MeLoDiC

روزمرگیهام :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۰۷۷ مطلب با موضوع «روزمرگیهام» ثبت شده است

۳۱
فروردين
۹۶

از عکسهای ارسالی دوستان رونمایی شد . هر چند جز دو سه نفر کس دیگه ای هم نیومد اینجا در مورد عکسهام نظر بده ولی خب مهم نیست. همون دو سه نفری که قبلا بودن خطاب به همونا میگم برید به وبلاگ دکتر میم و از دیدن اون همه تصویر زیبا که هر کدوم نشون از ذوق و زیبایی نگاهه عکاس داره لذت ببرید. من به چند تا از عکسها پنج امتیاز رو دادم چون واقعا زیبا بودن. هر چند من علم عکاسی رو ندارم ولی اون چیزی که به دلم چسبید کل امتیاز رو گرفت. با تشکر از دکتر میم عزیز 

میتونید به وبلاگشون برید و در صورت تمایل به عکسها هم امتیاز بدن . 

آدرس وبلاگشون تو پست قبلی درج شده 

  • ۴ نظر
  • پنجشنبه ۳۱ فروردين ۹۶ ، ۰۳:۴۱
  • ** آوا **
۳۰
فروردين
۹۶

این روزها خوب نیستم . 

از شبکه های تلویزیونی گرفته که پر شده از اخباری که همه شون بوی مرگ میده و سیا/ست ... از اتفاقهای دور و برم که اونام دلخوش کنک نیست ... از همه و همه ... !!! 

روژین عزیز ! کاش بدونی که این روزها و شبها عجیب به یادتم . کاش باز بیای از رنگین کمون مهربونی برامون بنویسی . از عشقت به پاشا و پیشی ها ... تسلیم نشو دخترجون ... تو قوی هستی ... !!!

صدای بارش بارون همیشه گوشنوازه ولی حالا ... 

  • چهارشنبه ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۴۳
  • ** آوا **
۲۵
فروردين
۹۶

من نسبت به این ستاره های زرد کنار وبلاگ دوستان فوبیا پیدا کردم . اصلا یعنی چی که اینهمه می نویسین ؟ عید هم که خودش درده سریه . حالا که تموم شده من موندم و حجم عظیمی از وبلاگها و پستهای نخونده . اصلا کیا به اینجا سر میزنن ؟ بگن اول برم وبلاگ اونارو بخونم . کار از قرعه کشی و اوووو 10 - 20 - 30 -40 هم گذاشته . نمی دونم چجوری و از کدوم وبلاگ و کدوم پست ها شروع کنم ... خیلی زیاد شدن خب مردد

P.S : باورم نمی شه که تونستم تمامی ستاره ها رو حداقل با خوندن یک پست از هر وبلاگ خاموش کنم خنده

  • ۷ نظر
  • جمعه ۲۵ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۳۳
  • ** آوا **
۲۰
فروردين
۹۶

دریاچه و قو ... 

باقی تصاویر در ادامه ی مطلب ...

  • ۴ نظر
  • يكشنبه ۲۰ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۳۱
  • ** آوا **
۱۶
فروردين
۹۶

* خـب اصولا من انسانی مصرف گرا هستم و اصلا انگیزه ی تولید کردن ندارم . لذا باید اعتراف کنم که تعصیلات عید و سفر به شمال اونجور که باید برام دلچسب نبود . فقط دیدار با عزیزانم انرژی مثبتی بود که بهم اضافه شد و دیگر هیچ ! بعد از چند ماه که کلی نقشه واسه عید ریخته بودم و فکر میکردم لابد اون چند روز حسابی از زمان استراحتم لذت می برم ولی عملا هیچ حرکتی برای دلشاد شدنم ایجاد نشد :) دقیقا می دونم خیلی از شما ممکنه با خودتون بگید همینکه کنار خونواده و اقوام بودی کلی لذته ! خب . در جواب چیزی ندارم بگم جز سکوت ... چون بی شک من قدر بودن در کنار عزیزان رو می دونم . حرف ِ من چیزه دیگه ست . 

** مـتاسفانه امروز باخبر شدم که زلزله ای به شدت بیشتر از شش ریشتر خراسان رضوی رو لرزوند. نمیدونم میزان خسارت و حادثه چقدره ولی با این وجود خوشحالم که حال ِ آبجی روشنا و داداش احسانمون خوبه . امیدوارم که هموطنان عزیز مشهدیمون مشکل حادی پیدا نکرده باشن . 

