- يكشنبه ۱۶ آبان ۹۵ ، ۰۳:۰۴
* ی روز اومد نشست کنارم گفت میخوام برات از خودم بگم ...
میگفت :
وقتی خیلی جوونتر بودم ، مثلا تو سالهای 60 - 65 یکی بود که میگفت عاشقمه . میگفت حاضره همه ی دنیا رو به پام بریزه تا آب تووی دلم تکون نخوره .
میگفت :
باورش داشتم . با خودم میگفتم تو یک قدم به سمتم بردار من عوضش هزار قدم میام جلو ...
میگفت :
بابام اگه می دونست درگیر چه رابطه ی بی سرانجامی شدم بقول خودش سرمُ میذاشت بیخ ِ حوض و می برید ! شایدم مینداخت جلوی سگ . چون معتقد بود دختر سر به هوا مفت نمی ارزه . سر به هوا شده بودم . خواب و خوراکم عشق "او" بود .
مدتها گذشت . اگه یک قدم به سمتم برمیداشت دو قدم عقب گرد میکرد . میگفت عاشقمه ولی دیگه تو چشماش برقی از عشق نبود . میگفت نمیذارم دست بنی البشری دستهاتُ لمس کنه ... ولی هوامُ نداشت . هی عقب و عقب تر رفت . هی دورتر و دورتر شد . یه وقتی به خودم اومدم دیدم وسط یک خلاء عظیمم . صداهای اطرافُ می شنیدم ولی آدمها رو نمی دیدم . یه وقتایی خودمُ معلق میدیدم و هیچ اتصالی با هیچ نقطه ای نداشتم . بی هدف نفس می کشیدم . بی هدف میخوردم و می خوابیدم .
باورهام یخ زده بود . یک وقت به خودم اومدم دیدم مرد دیگه ای تووی گوشم حرفهای عاشقونه نجوا میکنه . از اون حرفها که وقتی بار اول از " او " شنیده بودم قلبم گروپ گروپ تو سینه م میکوبید و از هیجان زیاد لبهام می لرزید . ولی حالا فقط یک جفت گوش بودم . دقیقا مثل مرده ای بی حس و حرکت . دستهام یخ زدن . پاهام توان رفتن و موندن نداشت .
سر سفره ی عقد لبهام دقیقا به هم دوخته شده بود . یادمه یکی تووی گوشم نجوا کرد " وقتشه بله رو بگی . زیر لفظی رو به دستت دادن . بگو . دیر شد " به جعبه ای که روی چادرم رها شده بود نگاه کردم . به دستی که مختصر فشاری به دستهای یخ زدم وارد میکرد فکر کردم . جلوم ! تو آینه هیچ تصویر دو نفره ای نبود . جنازه لب باز کرد و همگی از شادی بله ای که از تهه گلو به سختی صعود کرده و به لبها رسیده بود کف زدند . فشار دست بیشتر و بیشتر شد ...
میگفت :
یادمه اولین سفر دو نفره ای که قرار بود بریم زمستون بود ... برف می بارید .
میگفت :
دستهام هنوز سرد و یخ زده بود .
میگفت :
بوسه هاش حسی در من ایجاد نمی کرد . جنازه هنوز یک مرده ی بی جون بود .
میگفت :
منتظر حرکت ماشین بودیم که خبر دادن بدلیل بروز کولاک ، حرکت امکان پذیر نیست . دستهام از سرمای زیاد درد میکرد . دستهامُ زدم زیر بغلم و یه گوشه ای ایستادم . به حرکت مسافرینی که آشفته این سمت و اون سمت می رفتن نگاه می کردم . از بین همهمه ی آدمها صدای آشنایی شنیدم . سرمُ چرخوندم . " او " رو دیدم . کمی دورتر از من ایستاده بود و با شخصی حرف میزدم ولی چشماش منو می پایید . لرزیدم . لرزیدم و سرما از انگشتهای نحیف و یخ زدم به سمت همه ی وجودم رخنه کرد . دقیقا مثل یک مرده که روح از تنش جدا می شد . پناه بردم به آغوش مردی که کنارم ایستاده بود و دستهاش التماس منُ میکرد . محکم در آغوشم گرفت . وقتی لرزش خفیف همه ی وجودم رو حس کرد ، دیدم که ترسید . پالتوی خودشُ درآورد و روی شونه هام انداخت . بازوی مردونه ش رو هائل شونه های ظریف زنونه م کرد ... به سینه ش چسبیدم . کم کم از احساس گرمی و امنیت وجودم آروم گرفت . هرم نفسهاش به صورتم می خورد ... نفس می کشیدم . دستهامُ توی دستهاش گرفت و به سمت لبهاش برد . چشمامُ بستم و فقط خواستم حس اون لحظه ها رو ببلعم . هااای عیقی به دستهام روونه کرد . طلسم شکست . از کابوس و وحشت رها شدم . گرم شدم . مرده ای بودم که زنده شدم ...
