MeLoDiC

روزمرگیهام :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۰۷۷ مطلب با موضوع «روزمرگیهام» ثبت شده است

۰۸
ارديبهشت
۹۷

تنها نشستم تو اتاقم اشک میریزم و تایپ میکنم . این تنهایی و بی همزبونی خیلی سخته ... 

درست تو همین دقایق که من در حال تایپم یه جایی تو شهرمون صیغه ی طلاق جاری شد و یه خونواده ی سه نفره از هم پاشیده شد . حس خیلی بدیه . خیلی بد ! این همه سال صبر و تحمل کنی که نذاری زندگیت به فنا بره ولی یه جایی کارد می رسه به استخوونت و در نهایت میشه اینی که امروز شد ... 

رهای عزیزم ! خواهر کوچولوی من ... می دونم که لحظات خوشی نیست . می دونم خاطره ی تلخی برات باقی مونده ... ولی با همه ی وجودم برات روزهای خوشی رو آرزومندم ... !!! ببخش که کنارت نیستم تا دستای نحیفت رو توی دستم بگیرم و به آغوش بکشمت و بهت یقین بدم تو اشتباه نکردی . که تو همه ی تلاشت رو برای حفظ این زندگی کردی اونیکه لیاقتش رو نداشت نفهمید و گند زد به زندگی تو و مانی قشنگم ... 

  • ۳ نظر
  • شنبه ۰۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۱۸
  • ** آوا **
۰۱
ارديبهشت
۹۷

سلام به همه ی دوستان عزیز . 

در اولین روز از اردیبهشت آدم باید خیلی روش زیاد باشه که بخواد بگه " دوستان سال نوتون مبارک " ! ولی خب من پر رو تر از این حرفام . فلذا !!! سال نو مبارک . با اروزی بهترین ها برای شما دوستان عزیز ... :))) 

انقدر که نیومدم و نیومدم و نیومدم ، حالا که اومدم روم نمیشه از چی بگم و بنویسم...

از سفرمون به شمال ، از شیفتهای سنگین ، از دلتنگیام ، از حسهای خوشی که این ایام درگیرشم ... 

از شکستن طلسم شرکت نکردن تو جمع های دوستان و همکاران !!! 

* خـلاصه اینکه بعد از سی و اندی سال زندگی بر روی کره ی خاکی و چندین سال سابقه ی کاری و پرستاری دو روز قبل طلسم شکست و برای اولین بار در مهمونی یکی از همکارا شرکت کردم و بی نهایت هم خوش گذشت و بنده بعد این همه سال اساسی طلسم رو پوکوندم :))) 

واقعا خوش گذشت ! هنوز شیرینی ِ خوشی مهمونی منزل همکار زیر دندونمون هست که دوباره برنامه ی دور همی ِ دیگه ای واسه چهارشنبه ریخته شد . البته این بار قرار نیست خونه ی کسی بریم ! قرارمون یک باغ سنتی هست ... 

** از مسئول شیفتی همین اندازه بگم که خیلی زود تونستم امورات بخش رو به دست بگیرم و تا حد زیادی ، هم خودم راضی هستم و هم سایر همکاران ... یه جورایی همه از روال کارم غافلگیر شدن و خودشون اقرار میکنن که میدونستن تواناییش رو دارم ولی نه دیگه تا این حد :) 

*** خـیلی وقته که دیگه تمایلی ندارم زیاد از روزمرگیهام بنویسم. نمی دونم از دوستان قدیمی که تو بلاگفا همراهم بودن باز هم کسی اینجا دنبالم میکنه یا نه . متاسفانه یا خوشبختانه باید بگم خواهر کوچیکم تصمیم نهایی خودش رو گرفت و بعد از این همه سال تحمل عذاب و رنج زندگی مشترک تصمیم به جدایی گرفت . امروز قرار امضای نهایی رو داشتن که به دلایلی رفت واسه آخر هفته . یه جور حس تناقض عجیبی داریم این روزها . نمی دونیم بابت رهاییش خوشحال باشیم یا برای فروپاشی زندگی زناشوییش ناراحت . فقط تنها چیزی که همه مون رو ناراحت و نگران میکنه عاقبت تنها پسرش هست و بس . گاهی وقتها یه سری آدمها انقدر بی شعور میشن که انگار زمانیکه فهم و شعور تقسیم میشده اینا حتی به تهه صف هم نرسیدن . شوهر خواهرم یکی از اون پس مونده های جا مونده از صف تقسیم فهم و شعور بوده . چه از نوع ذاتیش و چه از نوع اکتسابیش . 

به امید عاقبت به خیری خواهر کوچولوم و پسرش ... 

 

  • ۵ نظر
  • شنبه ۰۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۳۳
  • ** آوا **
۲۳
اسفند
۹۶

* چـند شیفت قبل بیماری رو از اتاق عمل تحویل گرفتم . خانم پیری بود . نوه ش همراهش بود و همزمان که من مشغول رسیدگی به بیمار بودم اون با گوشی همراهش در حال بحث کردن با شخصی بود [قرص بود بود خوردم به گمونم] و هی تهدید میکرد که روی اعصابم نرو کار دست جفتمون میدم . کمی که گذشت نوه ش که اسمش سعیده بود گفت میره تا قرص مادوپار مادربزرگش رو تهیه کنه . رفت و حدودا ده دقیقه بعد برگشت .

من در حال پانسمان بیمار دیگه ای بودم و کارم که تموم شد وسایل رو جمع کردم که برگردم به تریتمنت . تو کوریدور بخش بودم که یهویی دیدم سعیده با چهره ای رنگ پریده و صورتی عرق کرده تلو تلو خوران به دیوار تکیه داد و تا خواستم به خودم بجنبم [توجه کنید که کلی وسیله ی پانسمان آلوده دستم بود] به دیوار تکیه زد و ولو شد روی زمین . همون وقت اطرافش پر از خون شد . باتفاق یکی دیگه از همکارا رفتیم به کمکش ولی با تمام وجود ممانعت میکرد .

در نهایت بعد از کلی حرف زدن و اصرار راضی شد شماره ای به ما بده تا بهش اطلاع بدیم . اون شماره ی دوست پسرش بود . بیشتر حس میکنم میخواسته که ما به اون پسر این یقین رو بدیم که سعیده سر خودش بلایی آورده . خون کف زمین ریخته بود و سعیده سعی داشت مچ دستش رو از ما قایم کنه . پسر که تماس رو جواب داد مسئولمون براش توضیح داد که بعد از جر و بحث شما سعیده اقدام به تیغ زنی کرده و رگ دستش رو زده . الانم راضی نمیشه که اورژانس ببریمش تا بخیه و پانسمان انجام شه . پسره مورد نظر اصلا براش مهم نبود و خیلی راحت گفت خودم باهاش تماس میگیرم .

از خریت سعیده و از بی خیالی پسر بقدری حرصم گرفته بود که با حالتی پر از عصبانیت رفتم سمتش و گفتم دستت رو بیار جلو ببینم چه غلطی کردی با خودت [این رفتار از من بعید بود] ظاهرا انتظار چنین برخوردی رو از من که همیشه لبخند به لبم ، نداشت . خیلی خودم رو کنترل کردم که تو گوشش نزنم . بغضش ترکید. بیتادین رو ریختم روی دستش و از سوزش دستش رو کشید و برد پشتش . دوباره سرش داد کشیدم و گفتم " واسه اون کثافت دستت رو زدی حالا نازت برای ماهاست ؟! دستت رو بیار جلو ببینم " خلاصه دستش رو جلو آورد زخمش رو شستشو دادم و پانسمان کردم . گوشی رو دادم بهش گفتم " قفل این لامذهب رو باز کن ببینم ، همه رو مَچَل خودت کردی" . رمزش رو باز کرد و دادم به مسئولمون گفتم یه شماره از پدری، مادری ، دایی ، عمویی ... چیزی پیدا کن باهاش تماس بگیر بیان جمعش کنن ببرنش [با مسئولمون هم با خشونت برخورد کرده بودم :)))] 

خلاصه تماس گرفتیم و عموش آخره شبی اومد دنبالش و بردش . حالا جالب اینجاست به عموش گفته بودیم که حالش بد شده فشارش افتاده لطفا بیان ببرینش دکتر هر چی میگیم ببریمت اورژانس میگه دفترچه و پول همراهم نیست . اون بنده ی خدا دو ساعت طول کشید تا بیاد وقتی باهاش تماس گرفت که من رسیدم بیمارستان بگو با نگهبانها هماهنگ شه من بیام بالا ... هراسون اومده میگه وای عموم اومد بفهمه منو میکشه . رفته تو اتاق در رو بسته و بیرون نمیومد . دیگه مسئولمون با عموش صحبت کرد و بهش گفت برادرزاده ش چه خریتی کرده و ازش خواست باهاش رفتار تندی نداشته باشه و حتما ببرتش دکتر تا به زخمش که نسبتا عمیق هم بوده رسیدگی کنه . اون بنده ی خدا هاج و واج نگاهمون میکرد و میگفت یعنی چی رگش رو زده ... 