*** چـهاردهم فروردین واشینگ بخشمون بود و تو شیفت صبح تمامی بیمارها رو انتقال دادن به بخشهای دیگه تا بخشمون رو خالی کنن واسه شستشو و اشعه . منم عصر و شب بودم . اصلا حس کار کردن نداشتم . این همه راه از خونه تا ونک رو طی کردم و در نهایت شیفت رو پیچوندم و برگشتم خونه . خیلی چسبید . مخصوصا که تو اون سوز و سرما وقتی رسیدم مامان حاجی آش شلغم پخته بود که به محض رسیدن یه کاسه نوش جان کردم . اونم خیلی چسبید . 

**** دیروز رفتیم باغ گلهای کرج . عکسهای زیبایی گرفتم . حالا تو پستی جدا میذارم اگه تمایل داشتین ببینین . البته دوستان اینستاگرامی احتمالا دیدن . ولی نباید از یاد ببرم که من زمانی عکسهایی میگرفتم خاص ِ وبلاگم . 

+ اخبار همینطور در مورد زلزله ی مشهد و آماده باش نیروهای امدادی میگه :( هنوز خبر درست و حسابی ندادن . خدایا ... خودت کمک کن . 

+ آیکون خروج از وبلاگم نیست ، گمش کردم . دکمه ی خروج کجاست ؟ شما ندیدین ؟؟؟

  • ۵ نظر
  • چهارشنبه ۱۶ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۰۳
  • ** آوا **
۱۰
فروردين
۹۶

دوستان سال نوتون مبارک :-)

اصل مهم و قانون وبلاگ نویسی : " یادمون باشه تا هستی شاید باشن، ولی بی شک وقتی نباشی هیچ کسی نیست . "

  • ۹ نظر
  • پنجشنبه ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۳۲
  • ** آوا **
۱۸
اسفند
۹۵

* نمی دونم خاصیت روزهای پایانی سال چیه که ناخودآگاه آدم رو بیشتر از هر زمانی به یاد عزیزهای از دست رفته مون می ندازه .

 

امروز بابابزرگم جلوی چشمام رژه میره . 

با همون کت و شلوار قهوه ایش . با همون کلاه شاپوش ! در حال قدم زدن در مسیر دکان کوچیک و خونه ست . انگشت اشاره و میانی دست راستش رو توی جیب جلیقه ش قرار داده و با نگاهی اخمو بهم نزدیک میشه . با ذوق می رم سمتش و خم میشه و صورتم رو می بوسه . از تو جیب کتش کلوچه ای در میاره و میده بهم . چند باری دست نوازش به سرم میکشه و به راهش ادامه میده ... ( متاسفانه من از بابا بزرگم تنها همین یک عکس رو تو آرشیوم دارم که واسه سالهای خونه نشین شدنشه ) بهش میگفتن اوستا ! استاد خیاطی بود :) روحش شاد ... 

امروز بارها و بارها همین صحنه اومد جلوی چشمم. چقدر دلم براش تنگ شده . اگه هنوز این افراد مهربون رو توی زندگیتون دارین قدرشون رو بدونین که گوهرهای نایابی هستن ...  

  • ۱۵ نظر
  • چهارشنبه ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۴۴
  • ** آوا **
۱۶
اسفند
۹۵

* زنی که زمان خواب ، قبل از خاموشی چراغ ، رو به روی آینه می ایستد و موهایش را شانه می کند و بعد با وسواس رژ لبی را انتخاب کرده و با دقت بر لبانش می کشد ، روایت شده که حکم بمب را دارد .

ازش دوری کنید ... دیدم که میگم ! 

  • ۹ نظر
  • دوشنبه ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۰۲:۳۵
  • ** آوا **
۱۳
اسفند
۹۵

 * قـراره یه تصمیم مهم بگیرم . تصمیمی که می تونه یه سکوی پرش باشه برام . حالا تا حتمی شدنش نمی تونم بگم جریان از چه قراره . ولی همین حالا ، با همین شرایط هم خیلی خوشحالم که من جز بهترین ها بودم . 

