MeLoDiC

کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی
۱۱
شهریور
۹۵

* هـمچنان در شهر و دیار خودم به سر می برم ! فردا برمیگردم به شهر پاگُنده ها ... 

از مال دنیا کتابهام و تعدادی یادگاری که برام خاطرات خوبی به همراه دارنُ  می برم . فرصتهایی که می تونستم به قشنگترین شکل ممکن رقم بزنمُ به دیدار با اقوام گذروندم . نمی تونم بگم وقتم هدر شد . نه ! اقوام و آشنایان همیشه برام با ارزشن و بودن در کنارشون برام دلنشینه ولی یه جایی از قلبم گرفته بابت اینکه یه جاهایی دوست داشتم که باشم ، اما نشد ...  شرایط زندگی همیشه به نفع آدم پیش نمیره ... مردد

  • ۳ نظر
  • پنجشنبه ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۱۳
  • ** آوا **
۰۹
شهریور
۹۵

* پنجشنبه 4 شهریورماه 1395: 

حرکت به سمت اصفهان . به اتفاق خونواده + مامان حاجی و باباحاجی :) 

* جمعه 5 شهریور ماه 1395:

از صبح تا غروب به اصفهان گردی گذشت . البته از اونجا که مامان حاجی کمی اذیت میشد نشد جاهای زیادی بریم ولی همونم عالی بود . 

از اونجا که چندایی عکس توی پست ثبت شده ادامه ی پست در ادامه ی مطلب :) 

  • ۸ نظر
  • سه شنبه ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۲۹
  • ** آوا **
۳۰
مرداد
۹۵

امشب با شنیدن اخبار رادیو بلاگیها واقعا خندیدم ... [کلیک]

توصیه ی من به دوستانی که هر از گاهی دلشون بهونه ی رفتن از بلاگستانُ میگیره این ِ که حتما برای یک بار هم که شده اخبار رادیو بلاگیها رو مرور کنن . ناگفته نمونه وقتی می بینم عده ای در تلاشن که به هر شکلی شده هوای سرد و کولاکی ِ فعلی ِ بلاگستانُ با گرمای وجودشون گرما ببخشن بیشتر از هر زمانی دلم میخواد بمونم و اگر خدا قبول کنه همچنان یکعدد بلاگر باقی بمونم :)  

امضاء : آوای کافه چی 

  • ** آوا **
۲۸
مرداد
۹۵

وقتی صدای دستفروشه مترو واسه تبلیغ سفره و صندل و خمیردندون و حتی آب معدنی روی مخت چهار نعل می تازه ... 

وقتی صدای هر هر و کر کر بغلیا روی اعصابته ....

 وقتی یه سریا عفت کلام رو از یاد بردن و الفاظ رکیک رو بی دغدغه به زبون میارن ...

وقتی فکرت درگیره و حتی اعصاب خودت رو نداری بهترین راهکار "هندزفری"( ی کسره ) .... 

اما حواست باشه روی آهنگی پلی نکنی که تو دل و روح و فکر و شعورت بارها و بارها و بارها بگی غلط کردم ، غلط کردم ، غلط کردممممممم ....

*من حسی جزء تو ندارم .... (عنوان : ترانه ی میثم ابراهیمی)

  • ۵ نظر
  • پنجشنبه ۲۸ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۴۱
  • ** آوا **
۲۶
مرداد
۹۵

* اینکه آدم تو خونه تنها باشه و صبح با سر و صدای یک موجود زنده ( به جای ساعت تنظیم شده ی گوشی ) از خواب بیدار شه ، لذت بخشه ! ایشون کاکل طلا هستن که به دلیل مسافرتهای اخیر صاحبشون این چند شب مهمون منزل ما بودن و تا امروز غروب هم هستن . الانم ناز کرده و در سکوت کمی نوازش شده و دوباره جیغ جیغش در اومده :) روزها با هم کمی حرف میزنیم . کمی آهنگ سوت سوتی مینوازیم و کمی غذا میخوریم . فقط نمی دونم چرا وقتی اون شادونه و ارزن میخوره من ساکتم ولی تا وقت غذا خوردن من میشه اون یه بند فحشم میده ... :( آقای لپ گلی ندیده بودیم که دیدیم . حالا نیاین بگین وای حیوون بینوا چرا تو قفسه ها . اولا برای من نیست و دستم امانته . دوما => همون اولی . 

+ فحش دادنش کلامی نیست ! بلکه صوتی هست و من بر این باورم که میگه " تنها خوری میکنی ؟! الهی کوفتت شه " یه چیزایی تو این مایه ها . 

