MeLoDiC

کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی
۲۰
دی
۸۹


دیروز اول صبح همسری با این جمله روز رو شروع کرد !!!

وای آواجان کفشهایم را دزدیدند  تو این آپارتمان خراب شده حتی نمی توانی کفش هایت را هم به خدا بسپاری و داخل شوی (!) ای خدا لعنتتان کند ...

هیچی دیگه ! همسری کفش قدیمی رو پوشید و غروب هم رفت برای خودش باز یه جفت کفش خرید و از اونجا که نیاز به پیرایش داشت رفت پیش استاد سلمونی ...

سرم را سر سری متراش ای استاد سلمونی ...

دیشب مهمون داشتیم ، دایی ارتشی به همراه خونواده و البته هیچ کس هم همراهیمون کرد  بنده خدا همسری اومد خونه و بعد از چاق سلامتی تصمیم گرفت یه دوش سرپایی بگیره که فهمیدیم ای داد بیداد آبگرمکن تعطیل شده  (یعنی دیگه تهه بدشانسی دیگه !!! ) مطمئنا یه مبلغی تو گلوش گیر کرده (!) مجبوری یه دیگ آب به روش اورژانسی گرم کردیمُ همسری با یه لگن آب سر و تهه دوش گرفتن رو بهم رسوند ... حالا از طرفی یاس هم رفته بود استخر و اونم باید میرفت حموم که دیگه رفتنش تعطیل شد ...

شب خوش گذشت و بعد از شام حباب موند و هیچ کس هم همچنان مفتخرمون کرده بود و همراهیمون کرد . تا حدودای ساعت ۳:۳۰ صبح سه تایی بیدار بودیم و هر کاری کردیم این face بوک باز نشد که ثبت نام کنم ... کلا filter شکن نمیتونست عمل کنه و حسابی کلافه شده بودیم ... البته قابل ذکره که در پی شب زنده داریمون ساعت ۲ نیمه شب سوپ گرم کردیم و خوردیم ... نوش جونموووووووووون 

صبح با صدای اس ام اس از خواب بیدار شدم . (فاطمه ، م ) بود که کمی اس ام اس بازی کردیم و گفت که بینیشو عمل کرده و برای ۲۲ بهمن هم میان اینورا  منم آدرس وبلاگ رو بهش دادم که شاید یه زمانی از این طریق بتونیم بیشتر از هم خبر داشته باشیم !!!

بعد از ظهره امروز هیچکس دیگه رفت خونشون ... دوست داشتم بمونه ولی خب از اونجا که باید میرفت دیگه زیادی اصرار نکردم  بعد هم من و یاس به اتفاق حباب به منزل آبجیم رفتیم و تا یاس رو ببرم حموم ... یک عدد کیک هم برای خواهرزاده م درست کردم تا نگه این خاله خانومه ما فقط برای خودشون درست میکنه  اونم که بی انصاف برای بابا و مامانش چیزی نگه نداشت ...

امروز آقای دهقانی* باهام تماس گرفت !!! وای روم نمیشد اصلا به تماسش جواب بدم . خلاصه دیدم اون از من سمج تره و قطع نمیکنه ، از رو رفتم و جواب دادم ... کلی بهم خندید  آبرو و حیثیتمون بر باد رفت ...

خلاصه تونستم تو face بوک ثبت نام کنم ولی هنوز موفق نشدم اطلاعاتش رو تکمیل کنم ... اولین کسی که تو face بوک میخوام دنبالش بگردم حامد هستش ... واقعا دلم براش تنگ شده 

امروز هم مراسم هفت پسردایی همسری بود که من دیگه نشد که برم (سرد بود و زیاد حال خوشی ندارم ) ، چند دقیقه قبل هم همسری تماس گرفت که خانوم من برای شام نمیام ==> نون نداریم ... یه فکری به حال شامتون کن  !!! به نظرتون اینجور مواقع چه فکری میشه کردی جز اینکه شام پلو بخوریم ؟؟؟  

* اقای دهقانی : مشاوره کارشناسی ارشد رشته مونه 

 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۰ دی ۸۹ ، ۱۹:۰۹
  • ** آوا **
۱۹
دی
۸۹


یادمه مامان بزرگم (پدری) تا می نشستیم پیشش کلی برامون از خاطرات قدیم خودش میگفت و منم از شنیدنشون حسابی لذت میبردم

ولی امروز صحبت کردن و دور هم نشستن خیلی کم شده !!! مامان میگه اونوقتها یه لحاف کرسی داشتیم که حسابی بزرگ بود و بعد از شام می نشستیم زیرش و رو خود کرسی زیر نور یه چراغ زنبوری مشق می نوشتیم ... حالا چند نفر بوده باشن خوبه ؟ خدا بده برکت ۸ نفر (فقط بچه ها البته ) ولی امروزه تا جای ممکن بچه ها اتاق جدا دارن و تخت جدا ! همین خونه ی کوچیک یه خوابه ی ما !!! یاس برداشته پشت درب اتاقش نوشته " وارد اتاق خانم دکتر نشوید ... با تشکر " یکی ببینه فکر میکنه من نوشتم لابد  

حالا چی شد که اینارو گفتم ؟! خب با این وضعی که ما میریم جلو چند وقت دیگه هیچ خاطره ای از ما در یادها زنده نمیمونه و به فراموشی ویژه ای سپرده میشیم ! برای همین تصمیم دارم هر از گاهی خاطرات خودمو اینجا ثبت کنم بلکه شاید زمانی که نوه دار شدیم در نبودمان این ثبتیات ما رو بخونه و شاید برای شادی روحمون چیزی نثارمون کنه 

و اما خاطره !!! کدومشو بگم حالا ؟؟؟

یادمه یه تابستونی بود که حباب هم خونمون بود ... از اونجا که من و حباب خیلی با هم خوب بودیم خیلی از وقتشو خونه ی ما بود و این ابجی بزرگه ی ما اونوقتها با من و کسایی که با من خوب بودن سر ناسازگاری داشت و هیچ وقت هم دوست نداشت به ما خوش بگذره !!! مطمئنم الان اگه بود و اینو میخوند از تهه دل هر هر میخندید  من یه دختر عمو دارم که تقریبا هم سنمه و هر وقت میومد شمال تموم وقت خونه ی ما بود ! اون سال که دقیقا یادم نیست چه سالی بود بابام رفته بود تهران و وقتی داشت برمیگشت دخترعموی ما یه کاست از اندی میده به بابام تا برای من بیاره و دقیقا هم تاکید میکنه که عموجون این برای آواست ...

بابام امانتی رو دستم می رسونه و من و حباب با هم تو اتاق تنها بودیم و درب رو میبندیم و نوار رو داخل ضبط قرار میدیم که میبینیم بلههههههههههههههههههههه اندی البوم جدید داده بیرون که توش اینو میخونه " کاشکی میشد ای خوشگله دوست دخترم تو باشی ... "

اونوقتها یادمه تهه بی ادبی بود اگه کسی میگفت فلانی دوست دختر داره یا دوست پسر داره !!! الان که دافی و کافی ورده زبوناست و نداشتنش امل بازیه  اولین بار که جناب اندی این جمله رو گفت هر دومون این شکلی شده بودیم => 

وقتی برای بار دوم تکرار میکنه دو تایی به این شکل => زدیم زیر خنده که ناگهان مصادف میشه با ورود این آبجی خانومه ما !!! حالا ما دوتایی هی می خندیم و آبجیمون اخم کرد و رفت بیرون !!! بعد از ظهرش من و حباب رفتیم توی حیاط برا خودمون نشسته بودیم که دیدیم مامان با عصبانیتی که خاص خودشه داره میاد سمتمون و آبجیم هم این شکلی => پشت سرشه !!! تا رسیدن مامان با عصبانیتی که باز خاص خودشه سرم داد زد که آواااااااااا ! تو چرا تا یکیو میبینی یادت میره این خواهرته ؟؟

من :  من ؟

مامان : خفه شو ! چرا خواهرتو مسخره کردی و بهش خندیدین ؟؟؟ با هردوتون هستم !!!