دو خط بالا مربوط به چند پست قبل تر بوده و تصمیمی که کلی ذهنم رو درگیر خودش کرد و در نهایت جواب مثبتی که به پیشنهادشون دادم . ولی امروز صبح فهمیدم که یه سری از همکاران همچین سوزشون اومد که یه دختر شهرستانی با سابقه ی کاری نه چندان طولانی ، از یه شهر کوچیک بیاد پایتخت و در عرض دو سال همچین خودش رو نشون بده که یهویی قرار شه از پرستاری به سوپروایزری ارتقاء پیدا کنه . جوابی در مقابل اقدامشون ندارم جز لبخندی که هزاران معنا داره . و باز هم خدا رو هزاران هزار بار شاکرم که بدون اینکه پارتی بازی در کار باشه و کسی سفارشم رو کرده باشه تنها و تنها برای سابقه ی خوب کاریم و تشویقهایی که همراهان و بیماران کتبا" برام رد کردن و زیر ذره بین بودنمون توسط مسئولین بیمارستان من انتخاب شدم ... هر چند منم و یک دنیا علامت سئوال در ذهنم که کدوم یکی از همکارها باعث شد که نهایتا سرپرستار رضایت به این ارتقاء نده . ناراحتیم فقط بابت اون زیرآب زنی هست و بس . وگرنه من واسه همچین سمتی دندون تیز نکرده بودم که حالا بگم ای داد و بیداد نشد که بشه . اتفاقا از اول جوابم منفی بود و به اصرار سوپروایزرهای فعلی تشویق شدم که پیشنهادشون رو قبول کنم . اونم با این شرط که تمام فنون رو بهم یاد بدن و اونها هم قول دادن که تنهام نمی ذارن .

واقعیتش نمی خواستم در مورد این پیشنهاد بنویسم و یا حداقل وقتی حتمی شد بنویسم ولی حالا که نشد ، باید بعنوان یک تجربه ثبتش کنم تا یادم باشه گاهی وقتها آدم با تمام توانش سعی به بالا کشیدن خودش داره ( اونم بالا کشیدنی که تماما با نیروی خودشه و نه بالا کشیدن خودش به قیمت له کردن دیگران و لگدمال کردن دیگران ) ولی یه سریا مثل بختک می چسبن به دست و پات تا اگر خودشون لایق اون موفقیت نیستن اجازه ی این رو هم ندن که تو خودت رو بالا بکشی و تنها راهش اینه که اجازه ندی دیگران به دست و پات آویزون شن . 

همچنان خوشحالم که در همچین موقعیتی من انتخاب اصلح شون بودم . و این اصلا مهم نیست که یه سریا از سر بخل و حسادت اجازه ندادن ، منم سپردمشون به خدا . 

  • ** آوا **
۱۰
اسفند
۹۵

فردا شب مرخصی هستم و بدین ترتیب تا پنجشنبه ساعت 15:45 خونه هستم . ناگفته نمونه که به امید خدا فردا یاس و محمد میان اینجا . البته قراره یاس جیب ما رو خالی کنه :)))))) یادش بخیر اونوقتا که ما بچه بودیم مادرمون چهار متر پارچه می خرید دو دست لباس برامون می دوخت به همراه یه پیژامه ی دمپا گشاده اضافه :)))))) الان ولی بچه ها گول نمی خورن خنده

همین دیشب آقا گل یه پستی گذاشتن با عنوان " دوای درد مرا هیچ کس نمی فهمید " 

اینم کامنت بنده در رابطه با پست ایشون :) و خدای من شاهده که ذررررره ای اغراق نکردم .

تا شد امشب ! دیدم باباحاجی باز بدنش رو می خارونه . گفتم باباجان چای نبات جواب گو نیست . یه ستریزین یا هیدروکسی زین بخور راحت شی . به محض اینکه این رو گفتم از جاش بلند شد و رفت سراغ قرص ها . دیدم سعی داره اسم قرص رو بخونه . میگفت اینجا چی نوشته ؟ هیوت... هیوت... گفتم نه ! هیدروکسی زین ! گفت نههه چیزه دیگه ست . رفتم دیدم قرص هیوتکس تو دستشه . گفتم این هیوسینه . گفت نه چیز دیگه ست . گفتم هیوتکس همون هیوسن ان هست با نام تجاری دیگه . بعد با انگشتم به هیوسین ان ( که ریزتر نوشته شد بود) اشاره کردم . قرص رو کناری گذاشتم تا براش هیدروکسی زین یا سیتریزین پیدا کنم که دیدم یه دونه از همون هیوسین رو درآورد و رفت سراغ لیوان . گفتم باباحاجی اون نیستا . اون برای مشکل گوارشی ، دل درد و این چیزاست . گفت وا ! من دیشب این رو خوردم خوب شدم . گفتم یعنی چی ؟ گفت دیشب بدنم کلی کهیر داشت بهمراه خارش . یدونه اینو خوردم و راااااحت خوابیدم . مطمئنی اشتباه نمی کنی ؟

اون لحظه قیافه ی مامان حاجی دیدنی بود :)))))))))) کلی خندیدیم . تازه فهمیدم علاوه برا چای نبات ، هیوسین هم می تونه کهیر رو رفع کنه . شمام می تونین استفاده کنین و جواب بگیرین . البته به شرط تلقین . 

