MeLoDiC

کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی
۱۳
آذر
۸۹


دیروز اولین آزمون سنجش تکمیلی رو دادم ... بد نبود ، یعنی داشتم دق میکردم بسکه سئوالها آشنا بود و نمی شد جواب داد  بسته ی آموزشی هم که هنوز به دستمون نرسید و دیروز که به خانم جعفری گفتم همش میگفت شما حق دارین ... خب این چه فرقی به حال من داره ؟ من بسته ی اموزشی میخواااااااااام ...

همسری دیروز میگفت اصلا از برنامه ریزیشون خوشم نیومد ... سایت که دربو داغونه و جون آدم رو میگیره تا پروتال رو باز کنه و از اونورم که جواب تست هارو به صورت تک جوابی میدن و تشریحی نیست ... این خیلی بده   

برای ناهار هم رفتیم خونه ی آبجی کوچیکه و کلی جیگره خاله رو بوس بوسش کردم و اونم کلی خوش اخلاق بود  برگشتنی هم مامان تماس گرفت گفت قراره برن سمت عباس آباد و ما بریم اونجا تا بین راه یاس رو تحویل بگیریم ... باباجون هم گفت بیاین با هم بریم تا جایی و شام دور هم یه چیزی می خوریم ... ما هم که اصولا پایههههههه و چهار پایه ایم اینجور مواقع  

بعد از شام هم گفتم بمووووونیم تا برنامه ی آکادمی گوگوشُ ببینیم . وااااااااااااای دیشب دلم خیلی گرفت ! دوست ندارم کسری یا سروش حذف شن  آخی ! کسری ترانه ی دومی رو خیلی بامزه اجرا کرد ... سروش هم که هر دو تا ترانه رو محشر کرد ... هیمممممممممم ! ایکاش قانون مسابقه عوض شه و هر سه تا رو برنده اعلام کنن ! بعد حالا اون جایزه نقدی رو به من بدن  ... ولی خداییش سروش واقعا تُن صدای قشنگی داره ! دیشب من به تلویزیون نگاه نمیکردم و چشمامو هی برمیداشتم از صفحه و می گفتم مامان نگاشون نکن خندشون میگیرهههههههه  حالا جالب اینه که سروش ترانه ی " فصل تازه " رو خونده بعد همش میگفت " سقف تازه  " بیچاره خودشم همون اول بسم ا... گفت شعر رو اشتباه یاد گرفته ! چقدر دلم سوخت واسش

فردا قراره با مربی جدید اشنا شیم و مثل کلاس اولیا پر از هیجانمممممممم ! هر چی به مربی قبلی گفتیم که این چهار روز رو هم باهامون بیاد گفت نه و نمیشه و نمیشه و نمیشه ! 



  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۳ آذر ۸۹ ، ۰۸:۵۷
  • ** آوا **
۱۱
آذر
۸۹


پریشب برای شام رفتیم بیرون و همینکه سفارش دادیم داییم تماس گرفت که تو راهه شماله و چند دقیقه دیگه میرسه ... همسری هم آدرس داد و چند دقیقه بعد دایجون هم به ما پیوست و جای همگی خالی  بعد از شام هم من با دایجون و یاس و همسری با هم رفتیم سمت خونه ی دایی خدابیامرزم واسه شب نشین ...

آخره شب هم دایجون همونجا موند و ما برگشتیم خونه ! دیروز هم بعد از ناهار همسری گفت بریم اونجا من هوس شکار کردم ... ما هم که اصولا پایه هستیم این مواقع و رفتیم و جای ابگوشت خوراش خالی یک ابگوشت خوشمزه ای خوردیم که نگووووووووو ... البته بماند که این پسر دایی ما اشک یاس رو در آورد ولی خب خوش گذشت ، برای خواب هم همونجا موندیم و امروز صبح از همونجا رفتیم بیمارستان...