** خـدا رو شکر که مرداد در حال ِ تموم شدنه . ذوب شدیم از این شدت گرمای مردادماه . مردادی ها هم که خدای خودشیفتگی :)))))) شما یه مورد مثال بزنید که خلاف نظریه ی من باشه :)))) دارن تو گرمای مرداد بخار میشن ولی باز میگن ما عاشق مردادیم ... اگه به من باشه و بگن یکی از ماه های سال رو حذف کن من مستقیم ، فیس تو فیس با مرداد میشم و با شمشیر از وسط دو شقه ش میکنم . اون دو نیمه رو هم باز از وسط دو تیکه میکنم و انقدر به این کار ادامه میدم تا به سلولهاش برسم و در نهایت به آمیب تک سلولی تبدیلش میکنم فریزش میکنم تا دیگه از این غلطها نکنه . تا درسی شود برای تیر ماه و شهریور ... که حساب ِ کار دستشون بیاد . بله ! تا این حد بی اعصابم ... 

*** نارین این خیلی بد ِ که نمی تونم برات نظر بذارم . اگه هستی یه نشونه ای بذار که حداقل بدونم خوبی . 

  • ۱۲ نظر
  • سه شنبه ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۵۸
  • ** آوا **
۲۲
مرداد
۹۵

دیشب ...

بعد از مدتها تاپ و شلوارک مشکی می پوشم . ترسی از دیده شدن ندارم . موقعِ خواب لامپ را خاموش نمی کنم . موچین و آینه به دست با دقت زیر ابرویم را تمیز میکنم . قیچی دسته صورتی ام را برمیدارم و کمی ابروهایم را کوتاه می کنم . همه ی آنها را کنار می گذارم و گوشی َم را چک میکنم . به خواهرم پیام میدهم که پاشو بیا لامپ اتاقم را خاموش کن . در جوابم میگه " دیفونه " :)))) 

 

ولی من هم چنان دل دل میکنم که آیا بلند شم یا نه ! یاد مستربین میفتم و هفت تیرش . چقدر دلم از اون هفت تیرها میخواد که باهاش دونه دونه ی این لامپ هارو نشونه برم تا مجبور نباشم از رختخواب کنده شم برای خاموش کردنشون . ولی خب شدنی نیست . نه هفت تیر دارم و نه پول ِ اضافه برای جایگزین کردن لامپ ها . 

تو تاریکی اتاق با روشنایی نور گوشی برمیگردم به جای خوابم . طبق عادتم پشت میکنم به فضای خالی ِ اتاق و می خوابم ... حتی نیازی به شمردن گوسفندهای ذهنم نیست . از خستگی بیهوش میشم ... 

" انگار به پاهام وزنه های خیلی خیلی سنگینی بستن که قدم هام بی نهایت سنگین و زورکی شده . طول خیابان را کشان کشان طی میکنم . مثل این می ماند که مرده ای را روی کولم انداخته باشم و به زور با خودم حمل میکنم . به منزل کسی که برای شام دعوتیم می رسم . با لبخندی محزون نگاهش میکنم و با شرمساری ِ خاصی خطاب به او میگویم حالا که شب اینجا هستیم اجازه هست حالا ( عصر همان روز) در منزل شما کمی استراحت کنم تا شب همگی دور هم جمع شویم . لب و لوچه ش را جمع میکند و در حالیکه حتی به من نگاه هم نمی کند در جواب میگوید برنامه ی شام کنسل است . این یعنی امکان استراحتت در این زمان و مکان ممکن نیست . دوباره نعش روی کولم را با خودم میکشم و به اولین ماشینی که جلوی پای ّم ترمز میکند میگویم قبرستان می روم . میگوید سوار شو . می نشینم جلو . هنوز پاهایم سنگین است . دقیقا مثل مردی محکوم به حبس ِ با اعمال ِ شاقه ... آن گوی های فلزی سنگین و زنجیرهای حال بهم زن . به اطرافم نگاه میکنم . غم ِ بدی درونم در حال ِ وقوع است . به انتهای خروجی ِ شهر می رسیم . ناخوداگاه به راننده نگاه میکنم . خنده های چرکینی بر لبش نمایان شده و از نگاهش هوس می چکد . دستم را داخل کیفم می برم . چاقوی ضامن داری را خارج میکنم و قبل از رونمایی ضامنش را فشار میدهم . دردی در دستم می پیچد . می گویم همینجا نگهدار . با سرعت می ایستد . پیاده میشوم . با تمام ِ سادگی ام می پرسم تا اینجا کرایه ات چند ؟ می خندد و میگوید چهارده تومن . من ولی انقدر پول ندارم . میگویم این اطراف عابر بانک نیست ؟ با دست به دامنه ی تپه ای اشاره میکند . میگویم بمان ، برمیگردم . 