بعد از اینکه سعیده به اتفاق عموش رفت همکار دیگه مون که دو ساعت تا اومدن عموی سعیده کنارش بود و سعی میکرد باهاش حرف بزنه تا فکر دختر رو آروم کنه گفت " شانس آوردیم . هم ما و هم بیمارستان . این احمق میگه میخواستم خودم رو از پنجره بندازم پایین . حتی تا لب پنجره هم رفتم و روی کاناپه ایستادم ولی بعد دیدم اون پایین در حال ساخت و سازن و تنها به ارتفاع دو طبقه دارم و این باعث مرگم نمیشد و تنها دست و پام میشکست . برای همین منصرف شدم و رفتم تیغ خریدم و کشیدم به دستم " 

ما طبقه ی چهارم هستیم + یک طبقه ی همکف = طبقه ی پنجم :)

حالا تصور کنین اگر اون پایین ساخت و ساز نبود این دختره ی احمق میخواسته خودش رو از طبقه ی پنجم به درک واصل کنه . الان که فکرش رو میکنم میبینم عجب شانسی آوردیم ... 

** آقای خاتمی استاد روانشناسی بالینیمون میگفت آمار اقدام به خودکشی در خانمها بالاتر از آقایونه ولی جالب اینه که درصد خودکشی موفق آقایون بالاتر از خانمهاست ... و این یعنی خانمها بیشتر قصدشون جلب توجهه ولی آقایون میخوان از بیخ و بن خودشون رو بکشن ! تاسف باره ولی واقعیته . 

بقول مسئولمون این دختر اگر میخواست واقعا بمیره بعد از اینکه رگش رو زد یه گوشه ی دنجی خودش رو گم و گور میکرد تا از خونریزی تموم کنه نه اینکه کل آسانسور و کریدور رو به گند بکشونه و بیاد وسط پنج تا پرستار ! خب مشخصه پرستارها هیچ وقت دست رو دست نمیذارن تا اون واسه خودش یواش یواش بمیره :) 

نتیجه ی اخلاقی این پست : 

1- اگر خواستین خودکشی کنین [البته به شرط مُردن واقعی] هرگز نزدیک یک پرستار این کار رو نکنین . اونا شعور ندارن و بی شک جلوی موفقیت صد در صدی شما رو خواهند گرفت . یه همچین آدمهای بی درکی هستن . 

2- هیچوقت گول لبخندهای ظاهری یک پرستار رو نخورین . درون هر کدوم از اونها می تونه یک گودزیلا خوابیده باشه که یهویی بیدار شه خفتتون کنه . از ما گفتن.

3- پرستارها قابل اعتماد نیستن ! زنگ میزنن آمارتون رو به خونواده هاتون میدن . 

+ اگر شما نتیجه ی دیگه ای کسب کردین بنویسین . به نام خودتون درج میشه :) 

 + نتیجه ی اخلاقی شباهنگ عزیز : به خاطر کسی بمیرید که لااقل برایتان تب کند.

+ نتیجه ی اخلاقی آقاگل عزیز : به خاطر یه نفر دیگه خر نشید به بچه‌هاتونم بگید خر نشن. :|


+ نتیجه ی اخلاقی آقا جواد : اینکه مردن که کاری نداره اگه مردی زندگی کن.



  • ۶ نظر
  • چهارشنبه ۲۳ اسفند ۹۶ ، ۲۰:۴۸
  • ** آوا **
۲۱
اسفند
۹۶

* خـلاصه بعد از دو سال و اندی همکاری ، یکی از بهترین پرستارهایی که در عمرم دیدم سه روز قبل بازنشسته شد و رفت که به زندگیش برسه . شخص مورد نظر سوژه ی این پست بوده [کلیک] . 

تاریخ هجدهم آخرین شیفت شب کاری ایشون بود که به سخت ترین شکل ممکن و با کلی بی تابی گذشت . بقدری اشک ریخت که من مونده بودم مگه یک نفر چقدر می تونه اشک داشته باشه !!! به همون اندازه هم اشک ما رو در آورد . دقیقا مثل یک انسان دلسوز داشت برام وصیت می کرد . کلی بهم سفارش کرد . تو تایمی که من و اون تنها بودیم کلی جملات قشنگ رو همراه با بغض و اشک بیان کرد که نمی دونستم بابت قشنگی جملاتش شاد باشم یا بابت حال دلش ناراحت . هیچ وقت فکر نمیکردم از دید این همکار دوست داشتنی انقدر کار و مسئولیت پذیریم مورد قبول باشه . وقتی یک نفر انسان با مسئولیت میاد و میگه من تو رو قبول دارم و اگر کسی جز تو بشه مسئول من شب نمی تونم با خیال راحت توی خونه سرم رو بزارم روی بالش ! شنیدن این جمله یه جور حس خوشایند زیرپوستی در ذره ذره ی وجود آدم ایجاد می کنه . اون شب من و همکار کلی حرف زدیم و باز بهش تاکید کردم که من اوایل آشناییمون پیش خودم خیلی عجولانه قضاوتش کردم و اونم تاکید کرد که اولین شیفتی که با من کار کردی فهمیدم تو یکی از بهترین های این شغل هستی :) 

دیشب جاشون خیلی خالی بود . اول شیفت وقتی پام رو توی بخش گذاشتم عدم حضورش واقعا محسوس بود ولی چون دیگه نبود تا بهش تکیه کنیم باید خیلی با دقت تحویل میگرفتم تا بعد مشکلی پیش نیاد . الکی الکی مسئولیت افتاد گردن من . حالا شاید این موقتی باشه ولی همکارای دیگه م هیچ کدوم قبول نکردن که مسئولیت رو به عهده بگیرن . 

** عـکس بالا نوشت : چند شیفت قبل بیمار بدحالی داشتیم که یهویی افت سطح هوشیاری داد و با دکتر که تماس گرفتیم گفتی سی تی مغز بشه و مشاوره ی نورولوژی . دیروقت بود و متاسفانه پزشک فوق تخصص مربوطه از بیمارستان رفته بود . باهاش تماس گرفتیم گفت من این وقت شب برام مقدور نیست بیام و مشاوره رو انجام بدم . مجدد با دکتر اصلی تماس گرفتیم گفت این شماره م. عکسهای سی تی رو برام بفرستین . ما هر چی تو تلگرام سرچ کردیم دکتر رو نیافتیم و در نهایت خیلی اتفاقی واتساپ رو باز کردم دیدم تو لیستم اضافه شده .خلاصه عکسهای کلیشه ی سی تی رو براش فرستادم و اونم تماس گرفت و دستورات رو تلفنی بیان کرد . متاسفانه متاسفانه اون بیمار دو روز بعد فوت شد . همکاری که در موردش اون بالا نوشتم میگه " تو تنها کسی هستی که اینجا پاچه خواری بقیه رو نمی کنی و چشم چشم الکی نمیگی ، واسه همینم هست که نذاشتن سوپروایزر شی" گفتم چطور ؟ گفت " حتی خودم وقتی دکتری رو خطاب میکنم بصورت آقای دکتر و خانم دکتر خطاب میکنم ولی تو نه " درست میگه . من به همون کلمه ی دکتر اکتفا میکنم . اون عکس هم سندش . تازه اسم دکتر هم تو گوشیم فقط به اسم فامیلش سیو کردم :))))) 

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۱ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۴۹
  • ** آوا **
۲۴
بهمن
۹۶

من که می گویم 

وقتی عاشق شدی 

باید روزی هزار وعده دوستش بداری

هزار وعده قربان صدقه اش بروی

صدایت کرد ، با تمام وجود و جانت بگویی " جان دلم" 

همیشه آغوشت را برای دلتنگی هایش باز کنی 

مبادا شوی کوله بارش

باید شوی آرام جانش

مبادا از قصد برنجانی

باید دلیل خندیدنش باشی

باید طوری باشی که وقتی 

از خستگی های زمانه به آغوشت پناه آورد 

یک دفعه و یکجا 

در آغوشت همه را فراموش کند 

پا به پای هم پیش بروید

تازه آنوقت است که قشنگی های زندگی را میفهمید

چه دنیای زیبایی داریم و 

خیلی هایمان خودمان را از آن محروم کردیم ...! 