من : ما ؟؟  کی ؟؟

خواهرم : امروز تو اتاق

من : کلا یادم نمیومد که کی رو میگه ...

بعد از اینکه مامان کلی سرمون داد و فریاد کشید و آبجی خانوم دلش خنک شد رفتن و من با یه بغضی که دقیقا خاص خودمه موندم در این فکر که ما کی اونو مسخره کردیم و خندیدیم !!! بعد از کلی فکر کردن فهمیدیم وقتیکه من و حباب به جمله ی اندی میخندیدیم این خانوم خانوما فکر کرده که داریم به اون میخندیم ...  ای تو روحت اندی 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۹ دی ۸۹ ، ۱۵:۱۸
  • ** آوا **
۱۸
دی
۸۹


امروز صبح زود به اتفاق همسری و دخترم از خونه زدیم بیرون !

همون اول کاری استارت ماشین باز در آورد که در نهایت مجبور شدیم ماشینُ هُل بدیم تا راه بیفته  و بعد اونها به راهی و من هم به راهی  البته واسه گردش و تفریح نرفته بودما ! رفته بودم تا گزارش کارُ کامل کنم و به استاد تحویل بدم ...

تا بخشی از راه با همسری و یاس همراه بودم و جلوی مدرسه شون ازشون جدا شدم ... از وقتی بنزین سه نرخه شده هنوز سوار ماشین های خطی نشدم و از قیمت کرایه ها تا حد زیادی بی خبر بودم ... مسیر فعلی رو قبلا با ۵۰۰ میرفتم واسه همین با شک و تردید یه هزاری دادم به راننده که گفت : آبجی خُرد نداری ؟ گفتم چند ؟ گفت ۵۰۰ میشه ! دست بردم و در کمال خوشحالی ۵۰۰ ی رو به راننده دادم و تا مقصد منُ رسوند و در کمال احترام و ادب از هم خداحافظی کردیم و همدیگرُ به خدای بزرگ سپردیم ...

تا ظهر تو کتابخونه مشغول نوشتن بودم و در آخره کار نوشته ی تکمیل شده رو از زیر درب اتاق استاد به داخل سُر دادم (استاد تشریف نداشتند ) بعد هم راهیه محل کار همسری شدم تا با هم بریم خونه !

ماشین مورد نظر نگه داشت و منم سوار شدم و با کمال خونسردی یه ۵۰۰ ی دادم به راننده !!! که ظاهرا این کارم از هزاران فحش برای اون سنگین تر بود ! متوجه شدم که همچین یه نموره قضیه بو داره ! تو همین حس و حال بودم که دیدم راننده در حالیکه همچنان ۵۰۰ ی رو تو هوا داره گفت آبجی کرایه ها زیاد شده ها !!!

گفتم : هوم ؟ زیاد شده ؟ من همین امروز صبح این مسیر رو ۵۰۰ دادم ...

گفت : اون صبح بود !!! الان ظهره !!! 

من :  

گفت : باید یه ۱۰۰ دیگه بدین درست می شه !!!

من : 

هی دست دست کردم تا بلکه مسافرای دیگه هم بگن کرایه ها این بوده و اون بوده ! که دیدم نه بابا از این خبرا نیست و خیلی باوقار یه دویستی دادم و ۱۰۰ بهم برگردوند ...

حالا ادامه ی ماجرا تو ماشین ...

راننده : الوووووووو ! سلام حاجی خوبی ؟ آقا از بنزین چه خبر ؟ ۷۰۰ ی زدی یا نه ؟ (کمی مکث ) من که سه تا نیسانی پیدا کردم و هر دو روز در میون ۳۰ لیتر ازشون میگیرم ۱۵۰۰۰ و تا به حال ۷۰۰ ی نزدم . الان هم دارم از سمت گیلان میام ... ( اسم ده یازده تایی از شهر ها رو ردیف کرد که اصلا تو ذهنم نمونده ، ظاهرا رفته بود ایرانگردی  ) (باز هم کمی مکث ) نه بابااااااااااااااا همش با بنزین ۱۰۰ ی بود که از خواهرزاده هام گرفته بودم ...هه هه هه هه آره بابا ما اینیم حاجی ! حاجی شمال نمیای ؟ مرکبات توپه ها ! البته من سالهای قبل یه چاقو مینداختم پشت ماشین و میرفتم جاده هریس و صندوق ماشین رو پر می کردم از پرتقال مفتی و میومدم خونه ... کلی هم میخوردم تو راه  (ای باغت آباد انگوری) نه حاجی ! الان دیگه نمی صرفه ! اوضاع بنزین گرونه مفتی هم حال کنی (!) چیزی برات نمی مونه ... ولی تو بیا حتما ! من حاضرم ازت ده شب پذیرایی کنم ولی یه لیتر بنزین بهت ندم جون تو  ( یه مطلب دیگه هم بود که اینجا نمیشه گفت بیبببببببب)

خلاصه !!! از این نشست ۱۰ دقیقه ای چیزی که دستگیرمون شد این بود که امروزه دزدی هم کنی نمی صرفه ظاهرا 

ای خدا ! بنده هاتو بنگر که چه ها نمیکنن ... با یه چاقو میزنن به دل باغات مردم و ... امان از دل غافل !!!

امشب قراره => هیچکس <= بیاد خونمون ، چند دقیقه قبل بهش اس ام اس دادم که خونه هستم تا زودی بیاد ! دلم براش یه ذره شده خُب 

ضمنا ظاهرا قسمت نبود اسم من واسه مشهد در بیاد ! قربونت بشم امام رضا هر چی تو بگی 


  • ** آوا **
۱۷
دی
۸۹


دیروز مراسم سوم پسر دایی همسری بود و برای ناهار با جمیع اقوام اونجا تشریف فرما شدیم و خداییش دوستان و آشنایان با حضورشون حسابی سنگ تموم گذاشتن ... خدا رحمتش کنه 

امیدوارم خدا به خونوادش هم صبر بده تا بتونن با این قضیه کنار بیان !!! از مراسم عزا و ماتم میریم بیرون ...

دیشب یه قراره وبلاگی داشتیم و در این قرار جز من ، دو نفر دیگه از وبلاگ نویسان خوش ذوق و پیش کسوت هم حضور بهم رساندند ... مکان این قرار وبلاگی در منزل اونیکه تجربه ی وبلاگ نویسیش بیشترتره  خوش گذشت !!! یعنی اصولا در هر قرار وبلاگی ما سه تن پایه ایم و همیشه واسه هم نوشابه باز میکنیم  ...

نیاز به معرفی دارد آیا ؟؟؟ 

معرفی میکنممممممممممممم 

یسنای عزیزم  و حباب نازنینم   

هیچی دیگه از اونجا که این یسنا خانوم بسیار خوش اخلاق و مهمان دوست بودن برای شام هم ما رو نگه داشتن و بعد به اصرار( توجه فرمائید گفتم به اصرارررر ) خودش برای خواب هم موندیم خونشون و حسابی خوش گذشت ... البته من مثل خیلی از مواقع که قرار میذاریم باز سره شب خوابم برد و اونا هی منو مسخره میکردن  

امروز هم برای ظهر قرار بود من به اتفاق همسری و یاس بریم خونه ی بهترین خاله ی دنیا .دیگه چه کنیم (!)حباب و یسنا هم پر رو پر رو باهامون اومدن  آخه من نمیدونم خاله ی منه (!) چرا این دو تا خودشونو دعوت کردن اونجا  !!!