+ امشب همچین حس نوشتن اومده سراغم :))) 

  • ۵ نظر
  • سه شنبه ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۳۲
  • ** آوا **
۱۰
اسفند
۹۵

مدتی بود که دلم میخواست هدیه ای به خودم تقدیم کنم :) بعده چند وقت با راهنمایی نویسنده ی کتاب " آدم ها عاشق به دنیا می آیند " جناب علی منتخبی ، با انتشارات تماس گرفتم و گفتن برای ارسال کتاب باهاتون هماهنگی میشه . یک هفته ای گذشت و خبری نشد . در نهایت دیروز با یه سرچ ساده تو سایت دیجی کالا فهمیدم که این کتاب موجوده و می تونم آنلاین خریداری کنم . ظهر درخواستم رو ثبت کردم و عصر داخل مترو بودم که باهام تماس گرفتن و گفتن فردا ظهر ( دوشنبه ) برای تحویل بسته میان . و امروز ظهر کتاب به دستم رسید . جالبه ! وقتایی که آدم منتظر رسیدن یک بسته ی پستیه ( حالا هر چی که میخواد باشه ) اونروز هر چی موتوره مسیرش به کوچه تون می خوره . اصلا انگار همه ی شهر با هم همدست میشن تا هی انتظار رو برات سخت و سخت تر کنن . و شاید دلنشین تر . البته این انتظار کمی فرق میکرد . ولی خب بازم هیجان خودش رو داشت . مثل وقتایی که از کنار صندوق پستی ولیعصر که میگذرم میگم یه بار خودم برای خودم نامه ای ارسال کنم و باز خودم رو از این لذت مشعوف کنم . هر چند دیوونه بازیه :))))

خلاصه کتاب به دستم رسید و به خودم هدیه ش کردم . مبارکم باشه :)))) تصویر روی جلد تلفیقی از چند عکسه . و چیزی که باعث شد الان بیام و خاطره ی اولین تجربه از پروازم رو بنویسم در واقع تصویر دماونده که درون عکس دیده میشه .

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۰۱
  • ** آوا **
۰۴
اسفند
۹۵

یارو زل زده تو چشمهای من و منم همینجور نگاش میکردم . دستش رو آورد سمت من  و یه دونه شکلات بین انگشتهاش خودنمایی میکرد . با یک لبخند دستم رو به سمتش دراز کردم تا شکلات تعارف شده رو بردارم ولی همین بین خانمی که ما بینمون ایستاده بود شکلات رو روی هوا زد و خطاب به اون یکی گفت " دستت درد نکنه مِری " و من شدیدا کش اومدم . شاهد دارم که دستهام از مجید دلبندم حتی درازتر شده بود . یکی نبود بهش بگه خانم تو که قصد و نیتت دادن شکلات به من نبود اون نگاه نافذت چی بوده ؟ تو واقعا لبخند تقدیر من رو ندیدی ؟ یا نه ! حالا نگاه هیچ . تو دست کش اومده منو به سمتت ندیدی ؟ آدم رو اینجوری ضایع میکنن دیگه . البته منم بعد از این اتفاق قیافه م رو چپ و راستی کردم و ابروهام رو بالا انداختم و یه نیشخند عمیق نثارش کردم طوری که فکر کنه اصلا برام مهم نبود . ولی خدا خودش شاهده که بود . ضایع شده بودم :)))))

  • ۴ نظر
  • چهارشنبه ۰۴ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۵۸
  • ** آوا **
۳۰
بهمن
۹۵

این پست مربوط به یک سال و نیم قبل میشه :) [کلیک]

 

بنده دیشب رو به روی همکار عزیز ( مسئول شیفتمون) قرار گرفتم و بسان ِ یک مَرد اعتراف کردم اوایل چقدر دوسش نداشتم :) ازش حلالیت خواستم و بابت قضاوت عجولانه م ازش عذر خواهی کردم . ایشون هم اعتراف کرد که متاسفانه سطح برخورد اجتماعیشون در برابر افراد نا آشنا خیلی پایینه و همیشه در برخورد اول طرف مقابل رو از خودشون می رنجونن . یه جورایی همدیگه رو به خوبی درک کردیم .

آخرش پرسید الانم همون حس رو به من داری ؟ گفتم الان که شدیدا دوستت دارم ... واقعا هم همینطوره . خیلی وقته که تو دلم اخلاق و منش و مخصوصا حس مسئولیت پذیریش در قبال کارش رو تحسین میکنم . خوشحالم که تونستم بعده این همه وقت حرفم رو بهش بزنم . واقعا بیخ گلوم گیر کرده بود و ناگفته نمونه بابت قضاوتم عذاب وجدان هم داشتم :) 

+ عکس بی مناسبت ثبت شد . مربوط به بارش برفه هفته ی قبله :) 

  • ۲ نظر
  • شنبه ۳۰ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۴۱
  • ** آوا **
۲۹
بهمن
۹۵

عنوان : مصرع آغازین شعری از شاعر بزرگ کشورمون حافظ شیرازی :) 

ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی ... 

