MeLoDiC

کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی
۱۷
خرداد
۹۵

* بـعد از چند شیفت خلاصه به روز آف ِ درخواستیم رسیدم . از صبح استارت تمیزی منزلُ زدم و خونه رو حسابی تمیز کردم . بعد از صرف ناهار گوشیم زنگ خورد . شماره ی ناشناس که با 0113 شروع میشد . توی نگاه ِ اول فکر کردم از اصفهان ِ . ولی اشتباه بود . با تعجب گوشی رو جواب دادم . صدای لهجه دار مردی اونوره خط گفت ...

- سرکار خانم س ک ؟؟؟ 

+ بفرمایید 

- من از گزینش ِ دانشگاه علوم پزشکی مازندران ( ساری ) تماس میگیرم 

+ روزتون خوش . امرتون ؟ 

- شما بعنوان نیروی شرکتی بیمارستان شهید رجایی تنکابن گزینش شدین 

اجازه ندادم حرفشونُ ادامه بدن . گفتم ولی ببخشید من یک سال بیشتره که از اون شهر رفتم و تهران مشغولم . 

- کدوم بیمارستان ؟ 

+ بیمارستان خ ... 

- آهان ! ( لحظه ای مکث کرد ) 

پرسیدم : فرمودین نیروی شرکتی ؟ 

- بله ! 

+ ممنون آقا . گفتم که من خودم جایی مشغولم . 

- پس ببخشید مزاحمتون شدم . 

+ خدانگهدار ... ( قطع کردم )

نمیتونم انکار کنم که این تماس چقدر روزمُ به گند کشید . چقدر حالم بد شد . چقدر عصبی شدم . از قدیم گفتن " گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی " 

من در حال ِ صبر کردنم و کم کم غوره هام میرن تا به حلوا تبدیل شن . اونوقت اینا بعد از دو ساااال که یه سال ِ اولش تماما به انتظار مسخره بازیاشون به هدر رفت حالا که روی روال ِ نسبتا نرمال ِ زندگی افتادم تماس گرفتن که بگن چی ؟ " بیا پرسنل شرکتی شو ؟ " 

گوشیُ که قطع کردم فقط بغضم نترکید . فقط اشکم جاری نشد ... ولی بقدری بهم ریخته بودم که خونواده ی همسر گفتن " اصلا بهش فکر نکن . به آینده فکر کن " . با محمد تماس گرفتم و گفت " غصه نخوریا . محکم تر از قبل برو جلو . مام هستیم " . این مسیرُ به این نیت شروع کردم که تا آخرشُ برم . تا یاس بتونه آینده ی بهتری داشته باشه . ولی حالا این تماس ِ مسخره ی عوضی ِ خارج از برنامه . نمی خوام بهش فکر کنم . ولی لجم میگیره . من برای این تماس روزها و شبهای زیادی دعا کردم . حالا ؟! بقول خواهرشوهرم " زن داداش ؟! با جواب ردی که دادی مطمئنا یه جوون دیگه توی اون بیمارستان شروع به کار میکنه . کسی که براش میسر نیست از اون شهر بره " . شب یکی از دوستای سابق بهم اسمس میده که " آوا امروز باهام تماس گرفتن برم برای مصاحبه " ساکن ِ ساوه ست . گفتم بر فرض قبول شی . میتونی بری ؟ ( متاهل ِ و ی بچه ی زیر یکسال داره ). گفت احتمالا شوهرم بتونه انتقالی بگیره اگرم نتونست چاره ای نیست . با برادرشوهرم میزنن تو کار آراد . چاره ای نیست ... چاره ای نیست ... چه افراد زیادی که واسه همین نبودن چاره تن به اجبارهایی دادن که خودشونم دلشون نمی خواست . حالام مغز منُ خر گاز نگرفته برم اونجا تا آخره هر ماه روزشماری کنم برای گرفتن حقوقی که روز واریزش مشخص نیست . چند ماه چند ماه چشم انتظار مزایا و اضافه کاری باشم که واریز نمی شه . از طرفی سر هر سال ِ کاری دست و دلم بلرزه که وای نکنه سال ِ جدید شرکت قرارداد نبنده . اونوقت چیکار کنم ! نه ! من همینجا می مونم . این مدتُ هم تحمل میکنم . سربلندم که اگه به هر دلیلی از محل کارم راضی نبودم به راحتی می تونم جای دیگه ای مشغول شم . نه نیاز به نامه نگاری دارم و نه سفارشی شدن . تهه دلم خوشحالم که به یارو اجازه ندادم حتی پیشنهاد ِ مصاحبه ی حضوری بده . نمی خواستم ی ِ پرستار سخت کوش ولی یدکی باشم که هر زمان به من به عنوان نیروی انسانی نیاز دارن بیان سراغم و یه وقتی که نیاز ندارن بگن برو پی ِ کارت . 

