپ رو انجام بدم . بمااااااااند که چه بلایی به سرم اومد تا تموم شه . نشون به اون نشون که شب تاسوعا وقتی همه رفته بودن مسجد برای مراسم من تنها خونه ی یسنا اینا مونده بودم تا بلکه بتونم تمومش کنم ولی باز موفق نشدم و در نهایت بعده چهار روز که تماما بکار تایپ مشغول بودم کامل شد . که بردم و تحویل دادم ولی بعد از تحویل باز یه سری چیزاش باید تغییر میکرد که دیگه رابط ذیربط خودش گفت این کارو انجام میدم . 

تا شد یه هفته قبل که باز دیدم سرپرستار و رابط ذیربط هی قربون صدقه میرن که آوا به دادمون برس که فقط تو میتونی اینارو ویرایش کنی . و باز یه سری تغییرات دیگه باید داده میشد تا فرم مورد قبول دانشگاه علوم پزشکی مازندارن قرار بگیره . خلاصه هندونه بستن بهم و دو تا گوش مخملی بر سرمان رخ نمود و باز قرار شد انجام بدم . ولی هی از من اصرار که خانومهای مربوطه من بعده تحویل سی دی حاوی فایل مربوطه به شما ، شما دستی بر آن بردید و کمی تغییرش دادین . چیزی که من توی پی سی خودم دارم اون فایل (به اصطلاح ) مادره و شامل اون تغییرات نمیشه . 

حالا هی از من اصرار و از اونها بی توجهی . خلاصه اومدم و با همون فایل مادر کار کردم و در نهایت فرصتی که قرار بود تا 20 اسفند باشه طی یک تبصره جانبی به هفتم بهمن ماه کاهش یافت که اولین سکته ی ناقص رو همون وقت زدم :( بعده دو شب کار و تایپ خلاصه تونستم پنجم ماه سی دی دومُ تحویل بدم :( 

حالا دیروز صبح رفتم دنبال کار تائید بیمه برای دندونم که خانم سرپرستار محترم تماس میگیره که آوا( اسم فامیلم البته ) جان کجایی که دستم به دامانت ! که چی ؟ پرینت فایل رو میخوام . منم از اونجاییکه دیگه یه جورایی دستم اومده که ازم چیا میخوان پرینت فایل رو از صبح گذاشته بودم تو کیفم تا بدم و شرش کنده شه . گفتم ظهر که اومدم کنفرانس تحویل میدم و اونم هی درد و بلای منو به جون خودش حواله کرد :) 

حالا ظهر با خیالی آسوده رفتم و برگه های فایل رو گذاشتم جلوشون و گفتم خدمت شما :) ( با همچین لبخندی ) کلی تشکر کرد و چک کرد و دید همه چی رو به راهه ... و باز تشکر !!!

رفتم اتاق تریتمنت (دارو) میبینم رابط ذیربط نگام نمیکنه و لپ گلی شده و میگه (اسم فامیلم)جان روم نمیشه بهت بگم . گفتم وای چی شده ؟؟؟؟؟؟ میخواین از این بخش بندازینم بیرون ؟ میخنده و میگه نههههههههه عزیزممممم ! این ویرایش رو باید روی اون سی دی ویرایش شده انجام میدادی . جوووووووووش آورده بودم شدید . گفتم من اونروز چقدررررررررر گفتم بابا من فایل مادرُ دارم و تغییرات بعدی رو ندارم . حالا من هی میگم و اونم میگه حق داری . گفتم من دیگه زیر بار نمیرما . از هر چی فرم برنامه ی عملیاتی بیمارستان حالم بد میشه اینا اگه به جای ویرایش برنامه ی عملیاتی بیمارستان یه بیمارستان جدید می ساختن والله تا الان تموم شده بود . 

 در جوابم گفت منم به بالایی ها گفتم دیگه هر چی هست همینه . میخوان ایراد هم بگیرن بگیرن ما دیگه تغییری نمیدیم . خلاصه که تمام زحماتم به هدر رفت بخاطر حرف گوش نکردن سرپرستار و رابط ذیربط :( هی وای من ! حالا اینا میگن دیگه نیاز به تغییر نیست ولی من میبینم اون روزیُ که باز بیان و بگن (اسم فامیلم)جان دستمون به دامانت :((((( 

+ یکی از جلوه های توریستی شهر ما پرندگانی هست که بر فراز رودخونه ی چشمه کیله پرواز میکنن و میان حتی از توی دستات غذا رو میگیرن و باز میرن ! دیروز وقتی تو حاشیه رودخونه قدم میزدم تا به مرکز شهر برسم کلی از اوج پرنده ها لذت بردم . عکس هم گرفتم . به محض اینکه لپ تاپ رو روشن کردم و بلوتوث شد براتون یه نمایی از پروازشون رو میذارم تا شما هم ببینین بی خود نیست که اسم این شهر یک وجبی رو گذاشتم پاریس کوچولوی من :)

+ ادامه ی مطلب هم حاوی عکس پرنده هاست از دو زاویه ی دیگه . دوست داشتین ببینین . 