کشان کشان سنگینی جنازه ی کولم را به همراه گوی های فلزی و زنجیرهای پایم را حمل میکنم و خودم را به بالای تپه میکشانم . داروخانه ... واردش میشوم و بی دلیل از آنها تقاضای شربت و دارو میکنم . مبلغ خریدم 176000 تومان . من ولی انقدر پول در کارتم ندارم . بخشی از آنها را پس میدهم و چسب و بتادین را برمیدارم . میگویم همین ها کافیست . فقط لطفی کنید و مبلغ 20 تومان اضافه از کارتم کسر کنید و آن را به من دستی بدهید . پول را میگیرم . از سرپایینی راحتتر برمیگردم . راننده با همان لبخند متعفن هنوز منتظرم است . از شیشه ی باز دستم را دراز میکنم تا پول را بدهم . ناگهان دستم را از مچ میگیرد و مرا به داخل میکشد . جسم من و لاشه ی روی کولم و حتی گوی و زنجیرهای فلزی همچون روح از درب بسته ی اتومبیل به داخل کشیده میشویم . تا جاییکه می تواند مرا به سمت خود میکشد . باقی فاصله را خودش طی میکند . نفس متعفنش را حس میکنم . باز دست می برم داخل کیف ... چاقو را خارج میکنم . اینبار ضامنش دستم را درد نمی آورد . یک ضربه به پهلویش میزنم . او می خندد و من درد میکشم . ضربه ی دوم را محکم تر میزنم و درد بیشتری به جانم می افتد ... هر چه ضربه ها سنگین تر می شود درد من نیز بیشتر و بیشتر می شود . از دهانم خون جاری میشود ... رهایم میکند ... از ماشین پرت میشوم . استخوانهایم خرد می شوند و ذره ذره ی جسمم درد دارد ... غلت میزنم . از درد به خود می پیچم . " چشم که باز میکنم قیچی دسته صورتی ام را در دستم می بینم . دستم خراش سطحی گرفته ست . شانس آوردم کسی کنارم نبود...

می گویند خون خواب را باطل میکند . اصلا میگویند خواب را برای کسی بازگو نکنید . به آب ِ روان بگویید و از آن بگذرید . ولی " تنهایی " مگر می گذارد ؟؟؟ 

+ این هم کیک پریسا پز که خیلی خیلی خوشمزه بود . هر چند بابت تزئینش که ما را یاد پو pou [یادتان است؟؟؟] انداخت ، هر هر خندیدیم ... 

  • ۷ نظر
  • جمعه ۲۲ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۵۰
  • ** آوا **
۲۲
مرداد
۹۵
  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • جمعه ۲۲ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۲۸
  • ** آوا **
۲۱
مرداد
۹۵

* کاری نکنیم که طرف مقابل با حذف کردنمون از زندگیش احساس آرامش و خوشبختی بهش دست بده . آدم باشیم لطفا ... دختر و پسر هم فرقی نداره ... این اسکرین شات دیروز تا ساعتها غم رو مهمون دلم کرده بود . واقعا نمی دونستم باید براش شادی کنم یا نه ... [روی عکس کلیک کنید]

** امروز عمه حمیده جهازشُ بار کامیون کرد و به اتفاق کل خونواده + یاس و محمد رفتن اصفهان . انشالله که خوشبخت شن . 

*** پـونزدهم یه سفر دو روزه داشتم به شمال و شرکت در مجلس عقد دخترخاله ی عزیزم . به امید خوشبختی همه ی جوونها . دیدن اقوام و شادی شون لذت بخشه . 

+ ماشین جدیدمون رو دیروز تحویل گرفتیم . هنوز پلاک نشده :) یارو خیلی تلاش کرد تا منُ راضی کنه تا زمانی که پلاکش بیاد ماشینُ در معرض نمایش دیگران قرار بده ولی خب من رضایت ندادم . با توجه به اینکه حرف و حدیث و سلایق زیاده از نام بردن مدل ماشین معذورم ... اینم گفتم تا یه وقتی تو ذوق ِ هم نزنینم . بقول مهران مدیری " دیدم که میگم " ... بله ! منم شنیدم که میگم .

P.s: خودم که فکر نمیکردم به این زودی برگردم . نوشتن در وبلاگ علاوه بر دردهایی که داره یه خاصیت جذب کنندگی شدیدی داره . مثل مثلث برمودا ... 

p.s: کی فکرشُ می کرد که توکا هم فیل تر شه ؟؟؟ 

  • ۲ نظر
  • پنجشنبه ۲۱ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۳۵
  • ** آوا **
۱۲
مرداد
۹۵

یه مدت نامعلومی نیستم. مراقب دل هاتون باشین . 