  • ۷ نظر
  • دوشنبه ۱۷ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۵۶
  • ** آوا **
۰۸
خرداد
۹۵

* شـاید وقتش رسیده دست به کار شم . مشغول نظم دادن به شخصیت های داستانم . ایده های زیادی براش دارم . داستانی که از زبان اول شخص ِ ( یعنی خودم) . تمام ِ سعی مُ می کنم که از پسش بر بیام . خدا رو چه دیدین ...شاید یک زمانی به شما معرفیش کنم . 

  • ** آوا **
۰۴
خرداد
۹۵

پس کو کادوی تولدم ؟؟؟ لبخند

+ برای دیدن تصاویر تشریف ببرید ادامه ی مطلب :) 

  • ۱۱ نظر
  • سه شنبه ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۱
  • ** آوا **
۰۲
خرداد
۹۵

از همه ی دوستانی که بیادم بودن و تولدم رو تبریک گفتن کمال تشکر رو دارم. مخصوصا کتایون مهربونم که همیشه و در همه حال کنارم بوده :-*****

خب من هیچ وقت تولد به معنای جشن و سرور نداشتم. امسال دومین سالی بود که در روز تولدم از همسر و فرزندم دور بودم ولی خونواده ی همسر تمام تلاششون رو کردن تا این تنهایی کمتر حس شه . البته اونا سعی زیادی داشتن ولی خب شدنی نبود. دست همگیشون درد نکنه. انشالله خدا به همه شون سلامتی عنایت کنه. یه اتفاق جالب دیگه ، تولد دوماد جدید خونواده آقا حمید (همسر عمه کوچیکه ی یاس ) بود که اونم سی و یکم اردیبهشت بود و از طرفی جشن نیمه ی شعبان و همه و همه باعث شد شب خوشی رو رقم بزنیم. جای همه ی دوستان خالی ...

با توجه به اینکه یه جشن تولد دو نفر بوده برای همین تعداد شمعها بی هیچ دلیلی ۲۴ بوده :-)))) هدف فقط فوت کردن شمع بود ، که اونم توسط مهدی و مسیح و پارسا انجام شد :)))) 

و بازم با توجه به اینکه مورد منکراتی پیش نیاد از عمه حمیده خواستیم که در نقش محرم دو جانبه ، دستش رو حد فاصل دست ما دو نفر قرار بده و این چنین شد که کیک با یک کارد و سه دست بریده شد :)))) 

از آقا یزدان و همینطور روشنای دوست داشتنیم هم بابت ِ اینکه پیج ِ شخصیشون رو دریچه ای به جهت تبریک تولدم قرار دادن صمیمانه ممنونم . خلاصه که از همه ی عزیزان سپاسگزارم . دست همگی درد نکنه . 

  • ۱۳ نظر
  • يكشنبه ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۲۶
  • ** آوا **
۲۱
ارديبهشت
۹۵

* یِ همکاری دارم که توی سرویس با هم ، هم مسیریم و بعد از پیاده شدن از سرویس دست به دست هم عرض خیابون رو طی میکنیم و با ماشین خطی بعدی به سمت خونه میریم . این مدتی یه سفر به ترکیه داشته ! به منظور دوچرخه سواری و غواصی گروهی . دیروز ( یکشنبه) از سفر برگشت و دیشب وقتی دیدمش ناگفته نمونه ذوق کردم . همونی که توی اولین برخورد وقتی فهمید خردادی هستم ، بهم گفته بود خردادی ها خونگرم نیستن و مدتی بعد که بهش یاداوری کردم تو برخورد اول بهم چی گفته بود اینبار تصحیح کرد که " اگه یه خردادی با کسی دوست شه دیگه معرکه ست " ! همون ... 

امروز ( دوشنبه ) وقتی برمیگشتیم ، دیدم پکره ! گفتم اتفاقی افتاده ؟ با همون چهره ی پکر گفت " تنها تا آخره این ماه با همیم... سرپرستار بخش دستور دادن شیفت مخالف برم سره کار " گفتم خب اینکه بد نیست . یِ تجربه ی جدیده با همکارای جدید . دستمُ تو دستش گرفت و آروم فشار داد و گفت " آخه دلم برای تو یکی خیلی تنگ میشه آوا . اینطوری ممکنه ماهها بگذره و من نتونم ببینمت " خندیدم و گفتم نگران نباش ! آدم خیلی زود توی محیط جدید حتی شده به اجبار عادت میکنه . نگاهش بغض داشت . اینکه میگفت دلم تنگ میشه یه حس واقعی بود . سعی کردم خیلی منطقی آرومش کنم . اصلنم بهش نگفتم منم دلتنگ میشم . دارم یاد میگیرم حس و حالمُ درون خودم نگه دارم چون بارها و بارها دیدم با بیانش نه تنها هیچ اتفاق ِ خوشایندی نیفتاد بلکه برعکس ....سرسختانه حسمُ سرکوب کردم و سعی کردم نفهمه که منم تمام ِ این مدت از همنشینی با اون به واقع کیف کردم . یه همچین آدمی شدم من .... زندگی گاهی درسهای نامربوطی به آدم میده . امیدوارم که تبدیل به سنگ نشه " دلم " ... 