ظهر هم نمیدونم به میمنت ورود کدوم شخصیت مسیر داخل شهر رو بسته بودن و منه بینوا با یه کتاب درسنامه ی جامع بزرگ و یه ساک نسبتا سنگین و یه کیف کشون کشون خودمو رسوندم خونه  وقتی که رسیدم همون وسط اتاق دراز کشیدم و به زور اصرار همسری و یاس رفتم واسه ناهار ! طبق معمول باز همسری گفت پایه ای بریم ؟ گفتم نه به خدا دیگه روم نمیشه ... یاس به اتفاق همسری رفتن  البته یاس قراره بره خونه ی مامان اینا و امشب اونجاست ... ناگفته نمونه فردا خیره سرم اولین مرحله ی آزمون رو دارم و هنوز نتونستم بخووووووووونم  فردا آبروم میره  شانس آوردم شهر غریبه و کسی به کسی نیست وگرنه میمردم از خجالت رتبه ی احتمالی که قراره بیارم  ...

بیماری که سه روز تو پست سی سی یو ازش مواظبت کردم امروز کلی دعای خیر بدرقه ی راهم کرد و مرخص شد  وای چه لذتی داره وقتی از دل و جون به یکی رسیدگی میکنی و چه لذت بیشتری داره وقتی دعات میکنن تا سفید بخت شی  کلا وقتی به این مرحله میرسم دلم واسه رشته ی درسیم غش و ضعف میره ... ولی باز وقتی سختیاشو میبینم کمی دچار تردید میشم که البته این تردید دیگه فایده ای نداره و نمیشه بهش بها داد ....

و اما برای همسری خوبم 

میدونی وقتی میام خونه می بینم منتظر موندی تا با هم غذا بخوریم چه لذتی داره ؟

میدونی وقتی پُز غذا درست کردنتو میدی چقدر تو دلم قربون صدقت میرم ؟ 

میدونی وقتی لابه لای موهات رنگ عاشقیُ میبینم چقدر افتخار میکنم که واقعا داریم پا به پای هم میریم جلو ؟ 

یادته یه بار وقتی یه صندلی برام آوردی تا بشینم و من همونجا جلوی عموت بهت گفتم الهی پیر شی ! عموت چی بهت گفت ؟ گفته بود وای محمدعلی زنت داره نفرینت میکنه ...

ولی خودتم می دونی چقدر دوس دارم تا نفس داریم همنفس باشیم ! نه ؟ (مجردا چشماشونو ببندن نشنون حرفامو  ) خیلی دوووووست دارم  

 

 

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۱ آذر ۸۹ ، ۱۷:۰۸
  • ** آوا **
۰۹
آذر
۸۹


امروز نمیدونم چرا کم آوردم ! از ساعت ۳ که اومدم خونه یه ریز دارم بالا و پایین میزنم و واسه ساعت ۴ هم اگه معدم درد نمیگرفت یادم نمیومد هنوز ناهار نخوردم ...

بعد هم که شدیدا هاپو شدم وقتی همسری و یاس از کلاس اومدن دلم میخواست بزنم زیر گریه  

الان خونه رو تمیز کردم و همسری تو هال دراز کشیده و خوابیده و یاس هم تو اتاق خودش خوابیده ! جالب اینجاست منتظرن تا بیدارشون کنم که بریم بیرون ...

بد عادت شدن ایناااااااااااااااااااااااااااا ....

ناگفته نمونه وقتی محمد علی ازم پرسید چت شده ؟! من بغض کردم و کمی هم اشک ریختم

نمیدووووووووووووونم چرا ... دلم خیلی گرفته  

همسری تو قبلنا خیلی تو کارای خونه بهم کمک میکردی ، جدیدا ولی !!!


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۹ آذر ۸۹ ، ۱۸:۱۷
  • ** آوا **
۰۸
آذر
۸۹


خدارو شکر دیروز حالم خوب بود و مشکلی پیش نیومد آخه روز قبلش خودم هم بیمار بودم و تو کارورزی همش خوابیده بودم و تا میرفتم یه دوری خودمو نشون بدم که مربی نگه این سو استفاده کرده بچه ها میگفتن آوا برو بخواب و مربی هم میگفت برو استراحت کن  ...

ولی دیروز در عوض فعال بودم و حسابی جبران شد ...

یه هفته هست که قراره مبحث دیابت رو کنفرانس بدیم و دیروز علاوه بر دیابت قرار بود خونریزی ستگاه گوارش رو هم ارائه بدیم ولی خب از اونجا که بچه های خوبی هستیم تا دیروز همش پیچوووووووندیم و دیروز دیگه استاد فرمودن هر چی پیچوندین بسه و امروز دیگه باید ارائه بدین ... 