آقا یزدان ، روشنای عزیز ، شادی گل و آقا جواد خوش اومدین .

خوشحال میشم که ذوقتون رو باهام شریک شین . منتظر هنر و قلم زیباتون هستم . 

با تشکر از شما :) 

کلامی با سایر دوستان 

هر کدوم از عزیزانی که تمایل داشتن می تونن در این مشاعره شرکت کنن . سخت نیست . هر کسی هر چقدر توانایی و ذوقش رو داره مصرع بالا ( عنوان) رو ادامه میده . این مسابقه نیست . صرفا بهونه ای هست برای دور هم بودن و کمی قلقلک دادن توانایی هر فرد . هر کدوم از شما دوستانِ همیشه همراه که تمایل داشتین می تونین شرکت کنین . منم خوشحال میشم . 

هنر و ذوق دوستان رو در ادامه ی مطلب ثبت کردم  لبخند

  • ** آوا **
۲۸
بهمن
۹۵

* تـو یه بخشی کار میکنم که تقریبا نیمی از بیمارهاش مبتلا به این بیماری صعب العلاج و شاید بشه گفت حتی لاعلاجن ! بخدا افسردگی گرفتم . وقتی بیمار جدیدی میاد و با این تشخیص تشکیل پرونده میده علیرغم اینکه سعی میکنیم امیدوارش کنیم ولی وقتی تو ذهنمون دنبال یه مورد می گردیم که مثال بزنیم خوب شده هیچی پیدا نمیشه . هر بار یه کیس جدید که یا خیلی جوونن و آدم دلش برای جوونیشون کباب میشه و یا از شدت کهولت سن خونواده رضایت به جراحی و شیمی درمانی نمیدن و یا میان ساله و هزار امید و آرزو برای فرزندان جوونش داره . مثلا همین حالا یکی تو بخشمون هست که توی اسفند ماه عروسیه پسرشه . حالا که باید در تدارک مجلس عروسی پسرش باشه بیشتر از یکماهه که در بخشمون بستری و نوتروفیل خونش صفر !!! باید ایزوله ی معکوس بشه ولی نداره که هزینه ش رو بده ! دائما تبهای بالای چهل درجه ... نمیدونم تا عروسیه پسرش دووم میاره یا نه . 

امروز صبح با تماس زن عمو (سین) از خواب بیدار شدم . گریه میکرد . مطلع شدم که دوست صمیمی چند ساله ش که همسایه ی فعلیشونم هست مبتلا شده . قراره فردا بیمارستانمون بستری شه برای عمل تا بخشی از کولون برداشته شه . گفتم انشالله که پاتولوژیش منفی باشه . همینطور که گریه میکرد گفت متاسفانه جواب پاتولوژیش بدخیم گزارش شده :((( این درد لامذهب چرا انقدر زیاد شده ؟ یا شاید چون من تو بخش مربوطه کار میکنم انقدر آمارش به نظرم زیاد میاد . هوم ؟ نمی دونم . هر چی که هست زجر آوره . 

لطفا برای شفای بیماران دعا کنین ... 

** زندگیم روتین وار میگذره . معمولا بدون افت و خیز . کارهای روزمره م بقدری رو روال همیشگی انجام میشه که وقتی از خواب بیدار میشم اساسا اهل خونه می دونن که قدم بعدی که برمیدارم چیه ! این یکنواختی بشدت خسته م کرده . گاهی حتی دوست دارم خودم رو سورپرایز کنم ولی نمی دونم چطور . کاش می تونستم از این حالت رخوت در بیام . گاهی حتی دلم تنگ میشه برای وقتایی که صدای ترانه ای رو بالا می بردم و باهاش دیوونه بازی در میاوردم و کلی تخلیه انرژی میشدم . اینجا ولی شرایط طوریه که حتی این هم شدنی نیست . 

 

+ اندازه ی فونت خوبه ؟ لبخند

  • ۸ نظر
  • پنجشنبه ۲۸ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۱۷
  • ** آوا **
۲۶
بهمن
۹۵

