MeLoDiC

کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی
۰۵
دی
۹۴


* بـه امید خدا عمه حمیده قراره عروس بشه و این اتفاق مبارک قراره تا آخره همین هفته بیفته :) شور و شعف خاصی توی خونواده افتاده :) 

لطفا برای خوشبختی تمامی جوونها دعا کنین . 

  • ** آوا **
۰۵
دی
۹۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • شنبه ۰۵ دی ۹۴ ، ۰۱:۱۷
  • ** آوا **
۰۱
دی
۹۴

خیـــال روی تــــو در هـــر طـــریق همـره ماست 

نسیــــم مــــوی تــــو پیونــــد جان آگــــه ماست 

بــــــه رغم مــدعیانــــی که منــــع عشـق کننـد 

جـــمال چهـــــره ی تــــو حجت مــــوجه مـاست 

ببیـــن کـــــه سیب زنخــدان تـــــو چه می گویـد 

هـــــــزار یــــوسف مصــری فتاده در چـه ماست 

اگـــــر به زلف دراز تـــــــــو دست مــــــا نرســد 

گــــناه بخـــت پـــــریشان و دست کــوته ماسـت 

بـــــه حاجت در خلــــوت ســــرای خـاص بگــــو 

فـــــلان ز گوشــــه نشینان خـاک درگـــه ماست 

به صــــورت از نظــر ما اگـــر چه محـجـوب است 

همـــیشـــه در نظـــــر خـــاطر مــــرفـه ماست 

اگــــر بـــــه سالی حـافظ دری زنــــد بگشـــای

که سالهاست که مشتاق روی چون مه ماست

* حال و هوای این لحظاتم آمیخته با صدای سالار عقیلی

                         

 

 

 

  • سه شنبه ۰۱ دی ۹۴ ، ۰۰:۲۴
  • ** آوا **
۳۰
آذر
۹۴

یلدا همان موهای توست ،وقتی نمی بندی ...

+ آرش ناجی 


* امشب بی نهایت دلتنگم ... هم از غم اتمام پاییز و هم بابت تمام چیزهایی که باید باشد و نیست ....

یلداتون مبارک !!!

  • ۵ نظر
  • دوشنبه ۳۰ آذر ۹۴ ، ۱۸:۳۸
  • ** آوا **
۲۹
آذر
۹۴

* شـنیدن یه حرفهایی درد دارن ! مثل دردی که بعد از یه CPR موفق از همکار صبح کارت می شنوی که میگه " اون بیمار NO CODE بوده و شماها فقط زجر کشیدنش رو بیشتر کردین !!! خب آدمم دیگه . دلم میگیره بابت کاری که انسانی بوده و وظیفه ی حرفه ایم ایجاب میکرد تصمیم قانونی و شرعی بگیرم و علیرغم تمام اشکهایی که دیشب برای نجات این بیمار از زجری که میکشه ریختم ولی باز وقتی ریتم آسیستول رو دیدم ، وقتی نبضی حس نکردم و وقتی نفسی بالا و پایین نمی رفت !!! باز دستهامو روی سینه ش گذاشتم و ماساژ قلبی رو یک نفره شروع کردم و حتی دو تا از هم شیفتیام که رفتن تا ترالی کد رو به بالین بیمار انتقال بدن و دیگری اعلام کد کنه نفهمیدن من چطور تونستم یک نفره بیمارُ به زندگی برگردونم و ریتم قلبیشُ سیستول - دیاستول کنم ....

