من تنها چشمان تو را دیدم ...
* دیشب تو بخش بودم که به درخواست یکی از دوستان رفتم سراغ ِ گوشیم تا شماره ایُ در اختیارش قرار بدم که خیلی اتفاقی دستم خورد به اینستا و باز شد . در اوج ِ ناباوری کامنت امیرحسینُ دیدم که زیر پستی که شب عاشورا براش دعا کرده بودم نظر گذاشته . اون لحظه هم بابت اینکه حافظه ش برگشته بی نهایت خوشحال شدم و از طرفی برای لحظات سختی که خبر فوت پژمان رو بهش دادن دلم پر از غم شد . شکر خدا امیرحسین حافظه ی کوتاه مدتش برگشت و از مرگ دوست صمیمیش مطلع شد و از همون لحظه هر بار که پیجشُ باز میکنم دلم میگیره بابت تمام عکسهای دو نفره ای که با هم داشتن و ثبت شده و جملات پر از حسرتی که زیرنویس تصاویر میشه .
** مـحمد و یاس دو روزه اومدن کرج و برگشتن ! از طرفی عمه حمیده هم بابت بررسی وضعیت کلیه ش اومده بود که جمعه به اتفاق مامان و بابا رفتن اصفهان. و بنده یهویی تنها شدم . البته چیکو هست و تا حد زیادی سرمُ گرم میکنه . جدیدا میچرخه و هر چیزیُ که بتونه تصویر خودشُ در اون ببینه کشف میکنه . مثلا توی شیشه ی کابینت ! توی حلقه های میله پرده ! قسمت محدب قاشق و حتی تیغه ی چاقو و جالب ترش این که چند روز قبل خودشُ درون دکمه ی پشتی مبل هم کشف کرد . کشف امشبش هم در ماکروویو بود :))) انقدر اون تو برای خودش خط و نشون کشید که مجبور شدم بذارمش داخل لونه ش تا حنجره ش آسیب نبینه !
- شنبه ۹۵/۰۸/۰۸