MeLoDiC

کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی
۱۸
فروردين
۹۵

* گـاهی اوقات توو زندگیامون اجبارهایی هست که آدم ناخواسته بهشون تن میده . اجبارهایی که چه بسا برای همه ی عمر رنگ و بوی زندگیُ عوض کنه و چه بسا به گند بکشونه  ... اونوقتاست که آدم حتی نگاهش بغض داره ... پر از سئوالهایی که هرگز به جواب نمی رسه ... دلی که حتی در حال ترکیدنم باشه نایی نداره ، برای به صدا در اومدن  ... چون بر این باوری که هیچ کس حتی صدای قلبتُ نمی شنوه ... 

خلاصه که من می ترسم از این طرز نگاه ، از این بی صدا شدن و بی صدا مردن ...

امیدوارم که هیچ وقت در شرایط مشابه قرار نگیریم . 

  • ۱۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۸ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۱۱
  • ** آوا **
۱۵
فروردين
۹۵

* واقعیتش گاهی وقتها خیلی سخت میشه . نه اینکه اینجا احساس تنهایی کنم . نه ! اتفاقا در کنار عزیزانی هستم که در طی این یکسالی که گذشت از هیچی برای من کم نذاشتن . همه جوره هوامُ داشتن و من واقعا ناتوانم از تقدیر و جبران زحماتی که بهشون دادم و برام کشیدن . واقعا دستشون درد نکنه . ولی یه وقتایی باید یه کسی باشه که نیست . حتی اگه همه و همه و همه باشن و اون یک نفری که باید باشه ، نباشه دقیقا انگار تنهایی ! انگار غریبی . درست ِ . من خیلی لحظات و ساعات و روزها در بین جمعی که از مهربونی هیچی کم ندارن شدیدا احساس تنهایی کردم . تنهایی که حتی برای خودم احمقانه به نظر می رسید . ولی خب تنها بودم ...

درست مثل جمعه ای که سیزده بدر بود ، بارون شلاقی می بارید و توی خیابون همون اندک ماشینهای شخصی با سرعت تردد میکردن و گاهی آبهایی که توی معابر جمع شده بودُ به سمتم می پاشیدن و درست زمانی که از شدت سرما می لرزیدم و با تنی خیس و نگاهی ملتمسانه به ماشین ها خیره بودم انسانی ( بله ! دقیقا یک انسان ) از سر خیرخواهی راهشُ چند برابر دورتر کرد و منُ به منزل رسوند ... !!! در منزل با استقبال گرمی از جانب اهالی منزل مواجه شدم . حتی لباسهای خیسمُ از دستم گرفتن تا زودتر به کنار بخاری برم تا گرم بشم ولی خب من هیچ وقت بیاد ندارم در همچین هوایی این همه وقت کنار خیابون منتظر یه راننده ی خیر مونده باشم . اینجاست که میگم اون یک نفر که نباشه انگار هیچ کسی نیست و تنهایی ... 

ماحصل این اتفاق دو عدد گردوی دردناک درون گلوم هست که بهم مجال ِ غورت دادن نمیده و بدنی که تا حد زیادی تب داره ! 

** دو روز پیش که روز مادر بود یکی از اقوام با منزل مامان حاجی تماس گرفت جهت عرض تبریک . بعد با محمد هم صحبت کرده و بهش گفته در واقع امروز باید به تو هم تبریک بگم که در نقش یک مادری ! این ُ بعدا بهم گفتن . اولش کمی دپرس شدم ولی کمی بعد عاقلانه فکر کردم دیدم بله ! راست میگن . محمد این ایام هم پدر بوده و هم مادر . چه بسا از من خیلی خیلی مهربون تر . پس بی دلیل نبود اگه بهش تبریک گفتن . البته در جواب مامان حاجی که گفت فلانی همچین چیزی به محمد گفته ، گفتم پس بهش بگین روز مرد هم با من تماس بگیره و بهم تبریک بگه که مثل یک مرد سختیُ تحمل میکنم ... والله ! :) 

*** و اما پیام بالایی ! وقتی توی بازی نو همه با بازی بولینگ سرگرم بودن دریافت این پیامک از جانب یکی از دوستان حقیقی ( و نه مجازی ) باعث شد یکبار دیگه تلنگری بهم زده شه و باز باور کنم که چقدر تواناییم زیاده ! بله ! من می تونم ... شک ندارم که می تونم . مثل همین حالا . تا همینجا ... باور دارم که در توان هر کسی نیست . 