+ عشق مرا بلعید ...
* دیشب بیماری داشتم که اپیوم ادیکت بود . یه چیزی تو مایه های اعتیادِ کشیدنی :) اونوقت پزشک اومده ازش شرح ِ حال میگیره و میگه سابقه ی مصرف دخانیات نداری ؟ اونم میگه نه من هیچ وقت سیگار نکشیدم . دندونهای داغونش حتی برای دکتر سئوال برانگیز بود . اینبار دکتر گفت خب پس چی میکشی ؟! کمی سرمُ به دکتر نزدیک کردم و گفتم " بیمار ادیکت ِ " ولی انگار دکتر متوجه نشد که مجدد سئوالشُ تکرار کرد و اینبار خانم خیلی واضح بیان کردند که تریاک . دکتر معاینات بالینیشُ انجام داد و از اتاق خارج شد و بعد از اینکه اُردر خودشُ وارد پرونده کرد خودکارُ کوبوند روی پرونده و ضمن گفتن خسته نباشید به پرسنل بخش، غُرغُر کنان از بخش خارج شد و من اصلا نفهمیدم چی گفت :) کلا به زبون ترکی زیر لب غرولند کرد و رفت .
آخره شبی همون بیمار درخواست مخدر کرد و من بعد از اینکه دارو رو آماده کردم رفتم تا براش تزریق کنم که دیدم به پهلو خوابیده . ازش خواستم دمر بخوابه تا مسکنُ تزریق کنم . حین تزریق دخترش گفت " خانم فلانی ! دیشب یه خانمی میخواست برای مادرم مخدر تزریق کنه وقتی اومد تو اتاق گفت خانم دراز بکش مسکنتُ تزریق کنم . خب شاید جای من که دخترش هستم یکی دیگه بود که اصلا نمی دونست مادرم مواد مصرف میکنه . اینجوری آبروی مامانم نمی رفت ؟ " با لبخند نگاش کردم و گفتم عزیزم ما به همه ی اینا میگیم مسکن . یعنی تسکین دهنده ی درد . فکر نکن هر کی از این دسته ی دارویی میگیره الزاما مثل مادرتون مصرف داره . نه ! 99 درصد موارد بیمار درد داره . حالا یا سر درد . یا کمر درد یا هر درد دیگه ای . تنها یکی از این موارد مشکل مادر شماست که اونم ما هیچ وقت نمیگیم بیمار معتاده . از اصطلاحی که بین خودمون رایج ِ استفاده میکنیم . گفت مثلا چی ؟ گفتم ما خیلی سریع میگیم اپیوم ادیکت یا ادیکت ! گفت حالا چی هست ؟ گفتم همینکه میگی اگه غیر از من کسی بود می شنید آبروی مامانم می رفت ... لبخندی زد و ظاهرا قانع شد . یکی نیست بهش بگه خواهره من ... اصلا ولش کن .