آهان امروز اونجا که بودیم این پسرخاله ی ما که شدیدا با یسنا و حباب صمیمی شده بود و جو خان بازی گرفته بودتش به من یه کلیپ از دکتر انوشه داد و گوش کردیم و کلی مستفیض شدیم ایضا ... حالا بعد اون بخش های قشنگترش رو شاید تو وب بذارم تا شما هم بی بهره نمونین ... عصر هم بابای عزیزتر از جان ما به اتفاق مادرجان و تک برادرمان سه عدد نان بربری رایانه ای (یارانه ای ! ) خریدن و سپس مادرمان در اوج *تبحر =>(همینجوری می نویسن ؟) خاص خودش اون سه عدد نان را بین یک لشکر انسان گشنه (!) تقسیم نمودند بلکه از گرسنگی به فنا نرویم 

امروز از صبح زود یاس یکسره سرفه میکرد و همچنان تا اون وقت که خونه ی خاله جون بودیم ارکست سمفونیک خاص خودش رو مینواخت و در نهایت بردیمش بیمارستان و یک عدد تزریق عضلانی بتامتازون از دست این جانب سرفه هایش را در گلو خشکاند  و در حال حاضر خسبیده است  !!! تو بیمارستان آقای حض... منو دید (!) همچین نگاه عاقل(!) اندر سفیه (!) به ما کرد . من بهش سلام کردم و اونم جواب سلاممو همچین با شک و تردید داد ... به گمونم منو بعده این همه مدت کار تو اورژانس نشناخته بود  وای بیچاره چقدر با خودش بگه این خانومه چقدررررررررررر آشنا بود  البته شاید حافظه ی اون بیشتر از من کار کنه و همون اول هم منو شناخته باشه ...

احتمالا برای فردا گزارش کارُ برم به استاد تحویل بدم (!) البته هنوز کاملش نکردم 


  • ** آوا **
۱۶
دی
۸۹


زمستان که از  راه میرسد هوا دیگر کاملا سرد میشود و برف می بارد . ما بچه ها باید لباسهای گرم بپوشیم . مادرها برای فرزندانشان شالگردن و کلاه و دستکش کاموایی می بافن تا وقتی برف آمد در حیاط برف بازی کنن .

وقتی برف می آید ما در کوچه مان آدم برفی درست میکنیم و دماغش همیشه هویجی است که مدتها در یخچال خانه مان نگهداشته ایم . زمستان سه ماه دارد ؛ دی ؛ بهمن و اسفند . هوا در دی ماه به شدت سرد است . می گویند شبهای دی ماه سوز بدی دارد .

در زمستان درختان به خواب زمستانی میروند و دیگر برگی ندارند . بعد از زمستان بهار می آید . برفها کم کم آب میشود و چشمه ها پر آب می شوند و رودها خروشان به سمت دریا می روند .

این بود انشای یک ذهن کاملا تخیلی

...........................................

اواخر بهمن ماه 86 بود که برف سنگینی بارید . یادمه همه می گفتن این برف بلای  آسمانی بود که نازل شد . اونایی که باغ مرکبات داشتن تموم بارهاشون دربو داغون شده بود و از خدا شاکی بودن که چرا باید  تو زمستان برف بیاد .

ولی کسی به خودش نهیب نزد که آیا تا به حال این همه برداشت کرده خمس و زکات پرداخت کرده یا نه ؟ حالا خمس و زکات نه ... یه جعبه از این همه بار رو که برداشت کرده ، به همسایه ی فقیرش که حتی برای شب خواستگاری دخترش میوه ای نداشت که کنار سینی چای تعارف کنه تا مجلس خواستگاری آبرومندانه برگزار بشه داده یا نه ؟

کسی به خودش نگفت چرا طمع کرد و وقتی مشتری اومده بود راضی نشد که مرکبات رو به قیمت روز بده و این به قول خودش بلا بر او نازل نشه . گاهی که فکر میکنم میبینم بارش برف اون سال بلا نبود . اون قانون زمستان بود .

بلا اینه که امروزه برای بارش باران در سردترین فصل سال باید به انتظار بشینیم تا شاید فرجی بشه و قطره اشکی از آسمون جدا شه و رو بام خونه ها بچکه (!) برکت از زندگیا رفته ...

یه زمانی مادربزرگها شب یه دیگ ابگوشت بار میذاشتن و کل فامیل جمع میشدن دور هم و گل میگفتن و گل میشنیدن و طوری به به و چه چه میکردن که انگار ران غاز مادر مرده ای که شکمش با آلوی برغان پر شده رو به دندون میکشن ...

ولی این روزها ؟؟؟ میهمانیها تعارفی شده . باید از یه هفته یا شاید هم بیشتر از آن وقت بگیری برای اینکه منزل کسی بری یا به خونه ت بیان و به اندازه یک سوم (شاید هم بیشتر) از حقوقی که برای خرج یک ماه در نظر داری رو صرف هزینه ی یه وعده ناهار و یا شام کنی که مثلا میهمانی آبرومندانه برگزار شه . خب همین سخت گیریها باعث شده که صله رحم از اون احترام و عزتش کاسته شه و انقدر زندگیا بی برکت شه .

میگن اون موقع ها فساد اخلاقی زیاد بود و زندگیا برکت نداشت ! باز اون زمان میگیم حکومت ایران پادشاهی بوده و زور اونا می چربیده و حرف ارباب - رعیتی بود ! ولی الان چی ؟ الان که پادشاهی نیست چرا این همه تو فساد غوطه وریم ؟ چرا اصلا متوجه نیستیم که باعث و بانی تموم این برکاتی که نبودشون بلاست خودمونیم ؟ داریم به سمت خشکسالی میریمُ کسی متوجه نیست ! داریم به سمت قحطی میریم باز هم کسی متوجه نیست !

خدایا فقط دو ماه دیگه از زمستون مونده ... الان مردم میگن گاز و نفت گرون شده و همون بهتر که برف نیاد (!) ولی کسی حواسش نیست که تو فصل بهار زمین های کشاورز بی آب می مونن و اونوقته که برای یه ساعت اب بستن به زمیناشون واسه هم داس و چماق بلند کنن .

تو خودت داناترینی ! هر چی به صلاحه همون کار رو انجام بده .


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۶ دی ۸۹ ، ۰۹:۵۰
  • ** آوا **
۱۵
دی
۸۹


نمیدونم چه مشکلی باعث میشه که بعضی افراد طوری از زندگی خسته بشن که این بلا رو به سر خودشون بیارن !!! متاسفانه تو شغلی هستم که بارها و بارها از این دسته آسیبها رو دیدم ولی خداییش تا امروز این مدلشو ندیده بودم !!! دیروز مراسم خاکسپاری همون جوونی بود که تو دو پست قبل ازش نوشته بودم ! خیلی شلوغ بود ... و خیلی دلگیر !!! کلا وقتی تو چنین مراسم هایی شرکت میکنم تا چند وقت فکری میشم و هی خودم رو تو قالب افراد خونواده ش میذارم و اشکم راه میفته باهاشون شدیدا همدردی میکنم ولی بعد وقتی میبینم جای اونها نیستم صد هزار بار خدارو شکر میکنم ... هر چند یه ضرب المثلی هست که میگه " یک بار جستی ملخک دوبار جستی ملخک ... " میدونم که مرگ حقه و در نهایت همه یه روزی میریم ولی میترسم از اون روزی که من جز آخریا باشم و شاهد مرگ یک به یک عزیزانم باشم . اصلا نمیخوام بهش حتی فکر کنم !

چند وقت پیشا بود که تو خلوت خودم وقتی تنها میشدم انقدر برای خودم فکر میکردم که داشتم به حد جنون میرسیدم . تو تنهایی اونیکه خیلی برام عزیز بود رو تصور میکردم که به نوعی فوت شده و اونوقت براش اشک میریختم و حتی مراسم خاکسپاری و سوم و هفتم و... هم براش تو ذهنم می گرفتم و یهویی به خودم میومدم که این چه فکریه که ذهنمو درگیر کرده . میدونم از نشونه های افسردگی بودش ولی خب سعی کردم دیگه زیاد بهش فکر نکنم ! هر چند زیاد موفق نشدم 

پریشب مهدی (برادر همسری ) بعده مدتها اومد خونمون !!! فکر میکردم دیگه اومدنش برام مهم نیست ولی وقتی نشستیم و با هم کلی از درس و سختیه پروژه ها و تحقیقات و ترجمه ها حرف زدیم باز حس کردم همونقدر بهش علاقه دارم که قبل از این همه ماجرا داشتم ... حس خوبی بود . امیدوارم باز نره تهران و همون روش قبلی رو باز شروع کنه .