از خیلی ها شنیدم که بهم گفتن تو چه دلی داری که خونواده ت رو تنها گذاشتی . در جوابشون اغلب سکوت میکنم ، چون وقتی همچین شرایطی رو به پای دل ِ آدمی بزارن بی شک نمی تونن درکم کنن . این درست مثل وقتی هست که زخمی خونریزی دهنده در بدن بیماری باشه و من تا مچ دستم درون زخم باشه تا بتونم با فشار دستم جلوی خونریزی ِ بیشترُ بگیرم ، اونوقت بیان بهم بگم وااااای تو چه دلی داری ! میگم که ... اینجور چیزا رو نباید به پای دل نوشت . باید درک کنند تا بدونن چی میگم . 

+ و اما سیزده بدر 1395 ! 

از شدت خستگی تا ساعت 14 بیهوش افتادم . بعد از اون هم هیچ سبزه ای رو گره نزدم . جز سبزه ی عشق عزیزانمُ اونم توی قلبم . و از سیزده بدر تنها به خوردن کاهو - سکنجبین بسنده کردم . همین ! 

  • ۷ نظر
  • يكشنبه ۱۵ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۴۶
  • ** آوا **
۱۵
فروردين
۹۵

* امشب و درست در این لحظه من می بایست در بیمارستان بودم .  در حال بدو بدو برای رسیدگی به بیمارها و چک کردنشون که نکنه یه وقتی توی خواب از تخت بیفتن یا مشکلی براشون پیش اومده باشه و اگه خوش بینانه تر بخوام تصور کنم ، در حال نوشتن گزارش پرستاری و شاید نوشتن کارت دارویی و چک کردن داروهای ساعت 6 صبح بیماران ... اما ، به دلایلی (!) در هیچ کدوم از شرایط تصور شده نیستم بلکه در منزل درون رختخوابم دراز کشیدم و در حال تایپ این پست هستم . نه اینکه فکر کنید لابد خوش خوشانمه و در مرخصی به سر میبرم . نه ! 

اتفاقا امروز باز مسیر دو ساعت و نیمه از کرج به میرداماد رو طی کردم . باز ترانه های دلخواهمُ گوش دادم . عطر ایفوریا خریدم و در نهایت با دردی که توی مسیر به جونم افتاد به داروخانه رفتم و بعد از خرید ، به سمت بیمارستان راهی شدم و در نهایت جلوی دفتر سوپروایزر یه لنگه پا ایستادم تا رضایت به آف شدنم بده و ایشون درست در وقت اضافه قبول کردن که بنده برگردم خونه و استراحت کنم . منم دوان دوان به سرویسی که در حال حرکت بود رسیدم و خودمُ به داخلش انداختم ... 

با احتساب رفت و برگشتم چیزی حدودچهار ساعت و چهل دقیقه تو راه بودم :) 

** تصویر مربوط به عصر روز چهاردمه ! در حالیکه به ایستگاه نهایی نزدیک میشدم دلم برای پاکی ِ هوا سوخت ! چون میدونم هوای پاک هم مثل من داره نفسهای آخرُ میکشه :(

  • ۲ نظر
  • يكشنبه ۱۵ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۱۲
  • ** آوا **
۱۴
فروردين
۹۵

با عرض سلام خدمت تمامی دوستان عزیز و همیشه همراه . ضمن عرض تبریک مجدد بابت فرا رسیدن سال 1395 و آرزوی سلامتی و سعادتص برای تک تک شما عزیزان ، بعد از چند روز دست کشیدن از نگارش در این صفحه تصمیم گرفتم یه تکونی به خودم و انگشتام بدم و اینجا رو از این سوت و کوری در بیارم . بقول مهران مدیری ملت ساکن در جهان تماما" منبسط :)))))) 

آما آما چه بگویم ... وقتی یه مدتی آدم ننویسه یه جمله ی تماما" کلیشه ای هست که میگه " آدم دستش به نوشتن نمیره " ! واقعیت این ِ که منم از این قاعده ( ببخشید کلیشه ) مستثنی نیستم ولی خب ! می خوام کمی انبساط رو کمتر کنیم بلکه از کلیشه در بیایم . 