  • ۱۵ نظر
  • سه شنبه ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۴۵
  • ** آوا **
۱۹
ارديبهشت
۹۵

* سه شب قبل وقتی تو برنامه ی تلویزیونی فرزاد حسنی چاه بست توالت رو گرفت تو دستش و اونو به دریچه ی کاردیای مری -معده تشبیه کرد ، همون لحظه فهمیدم باز شعورش تعطیل شده ... و پشت بندش تست شخصیت شناسی و گزینه ی مری بارت ... حتی به زبون آوردم این بشر خیلی بی شخصیته که دایی جون در جوابم گفت "چرا میگی بی شخصیت؟؟" در عوض برنامه شون جالبه و ملموس ... 

خلاصه که از دیشب تو تلگرام و چی و چی و حالام وبلاگها میبینم خیلی ها همون برداشت رو داشتن که من داشتم ... حالا نمیدونم مشکل از ماست یا اون آقای .... فلان . تو یه برنامه ی کودک واسه تشبیه شت توالت شور به مسواک همچون آشوبی به پا میشه و پشت بندش اون همه عواقب ، اونوقت تو برنامه ای که مخاطبینش بزرگسالن میان چاه بست توالت رو جهت کارکرد کاردیا مثال میزنن و میگن اونجا فضولات و فلان و فلان میره تو چاه اینجا لقمه های غذا ...

همیشه باید حرف رو سنجید و زد ... 

  • ۸ نظر
  • يكشنبه ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۵۸
  • ** آوا **
۱۸
ارديبهشت
۹۵

گر گها جام شب را می شکستند و تو می ترسیدی ... 

اینک انتظار ، فرسایش ِ زندگی ست . باران فرو خواهد ریخت . باران شب و روز فرو خواهد ریخت و تو هرگز به انتظارت کلامی نخواهی داشت که بگوئی ....

زمین ها  گل خواهد شد و تو در قلب یک انتظار خواهی پوسید ... 

+ نویسنده : نادر ابراهیمی 

  • ۱ نظر
  • شنبه ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۴۳
  • ** آوا **
۱۸
ارديبهشت
۹۵

* چهارشنبه ای که گذشت آقا محمد و یاس خیلی یهویی اومدن کرج . تا هم دیدارها تازه شه و از طرفی از حمیده جون عیادتی کنن . خیلی زود برگشتن شمال ولی خب عالی بود . از طرفی دیروز دایی و زندایی و مادر زندایی و خاله صغری به اتفاق از شمال اومدن و امروز همه شون برگشتن شمال و خاله مونده . 

دیشب شیفت خیلی خیلی بدی داشتیم . بقدری بد که از نیمه های شب پهلوی راستم از شدت فشار کار گرفت و هنوزم که هنوزه اذیتم میکنه . وقتی برگشتم خونه با نگاه ِ دلسوزانه ی جمع بالا رو به رو شدم . بعد از صرف صبحونه رفتم که استراحت کنم ولی هر کاری کردم نشد که نشد . نهایتش چشمهامُ با شال بستم و تونستم یه ساعتی با خواب ِ سبک استراحت کنم . جالب ِ وقتی خواب بودم خبر فوت یکی دیگه از زندایی های مادرشوهرُ بهشون میدن . لابه لای حرفاشون من کابوس بدی از فوت یکی از اقوام نزدیک ِ خودمُ دیدم . یعنی در واقع اون یه ساعت هم به کابوس دردناکی تبدیل شده بود ... 

بعد از اینکه ناهار خوردم و آشپزخونه رو سر و سامون دادم حالا وقت بیدارباش ِ من رسیده . باقی خوابن و من تنها بیدار ... هوا گرم تر از دیروزه ولی باز خوشاینده حال و روزمه ! لپ تابُ میزنم زیر بغلم و میرم کنار این درختچه ی سرسبز میشینم . به حرکت تند و سریع مورچه های کارگر نگاه میکنم . تصمیم میگیرم پستی درج کنم . ولی از کار خودم خنده م میگیره . یهویی یاده اون دورانی میفتم که شیر ایت نبود . حتی بلوتوث هم موجود نبود . شماها شاید یادتون باشه نسل دوم گوشی ها قابلیتی داشتن به نام مادون قرمز . یه جور لقاح مستقیم بین گوشی ها بوده . مثل الان گرده افشانی نمی کردن که! باید تماس مستقیم در راستای زاویه ی قائم تشکیل میدادن تا بتونن نقل و انتقال فایلها اونم با سرعتی بدتر از دایال آپ انجام بدن . خلاصه که مکافاتی بود . ولی حالا ؟! من تو حیاط نشستم . وای فای در حال جون کندن ِ تا بتونه آنتن دهی کنه و لپ تاب و گوشیم در حال دریافت امواج وای فای مورد نظر ... عکس میگیرم با شیر ایت به روش گرده افشانی ارسال میکنم تو لپ تاب و فرتی پستی ثبت میکنم . و باز به این فکر میکنم با این پیشرفت تکنولوژی ما قراره به کجا برسیم ؟ مثلا ده سال دیگه ممکنه من به چیزی نگاه کنم و با چشمام ازش تصویری بگیرم و زارپ بذارم تو وبلاگم ؟ یعنی دیگه از روش گرده افشانی هم استفاده نشه . دقیقا مثل ماری که ماده ست و از خودش بارور میشه عمل کنم !!؟ :))))) چه جالب . خُل شدم به گمونم . به نظر میاد شب کاری دیشب بخش عظیمی از مغزمُ تعطیل کرده باشه . نه ؟؟؟ 