پریروز که داشتیم میرفتیم خونه ی دایی اینا (دایی همسری) همسری تو راه بهم گفت : میخوام یه چیزی بهت بگم !! من فکر کردم لابد میخواد در مورد مرگ پسر داییش چیزی بگه ... گفتم خب بگو .

گفت : اونجا که رفتیم مامانمو که دیدی بهش بی محلی نکن ! اونم همون فکریو داره که تو داری . فکر میکنه اگه بیاد سمتت تو بهش بی محلی میکنی !!! یه پوزخندی زدم که از رو درد بود ! درد اینکه من هیچ وقت بهشون کم محلی ندادم تا الان بخواد بترسه . نخواستم همسری رو ناراحت کنم ولی چیزی هم نگفتم . زد رو پام و گفت باشه ؟ بازم یه لبخند زدم ( آخه قربونت برم من آدم بی ادبی نیستم که تو بخوای بترسی از اینکه به مادرت بی توجهی کنم اونم الان که برادرزاده ش فوت کرده و عزاداره ) گفت : الهی دو قبضه قربونت شم . مرسی

از این حرفش دیگه حسابی خندم گرفته بود و یاس از پشت لپ باباش رو کشید و ظاهرا بچه هم خوشحال بود که باباش همچین چیزی رو از من خواسته ... حالا بماند که وقتی ما رفتیم جلو تا مثلا به مادرشوهرمون کم محلی ندیم اون چطور برخورد کرد . فقط وقتی همسری از من پرسید برخوردش چطور بود بهش گفتم : واقعا حس میکنی مادرت تمایل داره با من باز هم برخوردی داشته باشه ؟؟؟

نمیخوام وارد جزییاتش شم ! فقط خواستم بگم که باز من پا پیش گذاشتم اون هم فقط و فقط و فقط بخاطر همسرم که از همه برام عزیزتره و دوست ندارم از من دلخور باشه . اصلا هم از اینکه من این کار رو کردم حس بدی ندارم و حس نمیکنم غروری ازم خُرد شده باشه !


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۵ دی ۸۹ ، ۱۰:۲۸
  • ** آوا **
۱۴
دی
۸۹


بازگشت همه به سوی اوست

خدایا ثمر ۲۷ سال زحمت مادر این بود ؟!

از تو که گله ای نیست ! تو بزرگی ، خیلی بزرگ !!! ولی قربونت بشم من ، چرا آدمها انقدر کم ظرفیت خلق شدن ؟ قربون مهربونیت بشم بنده ی گناهکار تو که صبر حضرت ایوب رو نداره ! خب معلومه که وقتی کم میاره کفر می گه ... چه توقعی ازش داری ؟!

خیلی زجر آوره دیدن پسر ارشدش که غرق خونه ، اونم به این شکل ! نمیدونم ! درسته خودش کرد ولی تو بزرگی کن و از گناهش بگذر .

برای آمرزش و آرامش روحش دعا کنین

 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۴ دی ۸۹ ، ۰۱:۱۹
  • ** آوا **
۱۲
دی
۸۹
 

یکی از اقوام در شرایط جسمی خیلی بدی قرار داره و داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه

تو رو خدا براش دعا کنین



  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۲ دی ۸۹ ، ۲۲:۵۶
  • ** آوا **
۱۰
دی
۸۹


دیروز عصر قرار بود این همسری ما به اتفاق همکارش و پسرداییم برن واسه شکار و از اونجا که همیشه یاس مسئول حمل گوشی موبایل همسری ماست این عالیجناب گوشیو خونه جا گذاشت و مثل خیلی وقتهای دیگه بدونه گوشی راهیه سیر و سیاحت شد ... غروبی باهام تماس گرفت که من گوشیو جا گذاشتم و اگه خواستی خاموشش کن تا کسی مزاحم اوقات شریفت نشه و ...  خلاصه !!!

قرار بود همسری تا حدودای ۱۰:۳۰ تا ۱۱ شب برگرده خونه و من تا اونموقع کاملا بی خیال بودم و هیچ نگرانی نداشتم ولی وقتی ساعت ۱۲ شد و نیومد کم کم وهم برم داشت و ترسیدم ... شماره ی پسرداییم رو نداشتم و روم نمیشد به همکارش زنگ بزنمو ببینم کجا هستن ؟! ترسیدم بگن این خانومش شکاکه و از این دسته تفکرات ...

تا ساعت ۲:۱۵ منتظر موندم و دیدم نه بابا خبری از همسری نیست ! دیگه تهه نگرانی بودم و با گوشیه دختر داییم تماس گرفتم و بنده خدارو از خواب بیدار کردم و خلاصه بهم گفت که همسری ما چند دقیقه ای میشه که از خونه شون حرکت کرده سوی منزل ...

گوشیو که قطع کردم رفتم پنجره رو کمی باز کردم تا وقتی همسری میاد من زودتر متوجه شم و حتی به اندازه ی کمتر از یک دقیقه زودتر از نگرانی در بیام ( حالا اشکمم راه افتاده و هزار جور فکر ناجور تو سرمه ...) یک دفعه دیدم از فاصله ای حدودا شاید ۵۰ - ۶۰ متر صدای داد و بیداد میاد و مشخصه که درگیری شده و صدای عربده کشی میومد و مشخص بود یکیو دارن میزنن و صداهای وحشتناکی ازش در میومد ... ۵ دقیقه ای گوشام کاملا تیــــــز شده بود و وقتی دقت کردم دیدم صدا از سمتی میاد که ما هر وقت می خوایم بیایم خونه از اون کوچه عبور میکنیم ... خواستم به همسری بزنگم که از اون مسیر نیاد که دیدم ای داده بیداد گوشی که دست خودمه  باز هم گوش میدادم و صدا هی بدتر و فجیع تر میشد ... دیگه ترسیدم که نکنه قضیه قتل و این چیزا باشه و بدون اینکه به عواقبش فکر کنم شماره ی ۱۱۰ رو گرفتم و خواستم که گزارش بدم که بیان یه دور گشتی بزنن و برن ... تا یارو تلفن رو جواب داد ازم پرسید آدرس رو میگی کجای ... هستش ؟ من مونده بودم که این یارو علم غیب داره که فهمیده من از کجا تماس گرفتم ؟! گفتم بهتون گزارش دادن ؟ گفت آره ! ولی آدرس نداریم ... خیابون کشاورزه ؟ گفتم به نظرم که تو کارگر باید باشه صدا به خونمون نزدیکه ولی من تنهام نمی تونم برم ببینم از کجاست ... تشکر کرد و گوشیو قطع کردم . باز هم نگرانی همسری اومد سراغم ... یاس هم از نگرانیه من بیدار شده بود و دیگه نخوابیده بود و هی می پرسید بابایی کی میاد ؟!

دیگه صدای اون افراد نیومد و من همش خدا خدا میکردم کسی آسیب جدی ندیده باشه ... خلاصه بعده کلی انتظار همسری رسید خونه و من هم خیالم راحت شد  ازش پرسیدم تو مسیر چیز غیرطبیعی ندید ؟ گفت نه ! ولی ماشین پلیس رو دید که داشتن گشت میزدن ...

نمیدونم قضیه ی دیشب چی بود ولی حس خیلی بدی بهش داشتم . امیدوارم قضیه خیلی جدی نبوده باشه . به همسری گفتم ۱۱۰تماس گرفتم ! راستش می ترسیدم بگه چرا این کارو کردی ... ولی خوشبختانه عاقل تر از این حرفاست که از این فکرای نافرم داشته باشه

امروز هم آزمون داشتم و ظهر پیش جیگیلیه خاله بودیم و غروب برگشتیم خونه ... تو راهه برگشت یه تصادف بد دیدیم و دو تا آمبولانس هم اونجا بودن و بعد چند دقیقه یکیشون داشت میرفت سمت بیمارستان . حالا فردا که برم بیمارستان مشخص میشه دیشب چی شده بود و جراحتهای احتمالی تا چه حد خطرناک بوده  

همین دیگه !!! شبتون خوش 


  • ** آوا **
۰۸
دی
۸۹


تو پمپ بنزین مشغول تخلیه ی آخرین قطرات بنزین ۱۰۰ تومنی هستیم و فریادی خاموش از اعماق درون که ای داد بیداد از فردا باید ۴۰۰ تومنی بزنیم و چند روز بعد هم ۷۰۰ را افتتاح کنیم ... همینطور مشغول چشم چرانی در جایگاه هستم که ناگهان در قسمت خروجی با پلاگاردی با این مضمون مواجه میشم ...