تعطیلات شما رو نمی دونم ، ولی تعطیلات من دقیقا از ساعت 07:23 روز بیست و ششم اسفند 1394 شروع شد و تا ساعت 16 عصر 8 فروردین ماه 95 پایان یافت . واقعیت تلخ این ِ که همه ی اهل منزل در رفاه نسبی تعطیلات به سر ببرن ولی تو مجبور باشی هلکُ هلک این همه راه بکوبی بری بیمارستان واسه شب کاری های سخت و گاها" ( ب . یـــــ . ب ) ... خلاصه که هر چقدر من زجر کشیدم حالا نوبتی هم که باشه نوبت باقی افراد منزل ِ و بنده الان بسیار خرسندم که سه شیفت کاری ِ سختُ پشت سر گذاشتم و حالا هر چند باز در مسیر کار باشم ولی هِر هِر می خندم بر جماعتی که باید صبح زود بیدار شن ، صبحونه خورده و نخورده راه بیفتن به سمت دردی که من شصت برابرشُ سه شیفت قبل کشیدم :)))))) بله ! 

یاس و باباش روز دوازدهم ساعت 05:03 صبح راهی ِ شمال شدن ... در این مورد دیگه چیزی برای گفتن ندارم . 

+ خلاصه ی کلام ، تعطیلات خوبی بود . از شوخی گذشته دیدار خونواده م بسیار دلنشین و دلچسب بود . دیدار با اقوام روحمُ شاد کرد . و انرژی مضاعف دریافت کردم تا بتونم باقی اجبار زندگی رو شاید راحتتر تاب بیارم . 

هنوز فرصت نکردم که نظراتُ کامل تائید کنم . شرمنده ی دوستان خوبمم ... 

  • ۱ نظر
  • شنبه ۱۴ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۵۸
  • ** آوا **
۱۲
فروردين
۹۵

شادی عزیزم پیشاپیش تولدت مبارک ...بوسه

  • ۴ نظر
  • پنجشنبه ۱۲ فروردين ۹۵ ، ۰۵:۱۸
  • ** آوا **
۲۷
اسفند
۹۴

* احتمال خیلی زیاد آخرین پست ِ سال ِ جاری باشه . از اونجا که قراره به اتفاق دایی جون برم شمال تا حد امکان میخوام وسیله کمتر ببرم ولی کجا دیده شدی خانمی با وسیله ی کم بره سفر ؟! عمرنات . ولی دیگه لپ تابُ واقعا بی خیال شدم . البته اگه بتونم یه گوشه ی ماشین جاش بدم از بردن لپ تاب هم نمی گذرم . 

امشب بهترین زمان ِ برای ِ اینکه یه نگاه اجمالی به سال 1394 بندازم و با خودم دو دو تا چهارتا کنم که کجای کارم . شکر خدا راضی َم . با تموم سختی هایی که بعد از فروردین 94 باهاشون گلاویز شدم ولی راضی َم . هنوز راه سختیُ در پیش دارم . تقریبا اگه این سختی رو یک مسیر با مسافت فرضی در نظر بگیریم من تونستم یک سوم مسیرُ طی کنم . پس می تونم باقی مسیرُ هم به سلامت طی کنم . نه ؟ و اما از بُعد روحی باید بگم امسالی که ازش چند روزی بیشتر باقی نمونده برای من سالی پر از دلتنگی بود . وقتی میگم پر از دلتنگی یعنی با حجم بسیار بسیار بالای دلتنگی . در حدی که امروز وقتی شنیدم برای روز پنجشنبه نمی شه بریم سمت شمال و تاریخ رفتنمون 28 م یعنی جمعه ست گریه کردم . آره ! دقیقا مثل یه دختر بچه ای که آرزوهاش به فنا رفته باشه سرمُ توی بالش فرو کردم و اشک ریختم . کمی بعد یک مرتبه بزرگ شدم و گفتم آوای دیوانه این همه صبر کردی یه روز اضافه تر هم روش . اشکامُ پاک کردم و رفتم کنار خونواده ی دومم نشستم و چای گرم نوشیدم و حرف زدیم و شب کوک تماشا کردیم . 