P.S:  از سری پستهای " همین الان یهویی " :))) 

  • ۴ نظر
  • شنبه ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۲۷
  • ** آوا **
۱۷
ارديبهشت
۹۵

* قـدم زدن تو همچین پیاده روی سرسبزی مملو از درختهای چنار به همراه خیسی ِ بارون و عطر تلخ و شیرین گلهای بهاری روح آدمُ جلا میده . اینارو کسی میگه که زاده ی سرزمین ِ همیشه سبزه شمال ِ :) 

خوشی ِ حاصله در اون حد نیست ، ولی خب دمی هم غنیمته :) 

+ از سری پستهای اینستاگرامی ... 

P.S : جمعه ، هفدهم اردیبهشت ماه 95

.

.

.

بخش اضافه شده :

میرم تو بخش . پنجره ی تریتمنت بازه و باد خنکی در حال وزیدن ِ ! از اون بادها که طراوت و سرزندگیُ به جون آدم تلقیح میکنه ... چندتایی نفس عمیق میکشم ... همکارم می خنده و میگه " آوا تو که ندید بدیده این آب و هوا نیستی ، ما همچین هواییُ آرزو میکنیم . تو چرا ؟!" گفتم " خانم فلانی ، روح و جسمم با هم طالب ِ این هوای نابِ . حتی اگه بقول شما ندید بدید ِش نباشم " 

  • ۱ نظر
  • جمعه ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۱۶
  • ** آوا **
۱۳
ارديبهشت
۹۵

* از دیگر معظلات شب کاری این ِ که تهه شیفت وقتی میخوای بیمارهارو به صبح کار تحویل بدی همچین خوشگل بالا سر بیمار میگی بیمار " فوند سولی" و کنترل I &O داره ... بعد خودت میگی " فوند سولی ؟ " پشت بندش میگی " سوند فولی " و میخندی . اونوقت بیمار می خنده . همکارت که میخنده و میزنه روی شونه ت گلوت رو صاف میکنی و میگی " روتُ زیاد نکن ، دستتُ بکش " و بعد دو تایی می خندین ... 

شب کاری ِ دیگه ! دم صبح مُخ آدم هنگ میکنه . حالا چه ایرادی داری بگی " فوند سولی ؟ " والله ... 

+ اگه نمی دونین فوند سولی ، آخ ببخشید " سوند فولی " چیه گوگل کنید بهتون نشونش میده . 

+ I & O میزان جذب و دفع 

  • ۴ نظر
  • دوشنبه ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۳۴
  • ** آوا **
۱۳
ارديبهشت
۹۵

* این مدت دائم با خودم فکر میکردم چرا نمی تونم مثل سابق بنویسم ؟! نه اینکه حالا مثلا بگم ادعا دارم به نویسندگی . نه ! همون روزمرگی هایی که برای نوشتنشون مشتاق بودم ... حالا دیگه اون اشتیاق در من مُرده . درست ِ کارم سخته و زمانم مثل سابق آزاد نیست ولی خودم به خوبی می دونم وبلاگ نویسی برام چقدر با ارزش بوده و هیچ چیزی جلودار نوشتنم نمی شد . بخش اعظم اون حس خوشایند رو زمانی از دست دادم که بی اعتمادی در من شکل گرفت . از افراد حقیقی گرفته تا مجازی . و باز بخش مهم دیگه ی این رخوت و سستی در نوشتن دقیقا مربوط میشه به ، به فنا رفتن تمام پستهای رمز دارم که به لطف بلاگفا برای همیشه از بین رفتن . نقل و انتقالم به بیان . محدودیت هایی که در بیان هست و اینکه می دونم در نهایت روزی سهم پستهای من در این وبلاگ به انتها میرسه و اونوقت باید برای نوشتن بهای مادی پرداخت کنم . مثل همین حالا که واسه مواردی مجبور به پرداخت مبلغی شدم . با اینکه بیان انتخاب خودم بود ولی باز نتونست منُ اونطور که باید راضی نگه داره . البته ناراضیتی شخصی ازش ندارم . هر چی هست گلایه و شکایت همه ی کارابرانش ِ که تماما مربوط به اون محدودیت های مادیش میشه و لاغیر . وگرنه جورای دیگه شدیدا" تاییدش میکنم . ناگفته نمونه وقتی این دو دلیل ( از دیدگاه من بزرگ ) رو کنار هم میذارم می بینم سومین دلیل این رخوت چیزی نیست جز نبود دوستانی که قبلترها بودنشون ملموس تر بود . البته از بین اونها تعدادی همه جوره رفیق باقی موندن و من هر لحظه شرمنده تر از قبل به محبتشون نگاه میکنم و حتی گاهی با خودم میگم " آوا ! انقدر که اونها بهت محبت دارند و رفیق موندن ، تو براشون رفیق بودی ؟ " ولی خدایی اون بالاست که از هر کسی به قلب و دل و روح آدمها آگاه تره و اون به خوبی می دونه که نبودنهای من همه واسه شرایط بوجود اومده توی زندگیمه ! وگرنه وقت آزاد کمی ندارم . ولی چیزی به اسم دل و دماغ باید باشه که اون نیست . در کل اینطور بگم که دماغم چاق نیست ... 