 [متن کپی ]

* اگر نوشته های بالا براتون ملموس بود ، اگر کلمه به کلمه ش رو تجربه می کنید پس شما یک آدم خوشبختید .

* یـکروز اسکرین شاتی از نوشته هاشون رو دیدم . اسم عشق خودش رو " لعنتی جان منی [قلب]" سیو کرده بود :) و جالب اینجاست خودش می خوند " لعنتی ، جانِ منی "

به نظر من اون " لعنتی " عاشقانه ترین کلمه ی ممکن بود برای کسی که بشه صاحب تمام روح و جسم و احساست :) 

  • ۲ نظر
  • سه شنبه ۲۴ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۱۰
  • ** آوا **
۲۴
بهمن
۹۶

* چـند شب قبل داشتم به ماجرایی فکر میکردم که در یک زمان و مکانی برای ساعاتی فکرم رو مشغول کرده بود . بدجور ... 

ولی جالبه هر چه بیشتر فکر میکردم کمتر یادم اومد ( بهتره بگم اصلا یادم نیومد) که سر چه موضوعی اون اتفاق افتاد . آقا ما هی فکر کردیم و به نتیجه نرسیدیم که نرسیدیم . اصلا انگار یه بخشی از ذهن و مغزم با هم دیلیت شده بود . تنها درس مهمی که از این سردرگمی گرفتم این بود که ما آدمها گاهی یه سری از افراد رو تو زندگی خودمون خیلی بزرگ می کنیم . در واقع نه اینکه اونها بزرگ باشن . نه !!! ما اشتباها بزرگشون می کنیم، بعد یهویی مثل یه بادکنکی که بادش کم کم می خوابه هی کوچیک و کوچیک و کوچیک تر میشن و در نهایت می بینی بود و نبودشون با هم فرقی نداره . که اگر داشت حداقل بعده این همه فکر کردن یادت میومد سر چه موضوعی تصمیم گرفتی دیگه نباشه . 

خلاصه ی کلام اینکه " در دوستی ها [حتی ] ، واقع بین باشیم " .

من که تصمیم گرفتم دیگه روی هر کسی اسم دوست و رفیق نذارم . و یادم باشه ارزش هر کسی به خودش برمیگرده و نه واسطه ها . تامام ... 

** پـیرو پست قبل ( بند وسطش البته ) : خرج ماشین بیشتر از حد انتظارم بود و جالب اینجاست من هنوز ماشینم رو دوست دارم و براش خوشبو کننده هم خریدم حتی :) 

*** بـیمارستان ما هر سال برای راهپیمایی 22 بهمن و روز قدس از در اصلی بیمارستان اتوبوس میزاره برای ایاب و ذهاب پرسنل جهت این واجب شرعی :) اون بین هر از گاهی کارت هدیه ای هم به شرکت کنندگان تقدیم میکنن تا راهپیمایی ها گرم و پرهیجان باشه و تعداد شرکت کنندگان بیشتر و بیشتر . مدیونین مدیونین فکر کنین من تا بحال شرکت کرده باشم ( کلا از وقتی فهمیدم [شنیدن نه ! فهمیدن ! من به راحتی هر چیزی رو قبول نمیکنم مگر اینکه بهم ثابت بشه] پرسنلی که در نماز جمعه شرکت میکنن بهشون اضافه کاری تعلق میگیره اونجا هم دیگه نرفتم و نمیرم ) ! اونوقت امسال هدیه ای ندادن که هیچ حتی اتوبوس هم نذاشتن و اذعان داشتن که با توجه به احتمالاتی که در رابطه با شلوغی مخالفین میدن هیچ گونه مسئولیتی رو متقبل نمیشن . 

**** بـچه ی یکی از اقواممون به آمریکا میگه آملیکا ! اونوقت از همین حالا بهش یاد دادن که تو راهپیمایی ها بلند بگه ملگ بل آملیکا . طفل ِ خدا هنوز نمی دونه بغیر از شعار راه های بهتری هم برای پیشرفت و خودساختگی و استقلال هر کشوری هست .

  • ۱ نظر
  • سه شنبه ۲۴ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۵۲
  • ** آوا **
۲۱
بهمن
۹۶

* تـو سرویسم در راه برگشتن به خونه. خسته م. خسته ی شب کاری و البته کلی فکر آشفته که مثل یویو توی سرم بالا و پابین میره. جدیدا برای نوشتن توی وبلاگم دچار مشکل شدم. شاید واسه خاطر این هست که زمان کمتری رو توی خلوت خودم تنها هستم. نمیدونم! میشینم پشت سیستم تا بنویسم ولی یهویی میبینم حسش نیست ... 

** بـه لطف برف شدیدی که چند روز قبل باریده و به لطف جهالت و بی تجربگی من و البته کم لطفی اطرافیان آگاهم ماشین دچار یه خرج اساسی شد و الان در تعمیرگاه به سر میبره. تصمیم گرفتم از این به بعد حتی جای بنزین تو باکش هم ضد یخ بریزم  :-))) الان خنده های من نشان از سرخوشیمان است :-))))

*** از چهارشنبه یاس به اتفاق باباش اومدن کرج و درست همین چند دقیقه قبل از مدرسه تماس گرفنن که چرا دخترمون یاس مدرسه نیومده:-) خلاف ملت سنگین شده والا اون زمان ما یا غیبت نمیکردیم یا اگرم قرار به غیبت بود لزوما باید حضوری والدین اقدام میکردن برای اطلاع به اولیای مدرسه. اونوقت این پدر و دختر حتی زحمت یه تماس تلفنی رو نکشیدن. واقعا عجب دوره و زمونه ای شده :-)))

  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۱ بهمن ۹۶ ، ۰۷:۵۸
  • ** آوا **
۱۲
بهمن
۹۶

* دیشب خیلی دلم هوای روژین رو کرده بود . رفتم به وبلاگش سر زدم . نوشته هاش رو کمی مرور کردم . به پیج آبجی خانوم ( خواهرش) سر زدم و عکسهاش رو نگاه کردم ، محو زیبایی لبخند بی نظیرش شدم و در آخر انقدر به صداش گوش کردم تا کم کم چشمام سنگین شد و خوابیدم . یه سری آدمها خیلی یهویی میان تو زندگیمون . کم کم عزیز و عزیزتر میشن و باز خیلی یهویی ترکت میکنن . طوری که انگار هیچ وقت نبودن . روژین یکی از همون آدمها تو زندگی من بود . چطور یک آدم می تونه انقدر با ظرفیت باشه ؟ چطور می تونه انقدر راحت با این همه درد و رنج باز بیاد و از مهربونی بنویسه ؟ دلم برات تنگ شده روژین ! من هر روز با افرادی از جنس بیماری تو سر و کله میزنم . به خیلیهاشون وابسته میشم و همین حالا که دارم اینا رو تایپ میکنم نگران یکی از اون ناب ها هستم . خدایا تو فکر کن من بنده ی زبون نفهم تو هستم که جز با معجزه قانع نمیشه . بیا و یه بار دیگه واضح و روشن معجزه کن ...# خانم حسینی عزیز :(

** چـند شب قبل تو راند بخش بودم که وارد اتاق 26 شدم . دیدم هر دو بیمار اون وقت شب روی تخت نشستن رو به روی هم و در حال گفتگو هستن . پرسیدم مشکلی دارین که بیدارین ؟ خندیدن و گفتن نه داریم درد دل میکنیم . صبح رفتم سراغشون دیدم مونا با لبخندی ملیح گفت خانم ( فامیلیم) داشتیم پشت سر شما غیبت میکردیم . گفتم چطور ؟ گفت با ایشون ( هم اتاقیش) میگفتیم چقدر شما مهربونی . ایشون میگن این خانم حرف ندارن هیچ وقت یادم نمیره شب یلدا چقدر با صبوری کارای من و بغل دستیم رو انجام میدادن و سعی میکردن قانعمون کنن که مشکلی نیست . راستی روزتون هم مبارک :)# مونا ق...ن

بارها گفتم و باز هم میگم ! روزی که من لبخند رضایت رو روی لب بیمارام نبینم و از بخش بزنم بیرون تمام روز غمگینم . 

