MeLoDiC

روزمرگیهام :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۰۷۷ مطلب با موضوع «روزمرگیهام» ثبت شده است

۲۰
خرداد
۹۶

* یـک هفته سکوت و فکر کردن زمان نسبتا خوبیه تا بتونی افکارت رو منسجم کنی و به یک نتیجه برسی . اشتباه از هر کسی ممکنه سر بزنه . بخشیدن اشتباه کار شاقی نیست . ولی اگر اون شخص برای بار دوم اون اشتباه رو تکرار کنه دیگه نشونه ی حماقتشه و بخشیدن احمق یعنی خیانت به خودت . شاید بهتر بود اصلا اینجا چیزی نمی نوشتم و یا نه ! شاید باید می نوشتم تا کمی از خشمم فروکش کنه تا بتونم بهتر فکر کنم . بهرحال باید و نباید دیگه تموم شد... گذشت ! منم گذشتم ! و یک فرصت دوباره .... 

از عزیزانی که چه به صورت خصوصی و چه عمومی باهام همراه بودن و جویای احوال کمال تشکر رو دارم . این دوستیها هر چند به تعداد انگشت شمارن ولی دنیایی ارزش دارن . واقعا ازتون ممنونم . 

من خوبم . خودم رو جمع و جور کردم تا بتونم دوباره روی پاهام بایستم . کامنتهای پست قبل بدون پاسخ تائید میشن چون حرفی برای گفتن در رابطه با موضوعی که تموم شده ست باقی نمی مونه . ضمن اینکه تمایلی ندارم از چند و چون قضایا بگم ...

سه روزه که دوباره تنها شدم . اینبار به معنای واقعی . چون میلاد هم دوره ی آموزشیش تموم شد و یکهفته ای هست که برگشته شهرمون تا اینبار بره مرکز استان واسه تقسیم یگان [نمیدونم همین اصطلاحه یا نه . منظورم اینه که شهر دوران خدمتش مشخص شه] ولی حالا روحیه م نسبت به سری قبل که مامان حاجی اینا رفته بودن اصفهان خیلی بهتره . 

** چـند روز قبل [روزی که حمله به مجلس و حرم امام رخ داد] بعد از شبکاری علیرغم خستگی جسمی واسه کلاس آتش نشانی و بهبود ارتباط با بیمار موندم . خلاصه افتان و خیزان چهار ساعت سر کلاس نشستم و در نهایت راهیه خونه شدم . تو مسیر مامور زیاد بود . مخصوصا دم مترو که به پادگان بی شباهت نبود . البته من با خطی برگشتم کرج ولی اونچیزی که توی مسیر میدیدم اصلا عادی نبود . از فرت خستگی حتی نا نداشتم گوشیم رو چک کنم . بمحض اینکه رسیدم خونه با اولین پیام در رابطه با حمله ی تروریستی داعش به قلب تهران مواجه شدم . هنگ کرده بودم . زیر نویس تی وی یک جمله رو تند و تند رد میکرد . اینکه داعش مسئولیت این حمله رو به عهده گرفته . اینستا پر بود از خبرهای ضد و نقیض که نمی تونستم صحت و درستیشون رو درک کنم و از هم تشخیص بدم . چند تا فایل تصویری .... من هاج و واج اخبار ، پیامها و کلیپ های منتشر شده رو نگاه میکردم ... نمی دونم چجور حسی داشتم . حس انزجار از عاملین . حس غیرتمندی ایرانی بودن . حس سردرگمی از اینکه اینجا تنهام و اگه اتفاقی بیفته چه غلطی باید کنم ... کلی حسهای جورواجور . 

اون بین نظر [کامنت] چند تا از اقوام و آشنایان نظر[توجه]م رو جلب کرد. این اتفاق دوباره فیدبکی شده بود به 29 اردیبهشت . اینبار با زبونی تند و تیزتر . با مخالفتهای مغرورانه تر . با تاکید صد در صدی نسبت به جهالت 24 میلیون نفر از مردم کشورم ... با تاکید بر اینکه ملت احمق ما با انتخابشون دامنه ی این اتفاق رو وسعت دادن . می خوندم و هی در خودم بیشتر و بیشتر فرو می رفتم . انتخابات که چندین روز بود تموم شده بود انگار دوباره از نوع شروع شده و همون جنگ و ستیزها . اینبار با شدتی بیشتر و کراهت در کلام به بدترین شکل . نمی دونم کی می خوایم بفهمیم که همه ی این ها میگذره . و باز ماییم که باید در کنار هم زندگی کنیم . واقعا چطور باید دوباره سر سفره ی هم بشینیم و نون و نمک همو بِلُنبُونیم ؟!؟!؟!؟ واقعا این برخوردها دلسرد کننده ست . 

دشمن به دل هیچ کشوری نمی تونه نفوذ کنه مگر اینکه اون کشور از درون دچار چند دستگی و افتراق شده باشن . حالا فرقی نمی کنه حق با کدوم جناح باشه . همینکه جناح های مختلف به روی هم شمشیر بکشن یعنی راه نفوذی برای دشمن باز شده و متاسفانه درصد کوری یه عده بقدریه که نمی فهمن با ندیدن این واقعیت چه ضربه ی مهلکی به بطن جامعه می خوره . 

ما همیشه حوادث تروریستی داشتیم . حالا کوچیکتر از این و یا خیلیاش حتی بزرگتر که با اقتدار مامورین قبل از اینکه به نتیجه برسه خنثی شد بود . پس چرا حالا این یک مورد رو باید به نادونیه ملت نسبت بدیم ؟؟؟ 

من نه علم سیاسیش رو دارم و نه سواد نظامیش رو ! ولی تجربه نشون داده تا جامعه از درون متزلزل نشه از بیرون کسی جرات نمی کنه بخواد خطایی کنه . کاش همه مون درک کنیم اتحاد لازمه ی امنیت جامعه ست . 

  • ۲ نظر
  • شنبه ۲۰ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۰۲
  • ** آوا **
۱۴
خرداد
۹۶

این خرداد لعنتی شده کابوس من . یک غم بزرگ تو سینه م هست که نمیدونم چطور باید باهاش کنار بیام یا رفعش کنم . یه بغض بزرگ تو گلومه که یارای قورت دادنش نیست ... این چند روزی که گذشت دائما به این فکر میکردم گاهی چقدر راحت میشه یه مشت قرص ریخت تو دهن و یه لیوان آب هم روش ... بعد دراز کشید و به سقف خیره شد تا وقتش برسه . یا نه ! چقدر راحت میشه سوزش تیغ روی شاهرگ رو تحمل کرد و از گرما و جریان خونی که فوران میکنه و هر لحظه چشمات رو تار و خواب آلود میکنه لذت برد ... 

امشب قبل از اذان یه بطری آب برداشتم و بهمراه هدفونم راهی پارک شدم . تک و تنها پشت یکی از میزهای شطرنج نشستم و در حالیکه خودکار رو بین انگشتام می چرخوندم به خط خطی دفترم نگاه کردم . اشک ریختم و غلتک خودکار روی کاغذ رقصید و رقصید ... ردش روی خط به خط صفحه ی سفید نشست . اشکام رو از روی گونه هام و نوک بینیم با پشت دست پاک کردم ... چقدر اون لحظه دلم آغوش مامان رو می خواست . اذان که زده شد یک قلپ آب خوردم ... بغضم ترکید ... ولی سبک نشدم ... 

امشب به این فکر میکردم که اگر قرار بود برای هر بار دلتنگ شدنم یک نهال بکارم الان برای خودم یه جنگل پر از  دلتنگی داشتم ... می نشستم وسط وسعت دلتنگیام و فریاد میزدم که دست از سر من بردارین ... 

سینه م درد داره ! همینطور دستم و معده م ... پرشهای عصبی کنار چشم و ابروهام برگشته ! چنگ میندازم به گردنم و محکم فشارش میدم ... آخرین دونه ی مسکن از آخرین بسته رو میندازم ته حلقم و یک قلپ آب ... 

اصلا خوب نیستم ... !!! این حق من نبود .... !!!