** گـاهی اهدافمُ گم میکنم . درست مثل سر نخ ِ کاموایی که شدیدا تو هم پیچیده شده و هر چی بیشتر می گردی کمتر پیدا میکنی ... ولی آنی به خودت میای و سر نخ معجزه آسا پیدا میشه . یه سری خوشی هایی توی زندگی هر کسی وجود داره که به آدم امید زندگی میدن . تابع همون خوشی ها گاهی آنچنان احساس خوشبختی میکنم که نتیجه ش میشه ن حس سرخوشی من و شاید ثبت چند تا پست مملو از انرژی مثبت . ولی وقتی می بینم بواسطه ی اون حس خوشایندم زیر ذره بین میرم لبخند میره . خوشی میره ... گفتم که ! انشالله روزی برسه که هیچ کدوممون حال خوش کسیُ ناخوش نکنیم . 

جا داره پیشاپیش فرا رسیدن سال ِ جدیدُ به همه ی دوستان عزیزم تبریک بگم . امید که در این سال ِ خوش یمن به میمنت به تمام آرزوهای خوبمون که به صلاح زندگیمون ِ برسیم . امید که سالی پر از سلامتی و تندرستی برامون باشه . امید که انسانیت به اوج برسه و در هیچ نقطه ای  از جهان  هستی جنگ و خونریزیی نباشه . امید که محبت و عشق و دوستی بشه سر لوحه ی تمام رابطه ها ...  امید که دلها شاد باشه و لبها خندون ... و انشالله که سال جدید جمعه ی وعده داده شده به مسلمین رو بهمراه خودش برامون به ارمغان بیاره ...  

دوستان خوبم عیدتون مبارک بوسه

  • ۱۳ نظر
  • پنجشنبه ۲۷ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۵۰
  • ** آوا **
۲۷
اسفند
۹۴

* دیشب شیفت خیلی بدی داشتیم . تو راه همکارم بهم پیام داد که به دلیل ترافیک سنگین دیر می رسه و من بخشُ تحویل بگیرم تا ایشون برسن . همون اول کاری یه مریض خیلی بدحال ( کیس میاستنی گراویس) بستری شد که با کلی درد سر نهایتش بیمارُ فرستادیم آی سی یو . البته دهقان ( همکار مذکور) با بیست دقیقه تاخیر خلاصه رسید . بعد از انتقال بیمار میاستنی گراو یکی دیگه از بیمارها بد حال شد که اونم بعد از کلی مشاوره انتقال داده شد به آی سی بو . انقدر به همه استرس وارد شده بود که من یکی مغزم مثل نبض می کوبید و دچار تهوع شده بودم . بعد از اینکه بخش ُ آروم کردیم و تقریبا آروم شد و تنها صدای بامب و بومب چهارشنبه سوری گوشمون رو نوازش میداد ساعت دو به قصد یه استراحت دو ساعته رفتم که مثلا بخوابم . بعد از یک ساعت تحمل شرایط موجود دیگه نتونستم سر درد رو تحمل کنم که پیام آخری رو برای همکارم ارسال کردم و در کسری از ثانیه ایشون به همراه یک لیوان آب و استامینوفن 500 بر بالین من حاضر بودن . قرصُ خوردم و کلاه سرمُ مثل چشم بند گذاشتم روی چشمام . نیم ساعت بعد تازه قرص اثر کرد و من خوابیدم و نیم ساعت بعدش زنگ بیدار باشم نواخته شد :(((( دلم میخواست بشینم زار بزنم . واقعا خستگی در جسمم بیداد میکرد . شایدم جسمم بیداد میکرد . خلاصه خیلی داغون از جام بلند شدم و برگشتم تو بخش . آخره شیفتی همه شسته و رفته منتظر بودیم که همکارای صبح کارمون بیان تا تحویل بدیم و بزنیم بیرون که یکی از بیمارهامون از تخت پایین اومد رفت سرویس بهداشتی و وقتی برگشت توی تخت مُرد . به همین راحتی ... وقتی رفتم بالا سرش خر خر میکرد . سریعا کد زدیم و ترالی رو انتقال دادیم و کارای احیاء رو شروع کردیم و با کمی تاخیر گروه احیاء هم رسیدن ولی خب دیگه کاری از دست کسی ساخته نبود . اونا مشغول بودن که ما دیگه بخش رو ترک کردیم . بعد کاشف به عمل اومد که ختم سی پی آر ناموفق اعلام شد . روحش شاد ... 