و اجر شغل من دعای همون بیمارهاست ! امیدوارم که هیچ کسی مریض نباشه ...

*** مـتاسفانه دیروز یکی از جوونهای شهرمون تو سانحه ی تصادف فوت کرد . از دیروز تا بحال تو فکر مادرشم . اون تنها پسر و فرزند این زن بود ! مادری که دنیا دنیا امید و آرزو رو امروز همراه با پسر جوونش به گور سپرد :(((( 

#امیرحسین عزیز روحت شاد 

  • ۲ نظر
  • پنجشنبه ۱۲ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۲۸
  • ** آوا **
۰۹
دی
۹۶

گاهی میان مردم در ازدحام شهر ...

" غیر از تو " هر چه هست ... 

فراموش میکنم ...

+ فریدون مشیری

*یـک عمر ترسیدم از قضاوت شدن . یک عمر خودم رو توبیخ کردم واسه افکار دیگران! و حالا بعد این همه سال تازه فهمیدم همه ی عمر به خطا رفتم . واقعیت اینه که ما هر کاری کنیم و هر راهی بریم همیشه هستن کسایی که سرزنشت کنن ، بحق و یا ناحق قضاوتت کنن . برای همین در تلاشم تا دیگه به قضاوت دیگران فکر نکنم و تمام حواسم رو به این جمع کنم که خودم از انتخابم ، از راهی و مسیری که در تصمیمات زندگیم پیش رو میگیرم و از موجودیتم راضی باشم . بودن اندک دوستانی که ازم دور شدن ولی من واقعا خسته م بابت اینکه بخوام نظرات دیگران رو عوض کنم . چون بر این باورم که هر کسی یقین داره حرف و فکرش درست ترینه . پس این یک تلاش بی حاصله ! حداقل در مورد اطرافیان من اینطور بوده . هر چند این روال منجر به تنهاتر شدن خودم میشه . ولی تنهاتر شدن بهتر از اینه که هر لحظه بترسی از حرفی که نزدی و دیگران با حس و حال خودشون برداشت کنن و بخوای برای برداشت اونها توضیح بدی . 

** ازدحام شهر جغدها :) من به اون غار فکر میکنم ... 

  • ** آوا **
۰۹
دی
۹۶

سلام . 

هنوز گاه گاهی که آمار بازدید وبلاگم رو نگاه میکنم برام عجیبه که هستن کسایی که خواسته و ناخواسته گذری از اینجا عبور میکنن و شاید نیم نگاهی به نوشته هام میندازن ...

به نظرم ما دنیای مجازی رو جایی ناقص کردیم که اجازه دادیم دیگران ما رو کشف کنن یا حتی خودمون خودمون رو برای دیگران تفسیر کردیم . ما باید به صورت کشف نشده باقی می موندیم . دقیقا مثل جزیره ای که کسی نمی دونه کجاست و چه شکلیه ! وقتی جزیره شناخته شد دیگه از اون ناشناخته بودن و جذابیت سوال برانگیزش در میاد . البته این نظر منه و یقینا قرار نیست که مورد تائید همگی باشه . 

خلاصه ی کلام که خیلی پشیمونم از این اتفاقی که برای من تو دنیای مجازی افتاد .صد البته که پشیمونی هم سودی نداره . این به اون معنا نیست که دوستان مجازیم برام عزیز نیستن . نه ! اتفاقا خیلی هم عزیز هستن ولی خب وارد کردن دوستان مجازی به واقعیت خودمون و زندگیمون باعث شد که دیگه دستم به نوشتن نره ! با اینکه گاهی خیلی تلاش میکنم برای برگردوندن شرایط موجود به شرایط قبلتر از این . به امید موفقیت ...

* هـفته ی قبل چند روزی مرخصی داشتم که در نهایت به سمت شهر زیبای خودم سفر کردم . کوتاه بود ولی تا حدی رفرش شدم . البته در زمان رفتن به لطف دست فرمون همسر نزدیک بود چرخ فلک حسابی بزنیم که خدا حواسش به ما و بیشتر به یاس بود که بی پدر و مادر نشه ! هنوز وقتی یاده اون چرخشمون توی جاده ی کندوان میفتم استرس میگیرم و زمانی طولی میکشه تا دوباره به حالت عادی برگردم و آسوده نفس بکشم . 

** یـه اتفاقایی در شرف رُخ دادن ِ . آبجی کوچیکه در تلاش ِ تا بتونه تصمیم بزرگی بگیره ... امیدوارم که درست ترین تصمیم رو اتخاذ کنه . 

*** دیروز بعد از ماهها تصمیم گرفتم با ماشین خطی برم سر کار . بماند که بعد از گذشت چند ماه بی دردسر رفتم و برگشتم برام خیلی سخت بود ولی لازم بود که این کارُ کنم . البته وقتی به ونک رسیدم پاهام می لرزید . دوست داشتم خیلی سریع از بین اون همه مامور که در حالت آماده باش بودن عبور کنم ولی انگار به هر کدوم از پاهام وزنه های سنگین بستن که نمی تونستم به راحتی گام بردارم . 

# تگ شود به افزایش قیمت تخم مرغ مثلا :) 

**** قـرارداد خونه مون رو ( در شمال) تا آخره مرداد ماه 97 تمدید کردیم ... یاس خوشحال ِ که بعد از امتحانهای خردادماه میاد پیشم ! ظاهرا سه سال و نیمی که برام اندازه ی یک غول بزرگ بود همچینم غول نبود . در واقع بچه غولی بود گوگولی :) 

+ قبلنا من چشم که باز میکردم یه چرخش نود درجه ای به چپ میزدم لپ تاب رو روشن میکردم ! ولی حالا اول باید با پارچه ی نمدار ابتدا گردگیری کنم تا از روشن کردن لپ تاب چندشم نشه ! اصلا یه وضعی ...

  • ** آوا **
۰۷
مهر
۹۶


مداحی زیبای زنده یاد " حسین سعادتمند " ... 

* مـن هیچ وقت مثل افراد موج سوار نبودم . نه موج سواری روی موج ِ دریا ! نه . منظورم موج سواری اجتماعی و این جور موجهاست . موجهای تبلیغاتی . موجهای روشن فکرانه . موجهای جوگیرانه ... کلا هر جایی که خیلی شلوغ شه من از اونجا فرار میکنم . اگر موضوعی بشه تیتر اخبار ، رسانه ها ، نقل سخن محافل ... من در موردش عجیب سکوت میکنم . مثل قتل ناپدری حمید صفت ،مثل قتل بنیتا و آتنا ، مثل کشتار مسلمانان میانمار ، مثل شهادت شهید محسن حججی ، مثل شروع پاییز و فرا رسیدن ماه محرم ... کلا هر چیزی که همه ازش بخوان بگن و بنویسن من در موردش نه میگم و نه می نویسم . نمی دونم حالا این خصلتم خوبه یا بد . حرف الانم خودشناسی نیست ! 