  • ۹ نظر
  • يكشنبه ۱۴ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۰۰
  • ** آوا **
۱۰
خرداد
۹۶

*بـاباحاجی و مامان حاجی از اصفهان برگشتن . چند ساعتی هست که از تنهایی در اومدم . چیکو هم سر حال اومده امروز کلی مهربون شده بود :) البته برای یکهفته می مونن تا کارهای عقب افتاده شون رو انجام بدن و باباحاجی هم آزمایش بده و دوباره برمیگردن اصفهان :( و من دوباره تنها میشم ... 

* دیشب یه خانم جوونی رو بستری کردیم ! با شکستگی مچ پا . وقتی بالینی بررسیش کردم در قسمت لگن آثار ضرب خوردگی رو دیدم ولی خودش میگفت اصلا درد نداره . همینطور کف دست چپش هم زخم بود . همراهاش در مورد نحوه ی اتفاق پچ پچ میکردن و به خودم اجازه ندادم جزئیات اتفاق رو بپرسم . برگه ی بررسی از نظر پرستار رو با اولین سوال شروع کردم به پُر کردن ! خانم مجردی یا متاهل ؟؟؟ همچین دو تا دستش رو به سمت بالای سرش برد و گفت "خداااااااااارو شکر که مجردم " یعنی طوری این جمله رو بیان کرد که من فکر کردم از هر چی شوهر و مرد و رابطه ی این چنینی بیزاره ! 

کمی بعد یادم اومد که بهش تاکید نکردم که ما مسئولیت طلا و گوشی و پول نقد و این چیزا رو به گردن نمیگیریم و با مسئولیت خودش باید نگهداره یا بده به همراهانش تا با خودشون ببرن . برگشتم تو اتاق و براش توضیح دادم . گفت بله ممنون از توضیحتون . یه حلقه ی به ظاهر طلا توی انگشت حلقه ی دست چپش بود . گفتم این طلاست ؟ همزمان گفت آره حلقم رو میدم خواهرم با خودش ببره . کمی مشکوک شدم . شرح حال بیمار رو برای مسئولمون شرح دادم . حتی گفتم که این خانم ضرب خوردگی لگن هم داره چون مشخصه میخواد کبود شه ولی خودش میگه چیزه مهمی نیست . گفت بپرس کجا افتاده ! روی پله . روی سیمان . کجا ! از همراهش که خواهرش بود و دست بر قضا یکی از پزشکان عمومی بیمارستان خودمون بود پرسیدم چه اتفاقی برای خواهرتون افتاد ؟ جای سخت افتاده یا از ارتفاع پرت شده !؟ گفت توی پارک بدمینتون بازی میکرد ، حین باز مچ پاش می پیچه و میفته . گفتم یعنی روی سیمان یا آسفالت ؟ گفت آره جای سخت بوده . وقتی ازش جدا میشدم گفت " پارک آب و آتش " 

چند دقیقه ای گذشت که از اورژانس تماس گرفتن که به همراه های بیمار بگین بیان اورژانس از کلانتری مامور اومده واسه صورت جلسه . کنجکاویمون زیاد شد ولی اجازه ی کنکاش در موضوع رو نداشتیم . تنها چیزی که برامون روشن شده بود این بود که این یک اتفاق ساده نبوده . احتمالا زد و خوردی اتفاق افتاده . 

نیم ساعتی گذشت مجدد از نگهبانی تماس گرفتن که مامور کلانتری میاد بالا تا با خود بیمار صحبت کنه . یه پسر جوون ( سرباز) پرونده به دست وارد شد و یه آقای جوونی هراسون پشت سرش اومد و دم استیشن منتظر موند . به کمک بهیارمون اشاره کردم که برو کنار بیمار و همونجا بمون تا سئوال و جوابها تموم شه . نگرانی تو چهره ی مرد جوون موج میزد . خطاب بهش گفتم شما چه نسبتی با خانم دارین ؟ گفت با این خانم هیچی . من برادره اونی هستم که با اینا تصادف کرد ! گفتم تصادف ؟؟؟؟؟ گفت بله . این خانم توی اتوبان ترک یه موتور سوار نشسته بود که ظاهرا اصلا چراغ هم نداشتن . داداشم داشت با ماشین میرفت که یهویی اینا منحرف میشن سمت چپ و با ماشین داداشم برخورد میکنن . اون آقا چیزیش نشد با موتور رفت و خانم رو وسط اتوبان رها کرد !!!!!!!! چشمام گرد شده بود . یعنی چی !؟!؟؟!؟ پس چرا خانم دکتر از بازی بدمینتون و پارک آب و آتش گفته بود؟؟؟؟ دوباره ادامه داد خانم به خدا داداشم مقصر نبود . اینا یهویی اومدن سمت ماشین داداشم اونم بدون چراغ ! اونوقت شب تو اتوبان ... گفتم انشالله که خیر باشه . اون مربوط به دادگاه و قانونه . به ما ربطی نداره ولی برای داداشتون دعا میکنم که مشکل حل شه و به درد سر نیفته . 

کمی بعد سرباز از اتاق خارج شد . یکی از همراه ها سراغ مرد جوون اومد . مرد خیلی آروم رفت جلو و گفت تو رو خدا داداشم مقصر نبود . خانم صداش رو بلند کرد و گفت آقاااااااااا سرعت داشته . وگرنه این اتفاق نمیفتاد !!! گفت اگه سرعتش زیاد بود که از اینا چیزی باقی نمی موند . اون آقا که چیزیش نشد و سریع از اونجا رفت . شکر خدا این خانم هم در حد شکستگی مچ بوده میتونست بدتر بشه . ولی خدا شاهده که داداشم سرعت نداشت . صدای زن بالاتر رفت ! اون بین بهشون گوشزد کردم که برای بحث کردن لطف کنن از بخش خارج شن . اینبار خانم آروم شد و گفت حالا تشریف ببرید تا فردا ببینیم چی میشه . اون آقا و سرباز رفتن . 

کمک بهیارمون که اومد ازش پرسیدیم قضیه چی بود ؟؟؟ گفت اول کاری سرباز از خانم پرسید مجردی یا متاهل ؟ گفت مجرد ! کمی بعد گفت نامزد دارم . دوباره سرباز تاکید میکنه خانم یه کلمه بگو مجردی یا متاهل ؟ میگه چه فرقی به حال شما داره . شما بنویس مجرد ! بعد که می پرسه اون آقایی که شما ترک موتورش بودین کی بود و چرا رهاتون کرد رفت ؟! شاکی میشه که اصلا شما چیکاره ای . من تصادف کردم و اون آقا مقصره . همین ! و به سایر سئوالات جواب درست و حسابی نمی ده . 

خانم دکتر وقتی داشت بخش رو ترک میکرد بدون کلمه ای حرف از جلوی استیشن رد شد . داداش دختر وارد بخش شد و شروع کرد به قربون صدقه رفتن دختر . میگفت نگران نباش خودم حلش میکنم . همه نگران و مضطرب بودن جز اون دختر ... 

*مـامان خانم سی کیلو سیر خریده تنهایی نشسته به پوست کندن سیرها برای سیر ترشی . گاز ناشی از بوی تند سیر باعث حساسیت مامان خانم میشه و همین اتفاق باعث شد تو یک شب دو مرتبه بره بیمارستان زیر سرم و دارو درمانی .الان دو روزه که بدنش کسل و خسته ست :( هر بار بهش میگم چطوری ؟ میگه هی ! خوبم . وقتی مامانم میگه هی خوبم بند دلم پاره میشه . چون میدونم داره ادای خوب بودن رو در میاره :(((( 

* فـردا محمد میاد کرج . دو روز می مونه و برمیگرده. از طرفی میلاد هم دوره ی آموزشیش تموم میشه و فردا میاد اینجا تا یه شب پیشم بمونه و بعد برگرده شهرمون واسه تقسیم نهایی ، احتمالا با محمد برگرده . این چند روز میلاد تنها کسی بود که گاهی کنارم بود .  