تحقق دولت الکترونیک با اجرای قانون هدفمند کردن یارانه ها 

کلا هنگولیدم و هیچ برداشت مثبت و حتی منفی از این جمله که نمیدونم فعل و فاعل و احیانا مفعولش چی هست نمیتونم داشته باشم  ... حتی تصورش هم زیباست  

فکر کن ! تو حیاط خونتون چاه آب بزنین و از اونجا که قراره یارانه ها هدفمند بشن و نمیتونی پمپ آب وصل کنی ( چون قراره در مصرف برق هم لطف کنی) مشغول کشیدن آب با دلوی متصل به ریسمان از درون چاه کذایی هستی که ناگهان می بینی ای داده بیداد !!! برنجی که روی هیمه گذاشتی ته دیگ بسته ! دلو را بی خیال میشوی و بدو بدو میروی سراغ کله* و با زغال گیر آتشش را کم میکنی تا ته دیگت بیشتر از انچه هست نشود ...

صدای شیهه اسب می آید و تصمیم میگیری باز هم بروی و با دلو آی بکشی و چقدر یادآوری ان برایت لذت بخش است ... دستان پینه بسته ات راه نگاه میکنی و باز می کشی و می کشی و میکشی ... حالا فرقی نمیکند ! چه ریسمان را و چه آه درون را ...

برای اسب که اصولا حیوان نجیبی است آب می بری و دستی از روی محبت بر پهلویش میکشی و می گویی بنوش حیوان که امروز بعد از ظهر باید بریم تا دانشگاه و راه بسی ناهموار و طولانیست ... و اسب سری از روی خرسندی تکان می دهد و در درونش از این همه آبی که به او داده ای قدردانی میکند ! بیچاره اسب که نجیبش می خوانند !

در حال نوازش اسب چشم چرانی میکنی و نگاهت به پشت دستت میخورد که از آتش تنور دیگر نیاز نیست که موهایش را با ژیلت یا کرم برچینی (این یعنی بهینه سازی یارانه ها ) ... آخ ! یادت می اید که هنوز خمیر نان را آماده نکرده ای ... سری تکان می دهی و با خود میگویی نان برای امشب کافیست ! فردا زمان بهتری برای پخت نان است و تو در این زمانه برای خودت یه پا نانوا شده ای 

صدای مادر می آید ! دختر جان بخاری هیزمی خاموش شد چه غلطی میکنی ؟؟؟ می دوی و تبر را از روی کنده جدا میکنی و تکه هیزمی که از باغ و بولاغ دزدیده ای را بر رویش میگذاری و با یک ضربه از وسط دو شقه اش میکنی و چند باری تکرار میکنی ... هیزم ها را به آغوش جان میکشی و به درون میروی و اتش بخاری را زیاد میکنی ... آبگوشت بر روی بخاری غل غل می جوشد ... دلت لک زده برای مرغ سرخ شده و کتلت ...

از بس که غذاهای جوشیدنی خورده ای خودجوش شده ای ... سیب زمینی سرخ شده دیگر گیر نمی آید !!! یک رویاست  مجدد مادر میگوید دختر پیت روغن را روی اتش بگذار تا آب گرم شود و بعده مدتها امروز بلکه بتونیم سر و تن خود را بشوییم ...  

بعد از ظهر تمیز و مرتب راهی دانشگاه میشوی ! با لباسهایی که بوی دود و اتش گرفته و سوار بر حیوان نجیبی که تند و تیزپا می تازد تا تو به کلاس عملی فیزیولوژی خود برسی ...

تصورش هم زیباست ! نه ؟؟؟

ما که گاز داریم ! ولی دلم به حال آن خانواده هایی می سوزد که فقط ماهی دو کپسول ۱۱ کیلویی سهمیه گاز برای پخت و پز دارند ... این درد است ! در زمانی که همه در حال پیشرفت هستند برگشتیم به دورانی که لوله کشی و جاده معنایی نداشت ... زمانیکه با روغن حیوانی چراغ روشن میکردند ... میگویی نه ؟ بشین و تماشا کن !

* کله = آتشی که در گوشه ای از فضای باز درست میکنند و با سه عدد سنگ پایه ای می سازند تا بر رویش دیگ بگذارند تا غذا بپزد  

مکتوب شده در چهارشنبه ۸ دی۱۳۸۹ساعت 22:41 
  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۸ دی ۸۹ ، ۲۲:۴۱
  • ** آوا **
۰۶
دی
۸۹


امروز بخش خیلی شلوغ بود و حسابی خسته شدیم ( هممون ...)

چند وقته چیزی واسه نوشتن ندارم !!!

دیروز رفتم ۸ جلد کتاب زبان خریدم واسه ارشد  فعلا که خرج میکنم ، کیه که حالا اینارو بخونه  

دیگه چیزی واسه گفتن ندارم 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۶ دی ۸۹ ، ۱۴:۵۳
  • ** آوا **
۰۳
دی
۸۹


دیشب باران می بارید و من برای سرکشی رفتم به خانه خودمان و دیدم که سقف چکه میکند و پسرم در حالیکه خیرات نثار گور بنده میکرد (البته منظورم فحش و ناسزاست) با خود میگفت : " گور پدرت ! می مردی پشت بام را ایزوگام کنی و بعد بمیری ؟! "

ناراحت شدم و برگشتم سر قبر خودم ! همین که داخل آن خوابیدم دیدم که سقف قبر من هم چکه میکند ! من هم در جواب پسرم (البته با کمی تاخیر) گفتم : " گور پدر خودت ! تو نمی توانستی این قبر بی صاحب من را سیمان کنی تا چکه نکند ؟! "

وقتی که از خواب بیدار شدم حس کردم سرما خورده ام ، دو سه تا کفن دیگر هم قرض گرفتم و پیچیدم دور خودم اما افاقه نکرد ! مثل کوپک (همان اصغر کوپک) می لرزیدم . ای کاش بهار دوباره بیاید . هاااااپچه!

واقعا که دنیای عجیبی است . امروز به مناسبت اولین سالگرد مرگم ، بچه هایم ختم گرفته بودند و گریه و زاری میکردند اما اینجا به مناسبت اولین سالگرد تولدم جشن گرفتند و خیلی هم خوش گذشت . یک کفن ضد آب (!) هم کادو گرفتم تا از خیس شدن در امان بمانم .

راستی صادق هدایت هم به باشگاه صدتایی ها پیوست . اینجا هر کسی که از صد سالگی مرگ یا تولدش میگذره ، عضو باشگاه صدتایی ها می شود .


هفته ی اول :

شنبه : امروز از طریق روزنامه فهمیدم که همسر عزیزتر از جانم هم مرده (!) گوش زنم کر ! خیلی خوشحال شدم چون از تنهایی درآمدم .

یکشنبه : امروز مراسم خاکسپاری همسرم به طرز آبرومندانه ای برگزار شد و حالا من و همسرم با هم همسایه ایم .

دوشنبه : امروز با یک دسته گل سرخ به دیدن همسرم رفتم . بقیه اموات دوست و آشنا هر کدام با گل و شیرینی برای عرض خیر مقدم آمده بودند .

سه شنبه : من و همسر نازنینم روزگار خوشی را میگذرانیم . به همسرم قول دادم که امشب شام برویم رستوران اموات .

چهارشنبه : امروز غرغر میکرد که فلان خانوم مرحومه ، فلان سرویس طلا را بسته و فلانی انگشتر یاقوت دستش کرده ... من بدبخت را بگو که فکر می کردم این طرف ها از این خبرها نیست .