این شیفت نحس آخرین شیفت کاری ِ من در سال 1394 بود . باشد تا در سال جدید رستگار شویم . 

بعد از برگشتن به منزل قید خوابیدنُ زدم و هال خونه ی مادر شوهرُ ریختم بهم و افتادم به جونش . یه تمیز کاری اساسی . طوری که الان روی سنگ راه میریم از تمیزی صدا میده :)))) 

چمدون سفرُ بستم . به امید خدا جمعه راهی هستم . پیش به سوی خوشبختی :))) 

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۷ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۳۶
  • ** آوا **
۲۷
اسفند
۹۴

چطوری میشه اونوقت ؟؟؟ آرام

  • ۱ نظر
  • پنجشنبه ۲۷ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۲۲
  • ** آوا **
۲۳
اسفند
۹۴

فرزانه ... ک رو یادتونه ؟؟؟ [کلیک کنید]

* دیشب ( جمعه) فرزانه چند تا تقویم رو میزی آورده بود تا به پرسنل بخش عیدی بده . هر کی واسه خودش انتخاب میکرد . منم دستم به کاری بند بود و دیر رسیدم . گفتم " فرزانه به منم می رسه ؟!؟!؟ " خندید و گفت " شما که عشق منی "
 بعد از بین تقویم های باقیمونده این تقویم سبز رنگ رو با وسواس خاصی انتخاب کرد و گفت " اینم یه عیدی از طرف من به خانم ... (اسم فامیلم ) دوست داشتنی " . دعاشم این بود " الهی که همیشه سبز باشی ... " 

خدایا به حرمت این شب عزیز ، شبی که خاص مادر بزرگوار بنده های خاصت ِ به تن همه ی بیماران لباس عافیت بپوشان ... 

لطفا برای بازگشت سلامتی فرزانه دعای ویژه داشته باشین . 

  • ۸ نظر
  • يكشنبه ۲۳ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۲۰
  • ** آوا **
۲۱
اسفند
۹۴

* این چند روزی که گذشت حال جسمی نرمالی نداشتم . الان کمی بهترم ولی هنوز خوب ِ خوب نیستم . دیروز با اون حال ِ جسمی داغون واسه پاره ای از مشکلات که گویی تمومی ندارن رفتم حسابداری . بماند که با کلی آدم بحث کردم و آخرش بی نتیجه موند ولی حداقلش حرفایی که توی دلم سنگینی میکردُ بیان کردم . امروز وقتی از خواب ِ بعد از شب کاری بیدار شدم دیدم از طرف یکی از کارکنان حسابداری برام اسمسی اومده که با خوندنش یه لبخند از نوع ِ نمی دونم چی چی (!) نشست روی لبم . این رفتن من هر چقدر هم بی نتیجه بوده باشه حداقلش باعث شد که یکی از کارکنان حسابداری واسه قانع کردن منم که شده با همکارش که در مرخصی ازدواج به سر میبره واسه کار اداری تماس بگیره . متن پیام رو میذارم ادامه ی مطلب . 

  • ۵ نظر
  • جمعه ۲۱ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۴۹
  • ** آوا **
۲۰
اسفند
۹۴