خطاب به دوستانی که ممکنه نگرانم بشن : حالم خوبه . حتی بهتر از خوب . عالی ام ...  

* تا اطلاع ثانوی جوابی ضمیمه ی نظرات نمیشه. 

  • ۶ نظر
  • سه شنبه ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۲۵
  • ** آوا **
۰۵
مرداد
۹۵

دستشُ به سمت ساعتی که به گردنم آویزون بود دراز کرد و همزمان با صدای آروم و کلمات شمرده شمرده ازم پرسید"خانم ک... این چیه؟" جوابش ُ دادم و گفت "خیلی قشنگه" با رضایت کامل خواستم تقدیمش کنم ولی قبول نکرد. تصمیم گرفتم مشابه شُ بخرم حتی تا مرحله ی خرید رفتم ولی بعد پشیمون شدم. حس کردم وابستگی عاطفیم به فائزه خیلی بیشتر از حده نرماله . برای همین نخواستم وابستگی عاطفی بیشتری ایجاد کنم.

دیروز پامُ از خونه که بیرون گذاشتم یه حسی میگفت وقتی برسی بیمارستان و سراغشُ بگیری بدترین خبره ممکنُ می شنوی. همینم شد. فائزه رفت ... پرکشید.... دختر بیست و پنج ساله ای که سال آخر عمرش به بدترین شکل ممکن براش رقم خورد... مادر صبور و مهربونی که مثل شمع بالین دخترش سوخت و ذوب شد ... پدری که مردونه حمایتش کرد ... ولی عمر فائزه به دنیا نبود.

دیشب وقتی که شنیدم بند ساعتُ پاره کردم و اونُ یه گوشه ی کیفم انداختم ... دل نگران فرزانه م. فرزانه ای که بفهمه فائزه رفته ته مونده ی امیدشُ از دست میده . حالم خیلی گرفته ست. بغض سنگینی توی گلوم نشسته. مطمئنم پام به خونه برسه این بغض لعنتی میترکه....فائزه صبح اول مرداد پرکشید و برای همیشه دردهای جسمیش التیام پیدا کرد...
نوشته شده در تاریخ : سوم مردادماه 1395 / ساعت 08:34 صبح [از سری پستهای اینستاگرامی]

بعدا نوشت : دیشب متاسفانه یک دختر 21 سال ِ با همون بیماری لعنتی وارد بخشمون شد . این دختر هنوز خبر نداره به چه دردی دچار شده . خدایا فقط و فقط از خودت شفای بیمارانُ می خوام . 

** دیشب با همکارای بخش زنان و زایمان صحبت میکردیم . ما به دور از فلسفه ی تاریخ رُند از وضعیت بخششون پرسیدیم که کاشف به عمل اومد تخت اکسترا زدن :))) میگفت وقعا انتظار دارین همچین شبی سرمون خلوت باشه ؟؟؟ خب چه میشه کرد . یه سری رُند بودن تاریخ تولد بچه هاشون براشون خیلی مهم تره . یاد خودم میفتم که برای یک روز بیشتر موندن بچه م درون بطنم ، برای تکامل بیشترش ، ساعتها اشک ریختم . کلی ماما و دکترها باهام حرف زدن تا راضیم کنن که تولد زودرس یاس به نفع هر دومونه ... تفکر آدمها خیلی با هم فرق میکنه . خلاصه اینکه با تموم وجود به پدر و مادرهایی که امروز صاحب فرزندی شدن تبریک میگم . 

  • ۷ نظر
  • سه شنبه ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۳۳
  • ** آوا **
۰۲
مرداد
۹۵

گاهی حتی استنشاق یک بوی خوش ، ذهن آدم رو پرت میکنه به سالهای دور و خاطره ای که در پستوی ذهن ، سالیان سال از چشم همه دور نگه داشتی تا کسی رو در خوشی اون خاطره شریک نکنی ... کی باور میکنه آوا با عطر ماسک موی Bio'l بی تاب و سرگشته میشه؟؟؟ 

این روزها از سر دلتنگی بدجوری مشغول خاطره بازی ام...