** دیروز عصر خواستم یه چرتی بزنم و بعد راهی ِ بیمارستان شم که خواب ِ سوپروایزر شیفتمونُ دیدم . برگه ی مخدرُ برداشتم و رفتم دفتر که دیدم خانم میم دستشُ بریده و خون ِ که از دستش جاریه ! سریع رفتم از جعبه ی کمکهای اولیه ی اتاقش وسایل بانداژُ برداشتم و شروع کردم به بستن زخمش که یه آن چسب از دستم افتاد و روی زمین قِل خورد ، رفت سمت در ! حالا جالبش اینجاست که خانم میم کفش و جوراب هم پاش نبوده :) چسب جلوی پای آقای ناشناسی موند و ازش درخواست کردم که چسبُ بهم بده تا پانسمانُ فیکس کنم . اونم از اون فاصله ی دو سه متری چسبُ پرتاب کرد سمتم ، ولی چون بد نشونه گیری کرد چسب خورد به انگشت پای خانم میم و اینبار خونی بود که از پای خانم میم سرازیر بود . هراسون و وحشت زده به زخم پاش نگاه میکردم ... با ناامیدی نگاش کردم و پرسیدم خانم میم شما چیزی مصرف میکنید ؟ آروم دستشُ برد جلوی دهنش و گفت " هیسسس ... آره ! وارفارین . ولی تو صداشُ در نیار " ... جالب بود ! از خواب ِ خودم خنده م گرفته بود و دلخوش به این بودم که میگن خون خوابُ باطل میکنه :))) دیشب تو بخش وقتی خانم میمُ دیدم دستش بانداژ شده بود . ظاهرا وقت شستن لیوان ِ ترک خورده دچار حادثه میشه . دیگه از پاهاش خبری ندارم :))))) حالا خوبه مثلا خون دیده بودم خخخخـ
* امشب پنجمین شبی ِ که اهل ِ منزل نیستن و باید امشبُ تنهایی به صبح برسونم . این وزش باد و صداهای جور واجوری که از اطراف شنیده میشه تا حدی منُ ترسونده :( بعد از ظهر با کار خونه سرمُ گرم کردم . بعد از تمیزکاری خونه و حیاط و ... نشستم پای لپ تابم تا کمی بنویسم شاید ذهنم از این وحشتی که به جونم افتاده منحرف شه ! چیکوی بینوا رو فرستادم تو لونه ش . دیگه خیلی پاشُ از گلیمش درازتر کرده و به هر جایی که نباید هم سرک میکشه . الان تو فاز تنبیه ِ ! ولی هرررر چند تا کلمه که یاد گرفته یه بند میگه . به نظر میرسه این حیوونی هم تا صبح قشنگ به حرف زدن بیفته :))))
* چـرا هوای وبلاگستان انقدر سرد و یخی شده ؟! هر از چند گاهی یکی خداحافظی میکنه و میره !!! آدم دلش میگیره خب ...
* دیشب تو بخش بودم که به درخواست یکی از دوستان رفتم سراغ ِ گوشیم تا شماره ایُ در اختیارش قرار بدم که خیلی اتفاقی دستم خورد به اینستا و باز شد . در اوج ِ ناباوری کامنت امیرحسینُ دیدم که زیر پستی که شب عاشورا براش دعا کرده بودم نظر گذاشته . اون لحظه هم بابت اینکه حافظه ش برگشته بی نهایت خوشحال شدم و از طرفی برای لحظات سختی که خبر فوت پژمان رو بهش دادن دلم پر از غم شد . شکر خدا امیرحسین حافظه ی کوتاه مدتش برگشت و از مرگ دوست صمیمیش مطلع شد و از همون لحظه هر بار که پیجشُ باز میکنم دلم میگیره بابت تمام عکسهای دو نفره ای که با هم داشتن و ثبت شده و جملات پر از حسرتی که زیرنویس تصاویر میشه .
** مـحمد و یاس دو روزه اومدن کرج و برگشتن ! از طرفی عمه حمیده هم بابت بررسی وضعیت کلیه ش اومده بود که جمعه به اتفاق مامان و بابا رفتن اصفهان. و بنده یهویی تنها شدم . البته چیکو هست و تا حد زیادی سرمُ گرم میکنه . جدیدا میچرخه و هر چیزیُ که بتونه تصویر خودشُ در اون ببینه کشف میکنه . مثلا توی شیشه ی کابینت ! توی حلقه های میله پرده ! قسمت محدب قاشق و حتی تیغه ی چاقو و جالب ترش این که چند روز قبل خودشُ درون دکمه ی پشتی مبل هم کشف کرد . کشف امشبش هم در ماکروویو بود :))) انقدر اون تو برای خودش خط و نشون کشید که مجبور شدم بذارمش داخل لونه ش تا حنجره ش آسیب نبینه !
* وقـتایی که پنجشنبه ها شبکارم ، جمعه صبح که به سمت خونه میام ، به شکل مشکوکی تعداد آقایون تو سرویس کمتر از باقی روزهای هفته ست .
+ آبان هم رسید ... پاییز ناجوانمردانه در حال ِ گذره !