مبحث جی آی بی رو وقتی ارائه میدادن من مشغول کنترل سرم ها بودم و متوجه نشدم ولی بعدش روشنک اومد دنبالم که بیا کنفرانس ... 

خلاصه رفتم و با کیمیا همچین سرو تهه دیابت رو بهم رسوندیم که تا خدا داند  ... هنوز کلی دیگه مونده بود ولی فکر کنم استاد هم فهمید اساسی در حال پیچوندنیم که خودش گفت خب بچه ها خسته نباشین  . بعدش هم برای امروز یادش رفت بهمون موضوع کنفرانس بده و ما هم دودررررررر ، اصلا به رو خودمون نیاوردیم ... 

دیشب همسری ما رو شرمنده نمودن و شام درست کردن ... اشپل ماهی خوراش دلشون آب ... یعنی روز به روز عاشق تر میشم میدوسمت همسری خووووووووبم  آبجی کوچیکه و جیگر خاله دیروز اومدن اینورا و الان خونه ی مامان اینان و اگه خدا بخواد شالگردن یاس رو برام تموم میکنه 

................................

راستی دیشب آبجی کوچیکه بهم خبر داد که ارغوان و سارا باختن و کسری و فروغ و سروش برنده شدن ... هفته ی بعد هم قراره دو نفر خط بخورن ... ایکاش سروش برنده شه البته این رای هایی که ملت میدن ... شاید هم واسه چهره ی کسری و شیطنت هاش اون برنده شه ! ولی خداییش سروش قشنگ میخونه  کسری رو هم دوست دارم ولی سروش بهتره 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۸ آذر ۸۹ ، ۰۸:۲۰
  • ** آوا **
۰۶
آذر
۸۹


دیروز ساعت ۸:۳۰ بود که همسری و یاسی جونم از کرج برگشتن و همینکه رسیدن همسری این سئوال رو مطرح کرد ...

خب کجا بریم ؟؟؟  یعنی کلا این همسریه ما تو خونه بند نمیشه اصلا

منم دیدم دلم برای خاله جونم لک زده گفتم بریم خونه ی خاله جون که با موافقت همسری و یاسی جون مواجه شدم ...هیچی دیگه با خالجون تماس گرفتم و ظاهرا که خوشحال شد. آخه خیلی وقته پیششون نرفته بودیم .

ناهار خوردیم و تازه ظرفهارو شسته بودم که دختر خاله بزرگه با دخترش اومد و بعده خوردن چای رفتیم سره باغ و خاله کلییییییییییییی سبزی چید و برگشتیم خونه و بعدش هم رفتیم سمت محل تا به دایی های گرام هم سری بزنیم ...

سرپایی همرو دیدیم و حال و احوالپرسی کردیم و بعدش یسنا زنگید که شام بیاین اینجا یه چیزی دور هم میخوریم و شوهری ما هم که کلا نافشو با پسردایی من بریدن باز شل شد که بریم ...ما هم که گوش به فرمان همسری ... ولی دیشب زیاد خوش نگذشت ! تازه نشسته بودیم که یهو درد شدیدی افتاد به جونم و تا ساعت ۹:۳۰ از درد به خودم می پیچیدم و بعدش هم مستقیم رفتیم بیمارستان ...

حالا من ناراحتم که دفترچه بیمه باهامون نیست و همسری میگه فدای سرت یه شبم آزاد حساب کنن چی میشه مگه ؟!

بدو ورود همسری رفت صندوق و منم یکی از همسایه های قدیمی رو دیدم و مشغول احوالپرسی بودم که دیدم دکتر کشیک هم همسایه ی قبلیمونه ... هیچی دیگه ویزیت که پرداخت نکردیم و اون همسایمون هم دفترچه شو داد تا داروها رو اون تو بنویسه و در مجموع فقط ۱۵۰ تومن پول دادیم تازه انقدر هم بیمارستان شلوغ بود که خدا میدونه ولی خب زدیم تو کاره پارتیو این حرفا و سریع کارمون انجام شد ... 