یه حس دلتنگی خفه کننده همراه همیشگی ِمنه . چیزی که بارها بیانش کردم و هر بار بودند افرادی که از این جمله م ناخوشنود شدن و تصمیم گرفتم دیگه حتی از دلتنگیم ننویسم . حتی یه وقتایی تصمیم گرفتم بیام و امکان درج نظرُ غیر فعال کنم تا هم کار همراهان رو آسون کرده باشم و هم خودمُ از انتظار بودن کسانی که کم هستن و یا حتی نیستن آزاد کنم ولی نتونستم . نه اینکه انجام این کار سخت باشه . نه ! اتفاقا خیلی آسون ِ ولی خب دلم نیومد . چون می دونم تعداد معدود و بسیار معدودی از دوستانم هستن که براشون مهم هستم و نمی خوام به هیچ قیمتی دل اونها رو برنجونم و اسباب نگرانیشون رو فراهم کنم . باری بهر جهت امشب تصمیم گرفتم کمی درد دل کنم . لطفا اگه قمه و دشنه ای به نیت ضربه زدن بیرون کشیدین غلاف کنین . باور کنین تاب و تحمل حرف و سخن شنیدن رو ندارم . 

گاهی اوقات آدم بین ده ها و بلکه صدها انسان زندگی میکنی و در رفت و آمده ولی دلش خوش ِ بودن یکی ِ که باید باشه ، اما نیست . دلخوش بودن به حضور کسی که نیست ، چیزی نیست که به این راحتی قابل درک باشه . نه ؟ پس من اگه می نویسم دلتنگم ، می نویسم دلگیرم ، می نویسم غروبهای این شهر برام خفقان آوره نیاید بگید تو قوی هستی ، تو می تونی . آره من به خوبی می دونم که قوی هستم . به خوبی می دونم که میتونم چون حداقل به خودم ثابت کردم که می تونم . چون تونستم . چون روزی که قدم در راه انتخاب این برهه از زندگیم گذاشتم به خوبی می دونستم که بزرگنرین و سخت ترین خان ِ زندگیم همین حس دلتنگی برای عزیزانم ِ . با دونستن قدم در چنین مسیری گذاشتم ولی این دونستن دلیل بر این نمی شه حالا نگم این خان حال دلمُ بهم میزنه ............... باقی سکوت اجباری ........ 

** امروز با حوصله تمام درایو عکسهامُ دسته بندی کردم . یعنی اگه الان یکی بیاد و بهم بگه فلان عکس کجاست دستشُ میگیرم و صاف می برمش سراغِ همون عکس . این نظمُ خیلی دوست دارم . خیلی وقته دنبال این بودم که فایلهام رو مرتب کنم . یه مرضی دارم که نمی دونم وسواس ِ یا هر چیزه دیگه ای . اگه تعداد آیکون های دسکتاپم از یک ستون تجاوز کُنه باید باید دومین ستونُ کامل کنم . ناقص باشه انگار میخواد بخوردم :)))) یاده طنز دکتر افشار در ساختمون پزشکان افتادم . همسر دکتر افشار " نازنین " از بیماری رنج می برد که حاصل اون بیماری گیر دادن به شرایط ناهمگون بود . مثلا وقتی یه سمت میز وسیله ای بود باید اون سمت دیگه ی میز هم تقارن و تعادل برقرار میکرد :) حالا شده کار من . و جالب تر اینکه الان سومین ستون آیکونهای دسکتاپم نیمه رها شده . دنبال حذف کردن آیکونهای اضافه م ولی هر چی نگاه میکنم می بینم نمی دونم کدوم یکی رو باید حذف کنم :( ملت درگیری های ذهنی دارن اونوقت درگیریهای ذهنی من چیاست :)))) البته در مورد بند دوم عرض کردم . 