+ بازی پرسپولیس - لخویا رو تو گوشی تماشا میکنم :) تا به این لحظه ی بازی ، یک هیچ به نفع بچه های ماست :) 

بعدا نوشت : پرسپولیس برنده ی بازی شد . هوریاااااااا :)))))))

  • ۱۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۰ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۰۱
  • ** آوا **
۰۸
خرداد
۹۶

* تـو اینستا میچرخیدم که به این تصویر رسیدم . حالا تفسیر روانشناسی این تصویر به من مربوط نمیشه چون علمش رو ندارم . ولی حس میکنم صاحب این برگه در آینده آدم زیرآب زنی بشه . از همونا که واسه عزیز کردن خودشون دیگرون رو ضایع میکنن . خب دختره خوب میخواستی اصلا جواب سئوال رو ننویسی چرا دوستت رو ضایع میکنی . هر چند در مورد تقلب من معتقدم که اون کسی که تقلب میده خلافش سنگین تر از اونیه که تقلب رو میگیره ! قضیه ی همون کرم از درخته :) بگذریم ... 

این تصویر منو به سالهای گذشته برد . یادمه امتحان فیزیک 1 داشتیم و من خیلی زود جواب همه ی سئوالهارو نوشتم و وقتی برگه رو تحویل دبیر  دادم بهم گفت " آوا من سردرد بدی دارم . لطفا تو کلاس قدم بزن و حواست باشه بچه ها تقلب نکنن منم بشینم و کمی استراحت کنم " قبول کردم . مثلا جدای از نماینده ی کلاس بودن ، نمراتم عالی بود و ارج و قرب زیادی پیش دبیرها داشتم :)))) 

منم از فاصله ی بین میزها قدم زدم و رفتم تهه کلاس، برگشتم سر کلاس . دیگه همکلاسی نمونده بود که من بهش تقلب نرسونده باشم . یه جور حس خوشایند کاذبی بهم دست داده بود . از گوشه و کنار کلاس صدای شماره ی سئوال میومد . منم رحم نکردم و هر کسی هر سئوالی داشت راهنمایی کردم . اونروز گذشت و آخرشبی کلی غصه دار شدم . حتی با خودم فکر کردم که دیوونه تو این همه زحمت کشیدی درس خوندی با این کار حتی حق خودت رو ضایع کردی . نباید یه فرقی بین تو و اونایی که به خودشون زحمت درس خوندن ندادن باشه ؟؟؟

خلاصه دو سه روزی گذشت تا اینکه یه بار دیگه رفتیم سر کلاس فیزیک . اونروز دبیرمون که اومد صورتش کبود بود و کنار ابروی سمت چپش پانسمان داشت . وقتی ازش علت رو سئوال کردیم گفت توی اتوبان تهران_ کرج میرفتم که یهویی یه راننده ی آقا شروع کرد اطراف ماشینم  ویراژ دادن و هی سد راهم شد . از سمت چپ و راست سبقت میگرفت و خلاصه اذیتم میکرد . گفت شیشه رو کشیدم پاینن ، وقتی خواست از سمت راستم دوباره سبقت بگیره بهش چند تا فحش اساسی دادم . اینبار از سمت چپم اومد و همچین منو به سمت خاکی برد که ماشینم چپ کرد و دو سه تایی هم ملق زد .

 اگر واقعا تصادف اینطور که دبیرمون شرح داده بود باشه باید گفت که اون آقا عجب آشغال کثافتی بوده ! از این هم بگذریم .

کمی که از زمان کلاس رفت سراغ نمرات امتحان قبلی رو گرفتیم ! دبیرمون گفت بچه ها امتحان قبلی کنسل شده . من سر کلاس فقط تونستم برگه ی " آوا " رو تصحیح کنم که نمره ش کامل بوده ولی بقیه ی برگه ها رو خواستم ببرم خونه که سر همون تصادف تمام برگه ها توی اتوبان پخش شد و منم تو اون شرایط فقط جونم برام مهم بود . واسه همین کلا اون امتحان منتفی شد ...

و این چنین شد که بنده در اون روز تصمیم گرفتم که دیگه به احدالناسی تقلب نرسونم . [اعتراف میکنم اولش نوشتم عهدالناسی . ولی بعد دیدم واژه علاوه بر بی معنی بودن ظاهر ناهمگونی هم پیدا کرده :دی]

اما چون روایت داریم که در دوران دانشجویی اگر تقلب نرسونی و تقلب نکنی بی شک تو یک دانشجوی واقعی نیستی ! در سالهای دانشجویی من سعی کردم یک دانشجوی واقعی باشم . البته در هر دو سنگر فعالیت زیادی داشتم :دی

امیدوارم در تقلب رسوندن مثل پرنیان بدشانس نباشین :دی

+ اگر دوست داشتین از خاطرات تقلب خودتون بنویسین . 

  • ۹ نظر
  • دوشنبه ۰۸ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۲۲
  • ** آوا **
۰۶
خرداد
۹۶

* انقدر این روزها دوستان از دوران خوابگاه و دانشگاه می نویسن که دلم هوای اون دوران رو کرد . امروز کلی تو آرشیو عکسهای دوران دانشگاه سیر و سیاحت کردم . این دو سه تا دونه عکس رو هم انتخابی اینجا گذاشتم برای شما :) 

تشریف ببرید ادامه ی مطلب 

  • ۸ نظر
  • شنبه ۰۶ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۴۴
  • ** آوا **
۰۶
خرداد
۹۶

* ایشون بی اعصاب ترین چیکوی دنیان در این ساعات . کلا به نظرم خیلی بده وقتی آدم از خواب بیدار شه ، سلام بگه ولی یهویی طرف بجای جواب سلام درسته بذاردت توی آب !!! نه ؟؟؟ واقعا ظالمانه ست . من به این حیوون ظلم کردم :) حداقل باید جواب سلامش رو میدادم . خدایا مرا ببخشای ! 

** دیشب دقیقا تو اون لحظاتی که پست قبلی ثبت شد بنده در بدترین حالات ممکنه بودم . عَرعَر کنان خوابیدم . نمیدونم چقدر طول کشید ولی خلاصه خوابیدم . این روزها و شبها اعصابم خیلی تحت فشاره . همه و همه ش از تنهاییمه . کلافه م . هی سعی میکنم به روی خودم نیارم ولی شب که میشه کلی فکر میاد تو سرم . دیشب از اون شبایی بود که تو اینستا هی عکس پیجای اعضای خونواده م رو یکی یکی نگاه میکردم و لایک میکردم و حتی نظر مینوشتم و همزمان اشک هم میریختم . دقیقا خانمها به طور همزمان می تونن چندین کار رو با هم پیش ببرن . نظر دادن ، لایک کردن و اشک ریختن :)  

*** چـند روز قبل یکی از بیمارامون که کانسر کولونه ( سرطان روده ی بزرگ ) و دیگه تو استیج نهاییه تحت تاثیر تغییرات داروهای شیمی درمانی رفت تو فاز مانیک ! اولش که دیدم دقیقا دو تا شاخ وسط سرم زد بیرون . هر چی صداش میکردم ! اصلا توجهی نمیکرد . یکسره جملات عامیانه ای رو به صورت کاملا کتابی پشت هم بیان میکرد و اشک میریخت . دخترش میگفت دو روزه که پلک روی هم نذاشته . جالبه وسط حرفاش یهویی میگفت "کافیست ، من دیگر خسته شده ام " ولی همچنان ادامه میداد . خیلی دلم براش سوخت . روان پزشک اومد ویزیتش کرد و یه سری دارو براش شروع شد . شیفت قبلی حالش خیلی بهتر شده بود ولی تحت تاثیر داروها همه ش کسل و خواب بود . 

دیشب فیلم زندگی پروفسور استیون هاوگینک رو دیدم . جالبه . یه سریا چقدر انگیزه شون بالاست برای زندگی کردن . خطاب به خودم . یاد بگیر آوا یاد بگیر . 