 مکان : مترو خط تجریش 

زمان : عصر چند روز قبل 

جمعیت به شکل عجیبی زیاده ! به یکی از ایستگاه های چند مسیره میرسیم که ازدحام به شکل وحشتناکی به داخل هجوم میارن . من دقیقا جفت در رو به رویی گیر افتادم . در حالیکه کیفم رو بین دو تا پاهام نگه داشتم تمام تلاشم رو میکنم که دستم رو به چیزی گیر بدم تا تعادلم رو حفظ کنم . ایستگاه بعد سه چهار نفری پیاده میشن و باز افراد بیشتری داخل میشن . کمی خودم رو به کنار میکشم و به شیشه ی جانبی تکیه میدم . شش خانوم جلوی من ایستادن و با هم حرف از دمنوش میزنن ! قراره همگی خونه ی یکی از اونها برن به صرف دمنوش . ملت عجب خوشی ان . دو ایستگاه بعد هم به همین ترتیب تعداد کمتری خارج میشن و چند برابر وارد ... دقیقا حس میکنم بین جمعیتی از بانوان گیر افتادم . نفسم تنگ و تنگ تر میشه . مترو با سرعت در حال حرکته و من لحظه به لحظه رنگم پریده تر میشه . خم میشم تا بلکه کیفم رو به بالا بکشم تا اسپری م رو بردارم ولی امکان دسترسی به کیف هیچ جوره نیست . از پشت به شیشه چسبیدم و از جلو هم چند نفر به سینه م فشار میارن . قفسه سینه م هیچ راهی برای دم و بازدم نداره . یه لحظه سرم گیج میره و با فریاد میگم " وای خدا خفه شدم " از صدای فریادم اون چند تا خانمی کنه بهم چسبیدن کمی خودشون رو عقب میکشن و دو سه تایی نفس عمیق میکشم . یکی از خانمها متوجه ی تلاش من برای برداشتن کیفم میشه . دستش رو از بین پای چند نفر رد میکنه و کیفم رو میگیره و میکشه بالا . هنوز جا برای نفس کشیدن نیست . با سختی اسپری رو پیدا میکنم و دور و بری ها با دیدم اسپری تازه متوجه حاد شدن وضعم میشن . به هر شکلی که هست دورم رو خلوت میکنن و چند پاف روونه ی ریه م میکنم . سرم رو به در تکیه میدم و در حالیکه اشک میریزم چند نفس عمیق به ریه هام می فرستم . اون خانمی که دوستاش رو به صرف دمنوش دعوت کرده بود از داخل کیفش یک بطری نصفه و نیمه آب در میاره و کمی از آب رو به صورتم می پاشه و مقداری هم به خوردم میده . ما بین تمام این بدبختی ها چشمم میخوره به رد رژ لبی که دور بطری آبه . ولی وقت ایش و این حرفا نیست . چند قلپ میخورم و کمی بهتر میشم . ایستگاه بعدی با اینکه مقصدم نبوده بهر شکلی که هست از اون خیل جمعیت خودم رو می کشم بیرون و روی صندلی کنار سکو میشینم . یکی از دستفروشهای مترو با بار و بندیلش رو به روم قرار میگیره و ازم میخواد تا اگه کمکی ازش بر میاد برام انجام بده . تشکر میکنم و با چشمام تائید میکنم که خوبم . ده دقیقه استراحت میکنم و بعد از عبور چند مترو ، با متروی سومی خودم رو به مقصد میرسونم . 

دو سه شب قبل تو اخبار گفتن در بازی فوتبال یکی از کشورهای خارجی چند نفر در دقیقه ی هفت بازی از فشار ازدحام به دلیل خفگی پشت درهای استادیوم ، فوت شدن . چقدر من درکشون کردم . واقعا خیلی بد بود . 

* دیشب فهمیدم که یکی از بهترین فوق تخصصهای بیماریهای کلیوی بیمارستانمون به دلیل عود کردن بیماری کنسر ریه ارست کرده و سی پی آر شده . وقتی بالا سرش رفتم علیرغم اینکه اینتوبه بود و تنفسش وابسته به ونتیلاتور به چشم خودم دیدم که از چشمهاش اشک میریخت . تا وقتی میومدیم هنوز در همون وضع بود و چند ساعته خبر ندارم که بعد از اومدن ما چی پیش اومد. امیدوارم که خدا کمکش کنه . 

** قـراره یه تصمیم مهم بگیرم . تصمیمی که می تونه یه سکوی پرش باشه برام . حالا تا حتمی شدنش نمی تونم بگم جریان از چه قراره . ولی همین حالا ، با همین شرایط هم خیلی خوشحالم که من جز بهترین ها بودم . 

*** بـاباحاجی حالشون خوبه . ممنون از دوستانی که برای سلامتشون دعا کردن . 

+ یکی از دانشجوهای سابقم تماس گرفت و اولش با ابراز دلتنگی و تبریک روز ولنتاین شروع کرد و کم کم درد دلش وا شد و دقیقا 53 دقیقه  صحبت کردیم و آخرین جمله ش این بود که صحبت کردنش با من باعث آرامشش شده :) 

بعدا نوشت : دکتر عزیزمون صبح بیست و هفتم بهمن ماه فوت شد . خدا رحمتش کنه . 

