شب آرزوها ...
* امشب شب آرزوهاست و من در کنار مردمان پر دردی شب آرزوها را به صبح اجابت می رسانم. مردمان پردردی که نگاهشان درد دارد . روحشان درد دارد حتی صدایشان بغض آلود التماس شفا دارد ... خدایا آرزوی امشبم شفای تمامی بیماران است . مسلمان و غیرمسلمان فرقی ندارد. تو خدای انسانیتی . خوب و بد را ما تفکیک کردیم. مایی که حتی گاهی یادمان میرود برگی بی اذن تو از شاخه سقوط نمیکند ... پس ترا به کرمت قسم درد تمامی دردمندان را تسکین باش ....
.
.
.
ساعت استراحتم روی تخت دراز میکشم ، یکی از همکاران نیز در تخت کناری مثلا خوابیده است. از صدای تماس مداوم پاهایش با تشک تخت صدای خش خش عذاب آوری به گوش میرسد . من ولی بیدار با چشمانی باز و دستانی که به زیر سر زده م رو به سقف اتاق به فکر فرو میروم . به آرزوهای شخصی ام فکر میکنم . به اینکه کاش کاش هایم به حقیقت بپیوندد . سایه ی درخت و تکان برگها بر روی پرده ی بین دو تخت در طبقه ی پنجم ساختمان بیمارستان میرقصد ... به رقص سایه ها مینگرم. ناگهان از شوک سایه ها بر جایم می نشینم. به پنجره نگاه میکنم ... در طبقه ی پنجم ساختمان ... سایه ی درخت!!! درختی نیست . نوری نیست ... باران نرم نرمک می بارد . میترسم . زیر پتو پنهان میشوم. چشمانم باز است. صدای خش خش تماس پای فرد کناری مثل سوهانی مغزم را میخراشد ... من به آرزوهایم می اندیشم. کاش ایکاشی نباشد ...
+سایه ی اشباح حقیقت دارد ...
- جمعه ۹۵/۰۱/۲۷