کلا دیشب از هیچ خلافی نگذشتیم و همه رو انجام دادیم 

..................................

از اینکه در برنامه ی قبلی گوگوش ، ارسلان باخت خیلی خوشم اومد

ولی دلم برای امیر سوخت ... از این به بعد هر کی بخواد ببازه دلم میسوزهههههه 

البته اون دختره با لهجه ی خارجیه هم بسوزه زیاد ناراحت نمیشم ولی واسه سروووووووووووووش 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۶ آذر ۸۹ ، ۰۸:۴۹
  • ** آوا **
۰۶
آذر
۸۹


روز برگزاری کنکور سراسری (اگه اشتباه نکنم ۷ تیر بود) ...

تا همون روز صبح هم داشتم درس میخوندم !

رفتیم سره جلسه و آزمون رو روال عادیش برگزار شد و وقتی اومدم بیرون همش حس

میکردم باختم ...

حس میکردم دیگه باید به کل کتاب و درس رو برای همیشه بذارم کنار

انقدر از لحاظ روحی خسته بودم که فقط خدا میدونه چه حالی داشتم

تصمیم گرفتم به اتفاق یاس چند روزی برم خونهی آبجی کوچیکم و رفتم

مجدد برگشتم خونه و دیگه درس نخوندم تا روز برگزاری آزمونهای آزاد

اولین انتخابم تو رشته ی پزشکی مامایی بود و غیرپزشکی هم ژنتیک ...

آزمونها برگزار شد و وقتی نتایج کنکور سراسری و بعد از اون آزاد اومد داشتم از خوشحالی

بال در میاوردم

آوا مجاز برای انتخاب رشته در دانشگاههای روزانه ی دولتی ، شبانه ، غیرانتفاعی ، پیام نور و... 

آوا مجاز برای ثبت نام مامایی و ژنتیک دانشگاه آزاد اسلامی تنکابن

شاید مسخره باشه ولی همون موقع بود که به توانایی خودم تا حده زیادی امیدوار شدم ...

انتخاب رشته ی دولتی رو انجام دادم

شاید زیادی در انتخاب رشته سطحی فکر کردم ولی خب برای کسی که بچه داشت نزدیک

بودن به خونواده مهم ترین ملاک برای قبولیه دانشگاهشه (البته من اینطور فکر میکنم )

برای همین هم اولین انتخاب من دانشکده ای تو شهر کناریمون بود که زیرمجموعه ی

دانشگاه علوم پزشکی بابل بود و خدارو شکر که قبول شدم و شدم دانشجوی کارشناسی پرستاری ورودی ۱۳۸۶

حالا هم قرار بر اینه برای ارشد بخونم

خدارو چه دیدین ! شاید آوا هم بشه یکی از همون خانومایی که در سن ۵۰ سالگی دکترا

قبول میشه و ۸۰ سالگی پروفسوری 

به هر حال باید تلاش خودمو کنم 

و این آخرین قسمت از ماجرای ادامه ی تحصیلم بود ...

................................

اینم آدرس پستی که طریقه ی شنیدین قبولیم رو فهمیدم

خواستین اونجا بخونین

برای خوندنش اینجا کلیک کنین ... 

مکتوب شده در شنبه ۶ آذر۱۳۸۹ساعت 8:26
  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۶ آذر ۸۹ ، ۰۸:۲۶
  • ** آوا **
۰۴
آذر
۸۹


چند دقیقه قبل همسری تماس گرفت و تو مرکز بازی بودن

ایکاش به یاس خوش بگذره

بعد از ظهر یاس تماس گرفته بود

گفم مامانی بهت خوش میگذره ؟

میگه نه مامانی تو نیستی که خوش بگذره

خلاصه که اینو گفت و منم کلی باد کردم

دلم براشون تنگ شده 

 

مکتوب شده در پنجشنبه ۴ آذر۱۳۸۹ساعت 18:56
  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۴ آذر ۸۹ ، ۱۸:۵۶
  • ** آوا **
۰۱
آذر
۸۹


 فردا تولده همسری عزیزمهههههههه 

جیغ ، سوووووووووووت ، هورااااااااااااااااااااااا 

امروز خونه دایجون اینا بودیم و برای عصر هم جای همتون خالی شیرینی تر خوردیم 

حباب جان جای تو هم واقعا خالی بود ، راستش گفتیم بهت بگیم بیای ولی خب اول اینکه

من خودم خیره سرم اونجا مهمون بودم  و بعد اینکه گفتم داری واسه ارشد خر میزنی بهتره

مزاحمت نشیم 

انقدر شیرینی خوردیم که داشتیم می ترکیدیم ... 