* یه سری شرایط رو هر چه تلاش کنی نمیشه تغییر داد .این چند وقت ، نه یک نفر ، نه دو نفر .... بلکه چندین نفر باعث شدن تا بعده چندین سال حضور در دنیای مجازی پی به اشتباه خودم ببرم. اشتباه اولم وارد کردن افراد واقعی زندگیم به صفحه ی مجازیم بود و اشتباه دومم باور به این موضوع که دوستی های " مجازی" رو میشه به حد و شکل "حقیقی" درآورد ... چند نفری از دوستان رو به هیچ عنوان نمیتونم نادیده بگیرم . دقیقا خودشون میدونن کیا هستن . همونهاییکه دو طرفه به پای هم احساس خرج کردیم. ولی حالا من در نقطه ای ایستادم که یک سری از رفتارها، حرفها و برخوردها بهم هشدار داد که حدود مجازی و واقعی رو باید رعایت کرد. برداشتن خط قرمزها باعث ناامیدی از باورهای خودم شد. شاید باورهای نابجایی داشتم ولی هر چه بود باورم بود ....

ناراحتی و دلگیر بودنم رو نمیتونم کتمان کنم. تعداد این اتفاقات به تعداد انگشتان دستم نمیرسه ولی ولی ولی تک تک سلولهای مغزم رو به چالش کشیدن. بطوری که اقرار میکنم "من دیگه هرگز نمی تونم اون آوای همیشگی باشم " ...

  • ۳ نظر
  • شنبه ۰۲ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۱۱
  • ** آوا **
۳۱
تیر
۹۵

خیال را عاشقم وقتی مرا به تو می رساند ... 

* اسراف میکنم ، در دوست داشتنت ...

خدا اسراف کنندگان عاشق را دوست دارد ...:-) 

  • پنجشنبه ۳۱ تیر ۹۵ ، ۱۵:۵۹
  • ** آوا **
۲۷
تیر
۹۵

* امروز یاس و پدرش به همراه عمه سعیده و پارسا و پریسا راهی ِ شمال شدن . دایی جون احتمالا فردا یا شایدم پس فردا به جمع فامیل بپیونده . بنده م در کنار خونواده ی همسر همچنان روزگار می گذرونم . انشالله که عروسی به همه خوش بگذره :) 

ما هم قراره به اتفاق بریم وسایل عمه کوچیکه رو سر و سامون بدیم . به امید خدا اواسط مرداد ایشون هم میرن سر زندگیشون . 

به امید خوشبختی ِ تمام ِ جوونها :)) 

  • ۷ نظر
  • يكشنبه ۲۷ تیر ۹۵ ، ۱۶:۵۳
  • ** آوا **
۲۳
تیر
۹۵

* یـه سری از آرزوها تاریخ مصرف دارن . وقتی تاریخ مصرفشون میگذره و براورده نمی شن دیگه یک آرزو نیستن. میشن مایه ی تخریب اعصاب ، میشن نون کپک زده ای که لقمه نشده و حالا می تونه مسمومت کنه ... میشن زجر لحظه هات ... اونوقتی که باید رخ میداد نداد ... حالا چه سود ؟؟؟ 

آرزوی دیر براورده شده !!! میشه لطفا بیخیال ما شی ؟! آقا دیگه نمی خوامت ... دیر اومدی . دیر ... خیلی دیر ِ . دیگه هم قده آرزوهام نیستی . 

+ از سری پستهای اینستا ( بیست و دوم تیرماه 1395 ) طی تماس تلفنی ساعت 14:01 تراووش کرد :( 

** و اما تصویر ِ متن . این سیستم هم دقیقا مثل بلاگفا فاز نوشتن رو از سرم پروند ِ . روشن که میشه یه ساعت آپلود میشه . موقع خاموش شدن هم که همیشه در حال اینستال یه سری کوفت و زهر ِ مار ِ به طوریکه روش یه شال میندازم تا نورش اذیتم نکنه . من می خوابم و نمیدونم خودش کی میخوابه . خلاصه بگم که علیرغم اینکه ریکاوری مطالبم با موفقیت همراه بوده ولی فعلا دست از نوشتن و ادامه دادن رمان کشیدم . مغزم فعلا کُپ کرده و فکرم آزاد نیست . احتمالا نیاز به خلوت و تنهایی بیشتری دارم تا بتونم به فاز نوشتن برگردم ...

تمام فامیل در تدارک عروسی آخر ِ ماه هستن ( عروسی فریدون و اسما ) و من روزشماری میکنم برای آف ِ بیست و هفتم و بیست و هشتمم که هیچ غلطی هم باهاش نمی تونم کنم . 