ولی خب یه چیز این روزها خیلی روی اعصابمه . تو شبکه ی مجازی اینستا به کرّات دیدم ولی در این یه مورد نمی دونم چرا نتونستم حداقلش اینجا سکوت کنم . حالم بهم میخوره از مداح هایی که اسم خودشون رو میذارن مداح اهل بیت ، اونوقت میان ریتم مداحیشون رو بر پایه ی ترانه هایی میزارن که خودشون هم اظهار دارن که نه اون ترانه هنره و نه اون خواننده هنرمند ... واقعا جای تاسفه ! 

+ داداش خیلی هنرمندی بگو از خودت چه هنری داری ! جز عربده کشی !!!

البته من ترانه ی فوق الذکر رو دوست دارم:)  

بعدا نوشت :

لازم شده یک توضیح اضافه بدم ...

خداییش اصلا فکرشم نمیکردم لازم به توضیح باشه ، چون کاملا واضح و روشن ِ که منظور من عده ای از مداحان بوده نه همه . 

.

.

برای چندمین بار درس گرفتم که اینجا هم باید سکوت کرد . 

  • ۹ نظر
  • جمعه ۰۷ مهر ۹۶ ، ۲۳:۴۲
  • ** آوا **
۰۵
مهر
۹۶

* زندگیم یه جوری خاص ، قشنگ شده . این روزهای هر چند سخت ، بسیار دلچسبن . خدایا دمت گرم .

** پـاییزجان خیلی خوش اومدی :) 

  • ۹ نظر
  • چهارشنبه ۰۵ مهر ۹۶ ، ۲۳:۱۱
  • ** آوا **
۰۵
شهریور
۹۶

کی فکرشُ میکرد که مرداد بیاد و بره و من حتی نیام غُر بزنم که از مرداد بیزارم ؟؟؟ :) حتی خودمم این فکر رو نمیکردم . با خودم رو راستم .

شروع شهریور ِ همیشه دوست داشتنی برای من به زیباترین شکل رقم خورد . هر چند اتفاقات تلخی هم رخ داد ولی همه ی اون اتفاقات نمی تونه  ذره ای از دلنشینی شهریور کم کنه .

دو روز دیگه تولد یاس ِ و من امسال هم کنارش نیستم تا براش جشن تولدی هر چند خودمونی ترتیب بدم . به باباش سپردم براش کیک بگیره و منزل مامان جمع شن . نمی خوام حتی ذره ای با خودش فکر کنه تولدش برای ما مهم نیست . مهمه ! خیلی هم مهمه ! یاس قشنگم مامان رو ببخش که کنارت نیستم .

تولدت مبارک باشه عزیزه مامان ...

شاید دیگه کمتر بنویسم ولی تمام سعی م رو میکنم که در اینجا بسته نشه . 

  • ۷ نظر
  • يكشنبه ۰۵ شهریور ۹۶ ، ۱۳:۲۱
  • ** آوا **
۲۹
تیر
۹۶

* این چند روز خیلی تنبل شدم [برای نوشتن منظورمه] . 

روزهای نسبتا خوبی بود . اول اینکه باباحاجی،مامان حاجی به اتفاق یاس اومدن کرج. چند روز بعد محمد به همراه مامان و آبجی بزرگه و داداشم اومدن . حسابی جمعمون جمع بود ، هر چند من مرخصی نداشتم ولی با این وجود خوش گذشت . البته دوباره همه شون برگشتن و من باز تنها شدم . 

عمه خانم [عمه ی محمد] دچار سکته ی مغزی شد و متاسفانه یک سمت بدنش دیگه حرکت نداره . خانم خیلی دوست داشتنی ایه . من که عاشقشم . اولین شب عید امسال خونه شون مهمون بودیم . الان که فکر میکنم دیگه قادر به پخت و پز نیست دلم میگیره ، حالا باقی کارهاش که بماند . فعلا دکتر چند جلسه ای براش فیزیوتراپی نوشته انشالله که رو به راه شه . بنده ی خدا شدیدا وسواس تمیزی داره . همچین افرادی وقتی یکجا نشین بشن بیشتر از اینکه دیگران سختشون باشه خودشون عذاب میکشن بسکه تمیزه این زن. انشالله که خدا به تمامی بیماران سلامت عنایت کنه و عمه خانم ما هم دوباره سلامت خودش رو به دست بیاره . 

**این پست رو یادتونه ؟ [کلیک کنید] دیروز دوباره به همچون درد مشابهی دچار شدم . باز همون حاج خانوم بود. چند روز قبل زنگمون رو زده بود ، خواب بودم و حقیقتا زورم اومد برم در رو باز کنم . واسه همین کلا نرفتم ببینم کیه . اخه اینجا کسی با من کاری نداره . مامورها اب و برق و گاز هم تازه اومدن کارکرد کنتور رو ثبت کردن و رفتن . تا دیروز که حاج خانم دوباره اومد این بار با اینکه باز هم خواب بودم ولی دلم نیومد که سرسری ازش بگذرم . رفتم و دیدم یه کیسه نخودچی - کشمش و شکلات به دست منتظره تا در رو باز کنم . گفت : " ببینم من اون دفعه ای که زنگ زدم از دستم ناراحت شدی که دو روز قبل در رو باز نکردی ؟ "

گفتم نه حاج خانوم واسه چی ناراحت بشم اخه ؟ [حالا الکی ! کلا اونروز میخواستم بزنمش بس که از دستش عصبانی بودم ] گفت :"ولی ناراحت شده بودی ! دو روز قبل که اومدم ماشینت بود ولی در رو باز نکردی ". خندیدم [از زرنگیش] و گفتم حاج خانوم من شب کارم روزها که میام خونه تا چند ساعت می خوابم واسه همین ایفون و تلفن رو قطع میکنم . دوباره سری تکون داد و گفت :"اهان پس شبکاری ". دستش رو دراز کرد و سهم نخودچی کشمش من رو داد دستم . گفت اینو اورده بودم . دوباره پرسید حاج خانوم مادرته ؟ گفتم نه مادرشوهرمه . گفت چه خوب که باهاش زندگی میکنی . بهش سلام برسون . وقتی در رو میبستم گفت انشالله که خوشبخت شی . خداحافظی کردم و برگشتم تو خونه . غروب خواهر محمد تماس گرفت . ماجرا رو براش تعریف کردم [کلا این حاج خانومه انقدر بزد و پشت بندش گفت " بیچاره حاج خانوم . چند روز دیگه اجل اینم سر میرسه !!![کلیک کنید]" :( منو دارین ! همچین انگاری یه گالن آب یخ ریختن روم . دلم هری ریخت ! انشالله که سلامت باشه . ایشون هر چند مثل موریانه توی مغزم در حال فعالیت هستن ولی بی شک من راضی به مرگ دشمنم حتی نیستم چه برسه این پیره زن که گاه گاهی سوهان میکشه روی مغزم و حصابی روز نرومه :)))))))))

  • ۶ نظر
  • پنجشنبه ۲۹ تیر ۹۶ ، ۱۵:۱۷
  • ** آوا **
۱۲
تیر
۹۶

* هـمین چند روز قبل وقتی منو تو کوچه دید بهم گفت " میخوام یه فضولی کنم " با لبخند نگاش کردم و گفتم " اختیار دارید این چه حرفیه . امرتون رو بفرمایید " سراغ باباحاجی و مامان حاجی رو ازم گرفت . گفت خیلی وقته نیستن . گفت نگرانشونه و هر بار خواسته ازم بپرسه ترسیده به حساب فضولیش بذارم . خیالش رو از بابت نبود اونها راحت کردم . گفتم دخترشون بارداره و انشالله تا مرداد ماه زایمان میکنه و مامان حاجی رفته تا ماه های اخر بارداری ِ دخترش کمک حالش باشه . دستاش رو به سمت آسمون بلند کرد و با صدای بلند چند مرتبه گفت خدارو شکر . 

