MeLoDiC

یاده بچگی ها بخیر ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

یاده بچگی ها بخیر ...

يكشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۸۹، ۱۰:۵۷ ب.ظ


نمیدونم چرا یاده اون زمونها افتادم !!!

یادمه وقتی بچه بودیم چیزی حول و حوش (امیدوارم درست باشه ) ۵ سال ... اونموقع تو خونمون حموم نداشتیم و هر جمعه صبح به اتفاق باباجون و مامان و آبجی بزرگترم و داداشم صبح کله سحر راهیه حموم نمره میشدیم ... حموم کاس آقا میگفتن اونموقع ها ... صبح می لرزیدیم !!! هم از سرما و هم از بی خوابی ولی چاره ای جز اطاعت امر نداشتیم ... بابام داداشمو رو دوشش می نشوند و منم دست آبجیمو میگرفتم و بلند بلند شعر میخوندیم تا زودتر برسیم ...

ما دو تا دختر خاله !

میرویم خونه ی خاله ...

و مامان هم یه ساک بزرگ مملو از لباس و حوله کاسه حموم و صابون و شامپو و دیگر متعلقات  در دست پشت سرمون ...

شست و شوی بچه ها به گردن مامان بود و به ترتیب سن ما رو میشست و بعد می نشوند رو سکوی رختکن و نفری یه لقمه نون و پنیر و کمی پرتقال و سیب بهمون میداد تا غش نکنیم ...

دوباره برمیگشتیم ولی اینبار دیگه خیابونا شلوغ بود و نمیشد بلند شعر خوند ... با لپ های قرمز و تپل  و لباسهای تمیز ...

چند وقت قبل گفتم که موهای یاس رو کوتاه کنم تا حموم بردنش راحت تر باشه ولی هر کاری کردم راضی نشد که نشد !!!

الانم که یاده این موضوع افتادم دلیلش همین بود ... هر وقت بابام تصمیم داشت تا صفایی به صورتش بده یهویی تصمیم میگرفت که موهای من و ابجیمو هم از ته تیغ بزنه ... البته این خاص تابستوناش بود  منم که همیشه موهامو دو گوشی می بستم و از وسط فرق باز میکردم و همیشه آفتاب میخورد وسط همون فرق و وقتی بابام تیغ رو به سرم میکشید درست از وسط سرم یه خط تیره نمایان میشد  

این چه کاری بود که بابام میکرد ؟

بعد به من میگه تو وقتی بچه بودی میگفتی تو رو محسن صدا بزنیم و دوست داشتی پسر بودی ... خب با این ظاهر مردم فریبی که واسه من درست میکردی حق داشتم جونه خودم  ... نداشتم ؟

یاده بچگیام افتادم ... همسایه هامون !!!

پسرای کوچمون که چقدر هوای منو داشتن ... حامد ، رضا و آرش

یادمه یه بار حامد رو هل دادم و انداختمش ! وقتی بلند شد انگشتشو به عنوان تهدید جلو صورتم تکون میداد که بالاخره یه روز به حسابت میرسم ... دیگه همدیگرو ندیدیم تا وقتی من ازدواج کردم ... اونموقع بود که از تهه دل به آرزوی دوران کودکیش خندیدم  یادش بخیر ...


  • يكشنبه ۸۹/۰۹/۲۱
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">