* ی بیماری تو بخشمون بستریه که علاوه بر دیابت که هر دو کلیه هاشُ از کار انداخته و دیالیزی شده ، از بد روزگار تحت عوارض همون مرض قند بیناییش رو از دست داده و پاهاش هم حس ندارن. یعنی درگیری عوارض نوروپاتی .... از بد روزگار به مرض سرطان هم مبتلاست و داروهای خوراکی شیمی درمانی رو به صورت روتین منزل شخصا مصرف میکنه. البته توسط همراه بهش داده میشه. دیشب ساعت یازد و نیم شب ، همراه در حالی قرص رو توی حلق بیمار میندازه که بیمار کاملا به پشت روی تختش خواب بود و در همون وضعیت آب رو هم پشت بند قرص میریزه تو حلق بیمار بخت برگشته ... منم در حال خوراندن قرص به بیمار دیگه ای بودم که یکدفعه دیدم بخش با صدای جیغ و فریاد عده ای رفت روی هوا. سریع بیمار رو خوابوندم و دویدم دنبال منبع صدا که دیدم همکارام بالا سر یک جنازه در تلاشن تا دندون مصنوعیش رو از فکی که قفل شده در بیارن. انگار از اولش هم مرده بود ... همون حین کد احیای قلبی ریوی اعلام شد .همه ی اینا چند ثانیه بیشتر طول نکشید . تا فهمیدیم قرص خفه ش کرده با کمک همکارا مریض رو نشوندیم و سرش رو به جلو خم کردیم و محکم چند ضربه ای به پشتش کوبوندم و بعد به زیر دیافراگمش فشار وارد کردم یکدفعه مریض به خرخر افتاد. بعده اون هم ساکشن و اکسیژن تراپی .... دیگه تا تیم احیا برسن مریض در حال نفس کشیدن و سرفه های تحریکی بود و شکر خدا عزرائیل دست خالی برگشت. از جانب سوپروایزر و پزشک و باقی تیم احیا هم مورد تقدیر لفظی قرار گرفتیم که سریعا تونستیم عکس العمل صحیح انجام بدیم و مرده رو از نیمه ی تونل نور برگردونیم. حدودا سه دقیقه مرگ رو تجربه کرد 😕 تا یه ساعت تو شوک بود و لام تا کام حرفی نمیزد. بعد از اونم شروع کرد به ذکر قرآن ... مطمئنم اگه چشمش نمیدید دیشب روحش اون اطراف در حال نظاره کردن ما بود و یحتمل دید چه مشتهایی نثارش کردم . فقط شانس بیارم نخواد ازم انتقام بگیره 😅😅😅
الان اگه میخندم واسه اینه که بخیر گذشت وگر نه حالا بابت مظلوم ترین نوع مرگ هنوزم دپرس بودم....

  • ۳ نظر
  • پنجشنبه ۲۰ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۱۸
  • ** آوا **
۱۹
اسفند
۹۴

* این دختر کوچولوی ناز اسمش آوا ست . امروز تو مترو با هم کلی آهنگ گوش دادیم و آوا هم کلی نی نای نای کرد و همه لبخند به لب به هنرنماییش نگاه میکردن. بماند که آخراش دیگه خیلی روش زیاد شده بود و از فایل عکسام کلی کپی گرفت ولی در مجموع دوست داشتنی بود ...

  • ۲ نظر
  • چهارشنبه ۱۹ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۱۰
  • ** آوا **
۱۷
اسفند
۹۴

* در همسایگی ما یه نَن جونی هست بسی تلخ زبان و ایضا بد دهن. همین الان که من در حال تایپ این پست هستم ایشون داره پدر و مادر مرده ی همسایه ی دیوار به دیوارش رو از دل قبر می کشه بیرون تا جلوی دیدگان فرزند (همون همسایه ی مفلوک که قرعه ی فحش امروز بنامش خورده) به صلابه بکشه ، بابت اینکه "تو چه پدری بودی که این سگ صفت رو ساختی و تو چه مادری بودی که شیر نجاست به سگ توله ت خوروندی " ... منم دارم فکر میکنم یه نن جونی که هر دو پاش لب گوره چقدر میتونه بی ح ی ا باشه . همه ی اینا یه طرف و عدم حضور هیچ کدام از اعضای خونواده ی مفلوک در منزل هم یک طرف . نن جون خدا بهت توانایی بده تا شب یه بند فحش بدی بلکه یکی از اعضای اون خونواده از راه برسن و بشنون تا من دلم نسوزه که اینهمه انرژی فک و زبونت الکی الکی هدر رفته . پیر زن انقدر گستاخ به عمر پدربزرگم حتی ندیده بودم . 

خیلی جالبه . لابه لای تمام نفرین ها و انواع و اقسام فحشهای دلپذیری که نثار در و همسایه میکنه میگه " آزار من حتی به ناخن مورچه نمی رسه " !!!

  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۱۷ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۱۶
  • ** آوا **
۱۷
اسفند
۹۴

* خـلاصه اتفاقی که نباید میفتاد افتاد و منم آلوده ی این سریال شدم . و اما چیزی که باعث شد الان این پست ثبت شه چیزی ورای از تعریف و تمجید هنرمندهای این اثر ِ . واقعیت موضوع این ِ که من با این بخش از تصویر که با قلم قرمز جداش کردم واقعا مشکل دارم . یعنی اینجوریاست ؟؟؟ 

کار بلداش می دونن منظورم چیه ! :)))