بعد از احیای قلبی - ریوی ، وقتی از بابت این بیمار خیالم راحت شد و به سراغ بیمارهای خودم رفتم ، شنیدم که دکتر بیهوشی به همکارم میگفت اون پرستار کار درستتون کجاست تا شرح ماوقع بده ! و اومدن دنبال من تا برم توضیح بدم که زمان ماساژ چند دقیقه طول کشید ... همراه هایی که شاهد ماجرا بودن کلی به جونم دعا کردن ... بابت تصمیم به موقع و درستی که گرفتم ... ولی بعد از یک ساعت وقتی همکارای صبح کارمون اومدن تازه تو چشمم نگاه میکنه و میگه تو فقط زجر کشیدنش رو بیشتر کردی . گفتم خانم فلانی ! قانونا هیچ بیماری NO CODE  نیست . اگه من دست رو دست میذاشتم تا این بیمار از زجر کشیدن خلاص شه همراهش قانونا می تونست منُ به پرداخت دیه محکوم کنه و اونوقت هیچ کس پشتم در نمیومد که بگه اون بیمار رو از درد کشیدن خلاص کردی . دستمریزاد ... ضمنا اوتانازی توی کشور ما جرم ِ و غیر قانونی . و از همه ی اینها بگذریم من در اون لحظه به تنها چیزی که فکر نمی کردم پرداخت دیه و اقدام به اوتانازی بود . من وظیفه م رو به نحو احسنت انجام دادم . 

حتی سرپرستارمون هم گفت "  کارتُ درست انجام دادی . واقعا خسته نباشی . " و خطاب به همکارم گفت NO CODE  توی بیمارستان بی مفهوم ترین واژه ست ! 

شنیدن همین یه جمله از مسئولمون برای آروم شدنم کافی بود !

و اما خودم از ساعت 6 صبح ( این اتفاق در ساعات پایانی شیفت کاریمون ، درست بعد از یه شیفت عصر و شب سخت رخ داد . یعنی بعد از 18 ساعت کاری و دقیقا بعد از 21 ساعت بیخوابی مداوم ) آرامش خاطر دارم و هیچ گونه عذاب وجدانی بابت اهمال کاری ندارم ! شکر خدا که حالا همچین حسی دارم !


  • ** آوا **
۲۴
آذر
۹۴

* بـعد از خشم دیروز ، آرامش امروز برام مثل یه آرزو بود که شکر خدا بهش رسیدم . حالا بماند که چه شیفت کاری سختی داشتم :( در عوض وقتی ساعت 07:29 صبح فینگر تاچ رو لمس کردم و خروجمُ ثبت کردم و به پشتی صندلی سرویس تکیه دادم و به ریزش نرم نرمک برف چشم دوختم انگار آبی ریختن روی تمام خستگیهام و بخصوص عصبانیت ِ ناشی از حال بدم . سردرد و سینه درد ناشی از سرفه های بی امان و توام با اون سینوزیتی که دردش تا مرکز مخچه و مغزم کشیده میشد ... اه اه ! چه وضع نافرمی ... 

** بعد از کمی استراحت [هرچند زمان خواب از سه ساعت استراحت ، دو ساعت و نیم پُخه پُخه ی سرفه بود و آبریزش بینی ...] برای ناهار بیدار شدم . مامان حاجی طبق معمول همیشه زحمت ناهار خوشمزه رو کشیده بودن و برای ناهار سبزی پلو به همراه مرغ پخته آماده کرده بودن که کمی خوردم . و بعد از ناهار دم نوش پنیرک و گل ختمی . کمی بعد آب جوش و لیمو و عسل ! کمی بعد شربت کیمیا ! پرتقال به همراه کمی نمک حرارت دیده ! پشت بندش باباحاجی لیمو شیرین خرید و دو عدد لیمو شیرین هم خوردم و در نهایت برای شام مامان حاجی زحمت فرنی با عسل رو کشیدن . یعنی این همه رسیدگی اگه جواب نده من بهتره برم در افق محو شم ... 

+ در حال حاضر از تب و لرزم خبری نیست . سرفه هام قطع نشده ولی بهتر شده . ابریزش هم حین خواب میاد می شینه تو مخاط بینی م . در زمان بیداری خشکه خشک :) احتمالا بهتر شده باشم . نه ؟ 

حال خراب دیروزم توی مترو نزدیک بود کار دستم بده و با عده ای که شدیدا روی اعصابم رژه میرفتن گلاویز شم . بقدری تحت فشار بودم که حتی ممکن بود کار به کتک کاری بکشه و من بقدری خودمُ کنترل کرده بودم که حداقل شرمنده ی خودم نشم . در واقع مطمئن بودم بین اون شش نفر من کتک خور محسوب میشدم ولی خشمم به حدی بود که ممکن بود شروع کننده ی یک دعوا و آشوب حسابی بشم و احتمالا صبوری مرد کناریم که منُ به فرو خوردن خشمم دعوت کرده بود بقدری موثر بوده که هی خشم خودمُ خوردم و به روشون نیاوردم که مغزم پوکید از صدای عربده و خنده های مسخره و حرفهای ناهنجارشون . و فقط به یک جمله اکتفا کردم که " واقعا بی فرهنگید " ... 