  • ۵ نظر
  • سه شنبه ۲۶ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۵۸
  • ** آوا **
۲۰
بهمن
۹۵

* امروز باباحاجی عمل میشه. لطفا برای سلامتش دعا کنین.  به امید خدا امروز عصر محمد و یاس میان سمت کرج و اگه خدا بخواد فردا صبح وقتی برمیگردم خونه میبینمشون. خودم هشت صبح امروز میرم سر کار و فردا حدودای نه و نیم برمیگردم خونه. از بیست و چهار ساعتم میگذره . فکر کنم فردا باید افقی برگردم خونه !!! 

+ از کلاسهای مزخرف اعتبار بخشی بیزارم:-((((( امتحان ترالی کد داریم. هی وای من ... 

  • ۴ نظر
  • چهارشنبه ۲۰ بهمن ۹۵ ، ۰۷:۰۳
  • ** آوا **
۱۸
بهمن
۹۵

* عـزیزانی که خواهر کوچولوی من _ رها _ رو به خاطر دارن به گمونم این رو هم بیاد داشته باشن که عشق این مدل ژست ها ( البته اگه اسمش رو بشه ژست گذاشت . که نمیشه :دی ) بوده . این عکس هم رهاورد سفر ماه قبلم به شماله . محل عکس هم مربوط میشه به پارک سی سنگان - حد فاصل نور و نوشهر . به خواسته ی خودش این عکس رو مخصوص وبلاگم گرفتم . گفت بزار وبلاگت تا دوستات ببینن  :دی

* جـا کتابیم که در واقع بالاش قفسه ی کتابه و قسمت پایینیش میز کامپیوتر ! بک گراند ساده و سفیدی داشت که دائما تو ذوقم میزد . چند روز قبل برچسب خریدم و به اتفاق پریسا افتادیم به جونش . الان این طرح زیبا جایگزین بک گراند سفید شده و خیلی دوسش دارم . چند تایی عکس از عزیزام داشتم که اونارو هم در جاهای مختلفش قرار دادم تا هر بار که نگاهشون میکنم لذت دنیوی و اخروی نصیبم شه . 

* هـر کسی به طریقی محبت خودش رو نشون میده . این حیوون هم محبتش رو اینطور خرکی نشون میده . وقتی دلش تنگ میشه یورش میاره و میشینه روی سرم . اینجا چنگولاش تو سرم فرو میرفت هر کاری میکردم بلند نمی شد . در نهایت با بدبختی در حالیکه موهام به ناخنهاش گیر کرده بود از سرم جدا شد . تا یه ساعت هم بهم پشت کرده بود و باهام قهر بود که چرا از اوج به زیر آوردمش :) 

* و اما در نهایت این گل ِ زیبا :) چند روز قبل که بعد از شب کاری در خواب غفلت به سر می بردم وقتی چشم باز کردم این تک شاخه گل زیبا رو ، روی میزم دیدم . حس قشنگیه . فکر کنم بتونین درک کنین . اینکه بدونی کسی رو دارین که بیادت بوده . بله ! خواهر شوهر گرام به پاس قدردانی از پرستار ، بعد از عضویت در کمپین شاخه گلی برای پرستار زحمت کشیدن و سورپرایزم کردن . شاید باز هم یکی بیاد و بگه اگه کسی واسه من همچین چیزی میاورد من دق میکردم ( از ناچیز بودنش) . ولی باید بگم برعکس من بی نهایت ذوق کردم . چون علاوه بر نفس عمل که واقعا قابل تقدیر بود این شاخه گل من رو به یاد اولین گلی که هدیه گرفتم میندازه . الانم خشکش کردم و گذاشتم کنار تابلویی که پریسا برام درست کرد و هر بار که نگاهم بهش میخوره دو اتفاق زیبا توی ذهنم تداعی میشه . یادمون باشه که بی منت عشق بورزیم و برای دوست داشتنمون قیمت و فی تعیین نکنیم . محبت تنها چیزیه که هیچ کسی نمی تونه براش قیمت بزاره و بی شک وقتی نگاهی عاشق باشه و دستی به دلی گرم باشه تقدیم کردن یک شاخه گل می تونه قشنگترین هدیه باشه . 

+ دلم برای پست های تصویریم تنگ شده بود . این چند تا عکس هم با اسکرین شات از پیج اینستام گرفتم واسه همین کم کیفیت شدن . دیگه به بزرگواری خودتون ببخشین . 