*** داشت یادم می رفت . علت اصلی که تصویر بالا رو ثبت کردم ( اطلاعیه ی بیان ) این ِ که بگم ، ظاهرا اینبار بلا از بیخ ِ گوش ِ آرشیو شش ساله ی وبلاگم گذشته . خدا بخیر کنه ... اینبار اگه بخواد اتفاقی بیفته کلا دور وبلاگ نویسی ُ احتمالا خط میکشم :( نه اینکه دلم اینُ بخواد . نه ! همی حالا ذوقم ریز سو سوءی میکنه . اون یه نقطه ی باقیمونده از ذوقم نخشکه صلوات :)))) 

  • ۶ نظر
  • دوشنبه ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۴:۱۶
  • ** آوا **
۱۲
ارديبهشت
۹۵

* یکی از سختی های شب کاری اینه که مجبور باشی تهه شب کاری بشینی تو نوبت دندون پزشکی واسه یه کار فسقلی کلی معطل شی ... 

خوابم میاد شدید ....

روز معلم به تمامی معلمان زحمتکش بخصوص آقا محمد خودمون مبارک باشه :-)

همینطور روز کارگر بر همه ی کارگران سختکوش مملکتمون مبارک . قدر زحمت شما عزیزان رو می دونیم . 

  • ۲ نظر
  • يكشنبه ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۴۳
  • ** آوا **
۰۹
ارديبهشت
۹۵

* امشب بعد از سه شب متوالی بی خوابی و در محیط بیمارستان بودن ، همچنان بی خوابم با این تفاوت که الان نه تنها در بیمارستان نیستم بلکه در منزلی متفاوت سکنی گزیده ام ....

بله!!!طی یه سفر کاملا یهویی امشب سرم رو روی بالش خودم گذاشتم و زیر پتوی گرم و نرم خودم خوابیدم اونم کجا؟ در پاریس کوچولوی خودم. یه همچین آدم خوشبختی هستم :-) یه آدم خوشبخت در چهارمین شب زنده داریش به سر می بره . راستی ما برای خوابیدن چیکار میکردیم که من الان یادم رفته ؟؟؟ گوسفند می شمردیم ؟؟؟ تو رویاها سیر میکردیم ؟؟؟ 

  • ۷ نظر
  • پنجشنبه ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۴:۲۵
  • ** آوا **
۰۶
ارديبهشت
۹۵

* نمیدونم بگم خوشختانه یا بگم بدبختانه .... خلاصه ی کلام بیمار مذکور آقا محمد نبوده ، بلکه آبجی کوچیکه ش بوده که روز شنبه تحت عمل جراحی سنگینی که حدودا چهار ساعت و نیم طول کشید ، بعد از اونهمه انتظار و چشم براهی تک تک اعضای خونواده ، دکتر با ابراز خرسندی از نتیجه ی عمل ما رو بی نهایت خوشحال کرد. تا به این لحظه هنوز بستری و از ترخیص فعلا خبری نیست .  این بند صرفا جهت روشن سازی ابهامات ایجاد شده هست و مخصوصا اینکه در مواردی فکر کردن مشکل مربوط به محمد. بهر حال از توجهتون ممنونم. شکر خدا حال عمومی بیمارمون خوبه و انشالله خوبترم میشه . 

امشب من در سمت همراه بر بالین بیمار مذکور ادای وظیفه میکنم . با خودم فکر میکنم واقعا ما چه آدمهای با شعوری هستیم. خودم و بیمار مظلومم رو با (بعضی از ) بیمارها و همراهان بخشمون که مقایسه میکنم واقعا برای بار هزارم میگم فرهنگ داشتن چیز خیلی خوبیه . متاسفانه حمیده خیلی زود تحت تاثیر عوارض بعده عمل دچار ترشحات شدید ریوی شده که مستلزمه حرکت بیشتره. تشویقش کردم که راه بره. درن (لوله ی مخصوص جهت تخلیه ترشحات محل جراحی) رو کلمپ کردم و با کمک از تخت خارج شد . دستشو گرفتم و چند دوری توی بخش قدم زد. تشویقش کردم به سرفه کردن. در نهایت قسمت بیست و ششم شهرزاد رو دید و مسکن گرفت و خوابید انطفلی انقدر ریه ش ترشح داره که به حالت نیمه نشسته خوابیده :-(

حالا چرا میگم فرهنگ چیز خوبیه؟!چون وقتایی که مثلا من بالین بیمار بدحالی هستم یه همراه دیگه میاد میگه بیا سرم مامان رو جدا کن راه بره. میگم کمی صبر کن این بیمار حالش خوب نیست میام. نرس بعدی رو میبینه بهش میگه تو بیا همکارت که بین بیمارها بده و خوبه میکنه . این یه مثال ساده از بی فرهنگیه. چون ما اولویت کارهامون رو به خوبی بلدیم. میدونیم تاخیر چه کاری چه عواقبی داره. حالا همون همراه شاکی میشه و میگه شماها جای ما نیستین درکمون کنین. خب الان ما جای اون . البته این صرفا یه مثال خیلی خیلی ساده و پیش پا افتاده ست . صرفا جهت درک وضعیت موجود مطرح شده :-) 