  • ۹ نظر
  • سه شنبه ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۱:۴۳
  • ** آوا **
۲۳
آذر
۹۴

یادمه اون وقتایی که تو شهر خودمون پرستار بودم یه روز بقدری حال جسمیم بهم ریخته بود که نصف شبی رفتم اورژانس. مقابل پزشک نشسته بودم و شرح حال میدادم که سوپروایزر کشیک اومد داخل و منو با اون حال درب و داغون دید. نه تنها از پزشک نخواست که اگر نیازه برای نرسمون استعلاجی رد کن ، بلکه خیلی زیبا دستور فرمودند که دکتر جان معجزه کن تا حال پرستار مهربونمون خوب شه فردا از شیفتش نمونه 😕اون شب خیلی خودمو کنترل کردم تا اشکم راه نیفته ولی وقتی برگشتم خونه و با همه ی وجودم نیازه بدنم به استراحت در منزل رو حس کردم ، زار زار گریه کردم ... 

حالام باز همون اندازه حالم خرابه و اونم به لطف بیمار بیشعوری هست که علیرغم توصیه و رعایت ما به ایزوله ی تنفسی و گوارشی ایشون خیلی راحت و خجسته نصفه شبی میان تو بخش تا قدم میر پنج بزنن که یه وقتی تو اتاقشون کپک نزنن. به شدت ازش عصبانیم. چون منی که الان چهارستون بدنم میلرزه و درد دارم و تب ... و چشمام شدن دو تا کاسه ی خون باید تو رختخوابم استراحت میکردم و واسه شام سوپ داغ و انواع دم نوشها رو میل میکردم و یکی هم از سر دلسوزی هر از گاهی دستی به پیشونیم میکشید تا نکنه باز توی خواب تب کنم. نه اینکه حالا توی مترو بشینم و جسمم رو خِرکش کنم تا برم سر شیفت .... حال جسمی داغون و داغون تر از اون روحیه ی پاره پاره م هست که شدیدا نیاز به ترمیم و رفو داره ، تا بتونه تحمل کنه و تاب بیاره ......


  • ۴ نظر
  • دوشنبه ۲۳ آذر ۹۴ ، ۱۷:۰۸
  • ** آوا **
۱۷
آذر
۹۴

* در سفرم به شمال از بین دوست داشتنیهام ، بهترینشُ به همراه خودم آوردم .

مطمئنم که زمستان امسالُ راحتتر می تونم تحمل کنم ... با حضور یادت ، در تمام ِ من ... 

** دیروز توی ایستگاه مترو امام خمینی به نزدیک ترین در باز که رسیدم پریدم داخل تا جا نمونم . تمام طول راه یک به یک ریشه های شالُ گره زدم و با هر گره تار و پود خاطره ای برای من جون میگرفت . بعد از گذشت چندین ایستگاه وقتی سرمُ بلند کردم کلی چشم زل زده بودن به من و خاطره بازیم ... 

پ . ن : دلگرمیهایم بیشتر می شود وقتی خاطره ای از تو را فقط و فقط برای خوده خودم میخواهم .... 

  • ۵ نظر
  • سه شنبه ۱۷ آذر ۹۴ ، ۰۱:۰۸
  • ** آوا **
۱۷
آذر
۹۴


هنوز تن پوش پاییزی از تن خارج نکرده ، لباس سفید زمستانی بر جانش پوشانده شده ... برف زیبای پاییزی ندیده بودیم که دیدیم ... 

اینها تماما نوازش دستهای خداست . یادمان باشد ناشکر نباشیم ! 

پ . ن : در راه برگشت ِ منزل ! 16 آذرماه . ساعت 09:10 صبح ...