* گلفروش قبل از اینکه گلُ به مرد بده پرسید " برای کی میخوای" . گفت "برای عشقم" . گلفروش گل مزین شده رو به مرد داد و همزمان گفت " کارت مناسبتی هم داریم . میخواین براتون بزارم؟" مرد گفت " نه ، من برای بیان دوست داشتنم نیاز به کارت ندارم. خودم حرفمُ میزنم" ...
کمی بعد وقتی نگاهش به نگاه معشوق افتاد ، وقتی تو نگاهه هم غرق شدن ... گلُ به سمتش گرفت و گفت " تقدیم با عشق "
+ هیچوقت از بیان حستون نترسید . شاید اون موقعیت اولین و آخرین موقعیت زندگیتون باشه
*Highway
.
.
.
با اینکه از فیلمهای بالیوود هیچ خوشم نمیاد ولی امشب دل به دریا زدم و تماشا کردم ! محصول 2014 ! شاید خیلیها دیده باشن ولی اگر ندیدین و از ژانر عاشقانه ی [بدون لوس بازی] خوشتون میاد پیشنهاد میکنم حتما ببینید . من که لذت بردم . یه جاهایی حتی اشکم در اومد ... :)
.
.
داستان در مورد دختر یک آدم سیاسی و فوقِ سرمایه داره که در تدارک مراسم ِعروسیش ِ ، یک شب خیلی اتفاقی ربوده میشه و بعد از اون تازه عشق واقعی رو تجربه میکنه . عشق ِ به زندگی ، عشق ِ به دوست داشتن و دوست داشته شدن . برعکس خیلی از فیلمهای بالیوودی اینبار فیلمنامه ش به دلم نشست اساسی . کاری به انتقاداتی که در مورد فیلم شده هم ندارم . برای من حسی که از فیلم نصیبم میشه مهمه .
* امیرحسین با همون وضعیت روحی مرخص شده . بخشی از حافظه ش پاک شده که هنوزم مشخص نیست برای ضربه ای هست که به پیشونیش وارد شده و خونی که پشت استخوون پیشونیش جمع شده و یا بواسطه ی شوک بزرگی که بهش وارد شده . تا چند روز فکر میکرد بجای پژمان، با برادرش اُویس بوده ولی حالا بکل حادثه ی تصادف از خاطرش پاک شده و فکر میکنه از ارتفاع سقوط کرده . نه یادی از موتورش میکنه و نه از پژمان :( دکترها هم جواب درستی ندادن که این وضعیت پایداره و یا رفع میشه . با شک و شبهات گفتن شاید یک ماه ، شاید سه ماه و تا شش ماه ممکنه طول بکشه و خوب شده . ممکن ِ ! امیر همچنان به دعای دوستان و اول از همه لطف بی کران پروردگارش نیازمنده ...
* یـاس و باباش اومدن و رفتن. و هر بار بعد از رفتنشون من بیشتر و بیشتر تو غار تنهایی خودم فرو میرم . تهه این غار هم که انگاری به ناکجا آباد میرسه . لامذهب تمومی هم نداره . هر چی عقب گردتر میکنم راه به جایی نداره ... !
*وبلاگم وارد هفتمین سال ِ ثبتش شده و آوا شش ساله ش تموم شد . و جالبه که اینبار به کل تاریخ ِ مذکورُ از یاد برده بودم . از نشانه های آلزایمر این ِ که آدم حتی ممکنه تاریخ هایی که قبلا براش مهم بوده رو از یاد ببره :)
* از چیکو براتون بگم ، که حالا دیگه اسمشُ به خوبی بیان میکنه و امروز وقتی به خونه برگشتم توی دستم ایستاد و در جواب سلامم بوضوح سلام کرد . دو بار دیگه هم گفت ، ولی الان هر چی میگم سلام تو صورتم زُل میزنه و یه جیغ ِ بلند میکشه . بنظر عصبانی میاد :)
گاهی که تو اینستام عکسشُ میذارم و بمحض ورودم به بخش همکارها سئوالاتشون شروع میشه " این جوجوت همیشه تو خونه رهاست؟ "، " آیا کثیف کاری نمیکنه ؟" ، " بدت نمیاد روی بدنت راه میره ؟ " و امثالهم ! و گاهی جملاتی از نوع ِ خبری حتی " چقدر از جوجوت عکس میذاری " ... انقدر دلم میخواد تو صورتشون نگاه کنم و بگم با پیجم مشکل داری آنفالو کن ! مجبور نیستی بعنوان فالور خودتُ شکنجه کنی . آقا من روی چیکو تعصب دارم . میدم شماهارو بخوره هااااااا ... :))) [ در صورت تمایل روی لینک کلیک کنید]
+ تولد یکی از همراهان همیشگیم ، آقا یزدان ِ عزیز هم با چند روز تاخیر مبارک :) انشالله که خدا بهشون سلامتی و طول عمر با عزت عنایت کنه .