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۰ بهمن ۹۱ ، ۱۷:۴۴
  • ** آوا **
۰۹
بهمن
۹۱



جز برای تعداد اندکی از دوستان برای باقی دوستان نتونستم نظر بدم . مشکل از چیه نمیدونم ! 

جالبترش اینه که دیروز 101 بازدید داشتم . حالا گیرم که هر کدوم 4 بار اومده باشن با این حال باز حدودا 20 تا 25 نفر بودن که به وبلاگم سر زدن ! اونوقت هیچ نظری نداشتم . البته بجز نظر ساناز . دیشب رها گفت که ده بار خواسته برام نظر بذاره ولی هر بار کد تائید فعال نشده ! اینُ که گفت خیالم کمی راحت شد که من کار بدی نکردم که شماها دیگه برام چیزی ننوشتین :دی 

این روزها از شیفتهای گند عاصی ام . دیروز مثلا آف بودم ولی ساعت 10 تا 12 کلاس تجهیزات پزشکی داشتم که هلکُ هلک رفتم تا بیمارستان ولی اونجا تازه بهم خبر دادن که کلاس از ساعت 13:00 تا 15:00 هست که منم دیگه کمی غُر زدم و گفتم من اومدم و دیگه بعد از ظهر نمیشه بیام . کمی هم سرپرستار با سوپروایزر آموزشی حرف زد که بچه های من از خونه اومدن چرا ساعت کلاسُ بی خبر عوض کردین که نهایتا به من گفت برو و بعد از ظهر هم نمیخواد بیای :دی ! یک کیفی کردم که نگو . ولی خب آفم الکی الکی حروم شد ... 

امشبم شب کارم و از طرفی ظهر کنفرانس ماهانه هست و باز باید برم بیمارستان . طوری شده که وقتی ساختمون بیمارستان رو می بینم از تهه دل یک ایشی تو دلم میگم که دلم بحالم خودم می سوزه حتی . 

از طرفی باید برای بیمه طلایی برم تا فرم تائید بگیرم برای دندون پزشکی ! اوووووووووف ! بدم میاد از این کارا . پریشب رفتم رادیولوژی برای اُ پی جی ! بعد تو نوبت بودم که یه وقتی دیدم صدای آشنایی اومد . بعدم که دقت کردم دیدم واااااااااای دوست جونم اومده اونجا ! کلی ذوق مرگ شدم :دی با اینکه یک دیدار کاملا بدون برنامه ریزی بود ولی خب من یکی خیلی ذوق کردم . دیگه تا نوبتمون بشه کلی کنار هم نشستیم و حرف زدیم :) منم حالم خوب نبود و خیلی سعی کردم که کسالتم رو به زبون نیارم ولی یه جاهایی ناخواسته بیان کردم که بعدا پشیمون شدم و کلی شرمنده شدم از اینکه بیان کردم که ناخوشم :( مریم جون معذرت ! 

از اونجا هم رفتم دندون پزشکی و قرار شد 5 جلسه برم برای ترمیم دندونام . حالا قراره فرم بیمه رو بگیرم تا دیگه یه بسم ا... بگیم و شروع کنیم به ترمیم دندانهای این جانب :) 

+ دیروز حباب برای اولین بار آشپزی کرد ! البته دقیقا منظورم آش پزی بوده هااااا . خوشمزه بود :) خوشمان آمد . الهی که خدا قبول کنه ازش ... 

+ کم کم برم آماده شم که امروز باید کل پاریس کوچولو رو با قدمهایم زیر پا بذارم :) 

اینم بگم تا یادم بمونه ! این چند روز هوای اینجا به شدت بهاره بود و کلا از گرما و آفتابش کلافه بودم از بس به چشمهام فشار میومد . ولی دیشب مه غلیظی کل شهر رو در بر گرفته بود که حسابی جذاب و خواستنیش کرده بود . الانم هوا باز کمی سرد شده :) زمستون دوباره برگشت به شهرمون . هوریاااااااااااااااااااااا :دی 

+ حالا ببینیم اولین نظر رو چه کسی موفق میشه تا ثبت کنه :دی ! جایزه هم میدیم . 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۹ بهمن ۹۱ ، ۰۹:۴۸
  • ** آوا **