برای بچه های گروه هم یه مبلغی ناقابل دادم تا برا خودشون شیرینی بخرن و البته به این شرط که برای منم فردا بیارن 

چیکار کنیم دیگه ... تولده همسریه خوبمه و نمی شه خسیس بازی در آورد که  !!!

خطاب به همسر خوبم  

در یکی از زیباترین روزهای پاییزی ، خدا تو رو به خونواده ت هدیه کرد و تا دلاشون شاد شه و

بعده بیست و چهار سال اینجور خواست که از اون سال به بعد منم تو شادی روز تولدت

باهاشون شریک باشم ...

و حالا در کنارت بهترین لحظات زندگیمو تجربه میکنم . خیلی دوست دارم و هر روز بارها و بارها

از اینکه قسمت من بودی خدارو شکر میکنم و هر روز هم این احساسم بیشتر و بیشتر میشه ... 

امیدوارم خدا سایه ی تو رو بالای سر من و یاس حفظ کنه و هیچ غمی به دلت راه نده 

خوشبختیمُ مدیون خوبیها و گذشت تو هستم و تا عمر دارم دیووووونتم ... 

خدایا تو رو هم بابت این نعمت خوبی که بهم دادی سپاسگزارمممممم

 

محمدجان تولدت مبارک باشه 

 

این گلهای قشنگ هم تقدیم به خودت که از هر گلی گل تری 

امروز خواستم برات کادوی تولد بخرم که خودت کارُ خراب کردی ولی یه کادو طلبت 

هر چند خودم گلمااااااااااااااااااااا ولی خب یه کادو هم میگیرم برات 

پی نوشت : اگر خونواده از اینجا رد میشه من تقصیر ندارم دیگه ... نمیخواست رد شه 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۱ آذر ۸۹ ، ۲۲:۲۵
  • ** آوا **
۲۹
آبان
۸۹


 من و همسری رفتیم چالوس سنجش تکمیلی ثبت نام کردم

تو راهه برگشت میگه آخ بزنه ارشد قبول شی یک حالی میکنم من 

می گم واقعا خوشحال میشی ؟

میگه آره خب !!! آرزومه  (منم در تلاش تحقق این آرزوشم الان )

فردا همسری پولو می ریزه به حساب و میره تا فیش رو هم تحویل بده  همسری من خیلی دووووووووووووووست دارم  (خب از اینجا خونواده رد میشه نمی تونم چاشنیشو زیاد کنم )

از وقتی اومدم دارم درس می خونم

آزمون بعدی ۱۳ آذره و ۶۰ درصده منابع باید خونده شه ولی من هنوز نمی دونم منابع چیا هست  تازه هنوزم کتاب زبان رو نخریدم

فردا زودتر میرم تا با اساتید صحبت کنم و از اونورم کتاب زبان بخرم که وقت حسابی طلاست 

راستی گند زدم به شالی که ابجی کوچیکه برای یاس بافته  امروز به مامان سپردم کاموا بخره تا خودم درستش کنم ولی دیدم نمیشه  هم نوع بافتمون با هم فرق داره و دودست شده و هم دستم درد میکنه و طولانی مدت نمی تونم بالا نگهش دارم واسه همین گذاشتم خودش بیاد و زحمتشو بکشه 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۹ آبان ۸۹ ، ۲۳:۴۳
  • ** آوا **
۲۹
آبان
۸۹


قرار بر اینه که برم برای ثبت نام

امروز همسری میگفت بعده اینکه ثبت نام کردی دیگه باید بشینی خرخونی کنیا  دیگه نت و اینترنت و وبلاگ اینو وبلاگ اونو ... تعطیل  ... یکی نیست به این همسریه ما بگه آخه عزیزم وقتی سرگرمیه تو فوتبال و شکار و تفریح با دوستاته ( که خدارو شکر همشم تفریحه سالمه ) خب منه بیچاره هم تفریح من همین نت هستش دیگه ...