+  سئوال فنی ! از اونجا که وایفای خونه مون از مخابراته و با سرعت فوق کندش هیچ غلطی باهاش نمیشه کرد بنده مجبورم بسته ی اینترنتی بخرم . چند روز قبل یه بسته مشترک روزانه و شبانه خریدم . حالا حجم روزانه ش تموم شده ولی شبانه ش باقیه و اعتبارشم تا بیست و یکه خرداده . بعد دیدم روزا که با گوشیم کار میکنم از شارژ خطم کم میشه لذا یه بسته ی روزانه گرفتم که بچسبونم تنگش تا از شارژم هی کم نشه . ولی حالا میبینم همچنان از شارژم کم میشه . سئوالم اینه ! آیا باید صبر کنم تا مهلت بسته ی اولی تموم شه که بسته ی دوم راه اندازی شه ؟ یا بطور همزمان هر دو بسته باید فعال باشن ؟ و چرا نیستن !؟ اگه میدونین لطفا راهنماییم کنین . خطم ایرانسله . 

  • ۳ نظر
  • شنبه ۰۶ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۰۹
  • ** آوا **
۰۲
خرداد
۹۶

* بـه جون خودم دیروز تولدم بود :) هر چند قبول دارم که پست قبلیم کمی ایهام برانگیز بوده ولی خب تولدم بود و بنده زاده ی اولین روز از ماه جوزام ! همون خرداد خودمون . 

یه عمر مدرسه رفتیم و همیشه روز تولدم امتحان قرآن داشتم و دینی :) یه همچین روزی به دنیا اومدم . 

جا داره از تک تک عزیزانی که تولدم رو تبریک گفتن تشکر کنم . واقعا ازتون ممنونم . 

از اونجاییکه هر سال خلاصه چند نفری دورم بودن همیشه یه جورایی انتظار داشتم اونا واسم کاری کنن . یه جورایی لوس بازی مثلا . ولی امسال وقتی دیدم کسی نیست تا ازش برای من هیزمی گرم شه لذا خودم دست به کار شدم برای خودم کیک خریدم ، شمع روشن کردم و فوت نمودم و کلی برای دوستان و البته خودم و خونواده م دعا کردم . 

اینم کیک تولدم :) چون خودم شکلاتی خیلی دوست دارم واسه همین شکلاتی خریدم و مجبورید تحملش کنید:))) 

اینم یه برش سفارشی برا هر کدوم از شما دوستان :) 

** دیروز بعده شب کاریم تصمیم گرفتم برم پادگان دیدن خواهرزاده ی عزیزم . ساعت 9 رسیدم پشت در اصلی و خلاصه 9 و نیم بهمون اجازه دادن که داخل بریم .سالن ملاقات در دست تعمیر بود لذا وارد یه محوطه ی محصور شدیم و بی شباهت به پارک نبود . سه ساعت منتظر موندم تا میلاد بیاد و در نهایت بیست دقیقه ای وقت ملاقات داشتیم . خیلی بهم ریخته بود .دلش مرخصی میخواست و باهاش موافقت نشده بود . کمی دلداریش دادم . همون بین کتایون باهام تماس گرفت . به گوشی گیر میدادن . گوشی رو از زیر مقنعه به گوشم رسوندم وقتی جواب دادم صدای ترانه ی Happy Birthday To You توی گوشم پیچید . چقدر خوشحالم کرد با این تماس ... موقعیت برای حرف زدن زیاد مناسب نبود و نشد که راحت باهاش حرف بزنم . همینجا از کتایون عزیزم باز معذرت میخوام که نشد جواب محبتش رو اونطور که باید بدم . 

خلاصه از میلاد خداحافظی کردم و برگشتم خونه . پاهام دیگه برای راه رفتن کشش نداشت . با این حال برای خودم کیک و شمع خریدم . کادوی تولد هم گرفتم که متشکل بود از چند ظرف بسته بندی غذا :)))) اونم چون مادرشوهر تمام ظرفها رو یا غذا ریخته داده به محمد برده شمال و نیاورده یا اینکه مواد غذایی ریخته برده اصفهان . واسه همین من اینجا عملا هیچ ظرفی نداشتم و این واسم واجب بود . خداییش کیو دیدین که واسه خودش کادو ظرف در داره پلاستیکی بخره ؟؟؟ ( تازه اون در بنفشه خودش سه تیکه ست که تو هم تو هم هستن و پلمپش هنوز باز نشده . یه دونه دیگه م توش کیک ریختم دادم پریسا برد خونه ) 

وقتی برگشتم خونه هنوز لباسهامو عوض نکرده بودم که دیدم زنگ خونه به صدا در اومد . بله . میلادخان اومدن مرخصی :) علاوه بر اینکه خیلی خوشحال شدم دلم به حال اون سه چهار ساعتی سوخت که منتظر بودم تا بیاد و ببینمش :)))))) البته شوخی میکنم . من خاله ی خوبی هستم !!! غروبی هم پریسا اومد و خلاصه کیک رو در کنار هم نوش جان کردیم و بخش بیشتری از اونو دادم پریسا برد خونه واسه خونواده ی عزیزتر از جان دایجونم . همین ! آخره شبی هم زدم تو کار تمیز کاری خونه تا ساعت دو نصفه شب داشتم تی می کشیدم و گردگیری میکردم :) 

و اما تشکر ویژه از دوستانی که منو در روز تولدم لایق دونستن که بخشی از پیجشون رو برای تبریک تولدم به من اختصاص بدن . واقعا دستشون درد نکنه . از همینجا به جبران محبتشون دستشون رو می بوسم... 

آقا یزدان عزیز [کلیک]

و آبجیای گلم ...

روشنای عزیزم [کلیک]

شادی عزیزم [کلیک]

کتایون عزیزم [کلیک]

از همگی شما بابت محبتتون دنیا دنیا سپاس . انشالله که شاهد بهروزی و پیروزی شما باشم . 

  • ۱۱ نظر
  • سه شنبه ۰۲ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۱۸
  • ** آوا **
۲۸
ارديبهشت
۹۶

* وضع و حال این روزهای چیکو ! سعی میکنه کمترین فاصله رو با من داشته باشه . حتی اگه درونه قفس باشه به حدی خودش رو بهم نزدیک میکنه که گیر کنه گوشه ی لونه ش . 

بعدم در همون حال چرت میزنه و میخوابه کمی که نفسم بهر دلیلی به تعویق بیفته یه چشمی براندازم میکنه که ببینه هستم یا نه ! واقعنی یه چشمی نگاه میکنه :) وقتی میبینه هستم دوباره اون یک چشم بسته میشه تا مجدد صدای نفسم نوسان پیدا کنه . منم مرض دارم  هی الکی دم و بازدمم رو از حالت ریتمیک خارج میکنم تا عکس العمل چیکوجان رو ببینم  . 

چیکو تنها همدمه این روزهای منه . اگه زیاد ازش می نویسم واسه اینه که عملا من در حال حاضر هیچ کس دیگه ای رو کنار خودم ندارم . 

** دیروز وسط اون خیل عظیم جمعیت که اکثریت جوون بودن نمی دونین چطور خودم رو به ایستگاه اتوبوس رسوندم . در همین مسیر نسبتا کوتاه که از قضا خیلی هم زمان برد تا به ایستگاه برسم دستها بود که با محتوای برگه های رنگ و وارنگ تبلیغی کاندیداتوری میومد جلوی روم . منم رحم نکردم همه رو همه روووو گرفتم تا زودتر از جمعیت عبور کنم . اون بین یه دونه ش نظرم رو جلب کرد . اپیلاسیون بانوان !!! یعنی  چی ؟؟؟؟؟؟ خخخخخ کلی خندیدم بابت همون یه دونه .