من و زیبایی نعمت خدا و قیژ قیژ کفشهایم . چه ساده نوای قدمهایمان از خش خش پاییزی به قیژ قیژ زمستانی تبدیل شد . یک شبُ این همه هنر ؟؟؟ 

  • ۵ نظر
  • سه شنبه ۱۷ آذر ۹۴ ، ۰۰:۲۹
  • ** آوا **
۱۴
آذر
۹۴

* سفر خوبی بود و لذت زیادی نصیبم شد . خدارو شکر . 

یکشنبه یاس و محمد اومدن کرج و صبح روز دوشنبه به اتفاق مامان حاجی و بابا حاجی و عمه حمیده راهی ِ فرودگاه شدیم . بعد از اون یک پرواز عالی البته با یک ساعت و نیم تاخیر . بعد از اون دیدن راننده ی هتل و ترانسفر فرودگاه - هتل ، هتل حرم و بالعکس ... روز چهارشنبه 5 غروب به سمت تهران برگشتیم و روز پنجشنبه ساعت 3:30 صبح به اتفاق یاس و محمد راهی ِ شمال شدیم . دیدار با اعضای خونواده و اقوام ... در مدت زمان بسیار بسیار کم . پنجشنبه باد سهمگینی وزیدن کرد و کلی خرابی تو شهرمون به بار آورد . باز خدارو شکر که صدمات جانی نبوده ... و از نیمه های شب پنجشنبه بارندگی شروع شد و تا لحظه ی آخر حضورم ادامه داشت ... امروز (شنبه) از شهر و دیار زیبام برگشتم به این شهر پر ازدحام و غریب ...  و از فردا استارت کارُ باید بزنم . بعد از یک هفته تفریح و سفر ... 

  • ۷ نظر
  • شنبه ۱۴ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۷
  • ** آوا **
۱۱
آذر
۹۴

خدایا شکر که باز هم توفیق زیارت نصیب ما شد ...

به یاد همه تون بودم و هستم و اگر قابل باشم نائب الزیاره ی شما عزیزان ....

  • ۶ نظر
  • چهارشنبه ۱۱ آذر ۹۴ ، ۰۱:۴۶
  • ** آوا **
۰۵
آذر
۹۴

* خیابانهای طولانی با سنگفرشهای سبز - نارنجی .... با درختهای چنار ... یکی از بهترین جاهاست برای اینکه ساعتهای متوالی دست در جیب ، قدمهایت را بشماری و به افکارت انسجام دهی . از سرمای استخوان سوز شبهای غربت و تنهایی گرفته تا حال ِ دل آن نوازنده ی ویلون که یقین داری در هنرش یکی از بی نظیرها بوده و محال است باور کنی که قصد او از آن نمایش خیابانی تکدی گری باشد . پشت بندش داستانی را بیاد بیاوری که روزی خواندی و گفتی " من هر روز چه از دست می دهم؟ " [کلیک] و این افکار می شود دلیل آنکه گامهایت سست شود و بایستی . بی آنکه نگران ثانیه ها و دقایق بعد از این باشی گوش ِ دل و جان بسپاری به رقص و نوای آرشه ... و با خود کلنجار بروی که ارزش کار او چقدر است ... آن هم بی آنکه مرد نگاهش را حتی به اندازه ی یک پلک زدن از سیم و آرشه برباید . هنرش را تحسین می کنی ... و یک قدم جلوتر می روی . تنها ! سکوت میکنی و اسکناسی که در دست داری درون جعبه ویلون رها میکنی و حواست هست که حتی مرد نیم نگاهی به دست تو و اسکانس رها شده نمی کند ... کم کم دور می شوی . و هنوز با کنجکاوی به اطراف سرک میکشی که شاید جایی ردی از دوربین و دست اندرکاران پنهانی پیدا کنی چون همچنان با خود مصری که او یک هنرمند است و لاغیر ... 


