MeLoDiC

کاشکی میشد ای خوشگله ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

کاشکی میشد ای خوشگله ...

يكشنبه, ۱۹ دی ۱۳۸۹، ۰۳:۱۸ ب.ظ


یادمه مامان بزرگم (پدری) تا می نشستیم پیشش کلی برامون از خاطرات قدیم خودش میگفت و منم از شنیدنشون حسابی لذت میبردم

ولی امروز صحبت کردن و دور هم نشستن خیلی کم شده !!! مامان میگه اونوقتها یه لحاف کرسی داشتیم که حسابی بزرگ بود و بعد از شام می نشستیم زیرش و رو خود کرسی زیر نور یه چراغ زنبوری مشق می نوشتیم ... حالا چند نفر بوده باشن خوبه ؟ خدا بده برکت ۸ نفر (فقط بچه ها البته ) ولی امروزه تا جای ممکن بچه ها اتاق جدا دارن و تخت جدا ! همین خونه ی کوچیک یه خوابه ی ما !!! یاس برداشته پشت درب اتاقش نوشته " وارد اتاق خانم دکتر نشوید ... با تشکر " یکی ببینه فکر میکنه من نوشتم لابد  

حالا چی شد که اینارو گفتم ؟! خب با این وضعی که ما میریم جلو چند وقت دیگه هیچ خاطره ای از ما در یادها زنده نمیمونه و به فراموشی ویژه ای سپرده میشیم ! برای همین تصمیم دارم هر از گاهی خاطرات خودمو اینجا ثبت کنم بلکه شاید زمانی که نوه دار شدیم در نبودمان این ثبتیات ما رو بخونه و شاید برای شادی روحمون چیزی نثارمون کنه 

و اما خاطره !!! کدومشو بگم حالا ؟؟؟

یادمه یه تابستونی بود که حباب هم خونمون بود ... از اونجا که من و حباب خیلی با هم خوب بودیم خیلی از وقتشو خونه ی ما بود و این ابجی بزرگه ی ما اونوقتها با من و کسایی که با من خوب بودن سر ناسازگاری داشت و هیچ وقت هم دوست نداشت به ما خوش بگذره !!! مطمئنم الان اگه بود و اینو میخوند از تهه دل هر هر میخندید  من یه دختر عمو دارم که تقریبا هم سنمه و هر وقت میومد شمال تموم وقت خونه ی ما بود ! اون سال که دقیقا یادم نیست چه سالی بود بابام رفته بود تهران و وقتی داشت برمیگشت دخترعموی ما یه کاست از اندی میده به بابام تا برای من بیاره و دقیقا هم تاکید میکنه که عموجون این برای آواست ...

بابام امانتی رو دستم می رسونه و من و حباب با هم تو اتاق تنها بودیم و درب رو میبندیم و نوار رو داخل ضبط قرار میدیم که میبینیم بلههههههههههههههههههههه اندی البوم جدید داده بیرون که توش اینو میخونه " کاشکی میشد ای خوشگله دوست دخترم تو باشی ... "

اونوقتها یادمه تهه بی ادبی بود اگه کسی میگفت فلانی دوست دختر داره یا دوست پسر داره !!! الان که دافی و کافی ورده زبوناست و نداشتنش امل بازیه  اولین بار که جناب اندی این جمله رو گفت هر دومون این شکلی شده بودیم => 

وقتی برای بار دوم تکرار میکنه دو تایی به این شکل => زدیم زیر خنده که ناگهان مصادف میشه با ورود این آبجی خانومه ما !!! حالا ما دوتایی هی می خندیم و آبجیمون اخم کرد و رفت بیرون !!! بعد از ظهرش من و حباب رفتیم توی حیاط برا خودمون نشسته بودیم که دیدیم مامان با عصبانیتی که خاص خودشه داره میاد سمتمون و آبجیم هم این شکلی => پشت سرشه !!! تا رسیدن مامان با عصبانیتی که باز خاص خودشه سرم داد زد که آواااااااااا ! تو چرا تا یکیو میبینی یادت میره این خواهرته ؟؟

من :  من ؟

مامان : خفه شو ! چرا خواهرتو مسخره کردی و بهش خندیدین ؟؟؟ با هردوتون هستم !!!

من : ما ؟؟  کی ؟؟

خواهرم : امروز تو اتاق

من : کلا یادم نمیومد که کی رو میگه ...

بعد از اینکه مامان کلی سرمون داد و فریاد کشید و آبجی خانوم دلش خنک شد رفتن و من با یه بغضی که دقیقا خاص خودمه موندم در این فکر که ما کی اونو مسخره کردیم و خندیدیم !!! بعد از کلی فکر کردن فهمیدیم وقتیکه من و حباب به جمله ی اندی میخندیدیم این خانوم خانوما فکر کرده که داریم به اون میخندیم ...  ای تو روحت اندی 


  • يكشنبه ۸۹/۱۰/۱۹
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">