دلم برای پاک بان ها [مامورین زحمت کش شهرداری که تمیزکاریِ خیابونها رو انجام میدن] می سوزه . این انتخابات هم تموم میشه و خلاصه یکی رئیس جمهور میشه [البته اگه خیلی خوشبینانه در نظر بگیریم و انشالله به لطف خدا تو همین دوره ی اول تموم بشه و بره پی کارش و به مرحله ی بعدی نکشه الهـــــی آمین :) ] و عده ای هم شورای شهر و اونوقت این بندگان خدا می مونن و کلی اوراق بی ارزش پاره پاره !!! تازه باید با کاردک بیفتن به جون در و دیوار شهر و تا مدتی ما همچنان شاهد تیر و ترکش اعلانیه ها باشیم ... این روزها اصلا از شکل ظاهری شهر خوشم نمیاد . امروز درختی رو دیدم که میوه داده بود . میوه ش خیلی هم خوشکل و ملوس به نظر میرسید . یه خانم دکتری بود . در تعداد فراوون آویزش کرده بودن به درخت . مثل درخت کریسمس ... اینم یه مدلشه ! 

اینم حال و روز ملک خصوصیمون :) البته این قسمت ورودی زیر زمینه که شانس آوردم درش بسته بود وگرنه جناب مهندس به گمونم داخل انباری هم تشریف می بردن جهت معرفی شدن :)))) بعد از شب کاری وقتی در حیاط رو باز کردم با همچین صحنه ای رو به رو شدم .اولش زدم به بی خیالی و گفتم بزار بمونه تا شنبه تمیز کنم ولی بعد ترسیدم یه وقتی سر پله ها تلفات بدم اونوقت کی به منه تنها امداد می رسونه !؟! لذا غروب دست بکار شدم و در سِمَتِ پاک بان خصوصی ایفای نقش کردم و حسابی جمع کردم . البته حجم کاغذها بقدری زیاد بود که مجبور شدم همه رو خیس کنم تا در حجم کم در بیارمشون ... یه دونه شونو هم نگاه نکردم . فقط به جناب مهندس یه نگاه عاقل اندر سفیهی انداختم . همین و بس ...  

*** پـیرو پست قبلی عرض کنم که خیلی زود اعتراض دوستان به روال کار نتیجه ی معکوس داد . دیشب مجدد گندی زده شد و من بموقع فهمیدم ولی اینبار مدرک جُرم رو نگه داشتم تا صبح به هدنرس نشون بدم که اگه اونا اعتراض به بد تحویل گرفتن من دارن من یه همچین خطاهایی رو به کررات ازشون دیدم که حالا انقدر سین جیمشون میکنم . باتل سرم مربوطه به رویت رابط آموزش رسانده شد و بهش تاکید کردم لطف کن عصر به همکار مذکور نشون بده و بگو " تو نیشی زدی ، هم اینک بنوش ! [زدی ضربتی ضربتی نوش کن] نوش جونش " . اتفاقا رابط آموزشیمون گفت خانم محترم هدنرس بهشون متذکر شده که روال کار آوا درسته شما باید مثل خودش تحویل بگیرین ، در هر اینصورت به اون ایرادی وارد نیست :) 

حالا اینبار که برم بخش میدونم بیشتر از قبل نگرانن که بهشون گیر بدم . تصمیم داشتم که دیگه مثل قبل واسه تحویل گرفتن وقت نذارم ولی حالا میگم نه ! اتفاقا باید بیشتر حالشون رو سر جاش بیارم . چون قبلا گزارش نمی دادم ولی از این به بعد باید نگران گزارش شدنشون هم باشن . حقشونه . خودشون اینطور خواستن . حق گلایه هم ندارن . 

  • ۲ نظر
  • پنجشنبه ۲۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۲۰
  • ** آوا **
۲۷
ارديبهشت
۹۶

* چـند روز قبل با یکی از همکارا بحثم شد . البته اصولا من تو حیطه ی کاری اهل بحث کردن نیستم . دوست ندارم جو کاری متشنج شه . اون روز هم در واقع همکار کوتاه نمیومد ... از اون روز به این ور بدون انگیزه وارد بخش میشم . از نظر چندتا از همکارا من پرستار سخت گیری هستم که موقع تحویل گرفتن بیمار از نرس قبلی همه چیز رو چک میکنم و اگه موردی باشه متذکر میشم و سرسری از کوتاهی و اهمالشون نمیگذرم ... در عین حال اهل زیرآب زنی نیستم . هر چی باشه به خوده طرف میگم و تا بحال نشده بیام مثلا پیش مسئول شیفت خودمون یا هدنرسمون بگم فلانی این کارو کرد و این کار رو نکرد ... واقعیت اینه که عقیده م بر اینه وقتی میشه موضوعی رو دو نفره حل و فصلش کرد دلیلی نداره سومین نفر هم وارد ماجرا شه . به هزاران دلیل . ولی ظاهرا من اشتباه میکردم هر چند هنوزم باز بر همین عقیده م . 

خیلی راحت جلوی جمع بهم میگه فلانی و فلانی و فلانی رفتیم به هدنرس گفتیم که تو خیلی بد تحویل میگیری ! گفتم وقتی بدون نقص تحویل میدم هیچ ایرادی نیست که بهم بگیرین ، بی شک تو کارم دقیقم و این دقیق بودنم باعث میشه همیشه ده دقیقه تا یکربع زودتر از شروع ساعت کاریم بیام تو بخش تا از شما هم دقیق تحویل بگیرم . 

حالا مشکل چی بود ؟! چند شیفت قبلترش که رفتم تو بخش بعد از اینکه بیمارهای خودم رو از نرس عصرکار تحویل گرفتم این همکارمون بهم گفت آوا بیمارهای منو به جای خانم ع ( همکار شب کارمون) تحویل میگیری منم زودتر برم رختکن ؟ گفتم باشه . و رفتیم سمت اتاقهای ایشون ( در واقع همین قبول کردنم اشتباه بود باید میگفتم هنوز ساعت کاریتون تموم نشده بمون تا خانم ع خودشون بیاد ) . وارد که شدیم دیدم مریض رگش بمبه شده ( سرم یا شایدمم دارو زیر پوست نشت کرده بود و دستش متورم بود ). گفتم این رگ بمبه ست . اصرار که نه نیست ایناهاش فری میره . گفتم عزیزم این رگ بمبه ست وقتی دیدم اصرار داره که مشکلی نیست گفتم پس لطفا بمون به نرس خودش تحویل بده .  

اینبار اومد وسیله ی رگ گیری رو برد و مجدد رگ گیری کرد . اونروز گذشت و چند روز بعد دیدم از اینور و اونور میشنوم که میگن یه سری بچه ها رو اخره شیفت نگه میدارن که رگ بمبه ست . فهمیدم منظورشون منم . چند روزی تحمل کردم ولی دیدم نه یه جورایی واسه من جبهه گرفتن . همکار رو کشیدم کنار گفتم فلانی مگه نرس شب کار اون بیمار من بودم ؟ گفت نه ! گفتم اشتباه کردم اومدم ازت تحویل بگیرم که زودتر بری ؟ چیزی نگفت . گفتم اینکه رگ بیمار بمبه بوده و گفتم من این بیمار رو تحویل نمیگیرم اشتباه کردم ؟؟؟ گفت خب یه رگ گیری بود چی میشد خانم ع میگرفت ؟!؟!؟! گفتم واسه همین گفتم به خودش تحویل بده . آخرش شد صدای فریاد چندین نفر که همه شاکی هستن تو خیلی سخت تحویل میگیری ! گفتم من تو کارم دقیقم و انتظار دارم بقیه هم به من دقیق تحویل بدن . ضمن اینکه از وقت خودم میزنم زود میام تو بخش ... جار و جنجال راه انداخت و چند بار بلند بلند داد کشید که همه میگن تو بد تحویل میگیری همه میگن . حتی به خانم ف ( هدنرس) هم گفتیم تو خیلی بد تحویل میگیری ... 