** دوم آذر تولد محمد بود . محمد جان تولدت مبارک . الهی که خدا بهت سلامتی بده و سایه ت بر سر من و دخترمون مستدام :)

  • ** آوا **
۲۹
آبان
۹۴

این وقت  شب بودنم هیچ دلیلی نداره جز اینکه دلتنگم .... دلتنگ ،نفس میکشم . دلتنگ ، قدم میزنم . دلتنگ ، میخندم . دلتنگ ، .....و این اصلا حس خوشایندی نیست وقتی میدونی راهی برای رفع دلتنگی نیست . 

ای همدم روزگار چونی بی من

 ای مونس و غمگسار چونی بی من

من با رخ چون خزان زردم بی تو

تو با رخ چون بهار چونی بی من ....


  • ۷ نظر
  • جمعه ۲۹ آبان ۹۴ ، ۰۳:۵۵
  • ** آوا **
۲۳
آبان
۹۴

* طـی چند روز گذشته من دو تا شیفت عصر و شب پشت هم داشتم که شکر خدا شیفت قبلی زدم کمرشُ شکوندم . البته شیفت بعدی هم عصر و شب بود که دیگه سرپرستار لطف نمودن و عصرمُ حذف کردن ! و این چنین شد که روح و روانم شاد شد . امروز بعد از برگشتن به خونه دیدم مامان حاجی تنهاست . ماشین هم نبود . دلم هُری ریخت که نکنه زبونم لال اتفاقی افتاده ولی وقتی چهره ی نگرانمُ دید سریعا گفت حمیده آزمایش ناشتایی داشت رفتن تا آزمایشگاه ! خیالم راحت شد . کمی بعد حمیده جون و باباحاجی با دو تا نون بربری خشخاشی داغ برگشتن خونه . یه صبحونه ی گرم و خوشمزه خوردم ! زمان خواب و استراحتم تازه شروع شد . سپردم برای ناهار بیدارم کنن تا بعد از چندین و چند روز دور هم ناهار بخوریم . 

ساعت 15:00 دور سفره ی ناهار مشغول خوردن املت و ماهی (کولی) بودیم . حسابی هم چسبید ! شمالیهاش میدونن ماهی کولی چقدرررررر لذیذه ! مخصوصا با املت سیر و برنج ناب ِ شمال . جای دوستان خالی . 

بعد از ناهار به اتفاق حمیده جون راهی مرکز خرید شدیم . ما اصولا به نیت خرید سه چهار قلم جنس میریم بازارگردی ولی بعد با کلی خرید و جیبی خالی برمیگردیم منزل . امروزم مثل همه ی روزها ! کمی لوازم خوشگلاسیون خریدیم و کمی هم سنجد و حلوا ارده ! در راه برگشت یهویی به نون داغ - کباب داغ رسیدیم . یه نگاه شیطنت آمیز به مکان مورد نظر کردیم و یه لبخند گنده هم رو لب جفتمون نشست و دست در دست هم قدم زنان عرض کانالُ طی کردیم و با سلام و خسته نباشید وارد محل مذکور شدیم . 


دو سیخ جیگر ( میدنم درستش جگره ولی عشقم میکشه بگم جیگر ) بهمراه یک سیخ دل و قلوه ! بهمراه دوغ محلی - سنتی و نون داغی که خوشمزگیشُ چند برابر کرده بود . خلاصه که بقول حباب زدیم بر بدن و آخرِ کاری کمی لیمو ترش هم خوردیم بلکه معده ی متعجبمون کمی آروم و قرار بگیره :))) خداییش خیلی چسبید . لذت این سور و سات یهویی در حدی بود که احتمال زیادی میره که باز سر از اون مکان در بیاریم :)))) و همه ی اینا در حالی بود که وقت خروج از خونه از مامان حاجی خواستیم که برای شام غدا درست نکنه تا با معده ای سبک مثلا راحتتر بخوابیم . دیگه خودتون تصور کنین با چه رویی برگشتیم خونه خخخخخخـ :)