دیشب شبکار بودم ، امشبم اینجا شبکارم ، فردا شبم باز بیمارستان خودمون شبکارم. به نظرتون ازم چیزی باقی می مونه؟ با توجه به اینکه علائم شدید یه سرماخوردگی ناخونده با دوز بالا در من حلول کرده. همین الان تب دارم. باقی علائم بخوره تو فرق سرم. اینم شانس من ...

  • ۷ نظر
  • دوشنبه ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۲۸
  • ** آوا **
۰۴
ارديبهشت
۹۵

* او مدتی از درد کمر بخصوص پهلوها و باز هم بخصوص درد اول صبح شکایت داشت که پیرو همین دردها جهت پیگیری نزد متخصص کلیه مراجعه کرد و از او اصرار که درد کلیه هست و از دکتر انکار که این درد مربوط به ستون فقرات هست و لاغیر . با اصرار او ، دستور سونوگرافی کلیه و مثانه و مجاری ادراری نوشته شد و خیلی زود با جواب کتبی در مطب منتظر نظر دکتر ماند. بله ! کلیه ی چپ علاوه بر بزرگ شدن و هیدرونفروز ، مملو از سنگهایی به قطر بیشتر از چهارده میلیمتر طوری روی هم سوار شدند که انگار دیوار چین دومی شکل گرفته باشد ، بعلاوه ی تنگی مجرا .... نظر دکتر مذکور : جراحی در فلان بیمارستان . خلاصه که  بعد از کسب تکلیف از چند فوق تخصص جراح کلیه شنبه (امروز) صبح او جهت جراحی باز کلیه ی چپ در فلان بیمارستان بستری میشه. ا

لتماس دعا برای "او" لطفا ....

  • ۴ نظر
  • شنبه ۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۵۲
  • ** آوا **
۲۷
فروردين
۹۵

* امشب شب آرزوهاست و من در کنار مردمان پر دردی شب آرزوها را به صبح اجابت می رسانم. مردمان پردردی که نگاهشان درد دارد . روحشان درد دارد حتی صدایشان بغض آلود التماس شفا دارد ... خدایا آرزوی امشبم شفای تمامی بیماران است . مسلمان و غیرمسلمان فرقی ندارد. تو خدای انسانیتی . خوب و بد را ما تفکیک کردیم. مایی که حتی گاهی یادمان میرود برگی بی اذن تو از شاخه سقوط نمیکند ... پس ترا به کرمت قسم درد تمامی دردمندان را تسکین باش ....

.

.

.

ساعت استراحتم روی تخت دراز میکشم ، یکی از همکاران نیز در تخت کناری مثلا خوابیده است. از صدای تماس مداوم پاهایش با تشک تخت صدای خش خش عذاب آوری به گوش میرسد . من ولی بیدار با چشمانی باز و دستانی که به زیر سر زده م رو به سقف اتاق به فکر فرو میروم . به آرزوهای شخصی ام فکر میکنم . به اینکه کاش کاش هایم به حقیقت بپیوندد . سایه ی درخت و تکان برگها بر روی پرده ی بین دو تخت در طبقه ی پنجم ساختمان بیمارستان میرقصد ... به رقص سایه ها مینگرم. ناگهان از شوک سایه ها بر جایم می نشینم. به پنجره نگاه میکنم ... در طبقه ی پنجم ساختمان ... سایه ی درخت!!! درختی نیست . نوری نیست ... باران نرم نرمک می بارد . میترسم . زیر پتو پنهان میشوم. چشمانم باز است. صدای خش خش تماس پای فرد کناری مثل سوهانی مغزم را میخراشد ... من به آرزوهایم می اندیشم. کاش ایکاشی نباشد ...

+سایه ی اشباح حقیقت دارد ... 

  • ۱ نظر
  • جمعه ۲۷ فروردين ۹۵ ، ۰۳:۲۴
  • ** آوا **
۲۳
فروردين
۹۵

* برنامه ی "دوستت دارم مادر " همین حالا در حال ِ پخش ِ . مهمون برنامه مجید واشقانی و مادر بزرگوارشون . و اما سئوال آقای احمدزاده از واشقانی ... 

احمدزاده : مجید یه سئوال کلیشه ای . مادرتُ چند تا دوست داری ؟ 

مجید : یه دونه . چون یه دونه ست ... 

.

.

.

من به خوبی میتونم درک کنم که این " یه دونه " یعنی چه اندازه . یه دونه ای که ارزشش خاص و بی مقایسه ت ... 