به من گفت شما هم دختر حاج خانومی ؟ گفتم نه عروسشم ! با تعجب نگام کرد و گفت واقعا عروسشی ؟ چقدر تو خانومی . چقدر تو خوبی ! خدا تو رو برای عزیزانت حفظ کنه . آخره حرفاش دوباره ازم عذرخواهی کرد که بقول خودش فضولی کرد . خندیدم و گفتم " حاج خانوم همون اوایل می پرسیدید بهتون میگفتم چرا مامان حاجی نیست اینجوری کمتر فکر و خیال میکردین و کمتر نگران می شدین " لنگان لنگان در حالیکه دستش رو به ماشین تکیه میزد به سمت خونه حرکت کرد . هنوز برای سلامت و سعادتم دعا میکرد و منم ازش تشکر میکردم . 

دو سال و اندی از اومدنم به منزل مامان حاجی میگذره . با همسایه ها در حد سلام و علیک در ارتباطم . برای اولین بار بود که حاج خانوم با من این همه حرف میزد و تا اونروز جز سلام و احوال پرسی کوتاه کلامی بینمون رد و بدل نشده بود. 

ده روز از هم کلامیمون نمی گذره . امروز زنگمون رو زدن ! وقتی در رو باز کردم همه ی وجودم وا رفت . پسر جوونش سیاه پوش پشت در حیاط بود و تمام کوچه پر از ازدحام سیاه پوش و ماشین ! زبونم خشک شده بود و واسه گفتن کلامی نمی چرخید . سلام کرد و به زور دهنم باز شد و گفتم " وای حاج خانوم فوت شد ؟!" پسر جوون بغضش ترکید و در همون حال سعی داشت منو برای شام غریبان مادرش دعوت کنه ... خیلی یهویی کلیه هاش جوابش کرد ! در کمتر از پنج روز از بروز مشکل کلیه ش به رحمت خدا رفت . 

کوچه مون سیاه پوش شده . تنهاییم دو چندان . غم عجیبی تو گوشه گوشه ی خونه مون نشسته . صدای شیون و گریه ی خونواده ش رو می شنوم . اون بین صدای همهمه و بازی بچه های کوچیک به گوش میرسه . هر چقدر به شب نزدیک تر میشم انگاری بغضم بزرگ و بزرگتر میشه . یاده حرفاش میفتم . یاده دعاهایی که برام کرد . یاده قدمهای خسته ش ... حاج خانوم روحت شاد . واسه من تنها همون خاطره ی هم صحبتی باقی مونده . چقدر اونروز دلم آروم گرفت با دعاهاش ... 

  • ** آوا **
۱۱
تیر
۹۶

* بـه آرشیو وبلاگم که نگاه میکنم می بینم چکیده ای از سالهای اخیره ! سالهای دانشجوییم ، طرح پرستاریم ، مربی بالینی شدنم و دوباره پرستار شدنم ... !!! جالبه . 

** صبح سه شنبه (ششم تیرماه) بعد از پایان شبکاریم به اتفاق محمد و یاس رفتیم اصفهان . و صبح پنجشنبه برگشتیم کرج . یاس مونده پیش مادرجونش ( اصفهان ) . نه وقت اصفهان گردی داشتیم و نه باقی شرایطش رو .

با این وجود همون شب اولی مامان حاجی تدارک یه دور همی پیکنیک وار رو دادن و به اتفاق جمع رفتیم به محله ای به نام ناژوان :) نزدیک باغ پرندگان اصفهان . جای قشنگی بود ...

+ این عکس رو نزدیکای غروب گرفتم . خودم خیلی دوسش دارم :) البته ما فقط از پایین تماشا کردیم . 

+ این تصویر خیلی تاسف باره . مسیر رودخانه ی زاینده رود ... خالی از هیچ !!!

 

+ چند روز قبل به باغی در اطراف کرج ( جاده ی کرج - قزوین ) دعوت شدیم . خیلی خوش گذشت . این تصویر هم از محل پارک ماشین مدعوینه . جای دوستان خالی . 

** وقتی از اصفهان برگشتیم چیکو در حال کشیدن نفسهای آخرش بود . خیلی به موقع رسیدیم . هیچ وقت بابت اون اتفاق خودم رو نمی بخشم . امیدوارم که خدا این سهل انگاری منو ببخشه . خوشحالم که نجات پیدا کرد ...

 

# شب کارم ! التماس دعا ... 

  • ** آوا **
۱۱
تیر
۹۶

* سـالهای جنگ خونواده ی ما پذیرای یه سری از اقوام و اشنایان جنگزده بود . سالن پذیراییمون یه در به سمت حیاط داشت و قرار شد که این اتاق به طور کل در اختیار مهمونها قرار بگیره تا هر طور که میخوان اونجا استراحت کنن ! پسردایی پدرم ( مستر ع)  به همراه فک و فامیل همسرش ! وقتی رسیدن وسایلی که همراه داشتن تمام فضای سالن رو پر کرد و عملا جایی برای خودشون باقی نبود . واسه همین پدرم خیلی بزرگوارانه خونه و کلید رو در اختیارشون قرار داد و دو سه رو بعد از اومدنشون ما خونوادگی به منزل مادربزرگم رفتیم تا ایامی که اونها اونجا هستن احساس معذب بودن نکنن و به اصطلاح خودشون باشن و خودشون . حتی یادمه چند روز بعد از اومدنشون از ما دعوت رسمی کردن تا یه وعده غذایی مهمونشون باشیم ! و مایکبار برای همیشه در منزل خودمون میهمان شدیم :)

دقیق یادم نیست که چند روز اونجا بودن ولی مامانم میگه نزدیک یک ماه طول کشید تا اونا برگردن سر خونه و زندگیشون در تهران . گذشت و گذشت و گذشت !!! تا چند سال بعد طی حادثه ای چشم برادرم آسیب دید و قرار شد مامان باتفاق برادرم برای معاینات برن تهران . با هماهنگی عموجونم براش وقت گرفتن و وقتی مامان و داداشم مراجعه کردن بهشون گفتن واسه گرفتن جواب باید فردا مجدد مراجعه کنن ! از اونجا که منزل مستر ع نزدیک بیمارستان مذکور بود قرار شد که شب در منزل اونها بمونن تا فردا عصر مجدد برای گرفتن جواب نهایی مراجعه کنن ! مامانم همیشه از اون یک شب به عنوان بدترین شب عمرش یاد میکنه ! میگه توهین و بی اعتنایی نبود که اون شب از جانب همسر پسردایی پدرجان به مامان بنده نشده باشه ! طوری که وقتی دکتر به مامانم گفت چشم برادرم نیاز به معاینه ی مجدد پس از مصرف داروها داره مامان کلا قید معاینه ی مجدد رو زد و دیگه نرفت . تا چندین سال بعد که کلا چشم داداشم جراحی شد .

توضیح اضافه : همه ی اتاقهامون دودکش تو دیواری داشتن ! یکی از اتاقها هیچ وقت بخاری نداشت و مامان تمام قبض های پرداختی آب و برق و تلفن رو به اتفاق یه سری کلید اضافه رو برای اینکه گم و گور نشه داخل لوله ی دودکش میذاشت !

داستان دودکش برمیگرده به چند سال بعد از ماجرای مهمونی یک شبه ی مامانم به منزل پسردایی پدرجان ! بعد از مدتها دوباره پسردایی ( مستر ع ) به همراه اهل و عیال اومدن خونه مون مهمونی . بعد از اینکه دو سه روزی مهمونمون بودن راهی شهر خودشون شدن و مامان خانوم طبق عادت همیشگیش تمام ملافه های تشک و لحاف رو باز کرد تا بشوریم ! در واقع بعد از رفتن اونها ما نیمچه خونه تکونی داشتیم .

اون سالها نه ماشین لباسشویی در کار بود و نه جارو برقی ! کل خونه رو با جارو دستی تمیز میکردیم و تمام رخت و لباسها با دست شسته میشد . چند روزی گذشت ( دو سه روز ) که همسر مستر ع تماس گرفت و به مامان گفت یک لنگه از گوشواره هاش نیست و احتمالا منزل ما جا مونده . مامان گفت بعد از رفتنتون من کل خونه و رختخوابها رو تمیز کردم و چیزی ندیدم ، ولی باز هم گوشه کنارو میگردم و خبرتون میکنم . بسیج طلایاب تشکیل شد و همه  جای خونه رو گشتیم ! حتی زیر فرش ها . ولی نبود ! بهشون خبر دادیم و در جواب به مامان گفت من مطمئنم همونجاست ! تا مدتها ما همچنان با نگاه تیزبینانه اطراف رو میگشتیم تا شاید پیدا شه ولی دریغ از تیکه ی گم شده . 