حالا چرا من نباید تموم فک و فامیلمو که میری باهاشون تفریح هووی خودم بدونم ولی تو این سیستم بینوارو هووی خودت میدونی ؟؟؟

هووووووووووووووووووووم ؟؟؟ مثلا تو اگه یه روز و فقط یه روز تو خونه بشینیو جایی نری همش تو این هال فسقلیمون هی راه میری و من سرگیجه میگیرم ... که چی ؟ که امروز نشد به تفریحاتت برسی اونوقت من چی ؟ منکه باز گاهی شده اینارو بی خیال شم و اونوقت هم همش توی هال بالا و پایین نمیرم که ای داده بیداد دوز اینترنت گردیم افتاده پایین

چشم همسری جوووووووونم می خونم . به قول خودت خرخرونی می کنم ولی گفته باشما اگه قبول نشدم نکنه هی سرکوفتم بزنی که تلاش نکردی و این حرفا ... میدونم بد عادتت کردم و هر تصمیمی که گرفتم توش به هدفم رسیدم و الان هم ارشد واسم یه هدفه و میدونم اگه توش موفق نشم یه شوکه برات و فکر میکنی کوتاهی از من بود ولی خب من چیکار کنم که واسه ارشد این همه کم می خوان ؟ 

برم از خواب ناز بیدارش کنم تا کم کم آماده شیم بریم برای ثبت نام  دو دلمممممممممم یکی بیاد منو از این دودلی در بیاره 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۹ آبان ۸۹ ، ۱۵:۲۵
  • ** آوا **
۲۸
آبان
۸۹


چهارشنبه عصر رفتیم خونه ی ابجی کوچیکه و تا دیشب اونجا بودیم

برگشتنی با ما اومدن خونمون و امروز صبح با هم رفتیم خونه ی یسنا اینا ...

حباب هم اونجا بود !!! کلا من موندم که ما دو تا که مثلا داریم برای ارشد می خونیم چرا همش اینور و اونور می ریم 

تا نزدیکای ۵ اونجا بودیم و بعدش جیگره خاله رو با بابا و مامانش رسوندیم خونه ی مادربزرگ دومادمون و خودمون رفتیم خونه ی خاله جون و مهمون داشتن ... بابا اینا و آبجی بزرگه و پسرش هم اونجا بودن و کمی نشستیم و بعد راهیه خونه شدیم

الانم مچ دستم به شدت درد میکنه و کلا داره از تو استخون دستم خُرد میشه و با باند کشی بستم تا بلکه گرم شه و دردش کمی بهتر شه !!!

فردا هم تعطیلم ولی برای یکشنبه باید برم بیمارستان  اصلا از این تعطیلات هیچی نفهمیدم 

فکر کنم بچه ها هم از اردوی مشهد برگشته باشن ... خوش به حالشون

دلم واقعا یه مسافرت راه دور رو می خواد 

امروز سه نفر مستقیم بهم گفتن تو دیگه برای چی میخوای بخونی ...

پسردایی که به شکل تابلوئی مسخرم کرد ... زندایی و عروس داییم 

یعنی واقعا نباید بخونم ؟ 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۸ آبان ۸۹ ، ۱۹:۰۹
  • ** آوا **
۲۶
آبان
۸۹


قسط خونه نسبت به حقوق همسرم خیلی زیاد بود و تقریبا میشه گفت یک پنجم از حقوقی که می گرفت برامون باقی می موند و به سختی روزگارُ می گذروندیم ولی همیشه خونمون سرشار از محبت بود ...

سال اول اومدنمون به شمال بود که محمد کمی از موندن تو شمال پشیمون بود و منم همینطور ... ولی با اینهمه درخواست انتقالی دائم داده شد و خیلی زود موافقت کردن ...و برای سال دوم محمد تو یکی از مدارس شهرمون مشغول شد و دیگه مجبور نبود این همه راه رو تا سلمانشهر رفت و امد کنه و این خیلی خوب بود ...  روزا تموم وقتم با بچه کوچولوم می گذشت و هر روز نازتر می شد تا اینکه تولد دو سالگیشو جشن گرفتیم ... بعدش بود ک باز محمد پیشنهاد داد درسمو ادامه بدم و منم بدم نمیومد ولی درگیره یاس بودم و اینکه چطور با داشتن یه بچه ی دوساله و این همه مشکلات مالی می تونم باز درسمو ادامه بدم !!! ولی اینبار بابا و مامان کاملا ازم حمایت کردن و مامان گفت نگه داشتن یاس با من و دیگه نمی خواد با خودت ببری خونه ...