  • ۵ نظر
  • دوشنبه ۱۸ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۴۱
  • ** آوا **
۱۷
بهمن
۹۵

* آخره هفته باباحاجی جراحی داره . جراحی سنگینی نیست ولی خب مسلما وقتی من واسه غریبه ها پرستار هستم ، انتظار میره در چنین شرایطی کنارشون باشم . برای همین چند روز قبل درخواست کتبی نوشتم که یه شیفت شبم رو آف کنم و از اینکه ساعت کم نیارم مجبور بودم یه روزش رو مرخصی رد کنم . درخواست رو تو استیشن جلوی دید سرپرستار گذاشتم و رفتم کارگزینی تا استعلام مرخصی بگیرم . با خودم گفتم که وقتی برگشتم تو بخش تا استعلام رو بدم براشون توضیح میدم که علت درخواستم چه بوده . ولی خب از اونجا که کارمندای مربوطه جلسه داشتن استعلام رو گذاشتم روی میز و رفتم کلاس . بعد از اون هم یکی از همکارا گفت من استعلامت رو میگیرم و میبرم بخش . روال کار به این صورته که برای تغییر شیفتها باید وارد هفته ی مربوطه بشیم تا بتونن تغییرات رو انجام بدن . منم دیدم تا درخواست من هنوز چند روزی مونده . گفتم خب شیفت بعدی که رفتم بخش به سرپرستار توضیح میدم ولی از شانسم فرداش میشد پنجشنبه و جمعه ایشون نبودن . به محض اینکه جمعه همکار جایگزین ِ سرپرستار وارد شد با چمشهایی ور قلنبیده که حاکی از وا اسفای جنایتی نابخشوده بود گفت " تووووو چطور به سرپرستار نگفته رفتی استعلام هم گرفتی . این توهینه . این بی احترامیه . این فلان و بهمانه " دیدم حرفاش تموم نمیشه . گفتم خودم با خانم سرپرستار صحبت میکنم . درخواستم رو بهمراه استعلام مرخصیم برداشتم و منهدمش کردم . 

امروز صبح سرپرستارمون رو دیدم . موضوع درخواستم رو براش تعریف کردم . با چهره ای آروم و لبخندی ملیح بر لب گفت عزیزم حتما ترتیب اثر میدم . گفتم پس با اجازه تون من فردا استعلام میگیرم و براتون میارم . ادامه داد که نهههه . همون استعلامی که گرفتی همون هست . نیاز نیست . گفتم خب اون دیگه نیست :) و دلم می ترکید اگه نمیگفتم فلانی چطور متهمم کرد که رفتارم دور از ادب بوده . گفت اون واسه خودش گفته . من ناراحت نشدم ولی چون به اون درخواست بیش از یک هفته مونده بود گفتم چطور انقدر زود درخواست تغییر شیفت داد ولی بهم نگفت . همین ! خلاصه که با درخواستم به راحتی موافقت کرد و الان تو این فکرم که واقعا یه سریا واسه پاچه خواری چه کارها که نمیکنن . جو میدن اساسی . 

و جالبتر اینکه دیروز که وارد بخش شدم کل روز کارامون میگفتن چرا یهویی درخواست آف دادی ؟! یعنی این خبر درخواست من مثل چی تو بخش آوازه شده بود :( هی وای من . اینجاست که میگن شاه ببخشه شیخ علی خان نمی بخشه . همکارای هم شیفتم شکایتی نداشتن ولی امان از دست این همکارای روزکار :)))) 

** دیشب دو تا بیماره کنسری داشتم . یکی کنسر تخمدان متاستاتیک . اون یکی هم کنسر برست متاستاتیک ... هر دوشون هم سن خودم بودن . اولی حتی بچه هم نداشت ولی دومی دو تا بچه ی کوچیک داشت . هر بار که رفتم بهشون سرکشی کنم هر دوشون از درد می نالیدن . دیشب شب پر دردی داشتن . منم کاملا مستاصل . نمی دونستم چطور می تونم آرومشون کنم . دیشب واقعا شب بدی بود. حتی برای من . 

  • ۶ نظر
  • يكشنبه ۱۷ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۴۸
  • ** آوا **
۰۶
بهمن
۹۵

* اگه به من باشه مطمئنا " هرکول پوآرو " رو انتخاب میکنم . اون تیزبین و زرنگه . نمیشه سرش کلاه گذاشت . دیسیپلین خاصی داره . و از همه مهمتر اینکه براش فرق نمیکنه مجرم زن باشه یا مرد . قشنگ باشه یا زشت . هر کسی که باشه بی شک هرکول پوآرو پته ش رو میریزه رو آب . انتخاب من این مرد بلژیکیه . صد در صد ... !!! 

  • ۷ نظر
  • چهارشنبه ۰۶ بهمن ۹۵ ، ۰۴:۰۲
  • ** آوا **