فصل پنجم من هستم ... آره جون ِ خودم :)
* یـه سری از آرزوها تاریخ مصرف دارن . وقتی تاریخ مصرفشون میگذره و براورده نمی شن دیگه یک آرزو نیستن. میشن مایه ی تخریب اعصاب ، میشن نون کپک زده ای که لقمه نشده و حالا می تونه مسمومت کنه ... میشن زجر لحظه هات ... اونوقتی که باید رخ میداد نداد ... حالا چه سود ؟؟؟
آرزوی دیر براورده شده !!! میشه لطفا بیخیال ما شی ؟! آقا دیگه نمی خوامت ... دیر اومدی . دیر ... خیلی دیر ِ . دیگه هم قده آرزوهام نیستی .
+ از سری پستهای اینستا ( بیست و دوم تیرماه 1395 ) طی تماس تلفنی ساعت 14:01 تراووش کرد :(
** و اما تصویر ِ متن . این سیستم هم دقیقا مثل بلاگفا فاز نوشتن رو از سرم پروند ِ . روشن که میشه یه ساعت آپلود میشه . موقع خاموش شدن هم که همیشه در حال اینستال یه سری کوفت و زهر ِ مار ِ به طوریکه روش یه شال میندازم تا نورش اذیتم نکنه . من می خوابم و نمیدونم خودش کی میخوابه . خلاصه بگم که علیرغم اینکه ریکاوری مطالبم با موفقیت همراه بوده ولی فعلا دست از نوشتن و ادامه دادن رمان کشیدم . مغزم فعلا کُپ کرده و فکرم آزاد نیست . احتمالا نیاز به خلوت و تنهایی بیشتری دارم تا بتونم به فاز نوشتن برگردم ...
تمام فامیل در تدارک عروسی آخر ِ ماه هستن ( عروسی فریدون و اسما ) و من روزشماری میکنم برای آف ِ بیست و هفتم و بیست و هشتمم که هیچ غلطی هم باهاش نمی تونم کنم .
- چهارشنبه ۹۵/۰۴/۲۳