مهر ۸۳ بود که تو دبیرستان بزرگسالان ثبت نام کردم و از اونجا که تهران بعضی از درسهامو بی برنامه گرفته بودم باید یک سال کامل درس میخوندم تا بتونم برم برای پیش دانشگاهی ...

سال تحصیلی ۸۳-۸۴ رو به خوبی گذروندم و با معدل خیلی خوبی قبول شدم و تو این سال تونستم به خودم و بقیه ثابت کنم می تونم به اهدافم برسم ... به طوریکه درس فیزیک دو و فیزیک سه رو همزمان برداشتم و اولیُ با نمره ی بیست و دومیُ که نهایی هم بود و با روزانه ها امتحان دادم با نمره ی هیجده و نیم پاس کردم و مدیرمون کلی تشویم کرد...

سال تحصیلی ۸۴-۸۵ پیش دانشگاهی ثبت نام کردم و اون سال رو هم خیلی خوب گذروندم و چه امتحانهای نهایی و چه داخلی رو با بهترین نمره ها قبول شدم و خاطرات خوبی از اون سال دارم ...

تو بهار ۸۵ بود که به پیشنهاد پسرعموی همسرم ، محمد برای تدریس کلاسهای خصوصی به تهران رفت و امد میکرد و تو امتحانهای خرداد ماه بود و قشنگ یادمه امتحان اولم زبان انگلیسی بود و از اونجا که امتحان نهایی بود و دبیرمون زیاد به خودش زحمت نمیداد با یکی از دبیرای خوب شهرمون هماهنگ کرده بودیم که دو جلسه ای پیشش کلاس بریم ... من به همراه یکی از دوستام ... اولین جلسه با اقای شکوفا برگزار شد (در منزلشون) و صبح جلسه ی دوم که می شد درست یک روز قبل از امتحان وقتی از خواب بیدار شدم دیدم نصف صورتم فلج شده ...

تموم اون روز رو گریه میکردم و محمد هم خیلی ناراحت بود و اونروز رفتیم درمانگاه فرهنگیان و دکتر گفت مشکلی نیست و خوب میشی... ولی دلم داشت می ترکید و اروم و قرار نداشتم ... مامان برای چهار روز بعدش پیش یه متخصص مغزو اعصاب برام نوبت گرفت و ولی تا اون روز فقط گریه میکردم و اشک میریختم ... از طرفی محمد هم باید میرفت تهران و من وقتی تنها می شدم بیشتر غصه می خوردم و مامان هم همش دلداریم میداد و دیگه نمی ذاشت من درس بخونم میگفت هر چی خوندی بسه ... به هر حال رفتم دکتر و با چند جلسه فیزیوتراپی و مصرف دارو حالم بهتر شد و تا یک ماه و نیم بعدش کالملا بهبودی حاصل شد ...

امتحانها هم به خوبی برگزار شد و هر چند مامان دیگه نذاشت کتابامو باز کنم ولی باز هم شاگرد اول شدم و با بهترین معدل فارغ التحصیل شدم ... اون سال کنکور روحیه ی زیاد خوبی نداشتم ... و از طرفی مریضیم کلی روحیمو خراب کرده بود و با این حال مرحله ی اول مجاز به انتخاب رشته شدم ولی چون همشو بالا بالا زده بودم مجاز نشدم 

