اینم از حال و روز ما :)
* این روزها علاوه بر شیفتهای سنگینم ، کلاسهای اجباری ... بازدید مسئولین از بخش فشار کارُ برای همه چندین برابر کرده بود . تا اینکه روز دوشنبه یه موقعیت کوتاه برام جور شد که به پدر و مادرم سرکشی کنم . سختی این راه رو به شیرینی دیدارهایی که تازه میشد پذیرفتم و الحق که بودن در کنار خونواده م کلی روحیه م رو شاد کرد . مخصوصا که در این وقت کم ، به بهونه ی قطعی آب ِ خونه مون تمام وقت در منزل مامان بودم :) روز چهارشنبه همگی مهمون منزل رهاجون بودیم . تازگیا به منزل جدیدشون اسباب کشی کردن . صبحونه روی تخت زیر سایه ی درختها در جوار خونواده ی گلم و همینطور عموجون کامران اینا آی چسبید . آی چسبید ... خلاصه که سفر خوبی بود ! البته تا لحظه ی برگشتن ... از اون به بعدش دقیقا تمام ِ خوشی ها از دماغم زد بیرون ...
دیروز که عصر و شب بودم با توجه به بی حالی که داشتم محمد منُ رسوند بیمارستان ولی اطراف ِ دو بعد از ظهر بود که ناخوشیم به اوج ِ خودش رسید و بعد از اون بود که در نقش بیمار ایفای نقش کردم . با وجود اینکه در برابر بیمارهام خیلی تودار هستم و بی حال بودنمُ نشون نمیدم ولی دیروز موفق نشدم و در نهایت دو لیتر سرم رینگر به همراه چندتایی داروی وریدی نوش جان کردم و بعد از گذشت دو ساعت و دریافت اون همه سرم تازه موفق شدن فشارم رو به ده برسونن . دم ِ سوپروایزرمون گرم که با توجه به اینکه تازه از دو روز درخواست ِ آفم برگشته بودم باز مسئولیتشُ پذیرفت و شیفت شبم ُ آف کرد . ولی از اونجا که مترون زیادی گیر نده و کمیته ی انضباطی لازم نشم ازم خواست تا پایان شیفت کاری ِ عصر توی بخش باشم و خروج خودمُ سر وقت ثبت کنم تا حداقل بگه این خانم عصر با حال ِ خرابش مونده ولی برای شب با توجه به شرایطش خودم با مسئولیت خودم آف کردم . اون چند ساعت هم روی تخت زیر سرم و دارو بودم . همکارای عزیزم تمام ِ کارهای مریض هامُ انجام دادن و در نهایت آخره شیفت نیم ساعتی به مریض هام سر زدم و مطمئن شدم که همه چی رو روال ِ عادی ِ . هر چند همه شون دپرس بودن بابت بی حال بودنم . و در آخر گزارشهامُ بستم . یه شانس ِ دیگه ای که آوردم این بود که محمد بود و تونست بیاد دنبالم :) در منزل مادر محمد حسابی ازم پذیرایی کرد . برای شب دارو و سرم داشتم که دیگه خودم دست به کار شدم ... بقول محمد چقدر خوبه آدم خودش پرستار ِ خودش باشه . دیگه نباشیم چه کنیم ... ساعت سه صبح محمد روونه ی شمال شد . قبل رفتنش آنژیوکتمُ از دستم خارج کرد و بعد از گرفتن اون همه دارو و سرم حالا کمی بهترم . ولی هنوز بدنم شل و وارفته ست . یه نوع خستگی و بی حالی مفرت در خودم حس میکنم :(
** یـاس به اتفاق پریسا میره باشگاه . دیشب قرار بود همه با هم برن پارک ارم که اوضاع و احوال من برنامه شون رو بهم ریخت و در نهایت بچه ها به اتفاق دایی جون و زندایی رفتن ارم . مامان ، بابا و محمد موندن خونه . منم که بعدا" به جمعشون اضافه شدم . البته چه اضافه شدنی :))))
یه وقتایی تو جاهای شلوغ دستهای خوش رگ رو می بینم دلم میخواد از همه شون رگ بگیرم :))) حالا برعکس خودم از اون بد رگهام . الانم جای آنژیوکت ِ در اومده متورم و قرمزه و شدیدا درد داره :) امثال من ( بی رگ ) مریض شن پدر ِ پرستارُ در میارن با این بی رگیشون ... بقول بابام سیب زمینی :))))
+ آقا ما اقرار میکنیم که از این لیست ستار های طلایی بیان عقب موندیم . واقعنی نمی دونیم بریم سراغ ِ کدوم وبلاگ تا بخونیمش . اصلا اوناییکه میان اینجا نوشته های منُِِ می خونن یه لطفی کنن خودشون بگن مثلا بیا منُ بخون :)
- جمعه ۹۵/۰۴/۱۸
چقدر خوبه تو همچین شرایطی همکارات هواتو دارن
واقعا همکار خوبم نعمت بزرگیه شوهرم همیشه اینو میگه
اما واقعا یه مورد جالب من و مامان پوستمون مثل شیشست و رگامون همیشه پیداست ولی پرستارا همیشه مشکل دارن نمیدونم چرا البته
برای همین وقتی میخوان رگ بگیرن انقدر مشت میکنم دستمو و فشار میارم به خودم که هی سوراخ سوراخ نشم ولی همیشه دو سه بار سوراخ میشم :دی
بدترین زمانش اون بار بود که سوزن هنوز زیر پوستم بود و پرستار زیر پوستم میچرخوندش دنبال رگ خخخخخخخ داشتم جان به جان آفرین تسلیم میکردم :دی راضی بودم بیاره بیرون دوباره بزنه تو
در کل من شغل پرستاری رو خیلی دوست دارم چون به نظرم اگه واقعا پرستار خوبی باشی حتی بیشتر از دکتر میتونی کمک کنی ولی خیلی سخته چون واقعا از نظر روحی با بیمار در ارتباطی و باید مشکلات خودتو نادیده بگیری و در هر شرایطی توقع دارن خوش اخلاق باشی
ولی خدا اون روز رو نیاره پرستار بد اخلاق باشه من چنتا تجربه داشتم سر بیمارستان رفتن مامان هم با دکتر هم پرستار بداخلاق که رسما اشکم در اومد
امیدوام همیشه تنت سالم باشه و همیشه همینطرو بیمارها دوست داشته باشن چی بهتر از کمک کردن به خلق خدا