چند ماه بعد دوباره مستر ع به اتفاق خونواده اومدن منزلمون ! مامان یهویی وارد اتاق شد و دید همسر مستر ع درپوش لوله ی دودکش اتاق خوابمون رو در آورده و درون اون رو میگرده ! مامان متحیرانه پرسید مهری جان دنبال چیزی میگردی ؟ و مهری جان من من کنان گفت " دنبال گوشواره م " ... 

چهره ی مامانم در اون روز رو به خوبی بیاد ندارم ولی دقیقا از همون تاریخ به بعد دیگه من مستر ع و مهری جانشون رو خونه مون ندیدم ! 

+ الان که به اون روزها فکر میکنم با خودم میگم چقدر آدمها با هم فرق میکنن ! ما تمام زندگیمون رو نزدیک یک ماه در اختیار خونواده ی پدری و همسر مهری قرار دادیم بدون اینکه حتی یکبار خم به ابرو بیاریم که ال و بل ! اونوقت اون حتی وقتی مادرم بهش گفت گوشواره ت خونه ی ما نبوده حرفش رو باور نکرد و بدون اجازه به گنجه ی پنهانی ما دست درازی کرد ! این یعنی چی !؟ آخه بیشرف مگه گوشواره دست و پا داره که راه خودش رو بگیره بره تو لوله ی دودکش !؟ غیر از اینه که با این کار نشون داده که لابد ما پیدا کردیم و اونجا قایمش کردیم !؟ دوباره لجم گرفته از یاداوری قضیه ی دودکش . 

# مثل مهری نباشید !!!

  • ۹ نظر
  • يكشنبه ۱۱ تیر ۹۶ ، ۱۵:۲۶
  • ** آوا **
۲۷
خرداد
۹۶

* یـه ماسک بهمون دادن که فیلترش هر سه ماه یکبار باید تعویض شه . وقتی گان می پوشیم بهمراه دستکش و ماسک و محافظ صورت شبیه فضا نوردها میشیم . داروهای شیمی درمانی رو باید در حضور بیمار و یا همراه آماده کنیم تا خیالشون راحت بشه که داروشون دزدیده نمیشه :( ببین چه افکار منحوسی دور و برمون هست . البته خیلیهاشون میگن ما همه جوره بهتون اطمینان داریم ولی باز انگشت شمار هستن اوناییکه میان چهار چشمی ما رو می پان که نکنه یه وقتی یه ویال رو به جیب بزنیم . خااااک عالم بر سر .... حالا هر کی که لایقشه .

مدیریت بیمارستان هم از اینکه این شک و شبهه ها ایجاد نشه کلا قانون گذاشته که دارو در نزد همراه و یا بیمار آماده شه . بعد تصور کنین ما مثل فضانوردا میشیم اونا باید یه گوشه بایستن و خیلی هواشون رو داشته باشیم یه ماسک ساده ی اضافه بدیم که دوبل ماسک بزنن . جالب ترش اینه که اکثرا شاکی میشن که چرا به ما از اون پوشش ها نمیدین که خودتون زدین ؟؟؟ 

اینبار که قرار بود فیلتر ماسک رو تعویض کنن بهمون گفتن بریم آزمایشگاه یه سری چکاپ روتین وار براتون انجام شه . خلاصه طلسم شکست و امروز رفتم نمونه خون دادم . بماند که کلی ازم خون کشیدن و چشمام بواقع سیاهی میرفت و حتی به خنده گفتم " بقول مریضا هر چی خون داشتیم کردین تو شیشه " !!! سعی کردم که به روی خودم نیارم که دارم ضعف میرم. تو شرایط جسمی فعلیم ، دستی دستی یک فنجان خون هم خودم تقدیمشون کردم :) 

یه وقتایی خیلی دلم میگیره . با اینکه عاشق شغلم هستم ولی واقعا حس میکنم دارم تو این شغل فدا میشم .  ذره ذره ی سلامتیم رو به خطر میندازم واسه کسایی که به بدترین درد قرن دچارن ! از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون دلواپس عوارض دارویی ام ! دارویی که خودشون هم میدونن نیازه هر سه ماه یکبار چکاپ شیم تا ببینن ماسکها جلوی استنشاق دارو رو میگیره یا نه . دقیقا حس موش آزمایشگاهی رو دارم . مخصوصا که طی یک ماهه گذاشته دو تا از بیمارهای فوتیمون از پرسنل درمان بودن که یکیشون پرستار بخش شیمی درمانی بود و هیچ سابقه ی بدخیمی خانوادگی نداشتن . هر چند بهمون حق شیمی درمانی میدن ولی این پولها هر چقدر هم که زیادباشه به نظرم ارزشی نداره . چون می دونیم که ژنتیکمون در حال تاثیرگیری از این داروهاست . مثل رادیولوژیستی که دائما در حال جذبه اشعه ی ایکس باشه و بهش حق اشعه بدن ! مطمئنا سلامتش در خطره و این پولها هر چقدر هم که باشه باز نمی ارزه ... 

# التماس دعا :)

  • ** آوا **
۲۶
خرداد
۹۶

* چـند روزی مهمون داشتم . برای همین یه شیفت ( دو روزه ) مرخصی گرفتم و در جوار همسرجان ، گل دختر و ایضا رهاجون ( خواهر کوچیکه ) و مانی عزیزم بودم :) امروز صبح رفتن .

به امید خدا اوایل تیر ماه یه سفر کوتاه به اصفهان داریم . 

و یه خبر دیگه اینکه ! واسه خودم ماشین خریدم . البته صفر نیست ولی خب دوسش دارم و راضی م ازش . خدا هم ازش راضی باشه :) محمد اصرار داشت صفر بگیرم ولی با توجه به اینکه اون یه ماشینمون رو صفر خریده بودیم واسه همین گفتم نیاز نیست واسه منم حتما صفر باشه به همین قانعم . امروز برای اولین بار میخوام خودم تا تهران برونم . توکل به خدا :) خوش دست و نرمه . انشالله که راحت و بی درد سر برم تا انگیزه م بیشتر شه . 

** التماس دعا از همه ی دوستان... طاعات و عباداتتون قبول حق باشه . 

*** بـه امید خدا فردا نظرات رو تائید میکنم . ممنون از همراهیتون . 

# فعلا همین 

  • ** آوا **
۲۱
خرداد
۹۶

پیشاپیش از طولانی بودن پست پوزش می طلبم :) 

این پستم رو اگه خونده باشین بهم حق میدین :) [کلیک]

* بـیمارستان ما قوانین خاص خودش رو داره . مثلا یکی از قوانینش اینه وقتی بیمار قراره از ICU به بخش منتقل شه یه پرستار بهمراه بیماربر از بخش مقصد باید برن و بیمار رو از ICU تحویل بگیرن . پرسنل بخش ویژه م که برای خودشون خدا و کینگ هستن :) خلاصه دیروز به محض تحویل شیفت تماس گرفتن که یه بیمار ویژه ای انتقال به بخش دارن که از قضا بیمار منم می شد . خیلی سریع بهمراه کمک بهیارمون و برانکارد راهی ویژه شدم . بدو ورود دستام رو شستم و پاپوش پوشیدم . بعده سلام و خسته نباشی به پرسنل بخش با روی خوش گفتم " بیمارم رو بدید برم " ! مسئول شیفتشون که یه آقای جوونی بود لبخندی زد و گفت خوبه اول شیفتی پر از انرژی هستی . خلاصه راهنمایی شدم به سمت تخت بیمار . یه پیرزن خوشگل و تو دل برو . از این سانتی مانتالها . به محض دیدنش نیشم تا بناگوش باز شد . آخه خیلی خوشگل و ناز بود . نتونستم احساسم رو پنهون کنم و بعد از سلام و احوالپرسی با این زیبای خفته دستی به موهاش کشیدم و گفتم وای مامان چه موهای قشنگی داری :) پر پشت و خوش رنگ ( البته رنگ شده بود ) 