  • ۵ نظر
  • چهارشنبه ۲۳ تیر ۹۵ ، ۱۳:۰۷
  • ** آوا **
۱۸
تیر
۹۵

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • جمعه ۱۸ تیر ۹۵ ، ۱۷:۲۱
  • ** آوا **
۱۸
تیر
۹۵

* این روزها علاوه بر شیفتهای سنگینم ، کلاسهای اجباری ... بازدید مسئولین از بخش فشار کارُ برای همه چندین برابر کرده بود . تا اینکه روز دوشنبه یه موقعیت کوتاه برام جور شد که به پدر و مادرم سرکشی کنم . سختی این راه رو به شیرینی دیدارهایی که تازه میشد پذیرفتم و الحق که بودن در کنار خونواده م کلی روحیه م رو شاد کرد . مخصوصا که در این وقت کم ، به بهونه ی قطعی آب ِ خونه مون تمام وقت در منزل مامان بودم :)  روز چهارشنبه همگی مهمون منزل رهاجون بودیم . تازگیا به منزل جدیدشون اسباب کشی کردن . صبحونه روی تخت زیر سایه ی درختها در جوار خونواده ی گلم و همینطور عموجون کامران اینا آی چسبید . آی چسبید ... خلاصه که سفر خوبی بود ! البته تا لحظه ی برگشتن ... از اون به بعدش دقیقا تمام ِ خوشی ها از دماغم زد بیرون ...

دیروز که عصر و شب بودم با توجه به بی حالی که داشتم محمد منُ رسوند بیمارستان ولی اطراف ِ دو بعد از ظهر بود که ناخوشیم به اوج ِ خودش رسید و بعد از اون بود که در نقش بیمار ایفای نقش کردم . با وجود اینکه در برابر بیمارهام خیلی تودار هستم و بی حال بودنمُ نشون نمیدم ولی دیروز موفق نشدم و در نهایت دو لیتر سرم رینگر به همراه چندتایی داروی وریدی نوش جان کردم و بعد از گذشت دو ساعت و دریافت اون همه سرم تازه موفق شدن فشارم رو به ده برسونن . دم ِ سوپروایزرمون گرم که با توجه به اینکه تازه از دو روز درخواست ِ آفم برگشته بودم باز مسئولیتشُ پذیرفت و شیفت شبم ُ آف کرد . ولی از اونجا که مترون زیادی گیر نده و کمیته ی انضباطی لازم نشم ازم خواست تا پایان شیفت کاری ِ عصر توی بخش باشم و خروج خودمُ سر وقت ثبت کنم تا حداقل بگه این خانم عصر با حال ِ خرابش مونده ولی برای شب با توجه به شرایطش خودم با مسئولیت خودم آف کردم . اون چند ساعت هم روی تخت زیر سرم و دارو بودم . همکارای عزیزم تمام ِ کارهای مریض هامُ انجام دادن و در نهایت آخره شیفت نیم ساعتی به مریض هام سر زدم و مطمئن شدم که همه چی رو روال ِ عادی ِ . هر چند همه شون دپرس بودن بابت بی حال بودنم . و در آخر گزارشهامُ بستم . یه شانس ِ دیگه ای که آوردم این بود که محمد بود و تونست بیاد دنبالم :) در منزل مادر محمد حسابی ازم پذیرایی کرد . برای شب  دارو و سرم داشتم که دیگه خودم دست به کار شدم ... بقول محمد چقدر خوبه آدم خودش پرستار ِ خودش باشه . دیگه نباشیم چه کنیم ... ساعت سه صبح محمد روونه ی شمال شد . قبل رفتنش آنژیوکتمُ از دستم خارج کرد و بعد از گرفتن اون همه دارو و سرم حالا کمی بهترم . ولی هنوز بدنم شل و وارفته ست . یه نوع خستگی و بی حالی مفرت در خودم حس میکنم :( 

** یـاس به اتفاق پریسا میره باشگاه . دیشب قرار بود همه با هم برن پارک ارم که اوضاع و احوال من برنامه شون رو بهم ریخت و در نهایت بچه ها به اتفاق دایی جون و زندایی رفتن ارم . مامان ، بابا و محمد موندن خونه . منم که بعدا" به جمعشون اضافه شدم . البته چه اضافه شدنی :)))) 

یه وقتایی تو جاهای شلوغ دستهای خوش رگ رو می بینم دلم میخواد از همه شون رگ بگیرم :))) حالا برعکس خودم از اون بد رگهام . الانم جای آنژیوکت ِ در اومده متورم و قرمزه و شدیدا درد داره :) امثال من ( بی رگ ) مریض شن پدر ِ پرستارُ در میارن با این بی رگیشون ... بقول بابام سیب زمینی :)))) 

+ آقا ما اقرار میکنیم که از این لیست ستار های طلایی بیان عقب موندیم . واقعنی نمی دونیم بریم سراغ ِ کدوم وبلاگ تا بخونیمش . اصلا اوناییکه میان اینجا نوشته های منُِِ می خونن یه لطفی کنن خودشون بگن مثلا بیا منُ بخون :)