پنجشنبه : دعوای من و همسرم امروز بالا گرفت ، علی الخصوص وقتی فرزندمان سر قبر ما آمده بود و برایمان چند شاخه گل آورده بود ، همسرم پایش را در یک کفش کرده بود که " تمام گلها مال من است".

جمعه : امروز با همسرم نشستیم و حسابی فکر کردیم . به این نتیجه رسیدیم که ما با هم تفاهم نداریم (آن دنیا داشتیم ها !!!) البته حالا توی خیابان های قبرستان در به در دنبال دفتر طلاق می گردیم .


هفته ی دوم :

شنبه : امروز بالاخره در منزل جدید مستقر شدم . بعد از کلی دوندگی و سئوال و جواب بالاخره حکم سکونت را گرفتم .

یکشنبه : امروز چند نفر داشتند تلویزیون نگاه میکردند . گفتم : " آگهی بازرگانی هم دارد ؟" . گفتند :" این که گفتی ، چیست ؟ "

گفتم : " خوش به حالتان که نمی فهمید ! "

دوشنبه : امروز ناصر را دیدم . رفتم یقه اش را گرفتم و گفتم : " نامرد آن یک میلیون ما را خوردی و آمدی اینجا ؟ " . پرتم کرد آن طرف و شروع کرد به انگلیسی صحبت کردن ، فهمیدم که خیط کاشتم .

سه شنبه : امروز مامور تلفن آمد سیم را وصل کرد و گفت " دفتر تلفن و گوشی را بعدا برایت می آورم " . خب حتما حق السبیل هم می خواهد . ظاهرا در این دنیا هم این جور چیزها مرسوم است .

چهارشنبه : امروز داشتیم گل کوچیک بازی می کردیم که توپ رفت توی اتاق یکی از همسایه ها . آمد بیرون و با عصبانیت توپ را شوت کرد و توپ آنقدر رفت که گم شد . یکی از بچه پرسید : " اسم شما چیشت ؟ " گفت : " زمانی بهم می گفتند مارادونا !!! "

پنجشنبه : چیزی که میخواهم بگویم  س.ان س.ووور می شود . پس نمی گویم ...

جمعه : مسابقات مقدماتی جام جهانی مردگان برگزار شد ، افتضاح شد . ایران باید با تیم دهم جهان مسابقه بدهد ...


  • ** آوا **
۰۳
دی
۸۹
بگذار در آتش لیلیَکان بسوزند این مجنونَکان

که دیگر نه لیلی لیلی است و نه مجنون !!!

سرزمین عشق را آتش زدند به غمزه ی نگاه هیز مجانین

و دیگر رد پای لیلی قصه ها در این گذر نیست که نیست ...


  • ** آوا **
۲۹
آذر
۸۹


هنوز از فکر قبلی بیرون نیومدیم که بازم میگن یه مسمومیت با دارو آوردن ... سریع خودمون رو میرسونیم اتاق مسمومیت ... بچه ها مشغولن ! یه جوون حدودا ۲۵ سال با یه دختر خیلی جوون و یه پسر دیگه که اونم تقریبا تو همون سن و ساله و یه مرد جا افتاده تر ...

همش از پسر میپرسن اسم دارو چی بوده ، و اون هم هیچی نمیگه ... ظاهرا قرص خورده ... ۲۰ تا و حدودا یک ساعت و نیم قبل ! ولی اسمشو نمیگه ! کاملا مشخصه مخصوصا اسم قرص ها رو بروز نمیده . دخترک اشک میریزه و از ترس تموم تنش میلرزه . ظاهرا خیلی دوسش داره و پسر هم فقط دست دختر رو به دستش گرفته و رها نمیکنه که نکنه یه وقت ترکش کنه . مثل اینکه عاشقه !

کم کم دو رو بریهاش میان . پدر ، عمو ، مادر ، خواهر و ... چند نفری میشن و کمی تو بخش سرو صدا راه میندازن که هدنرس با درایت خودش اونارو کمی آروم میکنه ... وقتی پدر بالای سرش حاضر میشه اولین حرفش اینه " تو دلت به حال من نسوخت ؟" و در جواب پسر با گریه میگه " نه ! کی دلش به حال من سوخت " و بعد صدای گریه بلندتر میشه . باز هم دختر رو صدا میکنه که دستاتو بده به من ( دختر از خجالت کمی دورتر ایستاده بود ) تا وقتی اونا تو اتاقن جلوتر نمیاد ولی وقتی پسر همه رو بیرون میکنه بهش نزدیک تر میشه و حالا کاملا چهره به چهره کناره تخت پسر نشسته و خیلی اروم اشک میریزه و داره التماسش میکنه که تو رو خدا بگو چی خوردی ...

اینبار من جلو میرم و میگم آقای فلانی... جوابم رو میده

- دارو رو از داروخونه تهیه کردی ؟

* (سرشو به علامت آره تکون میده )

- خب! گفتی چه قرصی بهت بدن ؟

* سکوت

- چند تا خوردی ؟

* ۲۰ تا

- کی ؟

* دو ساعت قبل

- اسمشو نمیگی ؟

* سکوت

یه مرد جوونی میاد و پسر اونو ندیده وقتی صداشو میشنوه میگه سلام داداش فرشید ... فرشید سریعا میره سمتش . میخواد ازش بپرسه ...

- داداش چه قرصی خوردی ؟ بگو تا بدونن باید چکار کنن ...

* کاربامازپین ...

به همین راحتی اسمشو میگه .

و باقیه اقدامات ! شکر خدا این مورد خیلی سریع به حالت استیبل در میاد و به بخش تحت نظر انتقا داده میشه .

پدر خطاب به یکی از دخترای دانشجو ...

* ببخشین شما هم جای دختره خودم ! یعنی یه دختر چقدر میتونه تو زندگی یه پسر تاثیر داشته باشه که برا خاطرش دست به این کار بزنه ؟

نمیدونم چه فاصله ای و چقدر فاصله بین تفکرات پدر و پسر وجود داره ولی هر چی هست انقدر هست که تو این ولوشوی جامعه طرف با ادعای عاشقی دست به این حماقت بزنه .

اشتباه از خودش بود ! اگه از اول با دختر صادق بود شاید هیچوقت این اتفاق نمیفتاد .

دورانی بود که قرص برنج مد شده بود . درست مثل لی شسته ها ... یعنی هر کی دنبال مد بود یه فقره خودکشی با قرص برنج هم حتما تجربه میکرد که خیلی هم راحت جواب میداد . ولی ظاهرا این روزها کاربامازپین مد شده . نمیدونم !!! علت چی میتونه باشه ؟ یعنی این قرص چه ویژگی برتری داره که این روزها انتخاب اول تمام کسایی هست که میخوان خودشون رو از دست بقیه و یا شاید بقیه رو از دست خودشون خلاص کنن ؟




  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۹ آذر ۸۹ ، ۱۷:۲۲
  • ** آوا **
۲۶
آذر
۸۹


حالم از این مرتیکه ی ... (هر چی فحش بلدین بذارین تو نقطه چین ها) فلانُ فلانُ فلان بهم میخوره !

خدایا به مردم این مملکت سخت نگیر ! نمیدونم شده گاهی حس کنین نسبت به زندگی یه نفر مسئولین یا نه ؟! یه مدته همش حس میکنم تو جواب سئوال احتمالی یاس که مطمئنا تا چند وقت دیگه از من یا باباش میپرسه چرا منو به دنیا آوردین باید چه جوابی بدم که حداقل برای اون قانع کننده باشه !!!

میترسم ! مادر که شده باشین میفهمین چقدر سخته ندونی عاقبت بچه ت چی میشه ؟! درسته که هیچ وقت نمیشه پیش بینی کرد ولی وقتی وحشت از اتفاقی باشه اونوقت ترس از پیش بینی های مختلف تموم فکر و ذهنت رو درگیر میکنه و یه جورایی تلخی زندگی خودشو اساسی نشون میده ... از آینده ی یاس و تموم بچه های دیگه می ترسم ... نمیدونم !!! می ترسم نسل سوخته ایها باز هم تکرار شن ... میگن تاریخ تکرارناپذیره ... پس چرا این روزها تکرار مکررات داریم ؟

نمیخواستم هیچوقت خارج از روزمرگیهام بنویسم ولی دهن آدم رو باز میکنن به زورررررررررر ... خدایا خودت رحم کن !