+ امروز خبر تلخی شنیدم . پسر ِ پسر عمه م ( امیر حسین ) به همراه یکی از صمیمی ترین دوستاش ( پژمان ) دیشب تو راه برگشت به خونه در دل ِ جاده ای جنگلی با ماشینی تصادف میکنن . متاسفانه پژمان دچار شکستگی شدید استخوان فمور ( ران ) میشه و به دنبال اون خونریزی شدید شریانی ! و در نهایت فوت می کنه . امیرحسین هم جراحت و شکستگی پیدا میکنه و همینطور ضربه به سری که هنوز وضعیتش مشخص نیست در چه حده . دوستان عزیز ! هر کسی که نگاهش به این چند خط افتاد ازش عاجزانه درخواست میکنم در این شبهای دعا ، برای شادی روح ِ پژمان و بهبودی حال ِ امیرحسین دعا کنین . ممنون ...
* بـا توجه به اینکه عروسِ قبلی بی حس و حال بود و شدیدا" تو لک ، به فروشنده عودت داده شد . این عروس ِ جدیدمه . چیکوی کوچولوی دوست داشتنیم . نسبت به قبلی شدیدا بازی گوشه و البته رام تر . سنش هم از قبلی کمتره و امید زیادی دارم به اینکه بتونبم به خوبی به هم عادت کنیم .
گاهی دلم برای این زبون بسته ها به شدت می سوزه . از اینکه نمی تونن درد خودشونُ بگن ... پرنده ی قبلی مشکلی داشت که آخرشم نفهمیدم چی بوده ولی هر چه بود شدیدا" اذیتش میکرد . امیدوارم که حال ِ اونم خوب شه و بتونه به زندگیش ادامه بده .
+ توو اینستاگرام پیجی واسه دو تا عروسهامون زدیم . مشترک ! اگه تمایل داشتین می تونین اونجا دنبالشون کنین.
البته توسط من و دخترداییم مدیریت میشه و سوژه ی همه ی پستها چیکوی من به اتفاق کاکل طلای اونهاست ..
اینم آدرسش :
chikotala
بعد از همخونه شدن ( موقتی) با کاکل طلا [کلیک] ، این موجود دوست داشتنی که علیرغم تمام ِ سر و صداهایی که وقت و بی وقت داشت ولی شدیدا طنازی میکرد و دل ما رو برد (!) در نهایت تصمیم گرفتم که لحظات ِ خودمُ با همچین موجودی که شدیدا" دوست داشتنی هست سَر کنم . و این چنین شد که پنجشنبه ی گذشته به اتفاق داییجون برای خرید عروس هلندی راهی شدیم و بعد از انتخاب مورد ِ دلخواهم قرار شد که شنبه برای تحویلش بریم . خلاصه چیکو [عروس هلندی خوشگلم] از شنبه غروب وارد جمع خونوادگی ِ ما شد . شدیدا خوشگل و دلبر . حیوونی لحظه ی ورود با تمام ِ استرسها و بحرانهایی که مواجه شده بود با جمع کثیری نگاه ِ مشتاق رو به رو شد و از همون شب رفته تو غار ِ خودش . خوب غذا نمی خوره . می لرزه . صداش به خوبی در نمیاد . خلاصه که شدیدا حالم گرفته شده . امروز مستاصل دست از پا درازتر نشسته بودم و منتظر بودم تا ببینم دایی جون چی میگه ، که تماس گرفت و گفت نگران نباش . من فردا غروب میام می برمش ، حتی شده مُصرم که عوضش کنم . با نگرانی گفتم داییجون می ترسم حیوونی از بین بره . گفت نگران نباش حتی شده جنازه ش رو می دم یه دونه دیگه ازشون میگیرم . با ناله گفتم " وااااااااای خدا نکنه . این طفلی بمیره من دق میکنم گناه داره خب " ...
