طبیبی در کار نبود و خودمان شدیم پرستار خودمان !!!
* بـعد از خشم دیروز ، آرامش امروز برام مثل یه آرزو بود که شکر خدا بهش رسیدم . حالا بماند که چه شیفت کاری سختی داشتم :( در عوض وقتی ساعت 07:29 صبح فینگر تاچ رو لمس کردم و خروجمُ ثبت کردم و به پشتی صندلی سرویس تکیه دادم و به ریزش نرم نرمک برف چشم دوختم انگار آبی ریختن روی تمام خستگیهام و بخصوص عصبانیت ِ ناشی از حال بدم . سردرد و سینه درد ناشی از سرفه های بی امان و توام با اون سینوزیتی که دردش تا مرکز مخچه و مغزم کشیده میشد ... اه اه ! چه وضع نافرمی ...
** بعد از کمی استراحت [هرچند زمان خواب از سه ساعت استراحت ، دو ساعت و نیم پُخه پُخه ی سرفه بود و آبریزش بینی ...] برای ناهار بیدار شدم . مامان حاجی طبق معمول همیشه زحمت ناهار خوشمزه رو کشیده بودن و برای ناهار سبزی پلو به همراه مرغ پخته آماده کرده بودن که کمی خوردم . و بعد از ناهار دم نوش پنیرک و گل ختمی . کمی بعد آب جوش و لیمو و عسل ! کمی بعد شربت کیمیا ! پرتقال به همراه کمی نمک حرارت دیده ! پشت بندش باباحاجی لیمو شیرین خرید و دو عدد لیمو شیرین هم خوردم و در نهایت برای شام مامان حاجی زحمت فرنی با عسل رو کشیدن . یعنی این همه رسیدگی اگه جواب نده من بهتره برم در افق محو شم ...
+ در حال حاضر از تب و لرزم خبری نیست . سرفه هام قطع نشده ولی بهتر شده . ابریزش هم حین خواب میاد می شینه تو مخاط بینی م . در زمان بیداری خشکه خشک :) احتمالا بهتر شده باشم . نه ؟
حال خراب دیروزم توی مترو نزدیک بود کار دستم بده و با عده ای که شدیدا روی اعصابم رژه میرفتن گلاویز شم . بقدری تحت فشار بودم که حتی ممکن بود کار به کتک کاری بکشه و من بقدری خودمُ کنترل کرده بودم که حداقل شرمنده ی خودم نشم . در واقع مطمئن بودم بین اون شش نفر من کتک خور محسوب میشدم ولی خشمم به حدی بود که ممکن بود شروع کننده ی یک دعوا و آشوب حسابی بشم و احتمالا صبوری مرد کناریم که منُ به فرو خوردن خشمم دعوت کرده بود بقدری موثر بوده که هی خشم خودمُ خوردم و به روشون نیاوردم که مغزم پوکید از صدای عربده و خنده های مسخره و حرفهای ناهنجارشون . و فقط به یک جمله اکتفا کردم که " واقعا بی فرهنگید " ...
- سه شنبه ۹۴/۰۹/۲۴
اره عزیز ادرس رو بهم دادی
منتهی از هیستوری لپ تاپم پرید
+ خداروشکر ک خوبی گلم