چه میدونم والا . از یه طرف همیشه خوشحالن که آخ جون امشب باید به آوا تحویل بدیم چون زود میاد ما به سرویس میرسیم . ولی از طرفی تبشون میگیره میخوان بهم تحویل بدن . صبح میان اول از همه از من می پرسن آوا کدوم قسمت بخشی و خوشحالن که میخوان از من تحویل بگیرن چون مطمئنن همه ی کارها ردیفه . نه رگ خراب ، نه سرم و میکروست شلخته و تاریخ گذشته و کثیف . نه پرونده ی نامرتب . نه کارت دارویی ناقص . نه کمبود دارویی ... و از همه مهمتر روی خوش بیماری که از نرس شبش کاملا راضیه و اعتراضی از هیچ مشکلی نداره ... هیچی ! همه چی میزون و فقط باید از روی کارت دارویی داروها رو بچینن و خیلی هنر کنن خودشون رو به بیمار معرفی کنن . اونوقت من چیم از اونا کمتره که اول شیفت باید کم کاری اونارو جوابگو باشم ؟؟؟ 

موندم اینا رفتن به هدنرس مثلا چی گفتن ؟؟؟ گفتن آوا به میکروست خونی ایراد میگیره ؟؟؟ یا از اینکه به درد بیمار اهمیت ندادم ، آوا شاکی شده که چرا مخدر نگرفتی بزنی وقتی دستور پزشک داره ، تا بیمار حالا بگه چهار ساعته درد دارم کسی اهمیت نمیده ؟؟ یا چرا رگ مریض فلبیت یا بمبه ست یا شاید حتی تاریخ گذشته ؟؟؟ چرا بیماری که باید تو 24 ساعت سه لیتر سرم بگیره یه سرم یک لیتری که طی شش  هفت ساعت شیفت عصر حتی یه قطره ش نرفته بالا سرش باقی مونده و انتظار دارن که آوا در مدت یکساعت باقی مونده از هشت ساعت این سرم رو یه کله شوت کنه تو رگ مریض ؟؟؟ خب مشخصه که بهش میگم این حجم سرم یهویی به قلب بیمار فشار میاره بلکه سری بعد حواسش باشه تو زمان خودش تزریق کنه نه یهویی  ... یا مثلا کیسه خون بیماری که افت هموگلوبین داشته مونده تو یخدون و یادشون رفته به بیمار تزریق کنن و من مجبور شم عودت بدم به بانک خون تا دوباره یک واحد پکسل جدید برامون آماده کنن ؟؟؟ ( این در حالیه که هم خسارت مالی زدن هم جسمی ) ، یا اینکه انسولین رو اشتباها به یه بیمار کناری تزریق کنن و اول شیفت ما یه بیمار هیپو تحویل بگیریم که وقتی قندش رو چک میکنم میبینم 50 ست ... و بیمار تخت بغلی که انسولین بهش تزریق نشده قندش انقدر بالاست که دستگاه ارور بده و بعد آزمایشگاه ثبت کنه 560 مثلا !!! واقعا رفتن به هد نرس گفتن چه گندی میزنن که آوا [صرفا] بهشون تذکر میده ؟؟؟  

** قـرار بود یه آزمون ملی هموویژلانس ( مراقبت از فراورده های خونی ) بدیم به صورت آنلاین !!! دیروز اومدم خونه همه ی شرایط رو برای نشستن پای سیستم و تمرکز برای امتحان مهیا کردم ولی به محض شروع امتحان دیدم از همه طرف مورد الطاف مورچه ها قرار گرفتم . از یه طرف مورچه ها ، از طرفی زنگ در خونه [آخرشم نفهمیدم کی بود] ، کمی بعد تلفن خونه و پشت بندش گوشیم .... یعنی ملت انگاری همه زوم کرده بودن تا ببینن من کی  آنلاین امتحان دارم همون وقت مزاحمم شن . مورچه ها که دیگه هیچ !!! بعد از امتحان و کسب نمره ی قبولی :) تا یه ساعت مراسم سم پاشی داشتم و جارو کشیدن تا نعش مورچه ها جمع شه . البته قبل از اون مجبور شدم یه آنتی هیستامین بخورم تا بدنم از اون همه کهیر و التهاب خلاص شه . خلاصه که در شرایط بدی امتحان دادیم ... 

+ یه اعتراف تقلب گونه ! امروز جای یکی از همکارا امتحان دادم اونم قبول شد :) منکه صرفا حس یک شخص متقلب رو دارم ولی همکارمون حسش همچین به خوشحالی زیادی نزدیک بود :) 

+ کلا در هیچ زمینه ای مثل آوا نباشید لطفا ... اینجوری پشت سرتون زیادی حرف میزنن . 

# ممنون که با وجود طولانی بودن نوشته م همراهیم کردین و خوندین . 

  • ۱۱ نظر
  • چهارشنبه ۲۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۰۴
  • ** آوا **
۲۷
ارديبهشت
۹۶

* امشب با شنیدن این آهنگ و ترانه که یقینا به سن شما نمیرسه بسی خرسندیم . مورد داشتیم ساعت 01:44 بامداد این آهنگ رو پلی کرده باهاش کلی رقصیده و خسته و بعد از کلی ارائه ی حرکات موزون هن هن کنان نشسته پای سیستم تا وبلاگش رو به روز کنه و بگه این بانوی سیبیلو یک زمانی نه تنها خواننده ، بلکه رقصنده ی کمی تا قسمتی جلف بوده که علیرغم اینکه اون سالها دوسش نداشته ولی حالا نیمه شب خودش رو با ایشون سر میکنه. بله ! چنین بلاگری بوده حتی :)))

تازه قبل از اینجا story ده ( فعل جدیدی از پست زدن در استوری می باشد ) که سیبیلوووووی کی بودی توووووو ؟؟؟؟



 ** این روزها انگاری ملت کاسه ی صبرشون سر ریز کرده ... دیگه زدن به تیپ و تاپ هم ... خدایا جمعه را نزدیکتر گردان ! امتت را یاری رسان تا همچنان موضع خویش را بچسبند و دیگران را به حال خویش رهانیده کنند ، پروردگارا ... 

+ چرا نمی تونیم به افکار و عقاید همدیگه احترام بذاریم ؟ چرا هر کسی فکر میکنه خودشه که درست فکر میکنه و درست تصمیم میگیره ؟ چرا یادمون رفته هر کسی حق تصمیم گیری داره ؟ بسه دیگه تو رو خدا ! رجز خونی بسه . بیایید انسانیت خودمون رو برای روز مبادا هم که شده حفظ کنیم . تمااااااس فرت ... 

+ اون بلاگرهایی که نظراتشون رو مسدود میکنن !!! درکی از این موضوع دارند که ممکنه کسی حرفی بیخ گلوش گیر کرده باشه و هیچ روزنه ای واسه نفوذ به چگونگی ارتباط با نویسنده پیدا نکنه و اونوقت این کلام گیر کرده همچون ماری چنبره بزنه در گلوش و نتونه قورتش بده ؟؟؟ 

آنالیز عزیز نشد تو وبلاگ خودت تبریک بگم ، ولی خب از همین تریبون شخصی خودم تولدت رو بهت تبریک میگم بوسه

  • ۴ نظر
  • چهارشنبه ۲۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۲:۱۲
  • ** آوا **
۲۵
ارديبهشت
۹۶

* پـووووف ... یکی نیست بهم بگه " تو این موقعیت که اکثر اوقات تنهایی ، مریضی میشینی فیلم "بابادوک" رو تماشا میکنی ؟؟؟ 

** از حق نگذریم بازار انتخابات ریاست جمهوری عجیب داغ شده و دلچسب :))))) روزای آخر یه جورایی دارم مشتاق میشم تو انتخابات شرکت کنم . حالا چی بپوشم ؟؟؟ 

از اتاق فرمان ندا اومد " بیا اینو بپوش ، اینو بپوش " :))))))))))

  • ۳ نظر
  • دوشنبه ۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۲:۲۱
  • ** آوا **
۲۴
ارديبهشت
۹۶

* روژینای عزیزم هیچ وقت از یادم نمیری . تو یکی از بهترین ، صبورترین و عاشق ترین دوستان وبلاگستان بودی که دوستی و همراهی با تو افتخار همیشگیه منه. معنای صبر و عشق رو در کلمه کلمه ی حرفات فهمیدم.... راحت بخواب دوست جون من ... این دنیای کوفتی برای تو دنیای پر دردی بود دعا میکنم حالا در آرامش باشی .... 