** چـند روز قبل در راه ِ رفتن به تهران بودم که اولین ایستگاهی که قطار ایستاد چهار تا خانم میان سال به همراه دختری فوق جوون اومدن و از بین تماااااام صندلی های خالی که موجود بود به محض دیدن ِ من گفتن " اینجا خانم نشسته ، بیاین همینجا بشینیم" و نشستن کنارم . و از همون اول ِ نشستن عطر انواع غذاها رو استشمام کردم . قورمه سبزی ! پیاز سرخ کرده و حتی بادمجون سرخ کرده . حالا این عطرهای قاطی پاتی به کنار . این پنج نفر از هر دری حرف زدن ، بلند بلند میگفتن و می خندیدن . به شدت کلافه شده بودم . مخصوصا از بوی پیاز خامی که تو هوا پخش میشد . تا حد زیادی هم عصبانی بودم و شدیدا داشتم خودمُ کنترل میکردم که چیزی نگم . واقعا نمی دونم با این همه صندلی یکدست خالی اینا چه اصراری داشتن که بیان جفت من بشینن ؟!؟!؟ کمبود جا هم که نبود . منم چپیده بودم به شیشه و دیگه حتی از دیدن مناظر هم لذتی نمی بردم . تنها راهکاری که به ذهنم خطور کرد این بود که قبل از رسیدن به ایستگاه بعدی از جام بلند شم و به بهونه ی رسیدن به مقصد میدون رو خالی کنم و از اونجا دور شم . با عذرخواهی از جام بلند شدم و اونها هم کمی یه ور شدن تا من از بینشون رد شم و خیلی سریع به سمت پله های روون شدم و اینبار ترجیح دادم وارد سالن واگن ها نشم و همون قسمت ورودی واگنها روی جفت صندلی خالی بشینم و از غروب زیبا و دلگیر خورشید لذت ببرم . 


+ یه سری از افراد هستن که معطر بودن ِ زن ِ خونه به عطر غذا رو در واقع نشونه ی کدبانوگری می دونن . من کاری به افکار دیگرون مخصوصا در چارچوب منزلشون ( چارچوب شخصی ) ندارم ولی کسی حق نداره با افکار شخصی موجبات ناراحتی دیگرونُ فراهم کنه اونم در خارج از چارچوب شخصیشون . این دقیقا مثل سیگار کشیدن در یک فضای بسته مثل ماشین می مونه و شدیدا آزار دهنده ... تا حدی که دلم میخواد همچین با پشت دست بزنم تو دهنشون که سیگار طول مری و معده و روده رو یه کله طی کنه :(((((( 

  • ۸ نظر
  • شنبه ۲۳ آبان ۹۴ ، ۰۱:۱۸
  • ** آوا **
۱۹
آبان
۹۴


* غـروبی تصمیم گرفتم برای جذب اکسیژن پاک ، برم هوا خوری . بعد از حدود یکساعت ورجه و ورجه صدای رعد و برقهای شدید لذت وافری نصیبم کرد و کمی بعد قطرات بارون . دو دل بودم که همچنان زیر نم نم بارون به حرکات کالری سوزم ادامه بدم یا نه (!) که کم کم شدت بارش بیشتر و بیشتر شد و در نهایت تصمیم گرفتم برگردم خونه ... به محض ورودم به داخل کوچه تگرگ شدیدی شروع به باریدن کرد و من دقیقا نه راه پیش داشتم و نه راه پس .... ضربات پی در پی ذرات یخی ِ تگرگ روی دستام ، صورتم و کتفهام ... حتی نمی تونستم راهمُ ببینم . دستامُ سایبون عینکم کردم ولی خب ضربات بقدری دردناک بود که هیچ جور نمی تونستم تحمل کنم . وسط کوچه که رسیدم دیگه تحملم تموم شد . به خونه ی یکی از همسایه ها پناه بردم ولی برای به صدا در آوردن زنگشون تردید داشتم . شالمُ روی صورتم کشیدم و در حالیکه دستامُ زیر بغلم برده بودم دوون دوون راه خونه رو پیش گرفتم . مسیر کوتاهی که به شدت کش اومده بود و تموم نمی شد . زنگ خونه رو زدم و به محض باز شدن درب پریدم کنار دیوار حیاط. حتی بهم فرصت بستن درُ نمیداد . مجدد همت کردم و درب حیاطُ بستم و در حالیکه تمام بدنم از شدت سوزش ضربات گُر گرفته بود و آب از سر و صورت و لباسم میچکید در مقابل چشمهای حیرت زده ی مامان حاجی وارد خونه شدم و جلوی بخاری لباسهامُ در اوردم ... قرمزی بدنم بی نهایت زیاد بود . قرمزی ها کم کم تبدیل به کهیر شد و شدیدا دردناک ... تا به اون لحظه همچین چیزیُ ندیده بودم . لباسمُ عوض کردم ... دو تا دستام و کتفهام تماما کهیر شده بود . شکر خدا به موقع به داد ِ صورتم رسیده بودم وگرنه وضع صورتمم بهتر از دستام نبود . الان که فکر میکنم میگم خدارووووو شکر که دونه های تگرگ مثل دفعه ی قبل اندازه ی حبه های قند نبود و گرنه وضعم خیلی بدتر از این بود ... 