شب براش اسپند دود کردم . کمی با سرانگشت اشاره م بهش دونه ارزن و تخم کتان دادم . زرده ی بلدرچینُ با آب جوش ترکیب کردم و کمی به خوردش دادم . آخره شبی کمی جنب و جوشش زیاد شد . حالام آوردم کنار محل ِ خواب ِ خودم قرار دادم . روشُ پوشوندم تا گرم شه بلکه بخوابه و صبح سورپرایزم کنه . امیدوارم که خوب شه .
حضور این پرنده ی زیبا رنگ و بوی خوشی به تنهاییام داده . همیشه برای برگشتن به خونه گامهامُ نمی شمردم . با تموم ِ خستگیم وقتی از کار برمیگشتم قدمهامُ بی هدف برمیداشتم و تمام هدفم رسیدن به خونه و استراحت بعد از شب کاری بود . ولی امروز (یکشنبه) به ذوق دیدن چیکو گامهامُ بلندتر و سریع تر برداشتم ... انگیزه ی برگشتنم به خونه صرفا استراحت کردن ِ بعد از شب کاری نبوده . امیدوارم چیکو همدمم باقی بمونه و رفیق نیمه راه نشه .
* دیروز [جمعه] صبح ِ زود دخترک به همراه پدرش برگشتن شهرمون ! و من اون ساعات توی بخش در حال ِ انجام ِ وظیفه بودم و به این فکر میکردم که صبح وقتی برگردم خونه یاس نیست که آغوششُ باز کنه و بگه " مامان بیا بغلم کن که بخوابم " ... همین دیگه ! بعد از سه ماه رفتن تا زندگی به روال مسخره ی خودش برگرده [البته برای من]
** نـصف ِ شبی در حالیکه مشغول تایپم به آهنگ " رقص در آتش " گوش میدم . آهنگی که نمی دونم اصلا چی میگه ولی دوسِش دارم . یه جور حس خوشایندی از شنیدن این آهنگ بهم دست میده . یه چیزی تو مایه های بوی ِ خاک ِ بارون خورده .
تا پستهای ته ِ شهریوری و شروع پاییز لوث نشده بنویسم که بی نهایت ذوق زده م برای شروع ِ پاییز ِ دوست داشتنیم . روز شماری میکنم برای تاریکی خیابونهای شهر ... برای دلهره ی رسیدنهای در دل ِ تاریکی . برای خنکای شبهای پاییزی و شاید نم نم ِ بارونی که دیوونه شم . خلاصه که اواسط تیرماه از رسیدن پاییز ناامید بودم ولی حالا می بینم که فقط چند روز باقی مونده ! و من این چند روز ِ آخره شهریورُ خاضعانه دوست دارم . چون منُ به پاییزم وصل میکنن .
کاکتوسهامُ سر و سامون دادم :) اینم واسه دل ِ خودم بود . تا باشه از این دلخوشی های کوچیکی که آدمُ شاد میکنن و به دیگران ضرر و زیانی نمی رسونه . والله ! بلند پروازیمون در همین حد ِ . در واقع کبریت بی خطریم :)))
* این پستُ یادتونه ؟ [کلیک]
23 ِشهریور ِ1395 ِ این تقویم به نامش ثبت شد ... [کلیک]
+ از دوستانی که در اینستام ، همراهم هستن معذرت میخوام که خیلی وقتها تصاویر و متنهام تکراریَن . ولی واقعیت این ِ وبلاگم برای من مهم تر از اینستاست و مطلب هر چقدر هم که تکراری باشه می خوام اینجا هم ثبت کنم . حالا با یک سری تغییرات لازمه !
* امروز به اتفاق پریسا رفتم سینما فیلم " فروشنده " بازیها عــــــالی ، فیلمنامه مملو از درد ! درد بزرگی که توی جامعه ی ما هم بارها و بارها رخ میده . حسی که در طی فیلم فروشنده داشتم بی شباهت به " هیس ! دخترها فریاد نمی زنند " نبود . ولی آخـــر ِ فروشنده دلم یه جورایی خنک شد ! حسی که در " هیس ! دخترها فریاد نمی زنند " بهم القاء نشد .