 + ای جمعه ی دلگیر... با دل عزیزانش چه کردی؟!

  • ۶ نظر
  • يكشنبه ۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۰۸
  • ** آوا **
۲۰
ارديبهشت
۹۶

حیوونی خوابش میاد و شدیدا در تلاشه تا نخوابه . می ترسه ثانیه ای رو برای حضور و غیابم از دست بده ، یوقتی بیدار شه ببینه نیستم . نیم ساعته دارم از رفتاراش می خندم . خب حیوووون بگیر بخواب ... مگه سگ پاسبونی تو !!! خنده احتمالا در ادامه ی این پست به زودی عکس وا رفتنش رو هم بذارم . فعلا که سرش رو چسبونده به میله ها تا از افتادن خودش جلوگیری کنه زبان درازی

  • ۹ نظر
  • چهارشنبه ۲۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۱۷
  • ** آوا **
۲۰
ارديبهشت
۹۶

* از دیگر مزیت های تنهایی اجباری این روزهام اینه که مجبور نیستم پا به پای باباحاجی و مامان حاجی بشینم پای اخبار . اونم نه از یک شبکه . کلی شبکه های جورواجور .... لذا بنده این روزها از حال و هوای انتخابات شدیدا در اومدم و همچین مشعوفانه در فضا سیر میکنم انگاری اهل این سرزمین نیستم . 

** یـادمه برای مصاحبه سیاسی - اجتماعی رفته بودم یارو ازم پرسید اهل پیگیری اخبار هستی ؟؟؟ منم زل زدم تو چشماش گفتم نه . ولی چون پدر همسرم مصره که تمامی اخبار رو از شبکه های مختلف تلویزیونی پیگیر باشه واسه همین ناچارا" منم میشنوم . گفت آخرین بار کی شنیدی ؟؟؟ گفتم همین امروز صبح ! گفت چی بوده ؟؟؟ گفتم یه خانمی بچه ی سه چهار ساله ش رو تنها میذاره تو خونه تا بره نون بخره وقتی برمیگرده می بینه شعله های آتش از پنجره ی خونه شون به بیرون زبونه میکشه و آتش نشانی هم در حال اطفائ حریقه ... :( ذکر شده در اخبار استان البرز ! یارو هم تند تند گفته های منو مکتوب کرد. احتمالا برای اینکه ببینه از خودم در آوردم یا نه به آرشیو رسانه مراجعه کنه :) ولی خداییش موقع صبحونه خوردن تی وی اعلام کرده بود و مادره ضجه میزد . خیلی دردناک بود... 

+ همسر و یاس حرکت کردن و به امید خدا تا غروب میرسن اینجا . تا جمعه هستن . هر چند خودم پنجشنبه میرم بیمارستان و جمعه برمیگردم :( 

+ حالا این روزها هم فرت و فرت برقمون قطع میشه و لامپ میسوزونه ! هم اینکه زنگ خونه رو میزنن و وقتی میرم کسی نیست ... با هر بار زنگ زدن دقیقا نیم ساعت طول میکشه تا من چیکو رو قانع کنم که کسی نیومده ساکت باش لطفا :(

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۲۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۱۹
  • ** آوا **
۲۰
ارديبهشت
۹۶

* بـوی گند لیلیوم خر است . یه خر با تمامی خریت ... 

سر درد ناشی از بوی لیلیوم حتی خرتر است ... 

و ملتی که علیرغم یادداشت "آوردن گل طبیعی ممنوع" باز لطف میکنن گل طبیعی میارن اونم حاوی لیلیوم !!! اسمشون رو چی میشه گذاشت ؟؟؟ 

ملت بزرگوار گل طبیعی بردن برای بیمار به چند دلیل ممنوعه . اول اینکه کلی آلودگی از محیط بیمارستانی جذب گل میشه و بعد اگه این گلها به منزل برده شن که اکثرا هم میبرن ، تمامیه اون آلودگیها و عفونتهای محیط رو به منزل و افراد در منزل منتقل میکنن . دوم واسه آلرژی بیمارها . گناه تخت بغلی یا پرسنل بیمارستانی که آلرژی و مشکل تنفسی دارن چیه ؟! یارو گل آورده حالا همراه مریض گل رو آورده تو استیشن پرستاری میگه اتاق بوی تند گرفته تخت بغلی شاکیه . این همینجا باشه صبح ببرم خونه . و نگاه پوکر فیسانه ی جمیع پرسنل بهم ، به گل و به همراهه بیمار. در نهایت بعد از کلی مذاکره قرار شد در دورترین قسمت استیشن قرار بده . ولی نتیجه ی این سماجت بیمورد حال خراب الان من،همینطور مسئول شیفتمون و یکی دیگه از همکارامونه . به یارو گفتیم اینو بردارین همه مون بهم ریختیم . میگه گل به این قشنگی ، حیفه بندازمش :-((((  بزنم از وسط دو شقه ش کنماااا . 

  • ۱۳ نظر
  • چهارشنبه ۲۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۲:۲۶
  • ** آوا **
۱۹
ارديبهشت
۹۶

* دیروز صبح بعد از اینکه اومدم خونه و صبحونه خوردم ، باباحاجی و مامان حاجی راهی ِ اصفهان شدن و سهم من ریختن آب زلال پشت سر مسافرام ... و کنار گذاشتن صدقه و دعا برای سلامت همه ی مسافران بود ! 

** دیروز عصر ... میلاد رو سوار اتوبوس کردم و تا لحظه ای که اتوبوس راهی شه منتظر موندم . و بعد از برگشتم به خونه ، خونه رو به کل ریختم به هم و دوباره برگردوندمش به حال قبل ! تا دیر وقت در حال تمیز کاری بودم و تمام این ساعات چیکو یه بند صدام میکرد . تا نگاش میکردم ساکت میشد و به محض اینکه رومو می چرخوندم باز جیغ جیغ میزد .


به جان خودم انقدر که من به این چیکو واسه کارها و تصمیماتم جواب پس دادم در تمام عمرم به هیچ بنی البشری جواب ندادم ... :(

بعده مدتها جلوی تلویزیون دراز کشیدم و دو تا فیلمی که از تی وی ایران پخش شد رو دیدم . یکیش خیلی رو اعصاب بود . اسم فیلم یادم نیست ولی داستانش در مورد کارمند بانکی بود که شخصی بمب تو ماشینش کار گذاشته بود و یارو با بچه هاش بهمراه بمب تو سطح شهر میگشتن و دنبال راهی برای پایان دادن به این نوع گروگان گیری بودن . قشنگ بود. 

*** امروز هیچ کار مفیدی نکردم ، جز اینکه نشستم پای لپتابم و با این اینترنت کم سرعت ِ مخابرات ، کلی آهنگ دانلود کردم :) و این پیروزی چشم گیری بود !!! 

+ این تنهایی هیچ لذتی نداره جز اینکه همه ی کارهامو موزیکال انجام میدم و گاهی با خواننده همخوانی میکنم .البته همخوانی از نوع اسفناک ، با این صدام ( صَدام حسین نه ! همون صدای من منظورمه ) :))) 

 



حالا نیاین بگین این هم شد موزیک !!! 

بیاین مثل اهالی اینستاگرام [ورژن جدید قُلی] نباشیم ! بیاین به علایق هم احترام بزاریم . قرار نیست هر چیزی که من دوست دارم شما هم دوست داشته باشین و یا برعکس . ضمنا من خیلی وقتها به آهنگهای سنتی گوش میدم و اکثر اوقات که هندزفری به گوشمه در حال گوش دادن به آهنگهای سنتی هستم ولی یه وقتایی مثل همین لحظه این ترانه رو بی نهایت می پسندم . 

  • ۳ نظر
  • سه شنبه ۱۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۰۰
  • ** آوا **
۱۵
ارديبهشت
۹۶

این وقت شب صدای شلیک گلوله میاد. البته به گمونم صدا صدای شلیکه. 

*اینجا ! کرج ... 