اینا دارن با پنبه سر میبرن !

این وبلاگ شخصیه و دنیای خصوصیه خودمه ! نظراتون محترم ! خواهشا به کسی اینجا توهین نشه ... اگه خوشتون نمیاد نخونین ! فکر کنم این بهترین راهه ... من همینم !!!   

مکتوب شده در یکشنبه ۲۸ آذر۱۳۸۹ساعت 20:54 به قلم ღ..آوا..ღ | آرشیو همراهان

 

 این نوشته رو از وبلاگی کپی کردم و به نظرم قشنگ اومد 

عاشق شدن مثل دست زدن به آتیش می مونه . پس سعی کن تا وقتی که جراتشُ پیدا نکردی هیچ وقت بهش دست نزنی اما اگه بهش دست زدی سعی کن طاقتش رو داشته باشی که تو دستهات نگهش داری !!!

 

  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۶ آذر ۸۹ ، ۲۳:۴۶
  • ** آوا **
۲۲
آذر
۸۹


امروز اولین روز کار تو اورژانس بود ... اولین روز از نظر کاری خیلی خوب بود ولی روحی حسابی ریختم به هم  در کل نمیدونم چرا از افغانی جماعت دل خوشی ندارم ! یعنی حس میکنم اگه تعدادشون زیاد باشه خیلی خطرناکن

ولی امروز یه کارگر افغانیُ آورده بودن که دستش تو دستگاه گچگیری رفته بود و دو تا انگشتاش از بند سوم آمپوته شده بود و شست دستش هم کاملا قطع شده بود و فقط به ماهیچه و پوستش بند بود  وای بنده خدا مثل یه بچه گریه میکرد و میگفت تو رو خدا نذارین اینم قطع شه ...

 یه مورد مسمومیت با دیازپام هم داشتیم که خدارو شکر به موقع آورده بودنش و سریع شستشوی معده دادنش ...

یه مرد مسن هم احیای تنفسی شد  خدارو شکر اون هم برگشت !

درسته که خوبه ما بتونیم تموم کیس های درمانیُ عملا ببینیم ولی  آرزومه کسی راهش به بیمارستان کشیده نشه   مخصوصا تو شهر خودم 

پریروز تماس گرفتن که برم چالوس واسه تحویل بسته ی آموزشیم و امروز غروب قراره که بریم و برای امشب هم قراره بریم خونه ی جیگیلیه خاله ... وای امشب حسابی بوسمالیش میکنم ، البته با بودن یاس کمی غیره ممکنه ولی من میتوووووووووونم 

 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۲ آذر ۸۹ ، ۱۳:۳۳
  • ** آوا **
۲۱
آذر
۸۹


نمیدونم چرا یاده اون زمونها افتادم !!!

یادمه وقتی بچه بودیم چیزی حول و حوش (امیدوارم درست باشه ) ۵ سال ... اونموقع تو خونمون حموم نداشتیم و هر جمعه صبح به اتفاق باباجون و مامان و آبجی بزرگترم و داداشم صبح کله سحر راهیه حموم نمره میشدیم ... حموم کاس آقا میگفتن اونموقع ها ... صبح می لرزیدیم !!! هم از سرما و هم از بی خوابی ولی چاره ای جز اطاعت امر نداشتیم ... بابام داداشمو رو دوشش می نشوند و منم دست آبجیمو میگرفتم و بلند بلند شعر میخوندیم تا زودتر برسیم ...

ما دو تا دختر خاله !

میرویم خونه ی خاله ...

و مامان هم یه ساک بزرگ مملو از لباس و حوله کاسه حموم و صابون و شامپو و دیگر متعلقات  در دست پشت سرمون ...

شست و شوی بچه ها به گردن مامان بود و به ترتیب سن ما رو میشست و بعد می نشوند رو سکوی رختکن و نفری یه لقمه نون و پنیر و کمی پرتقال و سیب بهمون میداد تا غش نکنیم ...

دوباره برمیگشتیم ولی اینبار دیگه خیابونا شلوغ بود و نمیشد بلند شعر خوند ... با لپ های قرمز و تپل  و لباسهای تمیز ...

چند وقت قبل گفتم که موهای یاس رو کوتاه کنم تا حموم بردنش راحت تر باشه ولی هر کاری کردم راضی نشد که نشد !!!

الانم که یاده این موضوع افتادم دلیلش همین بود ... هر وقت بابام تصمیم داشت تا صفایی به صورتش بده یهویی تصمیم میگرفت که موهای من و ابجیمو هم از ته تیغ بزنه ... البته این خاص تابستوناش بود  منم که همیشه موهامو دو گوشی می بستم و از وسط فرق باز میکردم و همیشه آفتاب میخورد وسط همون فرق و وقتی بابام تیغ رو به سرم میکشید درست از وسط سرم یه خط تیره نمایان میشد  

این چه کاری بود که بابام میکرد ؟

بعد به من میگه تو وقتی بچه بودی میگفتی تو رو محسن صدا بزنیم و دوست داشتی پسر بودی ... خب با این ظاهر مردم فریبی که واسه من درست میکردی حق داشتم جونه خودم  ... نداشتم ؟

یاده بچگیام افتادم ... همسایه هامون !!!

پسرای کوچمون که چقدر هوای منو داشتن ... حامد ، رضا و آرش

یادمه یه بار حامد رو هل دادم و انداختمش ! وقتی بلند شد انگشتشو به عنوان تهدید جلو صورتم تکون میداد که بالاخره یه روز به حسابت میرسم ... دیگه همدیگرو ندیدیم تا وقتی من ازدواج کردم ... اونموقع بود که از تهه دل به آرزوی دوران کودکیش خندیدم  یادش بخیر ...


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۱ آذر ۸۹ ، ۲۲:۵۷
  • ** آوا **
۲۰
آذر
۸۹


این دو روز گذشته همش اینور و اونور بودیم (طبق معمول) چهارشنبه برای ناهار خونه ی مامان اینا بودیم ، حباب هم اونجا بود ! اومده بود واسه عصب کشی دندونش  بعد از ظهر نذاشتم بره خونه ... گفتم بمون با هم فردا میریم  اونم موند ولی اون شب بنده خدا اصلا نتونست بخوابه .

روز پنجشنبه امتحان پست سی سی یو داشتیم ! رویهم رفته بد نبود و به هر شکل اون بخش تموم شد ! بخش خوبی بود  ... عصر همون روز به اتفاق حباب رفتیم خونشون و شام و فردا ناهار اونجا بودیم ...

عصرش هر دوتا آبجیام اومدن اونجا و همدیگرو دیدیممممم . جیگیلی خاله هم اومده بود . وای که این بچه چقدر نازه  برای شبش یسنا اینا نذری داشتن واسه مسجد (آش رشته) و ما هم رفتیم خونشون تا بعده شام بریم مسجد و آش رو تقسیم کنیم بین عزادارها... انشالله که خدا قبول کنه و روح دایی جون ما هم از این خیرات بهره ای ببره  دیگه دیشب آخره شب بود که برگشتیم خونه ...

وااااااااااااااااااااااای پنجشنبه آقای دهقانی از تهران باهام تماس گرفت و ده دقیقه ای مشاوره داد ... خیلی با حوصله به حرفام گوش میداد و خودشم جالب راهنمایی میکرد . من میگفتم بسته ها هنوز به دستم نرسیده اون میگفت بسته رو میخوای چیکار بشین کتاب رو بخون  بعدش هم گفتم زبان خیلی سخته میگه مگه تو بچه اول ابتدایی هستی که میگی سخته ؟ ۵ روز اول سخته بعد راحت میشه  خلاصه کلی خجالت کشیدمممممممممم 

این روزها زیاد اعصاب درست و حسابی ندارم و همش نگران و دلواپسمممممممم  همسری منم تابلوئه ازم دلخوره ! ولی خب چیکار کنم وقتی نمیتونم ؟! این بخشش کاملا سربسته بود خواهشا فضولی نفرمایین  و دیگه اینکه امیدوارم خدا این همسری رو واسه ما نگه داره که بدون اون میمیرم 

ایام سوگواری رو هم به همه دوستداران اهل بیت (ع) تسلیت میگم .