پرستار مسئول بیمار هول کرده بود و دائم تکرار میکرد وای چقدر زود اومدین من هنوز گزارش ننوشتم . گفتم خب خودتون عجله داشتین ما چه میدونستیم برای ما بیمار دارین . هی اینور اونور میرفت و پشت هم تکرار میکرد من گفتم لابد بعده افطار میاین . خلاصه فهمیدم اینا حالا حالا به ما بیمار بده نیستن . کمی به دور و بر نگاه کردم . بعد از فوت مسیب دایجونم توان و تحمل دستگاه های ونتیلاتور رو اصلا ندارم . مخصوصا وقتی آلارم میدن ... یهویی حالم گرفته شد . رفتم کنار استیشن . کمی بعد دوباره برگشتم و گفتم بیمار زخم نداره ؟ گفت نه شسته و رفته تحویل شما . به کمک بهیار گفتم قبل از اینکه ار تخت بیاد روی برانکارد حواست باشه باید کامل براندازش کنیم . نشون به این نشون که یه خراش یک وجبی روی باسنش داشت و کلی کبودی هم پشت دست و روی ساعد و داخل آرنج . گفتم لطف کن همه ی اینها رو آخره گزارشتون اضافه کنین . موندم بالا سرش تا ثبت کنه . بعد هم سوند فولی مریض رو بهمراه سایر متعلقات چک کردم . کارم با بیمار تموم شده بود . اینبار نوبت پرونده بود. مسئولشون با اعتماد به نفس برگه ی دستورات پزشک رو نشونم داد و گفت اینم دستور انتقال ! دیدم دستور انتقال متخصص قلب رو داره . گفتم خب دستور انتقال متخصص بیهوشی ؟! هر چی ورق زد چیزی پیدا نکرد . اینبار آشفته رو به پرستار گفت دستور بیهوشیش کو ؟؟؟ اونم سراسیمه اومد گفت وای نداره ؟؟؟ دوباره رفتن دکتر بیهوشی رو صدا کردن و اومد تهه دستوراتش دستور انتقال رو نوشت . کاردکس بیمار هم کمی شلخته و کثیف بود . انقدر که خودشون دستپاچه شده بودن پرستارش با حالت مظلومانه ای گفت " می خواین پاک نویس کنم براتون بفرستم ؟" منتظر جواب نموند و دوباره خودش گفت " وای اونوقت به کی بدم براتون بیاره ؟ " کاردکس رو ازش گرفتم و گفتم اشکالی نداره . با لبخند ازICU بیرون اومدم ولی فکر کنم سری بعد که برم چشم دیدن منو نداشته باشن :) 

** امروز خیلی خسته بودم . دیشب برای ثانیه ای استراحت نکرده بودم . صبح وقتی اومدم چیکو بقدری ذوق کرده بود که هیچ جوره آروم نمی شد . واسه همین بالش و پتوی خودم رو برداشتم کنار لونه ش گذاشتم تا کمتر سر و صدا کنه . تازه چشمام خواب رفته بود که با صدای زنگ در بیدار شدم . یه آقای جوونی هست که از بده روزگار و حماقت خودش معتاده . به بهونه ی خیریه میاد و هر از گاهی التماس دعا داره . آخرین باری که اومد نیمه های شب بود . بابا حاجی گفت من این ماه مبلغ مورد نظر رو دادم . گفت نه حاج اقا خانومم واسه زایمان بستری شده می خوام برم بیمارستان کرایه ماشین ندارم . ( دروغ یا راست به گردن خوش . ولی واقعا اگه راست گفته باشه خیلی درده . اون طفل معصوم چه گناهی کرده که باید تو این مشکلات به دنیا بیاد ؟) بابا حاجی مبلغی بهش داد و اونم گوشی نوکیای قدیمی خودش رو گرفت سمت باباحاجی و گفت حاج اقا این باشه پیشتون تا پول رو پس بیارم . باباحاجی دستش رو رد کرد و گفت برو به خانومت برس . اونم رفت و چند ماهی ازش خبری نبود . تا امروز ! اولین بار بود که چهره ش رو میدیدم . به خیال خودم مامور آب بود . یه لحظه ترسیدم که نکنه این میخواد بیاد تو حیاط کنتور رو چک کنه . در رو بسته تر کردم و گفت سلام خانم فلان ( اسم فامیل همسر رو گفت ) گفت از خیریه اومدم . گفتم ببخشید حاج اقا نیستن . سری در حیاط رو بستم و کلید رو چرخوندم . 

دراز کشیدم و چند دقیقه به جیغ جیغ های چیکو گوش کردم و در نهایت سرش فریاد کشیدم که چیکو بسه . مغزم رو خوردی . 

تو اوج خواب بودم که دوباره زنگ رو زدن ! کلافه و گیج بیدار شدم و از پشت شیشه دیدم باز یه مرده ! گفتم بله ؟ گفت مامور آب ! دوباره لباس پوشیدم و رفتم تو کوچه منتظر موندم یارو رفت کنتور رو نگاه کرد و بعده عذرخواهی و رفت ! وقتی به داخل برمیگشتم تصویر خودم رو توی شیشه ی در دیدم . سگرمه هام شدیدا تو هم رفته بود . خودم از قیافه ی خودم وحشت کردم . احتمالا بنده ی خدا خودش فهمید خروس بی محل بوده . 

سردرد بدی به جونم افتاده بود . بخصوص که از روز قبل از شدت گرمازدگی شدیدا بی حال بودم . کمی برای همسر غر زدم . گفت برو تو اتاقت بخواب . گفتم اونجا برم این چیکو پدرم رو در میاره . خلاصه کمی طول کشید تا دوباره خوابیدم ولی اینبار با صدای ممتد زنگ در بیدار شدم . اینبار سوای از سر دردی که پدرم رو در اورده بود دچار هیچان و تپش قلب هم شدم . با خشم و عصبانیت لباس پوشیدم و رفتم تو حیاط ! پشت در کسی نبود . پشت تیره چراغ برق یه خانم چادری که دولا شده بود رو دیدم . با عصبانیت گفتم " حاج خانوم ؟" بنده ی خدا ترسید . از جاش پرید گفت بله ؟! دیدم پیرزن همسایه ست که هر ماه نذری چهارده تا دونه شکلات برای همسایه ها میاره و هر بار بهمین شکل زنگ میزنه . آروم سمتم اومد و گفت بفرما دخترم . گفتم نذرتون قبول باشه . گفت ببخش زنگ زدم فکر کردم کسی خونه نیست :((((( چی میتونستم در جوابش بگم ؟؟؟؟ این همون پیرزنی هستی که هر بار یه دونه برگ تو حیاطش میفته تموم همسایه ها رو به باد فحش میگیره و شدیدا هم بد دهنه . فحشاش قابل گفتن نیست . پسرش همیشه واسه بددهنی مادرش باهاش بحث میکنه . چند باری به شکایت همسایه ها پلیس اومده در خونه شون و چند باری هم ازش تعهد گرفتن که دیگه فحاشی نکنه ولی خب ترک عادت موجب مرض است . 

سه ساعت از برگشتم به خونه گذشته بود و من کلا نیم ساعت هم نخوابیده بودم . دوباره جیغ های چیکو . کمی نشستم تا تپش قلبم رفع شه . اینبار بالش و پتو رو برداشتم و در حالیکه چیکو داشت خودکشی میکرد به سمت اتاقم رفتم . تو مسیر گوشی آیفون رو برداشتم ( نمی دونم تاثیری داشته یا نه !!!این تنها راهکاری بود که به ذهنم می رسید ) رفتم تو اتاق در رو بستم و با ملودی جیغ جیغ چیکو خواب رفتم . 

خیلی دلم میخواست پشت در یه برگه بچسبونم و روش بنویسم " اینجا یک پرستار شب کار زندگی میکند . لطفا مزاحم نشوید .... " 

  • ۷ نظر
  • يكشنبه ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۵۷
  • ** آوا **