** از این بحث بگذریم بعضی از دیالوگ هاش واقعا زیباست . 

  • ۱۵ نظر
  • دوشنبه ۱۷ اسفند ۹۴ ، ۰۳:۳۰
  • ** آوا **
۱۰
اسفند
۹۴

از سری پستهای اینستام :) 

زمان : یکشنبه / 9 اسفندماه 1394/ ساعت 16:30 

* پــارسال دی ماه بود که (دور از الان) سر یه اتفاق مسخره آتش سوزی خونه ی مامان اینا رخ داد. تمام تلخی ماجرا یه طرف ، اشک و بغضهای منم یه طرف. خاله خانوم و آبجی بزرگه در تلاش بودن تا منو آروم کنن ولی خب مثلا امانتدار زندگریشون بودم و کاملا ناموفق ... بعد از اینکه محمد (پسرخاله م) قشنگ خونه رو برانداز کرد و خیالش راحت شد که خسارت وارده با چهار پنج تومنی سرو تهش هم میاد نشست کنارم و با خنده گفت "بابا این اتفاق رو بیخیال ولی این دختر عجب شوماخریه :دی... کل مسیر دعا میکردم مارو سالم به خونه برسونه . حتی چندبار خواستم بگم بزن کنار خودم میشینم پشت فرمون ولی جرات بیانش رو نداشتم " سر همین حرف لابه لای اشکم خنده م پخی زد بیرون .

راست میگفت خودمم مونده بودم با اون خبر که در نوعه خودش فاجعه بود من چطور تونستم رانندگی کنم اونم با اون همه خلاف P: حالا چی شد که اون خاطره ی تلخ بیادم اومد. من عاااااشق رانندگی هستم یعنی ازم بپرسن چی آرومت میکنه میگم رانندگی. اونم تنها ...

خلاصه اینکه دیشب خواب دیدم ماشین در اختیارمه و منم با کلی ذوق قصد روندن دارم ولی تمام خونه رو گشتم سوییچ رو پیدا نکردم. بعد از کلی گشتن سوییچ ناباورانه پیدا شد رفتم درب ماشین رو باز کردم دیدم ای داد قفل پدال بسته ست و کلیدش روی سوییچ نیست. باز روز از نو ... خلاصه کلید قفل پدال هم پیدا شد و اینبار دیدم قفل دروازه بسته ست. نیازه بگم با چه مکافاتی کلید حیاط رو پیدا کردم؟ با کلی ذوق از اینکه تمام موانع واسه یه خوشیه سالم از سر راه برداشته شدند درب حیاط رو باز کردم که اینبار دیدم یه هیجده چرخ درست جلوی درب خونه مون پارکه .... آخه اونجا ، توی یه کوچه ی بن بست این هیجده چرخ چطوری وارد شده بود؟؟؟ خلاصه که موندم تو خماری رانندگی و شوماخر درونم ضایع شد ... و این چنین شد که رویامون به فنا رفت :''(

  • ۱۳ نظر
  • دوشنبه ۱۰ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۵۰
  • ** آوا **
۰۸
اسفند
۹۴

 

زنان عاشق

شال‌گردن می‌بافند

زنان عاشق‌تر 

دست‌کش ...

دل‌گرم که شدی

حتما

زنی برایت شعر می‌بافد! :)

* روزهایی که میگذره ، روزهای من ِ . منی که عاشقانه نفس میکشم . عاشقانه لبخند می زنم . حتی عاشقانه سکوت میکنم ...

من لذت این روزها رو با تمام ِ خوشی های دنیا عوض نمی کنم . خلاصه ی کلام " این روزها حال ِ من خیلی خوب ِ " :)

** بـر چشم بد لعنت ... 

  • ۶ نظر
  • شنبه ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۵۹
  • ** آوا **
۰۷
اسفند
۹۴

آقا ما امشب یه غلطی کردیم قهوه ی ترک به ظاهر اصل خوردیم.  حالا که تنها پنج ساعت تا شروع یه شیفت کاری 24 ساعته باقی مونده ، چشمهای من به کل خوابیدن رو از یاد بردن ...  

  • ۶ نظر
  • جمعه ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۰۴:۲۸
  • ** آوا **
۰۵
اسفند
۹۴

 

بیاد داری که مرا بهمراه نسیم شبانگاهی عاشق کردی ؟!