+ دلم برای مادرم بی نهااااااااااااااایت تنگ ِ . دلم ضعف میره وقتی باهاش تماس میگیرم پشت خط با ذوق میگه " سلام دختر قشنگمممم ، سلام جیگرمممممم " . راست میگن . بچه ها هر چقدرررر هم که بزرگ بشن برای پدر و مادرها همیشه یه بچه ن . بچه ای که خوشگل ِ مامان باباست . جیگره مامان باباست . 

  • ۸ نظر
  • دوشنبه ۲۳ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۴۱
  • ** آوا **
۲۳
فروردين
۹۵

* میگفت سالهای دور وقتی برای شنا به دل دریا زدیم ، همان سالها که خواهرم در آب شوخی های خرکی میکرد . مثلا یکهویی زیر آبی می رفت و حمله وار میامد و زیر  پاهایمان را خالی میکرد و ما بچه ها درون آب معلق میشدیم و زمین و هوا را گم میکردیم . ما بین همین شوخی های خرکی ِ خواهرم من تعادلم را به کل از دست دادم و طوری در آب فرو رفتم که پشتم با سنگهای کف دریا تماس پیدا کرد . آن پایین قلپ قلپ آب می خوردم و حبابهای بزرگی از دهان و بینی ام خارج میشد . هر چه دست و پا میزدم و به اطراف چنگ می انداختم راه به جایی نداشت . فریادهایم شنیده نمی شد ... با چشمان کاملا باز و گشاده با وحشت با مرگ جدال میکردم . ناگهان سه جفت پای کشیده و مایو پوشیده به سمتم آمدند . مابین جدال با مرگ و زندگی خوشحال شدم که لابد آمده اند تا مرا نجات دهند ، دو نفرشان بدون توجه از کنارم عبور کردند و سومی دستم را لگد کرد . از فشار بین پای آن زن و سنگهای کف دریا درد شدیدی به جانم افتاد . کم کم از تقلا افتادم و این بار معجزه آسا درون آب معلق شدم و به سمت بالای آب هدایت شدم و کمی بعد نفسهای عمیق را به درون شُش هام می فرستادم ... خدا درست زمانی که من تسلیم شده بودم به شکل معجزه آسایی مرا از مرگ نجات داد ... هنوز طعم تلخی و شوری آب دریا ، بوی نامطبوعش حالم را بد میکند و مرا بیاد آن عصر شوم تابستان می اندازد . یاد شوخی های خرکی خواهرم . یاد آن پاهای کشیده که نفهمید چه چیز را زیر پایش لگد کرد ... 

** میگفت یک بار دیگر هم مُرده بودم . همان روزی که " اویم" به من گفت " اگر فلانی به عشقم پاسخ ِ مثبت دهد تُرا برای همیشه فراموش میکنم ". مدتی بعد برگشت و گفت برای من بمان. گویا پاسخ دلخواهش را دریافت نکرده بود ... " میگفت آن روز که فهمیدم من یک معشوقه ی یدکی هستم نیز مُرده بودم ... "

+ مهم نیست این داستان از زبان چه کسی بیان شده ، مهم این است که همه ی ما بارها و بارها می میریم ... و از آن پس مُرده زندگی می کنیم ...

  • ۲ نظر
  • دوشنبه ۲۳ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۴۰
  • ** آوا **
۲۲
فروردين
۹۵

* من تُرا درون ِ تنهایی ام کشیده ام ... 

هر چند ، هرگز نقاش ِ حرفه ای نبوده ام ... 

  • ۳ نظر
  • يكشنبه ۲۲ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۲۸
  • ** آوا **
۲۰
فروردين
۹۵

* دیشب همه ی خونواده م منهای من خونه ی آبجی کوچیکه جمع بودن و هنوزم هستن ... و سهم من از این دور همی ویدئو کال بود ... الهی که همیشه خوش باشین ، حتی بی من ! دیشب برنامه ی دوستت دارم مادر با حضور ساقی زینتی و مادرش برگزار شد و من با چشمهای بارونی تا آخرش رو تماشا کردم و بی نهاااااایت دلتنگ مامان مهربونم شدم که اگر بود همون لحظه تو آغوش گرمش فرو میرفتم ... مامان مهربونم الهی که همیشهههه سلامت باشی . 

** 18 +4 + 6 = 28 

میرم که داشته باشم یه شیفت کاری و ایضا آموزشی 28 ساعته ... خدایا به من توانی بده که این همه فشار کاری رو تاب بیارم. کم آوردن کار من نیست و من برای کم آوردن خلق نشدم . 

+ جناب آسرایی میگه این ترانه رو برای مادرش خونده و من هر بار که گوش میکنم دقیقا یه حس عاشقونه ی ناب و جاودانه رو تصور میکنم. (عنوان)

  • ۳ نظر
  • جمعه ۲۰ فروردين ۹۵ ، ۱۰:۴۴
  • ** آوا **