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۰ آذر ۸۹ ، ۰۸:۴۷
  • ** آوا **
۱۵
آذر
۸۹


دیروز تو کارورزی بودم که بهم اسمس رسید که یکی از اقوام دور فوت شد و متن اسمس طوری بود که من نفهمیدم منظور طرف که اسمس داده چی بوده ... با همسری تماس گرفتم و بهش گفتم چه اسمسی داشتم ! گفت واااااااااااااای فلانی فوت کرد ... یعنی دوزاری انقده صاف تو عمرم ندیده بودم  انشالله که خدا رحمتش کنه 

بعد همسری و یاس اومدن مرکز شهر و رفتیم شارژ ای دی اس ال رو پرداخت کردیم و اقایی هم یه کار کوچیک داشت که انجام داد و بعد رفتیم سمت خونه... همسایمون تازه از مکه برگشته بوده و دیشب ولیمه داده و کله کوچه رو یه جورایی اشغال کرده بودن ولی خب یه شبه دیگه ! باید صبور بود  تازه لباسهامو عوض کردم که دیدم باباجون تماس گرفت که حال مامانت خوب نیست بیا اینجا ... دوباره لباس پوشیدیمو رفتیم و دیدم کمی ناخوشه ولی خب ترسیدم و گفتم حتما باید بریم بیمارستان ( از وقتی اون بلا سر زن عمو لیلا اومده همش می ترسم ) دیگه یاس و همسری موندن اونجا و من و باباجون و مامان رفتیم بیمارستان که خداروشکر مشکلی نداشت ... اه اه اه ! چقدر از این دخترای گنده دماغ بدم میاد ! دختره تا ترم قبل دانشجوی دانشکده خودمون بود و مطمئنم منو شناخت ولی خودشو زد به اون راه  ... حیف فرشته ت... نبود ؟ حداقل منو وقتی دید بنده خدا تحویلمون گرفت !!!  

راستییییییییییییی دیشب هم تونستم برنامه ی اکادمی موسیقی گوگوش رو ببینم و سرووووووووووووووش برنده شد !!! خیلی خوشم اومد . یعنی کلا کیف کردم و منتظرم تا به یسنا خبرشو بدم تا ببینم کی بود که می گفت سرش به درده چاقو تیز کردن می خوره  

الان هم مامان اومد اینجا و با همسری رفتن خونه ی خاله جون تا واسم سبزی بچینه  ولی خب خودم نشد که برم ... بنده خدا مادر ما هم اسیره از دستمون ! انشالله خدا به تموم مادرا سلامتی عطا بنماید  انشالله


داشتم وبلاگ => بهاره رهنما <= رو می خوندم و نوشته ای که در مورد اعدام شهلا نوشته بود ... حالم به شدت گرفته شد! زیاد در جریان ماجرای این اتفاق نیستم ولی انقدر میدونم که همسر ناصر محمدخانی بی گناه کشته شد . بی گناهه بی گناه ! حالا قاتل هر کی میخواسته باشه فرقی نداره ! اون زن هیچ گناهی نداشته و شاید وقتی خونواده ش به همین موضوع فکر میکنن نشد که تصمیم به عفو بگیرن ...

واقعا به کدامین گناه ؟  یادمه چند سال قبل یه جوونی که مثلا عاشق دختری شده بود و باهاش ازدواج کرده بود تو دانشگاه به دختر دیگه ای علاقه پیدا میکنه و برای اینکه بتونه به اون برسه همسر خودشو میکشه ! اونم با چه وضعی  در حالیکه همسرش داشته براش بلوز زمستونی می بافته با کابل خفه ش میکنه و بعد هم مثلا میاد صحنه رو طوری دستکاری کنه که تجاوز نشونش بده ... چند سال طول میکشه تا رای قصاص داده بشه ! میخواستن به بهونه ی داشتن مشکل اعصاب و روان تبرئه ش کنن ولی یه اتفاق باعث میشه که قصاص شه ! روزیکه اعدامش کردن خونواده ی دختر تو محل زندگیشون شیرینی پخش کرده بودن و کوچه شونو ریسه بارون کرده بودن ... واقعا گناه اون چی بود که همسرش دل به یکی دیگه داده بود ؟ خونواده ی این دختر چیو باید می بخشیدن ؟ هوسبازی و شهوترانی مجید رو ؟

وبلاگ  دنیای قشنگ یاس (دخترم ) رو هم آپ کردم (رو اسم وبلاگ کلیک کنید)

 

 

مکتوب شده در دوشنبه ۱۵ آذر۱۳۸۹ساعت 7:47 
  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۵ آذر ۸۹ ، ۰۷:۴۷
  • ** آوا **
۱۴
آذر
۸۹


دیروز ظهر وقتی یاس اومد خونه پریده تو بغلم و میگه " میدونستم خونه اییییییی !!!  میدونی از کجا فهمیدم ؟ "

میگم خب از کجا فهمیدی ؟؟؟  میگه وقتی میام پشت درب هال و از لای درب بوی غذا میاد می فهمم خونه ای  امروز هم واسه ناهار غذای دلخواهشو درست کردم ... ماکاروووووووووووووونی  مطمئنا از پرخوری می ترکه ... امروز عصرکارم و اصلا هم حوصله ندارم ولی خب نمیشه نرفت ... یعنی جراتشو ندارم که نرم 

دیشب یه فیلم (سی دی) دیدیم ، البته من از اولش ندیدم ولی همسری از اولش دید ... قشنگ بود . نمیدونم اسم فیلم چی بود. داستان یه زن و شوهری بود که رفته بودن تو بیابون و نمی دونم چی مشه که تنها میشن و یه سنگ میفته رو پای مرده و بعد زنش مجبور میشه پاشو قطع کنه تا از عفونت نمیره ... خیلی جالب بود ! و البته آخرش وقتی می بینه گرگها دور تا دورشون رو گرفتن و نمیتونه هیچ جوری خودشون رو نجات بده یاده روز ازدواجشون میفته که قول داده یودن تا دم مرگ با هم باشن و بعد تصمیم میگیره که نذاره شوهره توسط گرگها تیکه پاره شه و خودش دو تا دستاشو میذاره رو بینی و دهان مرده و اونو میکشه و بعد در حالیکه از شوک مردن مرده ضجه میکشید صدای هلیکوپتر میاد که برای نجاتشون رسیده بودن ...

واقعا ناراحت کننده بود  ! خیلی شنیدم که موقع جنگ وقتی عراقیها به ایران حمله کرده بودن مردها برای اینکه ناموساشون به دست اونا نیفتن خودشون میکشتنشون  ... بگذریممممم . حالم گرفته شد !

دیشب خواب داییمو دیدم . کلا از وقتی فوت شده اولین باری بود که تو خوابم اومد و من هم میدونستم که فوت شده . در واقع روحش بود و من اصلا نمیترسیدم ... تمومه دوره خونشون و باغشون رو قدم زد و دید ! حتی سمت توله شکاری هم رفت و کلی سر به سرش گذاشت .

نمیدونم تعبیر خوابم چیه ولی انقدر میدونم دلم بدجوری هواشو کرده وقتی خونشون میریم جاش واقعا خالیه ...

امشب مشخص میشه که کدوم دو نفر باید حذف بشن !!!  دیروز یسنا میگفت اخه سروش هم آدمه که تو هی میگی خوب میخونه و فلان ؟! فقط به درده این می خوره که رو سرش چاقو تیز کنی  ... ولی خداییش دوست دارم سروش بمونه ، حتی اگه تنها به درده تیز کردن چاقو میخوره  

اگه تمایل به دیدن عکس دارین روی وبلاگ یادداشتهای یک دهاتی <== کلیک کنید


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۴ آذر ۸۹ ، ۱۱:۵۰
  • ** آوا **