جملاتی که آدمُ شارژ میکنن ...
* واقعیتش گاهی وقتها خیلی سخت میشه . نه اینکه اینجا احساس تنهایی کنم . نه ! اتفاقا در کنار عزیزانی هستم که در طی این یکسالی که گذشت از هیچی برای من کم نذاشتن . همه جوره هوامُ داشتن و من واقعا ناتوانم از تقدیر و جبران زحماتی که بهشون دادم و برام کشیدن . واقعا دستشون درد نکنه . ولی یه وقتایی باید یه کسی باشه که نیست . حتی اگه همه و همه و همه باشن و اون یک نفری که باید باشه ، نباشه دقیقا انگار تنهایی ! انگار غریبی . درست ِ . من خیلی لحظات و ساعات و روزها در بین جمعی که از مهربونی هیچی کم ندارن شدیدا احساس تنهایی کردم . تنهایی که حتی برای خودم احمقانه به نظر می رسید . ولی خب تنها بودم ...
درست مثل جمعه ای که سیزده بدر بود ، بارون شلاقی می بارید و توی خیابون همون اندک ماشینهای شخصی با سرعت تردد میکردن و گاهی آبهایی که توی معابر جمع شده بودُ به سمتم می پاشیدن و درست زمانی که از شدت سرما می لرزیدم و با تنی خیس و نگاهی ملتمسانه به ماشین ها خیره بودم انسانی ( بله ! دقیقا یک انسان ) از سر خیرخواهی راهشُ چند برابر دورتر کرد و منُ به منزل رسوند ... !!! در منزل با استقبال گرمی از جانب اهالی منزل مواجه شدم . حتی لباسهای خیسمُ از دستم گرفتن تا زودتر به کنار بخاری برم تا گرم بشم ولی خب من هیچ وقت بیاد ندارم در همچین هوایی این همه وقت کنار خیابون منتظر یه راننده ی خیر مونده باشم . اینجاست که میگم اون یک نفر که نباشه انگار هیچ کسی نیست و تنهایی ...
ماحصل این اتفاق دو عدد گردوی دردناک درون گلوم هست که بهم مجال ِ غورت دادن نمیده و بدنی که تا حد زیادی تب داره !
** دو روز پیش که روز مادر بود یکی از اقوام با منزل مامان حاجی تماس گرفت جهت عرض تبریک . بعد با محمد هم صحبت کرده و بهش گفته در واقع امروز باید به تو هم تبریک بگم که در نقش یک مادری ! این ُ بعدا بهم گفتن . اولش کمی دپرس شدم ولی کمی بعد عاقلانه فکر کردم دیدم بله ! راست میگن . محمد این ایام هم پدر بوده و هم مادر . چه بسا از من خیلی خیلی مهربون تر . پس بی دلیل نبود اگه بهش تبریک گفتن . البته در جواب مامان حاجی که گفت فلانی همچین چیزی به محمد گفته ، گفتم پس بهش بگین روز مرد هم با من تماس بگیره و بهم تبریک بگه که مثل یک مرد سختیُ تحمل میکنم ... والله ! :)
*** و اما پیام بالایی ! وقتی توی بازی نو همه با بازی بولینگ سرگرم بودن دریافت این پیامک از جانب یکی از دوستان حقیقی ( و نه مجازی ) باعث شد یکبار دیگه تلنگری بهم زده شه و باز باور کنم که چقدر تواناییم زیاده ! بله ! من می تونم ... شک ندارم که می تونم . مثل همین حالا . تا همینجا ... باور دارم که در توان هر کسی نیست .
از خیلی ها شنیدم که بهم گفتن تو چه دلی داری که خونواده ت رو تنها گذاشتی . در جوابشون اغلب سکوت میکنم ، چون وقتی همچین شرایطی رو به پای دل ِ آدمی بزارن بی شک نمی تونن درکم کنن . این درست مثل وقتی هست که زخمی خونریزی دهنده در بدن بیماری باشه و من تا مچ دستم درون زخم باشه تا بتونم با فشار دستم جلوی خونریزی ِ بیشترُ بگیرم ، اونوقت بیان بهم بگم وااااای تو چه دلی داری ! میگم که ... اینجور چیزا رو نباید به پای دل نوشت . باید درک کنند تا بدونن چی میگم .
+ و اما سیزده بدر 1395 !
از شدت خستگی تا ساعت 14 بیهوش افتادم . بعد از اون هم هیچ سبزه ای رو گره نزدم . جز سبزه ی عشق عزیزانمُ اونم توی قلبم . و از سیزده بدر تنها به خوردن کاهو - سکنجبین بسنده کردم . همین !
- يكشنبه ۹۵/۰۱/۱۵
وقتی شرایط مشابه پیش میاد تازه میگیم فلانی حق داشت .....
عزیزم اینروزها هم تموم میشه تاب بیار و بدون پایان شب سیه سپید است
.......