MeLoDiC

عنوانی براش ندارم ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

عنوانی براش ندارم ...

چهارشنبه, ۱۵ دی ۱۳۸۹، ۱۰:۲۸ ق.ظ


نمیدونم چه مشکلی باعث میشه که بعضی افراد طوری از زندگی خسته بشن که این بلا رو به سر خودشون بیارن !!! متاسفانه تو شغلی هستم که بارها و بارها از این دسته آسیبها رو دیدم ولی خداییش تا امروز این مدلشو ندیده بودم !!! دیروز مراسم خاکسپاری همون جوونی بود که تو دو پست قبل ازش نوشته بودم ! خیلی شلوغ بود ... و خیلی دلگیر !!! کلا وقتی تو چنین مراسم هایی شرکت میکنم تا چند وقت فکری میشم و هی خودم رو تو قالب افراد خونواده ش میذارم و اشکم راه میفته باهاشون شدیدا همدردی میکنم ولی بعد وقتی میبینم جای اونها نیستم صد هزار بار خدارو شکر میکنم ... هر چند یه ضرب المثلی هست که میگه " یک بار جستی ملخک دوبار جستی ملخک ... " میدونم که مرگ حقه و در نهایت همه یه روزی میریم ولی میترسم از اون روزی که من جز آخریا باشم و شاهد مرگ یک به یک عزیزانم باشم . اصلا نمیخوام بهش حتی فکر کنم !

چند وقت پیشا بود که تو خلوت خودم وقتی تنها میشدم انقدر برای خودم فکر میکردم که داشتم به حد جنون میرسیدم . تو تنهایی اونیکه خیلی برام عزیز بود رو تصور میکردم که به نوعی فوت شده و اونوقت براش اشک میریختم و حتی مراسم خاکسپاری و سوم و هفتم و... هم براش تو ذهنم می گرفتم و یهویی به خودم میومدم که این چه فکریه که ذهنمو درگیر کرده . میدونم از نشونه های افسردگی بودش ولی خب سعی کردم دیگه زیاد بهش فکر نکنم ! هر چند زیاد موفق نشدم 

پریشب مهدی (برادر همسری ) بعده مدتها اومد خونمون !!! فکر میکردم دیگه اومدنش برام مهم نیست ولی وقتی نشستیم و با هم کلی از درس و سختیه پروژه ها و تحقیقات و ترجمه ها حرف زدیم باز حس کردم همونقدر بهش علاقه دارم که قبل از این همه ماجرا داشتم ... حس خوبی بود . امیدوارم باز نره تهران و همون روش قبلی رو باز شروع کنه .

پریروز که داشتیم میرفتیم خونه ی دایی اینا (دایی همسری) همسری تو راه بهم گفت : میخوام یه چیزی بهت بگم !! من فکر کردم لابد میخواد در مورد مرگ پسر داییش چیزی بگه ... گفتم خب بگو .

گفت : اونجا که رفتیم مامانمو که دیدی بهش بی محلی نکن ! اونم همون فکریو داره که تو داری . فکر میکنه اگه بیاد سمتت تو بهش بی محلی میکنی !!! یه پوزخندی زدم که از رو درد بود ! درد اینکه من هیچ وقت بهشون کم محلی ندادم تا الان بخواد بترسه . نخواستم همسری رو ناراحت کنم ولی چیزی هم نگفتم . زد رو پام و گفت باشه ؟ بازم یه لبخند زدم ( آخه قربونت برم من آدم بی ادبی نیستم که تو بخوای بترسی از اینکه به مادرت بی توجهی کنم اونم الان که برادرزاده ش فوت کرده و عزاداره ) گفت : الهی دو قبضه قربونت شم . مرسی

از این حرفش دیگه حسابی خندم گرفته بود و یاس از پشت لپ باباش رو کشید و ظاهرا بچه هم خوشحال بود که باباش همچین چیزی رو از من خواسته ... حالا بماند که وقتی ما رفتیم جلو تا مثلا به مادرشوهرمون کم محلی ندیم اون چطور برخورد کرد . فقط وقتی همسری از من پرسید برخوردش چطور بود بهش گفتم : واقعا حس میکنی مادرت تمایل داره با من باز هم برخوردی داشته باشه ؟؟؟

نمیخوام وارد جزییاتش شم ! فقط خواستم بگم که باز من پا پیش گذاشتم اون هم فقط و فقط و فقط بخاطر همسرم که از همه برام عزیزتره و دوست ندارم از من دلخور باشه . اصلا هم از اینکه من این کار رو کردم حس بدی ندارم و حس نمیکنم غروری ازم خُرد شده باشه !


  • چهارشنبه ۸۹/۱۰/۱۵
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">