بعد از این ماجرا ، نوشیدنی گرررررم واقعا دلچسبه !!! نه ؟؟؟ 

خودمُ به نوشیدن شیر نسکافه ی گرم دعوت کردم و حمیده جون هم شیر سنجد :)

بابا حاجی و مامان حاجی هم بصرف نوشیدن چای ِ آوا دم :) ، عجب اصطلاحی :))))) 

عکسهارو میذارم ادامه ی مطلب ... 

  • ۱۰ نظر
  • سه شنبه ۱۹ آبان ۹۴ ، ۰۱:۴۸
  • ** آوا **
۱۷
آبان
۹۴

گاهی با خودم فکر میکنم ما مردمان بسیار خسته ای هستیم . کمی بعد ابرهای افکار منفی ِ ذهنم را به سویی می فرستم و میگویم نه ! ما همان چیزی هستیم که خودمان می خواهیم و برای خود بودن نیازی نیست تابع جمع و اکثریت باشیم ... امشب بعد از مدتها وبلاگ جوگیریات را باز کردم و با این پست مواجه شدم .  با خواندنش دردی عمیق به جانم می نشیند بابت اینکه چرا آرزوها و آرمانهای ما انقدر دور از دسترس به نظر می رسند؟؟؟ چرا باید برای داشتن مسلم ترین حق و حقوقمان انقدر ناامیدانه تسلیم بشویم ؟ البته ! من در این لحظات با همه ی وجودم دعا میکنم شب بیست و سوم مهرماه سال 1398 در جوگیریات ببینم و بشنوم که جناب بابک اسحاقی به تک تک آرزوهایش تیک سبز زده و از ته دل شاد باشم که جایی در سرزمین من ، انسانی دلشاد شب میلادش را سبز ِ سبز جشن میگیرد . 

چند روزیست که با خود می گویم حالا که از بدِ روزگار [ یا شاید خوب ِ روزگار ] سر از تنهایی و غربت در آوردم پس چه بهتر که به زندگی برگردم و صرفا راه کرج - تهران و بالعکس را ، در خواب و کار و کار و کار هدر ندهم . تصمیم میگیرم کمی خود را به قدمهای زمان برسانم و تا کمتر از زندگی عقب باشم . اولین تصمیم ، سوای از بازگشت به مطالعه و حل جدولهای شرح در متن ، کمی توجه به سلامت تن است . یاد نمودار ذهنی ِ کالری دریافتی روزانه میفتم و از خودم بدم می آید ! شبیه گلدان می ماند . تصمیم میگیرم که گلدان کالری را واژگون کنم ... دومین تصمیم !  درست مثل امشب ، دو ساعت با نوای محسن چاووشی و حتی سالار عقیلی شاد باشم . اوج بگیرم و حتی پرواز کنم . شب خوبی بود . امشب را از تمامی شبهای این چند ماه اخیر بیشتر دوست دارم . 


* بـین زمین و آسمان معلقم ! چشمهایم را می بندم . فقط و فقط به تعادل فکر میکنم . تعادل بین جسم و روح و افکارم ... دستانم را رها میکنم . صدای سالار را دوست دارم وقتی میخواند ... 

ای خوشا پس از لحظه ای چند آرمیدن ، همره دلبران خوشه چیدن
از شعف گهی همچو بلبل نغمه خواندن ، گه از این سو به آن سو پریدن ...