نمیشه منکر این شد که سینمای ایران دست و بالش بابت ساخت فیلمها تا حد ِ خیلی زیادی بسته ست . با وجود تمامی ِ این محدودیت ها جناب اصغر فرهادی در کارش موفق بود . بازی بی نظیر سید شهاب حسینی و ترانه علیدوستی هم که چیزی برای گفتن نداشت . خلاصه که اینبار پولمون حروم نشد :))))
در راه ِ برگشت اون دو عدد کاکتوسُ خریدم . از اونجا که زیر گلدونی واسه این کوچولوها نداشتم با برش لیوان یکبار مصرف موقتا پوشکشون کردم تا نم پس ندن ، انشالله به وقتش از خجالتشون در میام :)
دوستان عزیز به قوانین دقت کنید .
اول من چند تا سئوال می پرسم شما دوستان پاسخ میدین .
و بعد شما سوالهاتون رو بپرسین بنده جواب میدم .
سئوالها در حیطه ی خیلی خصوصی که دونستنش دردی از ما دوا نمیکنه نباشه :))))
اگه نیاز شد قوانین دیگه ای هم اضافه میشه
و اما سئوالهای من :)
1 : علت اینکه وبلاگ و نوشته های منُ دنبال می کنین چیه ؟
2 : به عنوان منتقد کدوم یکی از خصوصیات رفتاری منُ ( دوستان مجازی : در حدی که از نوشته هام برداشت میکنین ) ( دوستان ِ حقیقی : هر نوع خصوصیتی که در من دیدن و مورد انتقاد بوده ) نمی پسندین ؟
3 : بدترین سوتی ای که در طول ِ عمرتون دادین چیه ؟
4 : اگه بدونین تنها 24 ساعت از عمرتون ( در سلامت کامل) باقی مونده چیکار می کنین ؟
5 : بدترین فوبیای زندگی تون چیه ؟
* دیشب یکی از همکارهای بخش سی سی یو اومد بخشمون ، تو چهره ش شادی موج میزد . بعد از احوال پرسی و خسته نباشید و از این جور تعارفات ، کاشف به عمل اومد که ایشون در شُرُف ِ پدر شدن هستن و زین سبب این گونه مشعوفن :))))
به گفته ی خودشون فرزند نیامده جنسیت مذکر دارند و از این بابت پدر بزرگ ِ خانواده بسیار خرسندند. زیرا نوه ی پیشین ( از فرزند دیگر ) دختر بوده و حالا با وجود نوه ی پسری نسلشان منقطع نمی شود و از ابتر بودن رهایی جسته اند .
اما اما اما ... همکار اعتراف نمودند که خودشان شدیدا دلشان دختر می خواسته ، چون دخترها بابایی َن و بلدند باباها رو به خوبی خَر کنند . یعنی تا این حد تمایل به خـر شدن داشت :))))))
منم با خنده ای بهشون ابراز داشتم دقیقا یاس از وقتی که زبان باز کرده در پی ِ اثبات ِ همین نظریه هست که دخترها بابایی َند و البته محبتش به بابا از نوع ِ خر کردن نیست بلکه واقعنی ست .
البته همکار خودش اظهار داشت که " میدووووووونم ، منم از این نوع خر شدن واقعا لذت می برم " و اذعان داشتند "ولی خووووووووووووب فرزند سالم باشه هر چی شد:))) هر چند دختر بود خوشحالتر می شدم ولی همینم شکر "
** یـادِ بخش از سریال دکتر قریب افتادم . همونجایی که همسر ِ دکتر به پسر ارشدش می گفت وقتی تو به دنیا اومدی پدرت با ذوق گفت " این بچه منُ پدر و تو رو مادر کرده " ! این اتفاق ِ شیرینی هست که به لطف قدوم مبارک اولین فرزند ، یکبار برای همیشه اتفاق میفته . در واقع هنری که اولین فرزند داره خاص ِ خاص ِ خودش ِ . شاید برای همین ِ که اکثرا فرزند اول نور ِ چشمی پدر و مادرن . دختر و پسرش هم فرقی نمی کنه . از این دیدگاه هر دو یک هنر مشترک و یکسان دارن :)
+ خیلی دوست دارم بدونم اون چند نفری که وبلاگمُ خاموش و در خفا دنبال می کنند کیا هستن !