** چرا هوای ایران انقدر خفقان آور شده؟! چرا همه جا بوی مرگ میده؟! واقعا تاثیره بدحجابیه؟! چه دلیل مسخره ای . اگه بگن تاثیره دروغ و ریا و دزدی های چند میلیاردی با کلی صفر اضافه ست والا قابل قبول تره . هر چند من رابطه ای بین این دلایل ، و این قربانیانی که قشر زحمتکش و آبرومند جامعه هستن نمیبینم. چه آتش نشانهایی که برای جون عده ای کاسب زیر آوار موندن و چه کارگرهای معدن که واسه یه لقمه نون حلال تو دل زمین زیر خروار خروار آوار گیر افتادن و .... هوای تاریک ایران رو اصلا دوست ندارم. دلم روشنیه صبح رو میخواد. دلم کشوری بدون دروغ و ریا و دزدی و بدور از سیاستهای کثیف رو میخواد. 

  • ۵ نظر
  • جمعه ۱۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۱:۲۹
  • ** آوا **
۱۳
ارديبهشت
۹۶

* دیشب مامان حاجی ازم خواست تا برنامه م رو طوری تنظیم کنم که صبح وقتی بزاریم با هم بریم برای خرید باقی سیسمونی نی نی ِ عمه حمیده ( خواهرشوهر) ! همچین برنامه برنامه می کنم هر کی ندونه فکر میکنه لابد چقدر کارام فشرده ست . نه جانم ! کافی بود کمی از خوابم بزنم تا تایم مورد نظر فراهم شه . 

خلاصه وارد سیسمونی فروشی که شدیم ستاره و قلب بود که از چشم و روحمون فوَران میکرد . مامان حاجی هی ازم نظر میخواست . مثلا میگفت این لباس قرمز که ستاره ستاره داره ؟! یا اون یکی که رنگین کمونیه و روش عکس کیتی داره ؟ منم با ذوق میگفتم اون رنگین کمونیه . اونا جدیدن و قشنگترن . دوباره یه نگاه به این مینداخت ، یه نگاه به اون یکی و در نهایت میگفت همین قرمزه ستاره داره رو بذارین . خب این چه طرز نظر خواهیه ؟؟؟ خنده م گرفته بود . من ریز ریز میخندیدم و فروشنده هم خنده ش گرفته بود . خلاصه یه اختلاف سلیقه ای باید بینمون باشه دیگه ! نه ؟؟؟ ولی کلا خیلی خوب بود . بیشتر خریدها انجام شد حالا مونده کم و کسری ها که قرار شد وقتی رفتن اصفهان با پدر و مادرِ نی نی هم فکری کنن ، ببینن دیگه قراره چه چیزایی خریداری شه که بخرن . راستی نگفتم . نی نی مون دختره :)))))) 

** خـیلی حس خوبی دارم از اینکه اینجا رو دارم ! بیان جان متشکرم :))) فقط بیا و یه لطفی کن واسه کامنت گذاری هم این زردک هارو فعال کن تا دوستان بلاگفایی گله نکنن که اینجا شکلک نداره و حس و حالمون در نطفه خفه میشه و امکان انتقالش نیست . 

  • ۷ نظر
  • چهارشنبه ۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۱۵
  • ** آوا **
۱۳
ارديبهشت
۹۶

+ این تخم ها کاملا دستگاهی رشد کردن و حالا جوجه ها به دنیا اومدن :)  

فقط موندم این حیوونیا کی یا چی رو مادر صدا کنن ...

[هنر رهاجون و همسرش]

اینم نتیجه ی تلاش بی وقفه ی جوجوها . کیفیت عکس کمه . دیگه عکاس هنرش بیشتر از این نبوده گویا :)))) 

+ گل یاس در دل باغ چای سرسبز و با طراوت شمال ...

حتی میتونم عطر چای رو در این عکس حس کنم .

[ با تشکر از حباب عزیز بابت گرفتن و ارسال این عکس]

.

.

* یـه مامان دارم که قبلنا زیر بعضی پستهای اینستام می نوشت"خجخجخج" ، الان زیر پستهای دیگران گاهی می نویسه ...

چند باری ازش پرسیدم مامان این حروف یعنی چی ؟ گاهی فکر میکردم این همون خخخخ معروفه که مامان اشتباهی مابینش ججج هم تایپ میکنه . تا اینکه چند روز قبل در جواب یکی از آشناها که معنیشو پرسیده بود گفت یعنی خیلی جذاب :)))) هر چقدر میزان خیلی جذاب بودنش بیشتر باشه تعداد خج ها بیشتر هم میشه حتی :) 

مامان قشنگم فدای به روز شدنت بشم که خیلی راحت از بچه هایتم سبقت گرفتی ... حالا منم که باید ازت بپرسم منظورت چیه :دی 

** روزی که گذشت ششمین سال فوت مسیب دایجون عزیز و دوست داشتنیم بود . یادمه اونروزی که داییم فوت شد یکی از آشناها بابت روز معلم به محمد تبریک گفت . قشنگ یادمه محمد در جوابش گفت " با رفتن آقا مسیب برای همه ی عمر روز معلم برای من بدترین روز عمرم شده . چه تبریکی ؟!... " !!! چرا یه سری از افراد انقدر خوبن ؟؟؟ صحبت مرده پرستی نیست . من این داییم رو از زمانی که فهمیدم داییمه عاشقونه دوست داشتم . هنوزم نمی تونم باور کنم که دیگه قرار نیست ببینمش . حتی با همه ی دلتنگی که از این سالها ندیدنش در وجودم قیل و قال به پا کرده ولی هیچ جوره نمی تونم نبودنش رو باور کنم . 

P.S : کم کم تصمیم دارم برگردم به آغوش گرم وبلاگم . چه با خواننده ، چه بی خواننده ... فرقی نداره . میخوام به آرامش روزهای خوب برگردم . همین و بس ! 

  • ۹ نظر
  • چهارشنبه ۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۱:۰۶
  • ** آوا **
۰۸
ارديبهشت
۹۶

* مـسابقه تموم شد :) خوشحالم بابت امتیازی که کسب کردم . واقعیتش اینه که امیدی به کسب همچین امتیازی هم نداشتم . شرکت در این مسابقه لذت خاصی داشت و این لذت دیدن تصاویر زیبا از نگاه دوستان دیگه بود . دست همگی درد نکنه . منم به خودم کمی امیدوار شدم :)))) 

عکس اولم تونست 32.5 امتیاز بگیره و عکس دوم 26.5 امتیاز . 

اینم لینک پست اختتامیه ی مسابقه و انتخاب عکسهای برتر [کلیک]

** فـروردین همچین جت سوار اومد و تموم شد و رفت ! خیلی زود به اردیبهشت رسیدیم و یک چهارم از این ماه هم سپری شد! این عمره که در حال تاخت و تازه و ما هنوز اندر خم این کوچه ایم ... 

یاس و محمد اومدن و رفتن ! البته همزمان خاله و دختر خاله ی محمد به همراه خونواده ش هم بودن و همین امروز صبح همه شون رو روونه کردیم و برگشتن . عده ای به سمت اصفهان ، یاس و محمد به سمت شمال . 

میلاد این روزها در حال سپری دوران آموزشی ِ سربازیشه که اونم همین نزدیکی افتاده . به محض اینکه به تعطیلی بخوره مرخصی میگیره و میاد پیش من . جدیدا اسم من رو گذاشته " خاله گیر بده " از بس که به همه چیز گیر میدم . البته با تموم این گیر دادنها بازم یهویی میاد بغلم میکنه و کلی می بوسه و دائما میگه فدایی داری خاله گیر بده :))))) الانم هدفون من رو شارژ کرده و رفته خیابون گردی . صبح که از خواب بیدار شده بود میگفت الان تو پادگان بچه ها شخصی پوشیدن دم در اتاق وظیفه منتظرن تا بیدار شه و اجازه ی خروجشون رو تائید کنه :) دلش پیش هم دوره ایهاش بود که بلاتکلیف موندن تا ببینن اجازه ی خروج دارن یا نه . 

  • ۵ نظر
  • جمعه ۰۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۲۳
  • ** آوا **