همان شب که ستاره ها از چشمک زدن ایستادند و ماه نقاب حریر بر رُخ کشید تا تنهاترین شاهد آسمانی نیز چشم بر ضیافت عاشقانه ی ما ببندد ؟!

بیاد داری ؟!

روزی که طعم شاتوت ، شیرینی عشقمان را دو چندان کرد و دیگر آن طعم در میانه ی هیچ بازاری عرضه نگشت ؟!

بیاد داری ؟!

بر امواج گیسوان زراندود گندم زار دیوانه وار میدویدیم و هیچگاه نیاندیشیدیم که نسیم می ایستد ، گندم زار خالی از هیچ می شود ...

و این ماییم که عاشق بودیم و ندانستیم که زمان به تاخت می رود ، عمر می گذرد و تنها ماییم که می مانیم ... !!! 

دل ِ من همچون کویری بی غل و غش عاشق گشت ، عاشق تویی که دل را به تپیدن و روح و روان را به وجد می آوری ...

اکنون که خوب می نگرم می بینم " عشق تنها (!) نام کوچکی از توست " تویی که برایم مانده ای ...

* آوا 

روز عشق گرامی باد ... 

با تشکر از دوستان در رادیو بلاگی ها 

  • ۶ نظر
  • چهارشنبه ۰۵ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۳۶
  • ** آوا **
۰۴
اسفند
۹۴

اول اسفند ماه 1394 / ساعت 18:10

* سـر میرداماد یه پسربچه ی 8-9 ساله ای هست که گل نرگس میفروشه. همین الان از سرما به خودش میلرزه. میشینم کنارش و ازش میپرسم دستی چند میفروشی ؟ میگه پنج تومن . گفتم یه دونه خوشگلش رو بده . میزاره من انتخاب کنم. برمیدارم. میگم با کی زندگی میکنی؟ میگه مامانم. گفتم بابا چی؟ گفت اونم هست. حالا اینکه چرا در جوابم نگفت بابا و مامانم دیگه خدا میدونه. دو تا پنج تومنی میدم بهش . میگم یکی بابت گل و اون یکی برای خودت. با استرس و لرز ناشی از سرما یه دسته گل دیگه میده میگه اینم ببر. گفتم نهههه اینو به یکی دیگه بفروش . گفت نههههه تو رو خدا ببر بزار گلهام تموم شه خیلی سردمه.... دلم شدیدا به درد اومد بابت این پسربچه ... پول نقد بیشتری نداشتم وگرنه همه ش رو میخریدم. یه پنجی دیگه دادم گفتم پس سه تا بده . ازش خداحافظی کردم. هنوز چندتا دسته گل باقی مونده ... حالا من بودم و سه تا دسته گلی که نمیدونستم باهاشون چیکار کنم ...

من هنر و هنرمند رو واقعا دوست دارم و جالبه تو مسیرم سه تا نوازنده دیدم. اولی سنتور ، دومی نی و سومی ویلون. سه آلت موسیقی مورد علاقه م. بهر کدومشون یه دسته گل دادم و الان من بی گل به این فکر میکنم که ایکاش باقی دسته گلها زودتر تموم شه تا پسرک از این سرمای استخوان سوز رهایی پیدا کنه امشب کمی زودتر بره خونه 😕

هر کدومتون چشمتون به این پسربچه افتاد گلهاشو بخرید تا زودتر بره خونه ...

  • ۵ نظر
  • سه شنبه ۰۴ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۳۹
  • ** آوا **
۰۳
اسفند
۹۴

* این بطری آب منه . مدتهاست که همیشه همراه خودم دارمش و وجه برتر اون نسبت به باقی بطریها کتابی بودنشه . بهمراه یه قوس ملایم در بدنه ش که اوستا کارا میدونن شباهت به چی پیدا میکنه . اینو وقتی واسه "نهنگ عنبر" رفتم سینما خریدم. قیمتش هفتصد و پنجاه تومن بود ولی میفروخت هزار تومن. از اینم بگذریم .... هر وقت توی بخش بطری آب رو در میارم رئیس (مسئول شیفتمون) بهم میگه " آوا بازم مسکرات" خنده  منم میگم "بلی بلی " و بعدش دو تایی میخندیم ... آرام

 +  روز مرگم هر که شیون کند از دور و برم دور کنید / همه را مست و خراب از می انگور کنید ...

  • ۳ نظر
  • دوشنبه ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۲۳
  • ** آوا **