  • ** آوا **
۰۸
تیر
۹۵

 * عـادت دارم وقتی زمان دارودهی به بیمارها میشه یه رسیور یکبار مصرف تمیز میذارم دم ِ دستم . تعداد مشخصی سرنگ ، چند تایی ویگون ( هپارین لاکهای ویژه ای که قیمت هر کدومش حدودا 9 هزار تومنه ، آب مقطر و پد الکلی و چند تایی هم نیدل ( سر سوزن استریل ) که تمام اینها در بسته های استریل خودشون هستن ، همه شون رو داخل رسیور میذارم ، بهمراه دو تا چست 3M و مهر پرستاری خودمُ هم کنارشون میذارم تا ترالی داروییم مرتب باشه . دیشب هم مثل همه ی شبهای دیگه رفتم تا داروی مریض هامُ بدم . بالا سر یکی از مریض ها رفتم که همزمان بهم گفت لطفا سرمُ ازم جدا کن برم WC . اطاعت کردم ُ رفتم سراغ مریض بعدی بعد از کنترل فشار و تب و ... داروهاشُ بهش دادم و داروی وریدیشُ از طریق میکروست بهش وصل کردم . همزمان همراه یه بیمار دیگه ای ازم خواست برم تا سرم مادرشُ وصل کنم . از اونجا که داروهای اتاق اول کامل اجرا نشده بود ترالیُ همونجا گذاشتم و رفتم سراغ اون بیماری که قرار بود سرمُ بهش وصل کنم . رفتنم 5 ثانیه هم طول نکشیده بود که یهویی دیدم کمک بهیار بخشمون منُ صدا میکنه . برگشتم و گفتم چی شده ؟ هراسون اومد و گفت " خانم ِ فلانی ، بیمار تخت فلان توی رسیور وسایلت استفراغ کرد " وااای منُ میگی ؟؟؟ از چشمام آتیش می بارید . برگشتم تو اتاق دیدم خانم لطف نمودن روی تموم محتویات رسیور گل کاشتن . گفتم مادر چرا این تو استفراغ کردی ؟ میگه خب کجا استفراغ میکردم ؟ رو لباسم استفراغ میکردم ؟ گفتم مادر برفرض روی لباست هم خالی میکردی سریع لباستُ عوض میکردن و تمیز می شدی . یا اصلا میومدی همین ظرف خالی میکردی روی زمین فقط ظرفشُ بر میداشتی . حالا من با این مهر چیکار کنم ؟؟؟؟ این وقت ِ شب مهر از کجا بیارم ؟! مغزم هنگ کرده بود . بدون احتساب هیچ کدوم از چیزای دیگه یه ضرر 40 هزار تومنی بابت مهر و 45 هزارتومنی بابت ویگونها زده بود . خیلی کلافه و ناراحت شده بودم . خداییش لجم در اومده بود ... 

از اتاق اومدم بیرون و مهرمُ کلا شستم . دست و دلم به کار کردن با مهرم نمی رفت . دوباره توی محلول ضد عفونی خوابوندمش . جوهرش راه افتاده بود . اصلا یه وعضی :(((( خلاصه انقدر باهاش ور رفتم تا دلم راضی شه بتونم باهاش کار کنم . آخره شبی مجدد به مریض ها سرکشی کردم . مریض کناری گفت " خانم پرستار مهرتُ چیکار کردی ؟؟ گفتم شما باشی چیکار میکنی ؟؟ گفت میندازم دور :) گفتم منم دلم میخواد بندازمش دور ولی چاره ای ندارم باید باهاش کار کنم ولی خب از بخش برم بیرون یه مهر جدید میگیرم که در شرایط این چنینی به چه کنم چه کنم نیفتم ... 

مریض مربوطه صبح بهم میگفت مادر منُ ببخش نباید اون کارُ میکردم . نمی دونم چرا فکرم نرسید که اون وسایل مهم هستن . 

مهم هستن ؟؟؟ واقعا نیاز به فکر کردن داشت ؟؟؟ متعجب چیزی حدود 80 - 90 هزار تومن وسیله رو به باد داد میگه فکرم نرسید ... 

هر چقدر تو پست قبلی احساس پاک بودن داشتم الان حسم تماما چندشه :(((

خلاصه که انگاری باید اساسی سر کیسه رو شل کنم علاوه بر هارد اکسترنال یه مهر هم بگیرم :) 

+ همین الان بهم یه خبر خوش دادن . محتویات هاردم طی عمل ریکاوری استخراج شده و به امید خدا فردا به دستم میرسه ...