و باز بیاد می آورم که مردمانی هستیم که آرزوهایمان را بسیار دور از دسترس می پنداریم ... 

+ با تشکر از تلنگر محکم ِ جناب اسحاقی [وبلاگ جوگیریات]

  • ** آوا **
۱۳
آبان
۹۴


* سـه دوست قدیمی بودن . بابام ، عمو ناصر و عمو بهروز ... نمیدونم شروع دوستیشون از کجا رقم خورد ولی چیزی که یادمه این ِ که این سه نفر همیشه با هم بودن . سه رفیق جون جونی . البته عمو بهروز مسیر زندگیش از بقیه جدا بود . بابام و عمو ناصر همه جوره حمایتش کردن تا اونُ به مسیر درست برگردونن ولی هیچ وقت موفق نشدن . 

امروز کلی از خاطراتشون گفتم . از اینکه چندین و چند ساله که ندیدمش و در نهایت ، یه جور حس عجیبی از دلتنگی دلمُ هوایی کرد که برم سراغش . برم و پیداش کنم !!! خودمُ معرفی کنم . مطمئنم که از دیدنم خوشحال میشه . از دیدن آوایی که از بدو تولدش شاهد بلوغش بود . مطمئنا از دیدن دختری که ازش سه آلبوم عکس جمع آوری کرده خوشحال میشه . چقدر دلم براش تنگ شده . خیلی ....

** اعتراف میکنم اینجا [بیان] آب و هواش مثل آب و هوای چند روز اخیر سرزمینم سرد ِ ! به نحوی که حس نوشتنُ ازم گرفته . بارها و بارها میام و پیج مطلب جدیدُ باز میکنم و هنوز کلامی ننوشته دوباره می بندمش . [بخشی از نوشته حذف شد] اعتراف میکنم که اینجا صمیمیت بلاگفا رو نداره :( دیگه چه فایده ؟! 

دیشب تموم following  های یک طرفه ی اینستامُ unfllow کردم . چه دلیلی داره به مراودات یک طرفه ادامه بدم ؟؟؟ 


  • ۸ نظر
  • چهارشنبه ۱۳ آبان ۹۴ ، ۱۴:۱۵
  • ** آوا **
۰۷
آبان
۹۴

* خودمو محکم به آعوش کشیدم و سعی در آروم کردن دردهام دارم ... امشب برای من شب پر دردیه ... خدایا زودتر تمومش کن

  • ۱۱ نظر
  • پنجشنبه ۰۷ آبان ۹۴ ، ۰۲:۲۳
  • ** آوا **
۰۵
آبان
۹۴

بعد از گذشت چند ماه امشب تصمیم گرفتم سری به آرشیو فیلم بزنم ...

به نظرم ارزش دیدن داره ... 

Gone Girl . 2014

ژانر : راز آلود 

  • ۸ نظر
  • سه شنبه ۰۵ آبان ۹۴ ، ۰۴:۱۸
  • ** آوا **
۰۳
آبان
۹۴


* دیدن همچین صحنه ای گاها" خیلی دلچسبه . البته به شرطی که عشق در اون جریان داشته باشه ! نه از باب هوس ... ولی همیشه یادمون باشه، عاشقی رو نباید فریاد زد ، نباید به صورت نمایش درآورد ... چون منجر به لوث شدن ِ عشق و دوست داشتن میشه . چون عشقُ مضحک میکنه ... و علاوه بر اون شاید شخص سومی هم حضور داشته باشه که از بد روزگار تنهاست ! یا سرنوشتش طوری رقم خورده باشه که از معشوق دور مونده . اونوقت نه تنها دیدن همچین صحنه ای براش دلچسب نیست ، بلکه با دلی شکسته اشک میریزه و بغض میکنه . 

خواهشا کمی در رفتارامون تجدید نظر کنیم تا با ساده ترین چیزها منجر به شکستن دلی نشیم . 

+ عکس : قطار تهران - کرج ،  عصر شدیدا دلگیر و کشنده ی مهر ماه 1394 !!! 

  • ** آوا **