+ دوستان ، با یک پست از نوع ِ صندلی ِ داغ چطورین ؟؟؟
* کـی گفته تکنولوژی بده ؟؟؟ یاس پریشب به اتفاق مادرجونش دو ساعت رفته عروسی الان توی ایمو حدودا سه ساعت ِ که داره عروسی رو برام لحظه به لحظه تعریف و توصیف میکنه :)))) این بین از نیش پشه هایی که بدنش رو کهیرگونه کرده هم حرف میزنه :))))
** امروز تو راه برگشت از بیمارستان ( داخل سرویس ) دلم به غایت گرفته بود ، انقدری که عینک آفتابیمُ به چشم زدم و در دل تاریکی ِ شخصی خودم اشکها ریختم و در درون غُرها زدم . علتش هم این بود که تمام این چند ماه ِ اخیر به ذوق رسیدم زمان مرخصیم سپری شد ولی وقتی در بطنِ مرخصی بودم اصلا نتونستم ازش بهره ای به نفع افزایش انگیزه ی درونی ِ خودم استفاده کنم . و حالا بابتِ اینکه می بینم این زمانُ به شکل مظلومانه ای از دست دادم از دست خودم به شدت عصبانی هستم و بی نهایت دلگیر ... باشد تا درس عبرتی باشد برای بعد از اینم . البته این اولین بار نیستااا . من اصولا همیشه فرصتهامُ مفت مفت از دست میدم ... بگذریم ؟! بگذریم ...
*** چـند سال ِ قبل ، اولین خاطره ی دیدار با دوست ِ مجازیمو در وبلاگم ثبت کردم . [کلیک]
این بین با دو نفر دیگه از دوستان هم دیدار داشتم که نمی دونم چرا حس کردم شاید خوششون نیاد اینجا بنویسم . برای همین ننوشتم . وگرنه اون دیدار هم جزء بهترین خاطراتم بود . حالا شاید این پست بهونه ای شه تا از اون روز هم بنویسم . اصلا حالا که فکر میکنم می بینم سفرم به مشهد خیلی مظلومانه ثبت شد . شاید یک گریزی به خاطرات اون روزها بزنم و به این بهونه دیدار با روشنا و نوریه ی عزیز هم بعنوان خاطره در این پیج ثبت شه .
و اما در نهایت دلیلی که موجب شد تا امروز به اون پستها نظری بندازم ! دیدار با نونوی ِ خوش رو ، مهربون، خون گرم و صمیمی م ِ . نونوی عزیزم که متاسفانه به لطف بلاگفا کمی از دنیای وبلاگ نویسی فاصله گرفت ولی دوستیمون همچنان از طریق سایر شبکه های اجتماعی برقرار و حتی صمیمی تر از قبلتر هاست . نیلوفر چون میدونم منتظری تا ببینی از دیدارمون چی می نویسم باید یک اعترافی کنم . من تمام ِ زمان ِ رسیدن تا مهمونی ِتو نگران ِ این بودم که نکنه در دیدارمون هم مثل اولین تماسمون یخ باشی :)))))))) اصلا من می خواستم برات بنویسم وقتی یاده تنها تماس ِ تلفنی مون میفتم پشیمون میشم از دیدارمون :)))))))))
از شوخی گذشته با وجود تمام دلهره ای که داشتم دیدار با نیلوفر به بهترین شکل ممکن توی ذهن و وجودم حک شد . لبخندزیبات ، نگاهی که بی نهایت آشنا بود ، که با تکون دادن دستم روم زوم شد و ذوقی که برای گذر از ما بین میز و صندلی ها برای رسیدن به میزم داشتی ... همه و همه قشنگترین اتفاق ممکنه در این سفرم بود . و اینکه می دیدم عروس ِ زیبا و دوست داشتنیم چطور به قول خودت خانمانه رفتار می کنه و حتی باز به قول خودت خانُم بودن چقدر سخته :) می خوام بدونی که خیلی دوستت دارم و از دعوتت علیرغم اینکه واقعا دو دل بودم برای حضور در جشنت ( با توجه به شرایطی که خودت به خوبی میدونی ) از صمیم قلبم ممنونم . زمان زیادی با هم نبودیم ولی همون زمان اندک بقدری حس خوب بهم القاء کرد که گفتنی نیست . ممنون از اینکه هستی .