  • ۶ نظر
  • سه شنبه ۰۸ تیر ۹۵ ، ۱۸:۳۵
  • ** آوا **
۰۵
تیر
۹۵

من پاک ِ پاکم .... 

سلام پاک زبان درازی

* چــند شب قبل خیلی ناغافل لپ تابم پوکید . با پوکیدنش همه ی محتویاتش به فنا رفت . الان لپ تابم پاک ِ پاک ِ . از دار دنیا فقط یه بک گراند براش دانلود کردم تا از این حالت ِ یخی در بیاد . باهاش غریبه شدم انگاری :( بدجوری رو دست خوردم . فکرشُ نمیکردم این طور اتفاقی بیفته و در یک چشم بر هم زدن هر چی که رشتم پنبه کنه . گند زد به هر چی خاطره و زحمت و آرشیوهای دوست داشتنیم . حالا دست به دعای ریکاوری ِ موفقیت آمیزم . امیدوارم که بتونم به اطلاعات مجددا" دسترسی پیدا کنم ... بلند بگو " آمیــــــــــــــــــــن " . 

** این مدت بی دلیل با دلیل دستم به نوشتن نمی رفت . الانم نمیره به زور دارم می برمش :) اونوقت نصفه شبی در حالیکه توی بخش مشغول کارم یکی از دوستان پیام میده " آوا کجایی ؟ چرا دیگه نمی نویسی ؟ " از تعجب چشمام گرد میشه و می پرسم " کجا نمی نویسم ؟" میگه " توی وبلاگت " ... خنده م گرفته بود و گفتم " ع ! مگه تو اونجارو می خونی ؟" بعد کاشف به عمل اومد که اوشون می خونن ولی تنبلیشون میاد از خودشون کامنت دروَکُنَن . خلاصه که دم ِ دوستایی که میخونن و صداشون در نمیاد هم گرم . مارال جون ، تنبل خانم دم ِ شمام گرم که نیمه شبی سر حالم آوردی :) 

*** یـــاس اومده پیشم :) هر چند که من درگیر کارم ولی خب همینکه هست یعنی همه چی آروم ِ . 

+ هر چند دیر شده ولی خب باز هم فرصت باقی ِ . در این شبهای دعا و مناجات منُ خونواده م رو از یاد نبرید لطفا . 

  • ۵ نظر
  • شنبه ۰۵ تیر ۹۵ ، ۱۲:۰۸
  • ** آوا **
۱۹
خرداد
۹۵

به دستام نگاه میکرد . با کنجکاوی پرسید " براق کننده ی ناخن زدی ؟" 

لبخندی زدم و در جوابش سرمُ به نشونه ی تائید تکون دادم . با حسرت آهی کشید و گفت " من خیلی دوست دارم ناخن هامُ لاک بزنم ولی نمی تونم " . گفتم این که مشکلی نیست ! وقتایی که خونه هستی و مدرسه نمیری می تونی لاک بزنی . صورتشُ ازم برگردوند و گفت تمام ِ عمرم لاک نزدم . با کنجکاوی نگاهش کردم و ادامه داد " از وقتی که عمو [یکی از دوستان پدرش که عمو صداش میکرده] منُ برد گوشه ی حیاط و بهم قول یه لاک قرمز خوشگلُ داد در ازاش بهم دست درازی کرد ، از همون وقت از لاک بدم اومد ، هرچند اون سر قولش بود و فردای همون روز لاکُ برام آورد ولی من دیگه عمو صداش نکردم " ... 

اینها دردهای جامعه ی ما هستن . نجاست و کثافتی که لکه ش با هیچ شوینده و پاک کننده و گندزدایی پاک نمیشه . روح ِ لطیف ِ بچه های معصوممون برای همیشه تیره میشه . حتی با هزاران مشاوره و همدردی هم اون اعتمادی که سلب شده عمرا دیگه برنمیگرده ... 

  • ۸ نظر
  • چهارشنبه ۱۹ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۱
  • ** آوا **
۱۸
خرداد
۹۵
* شـب در محفل عُشاق ، دلی پر درد بود

زان میانه، قدحی پر ز شراب و شرب بود 

دل پر درد بیاویخت قدح  ِپر شرب را 

جام را یکسره نوشید که نوشین لب بود 

درد را یکسره تسکین به مستی بنمود

چو پگاهش برسید باز دلش ، پر درد بود .... 


*آوا
یاده حس و حال اون شبی افتادم که این سه بیت رو نوشتم....
  • ۳ نظر
  • سه شنبه ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۰۹
  • ** آوا **