سال تحصیلی ۸۵-۸۶ بود که قلم چی ثبت نام کردم تا کمی برای قبولی خودم برنامه ریزی کنم و الحق اوایل خیلی خوب پیش می رفتم و هر بار که ازمون می دادم ترازم کلی بالا بود و از طرف پشتیبانم تشویق می شدم ولی  اواخر دی ماه بود که حال مامان بزرگم بد شد و مامان اکثر روزهاشو اونجا می گذروند و من هم می رفتم خونشون تا به کارای بابا و داداشم برسم و هر بار که اونجا می رفتم کل برنامه ریزیام بهم میریخت و نمی رسیدم که بخونم و کم کم غیبتهام برای آزمونها شروع شد و بعد از بیست و پنج روز مامان بزرگم فوت کرد و یه شوک بزرگ برام بود ... بعده هفتم مامان بزرگم مامان پدریم (که ما ننه جون صداش میکردیم) اومد خونمون و قرار شد با مامان اینا زندگی کنه


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۶ آبان ۸۹ ، ۱۱:۱۲
  • ** آوا **
۲۶
آبان
۸۹


عاشقان عیدتان مبارک باد ... 

همسری ما تماس گرفته میگه یاس کو ؟

میگم داره تلویزیون تماشا می کنه ...

میگه بهش بگو منو با مدیر اومدیم یه دریاچه ای که بهش میگن دریاچه ی قو و تو قایق پدالی نشستیم ...

میگم خب خوش بگذره !!!

میگه خیلی جای خوبیه به مدیر می گم با بچه ها هم بیایم خوبه ها ...

میگم آهان خب خوش بگذره ...همینکه به تو خوش می گذره کافیه

بی معرفت روز عید تنهامون گذاشته رفته با دوستاش تفریح میکنه 

دیشب با یاس رفتیم خونه ی آبجی بزرگه و خوش گذشت ...

بعد از شام هم دومادمون قدم زد و مارو تا دم خونه مشایعت کرد و رفت 

صبح از خواب که بیدار شدیم یاسُ حموم بردم و بعد صبحونه خوردیمُ بعد هم فریزر و یخچالُ خاموش کردم

تا تمیزشون کنم

فکر کنم تا غروب درگیره تمیز کردن این دو ابزار باشم 

و دیگه اینکه ... همین !!!

 

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۶ آبان ۸۹ ، ۱۰:۴۹
  • ** آوا **
۲۵
آبان
۸۹


امروز مراسم سوم یکی از اقوام همکار آقامونه و با یاس از همون مدرسه رفتن برای مراسم ...

حباب و یسنا هم تا امروز صبح پیشمون بودن و امروز صبح رفت که گوشیو بده برای تعمیر و از اونورم رفتن خونه ...

عجب ماجرایی داشت این گوشیه یسنا  یعنی دیشب که با عصبانیت خواست بره دنباله گوشی گفتم دیگه اینو امشب باید از بازداشتگاه با ضمانت بیاریم بیرون ... خداییش همش فکر میکردم وقتی با همسری رفتن گوشیو از پسره تحویل بگیره صد در صد یه زد و خورد اساسی داره باهاش ولی ظاهرا حدسم اشتباه بود و بی سرو صدا فیصله پیدا کرد ....

بگذریم !!! دیشب ماجرامون زیاد بود و اینجا قابل بیان نیست! فقط انقدر می تونم بنویسم که گاهی اوقات هیچ دلیلی نمی تونه قانع کننده باشه ... واقعا هیچ دلیلی گاهی نمی تونه عصبانیت ادم رو کم کنه و دیشب از همون شبایی بود که هیچ علتی نمی تونست ناراحتیه یسنا رو برطرف کنه 

خوردیم به چند روز تعطیلیو بچه های ما همشون رفتن خونه هاشون تا جون تازه بگیرن واسه یه رزم دیگه  بهداشت با تموم سختیهاش تموم شد و از هفته ی دیگه یه تجربه ی تکراریو باز هم تکرارش میکنیم  البته با یه شخص جدید تجربه ش میکنیم ...حالا خوبه اینبار یه تنوعی ایجاد شد و کمی حس تنوعمون تحریک میشه اینبار ... این بخشش رو فقط و فقط بچه های پرستاری ورودی 86 میتونن بفهمن که چی گفتم  

همسری اسمس داده که وسایلمو جمع و جور کن تا اومدم معطل نشم ... قراره یه دو روزیُ با همکاراش برن ییلاق و خوش بگذرونن ... منم با یاس باید بمونم تو خونه و زمون بگذره تا برگرده ! این تهه نامردیه!

پریشب تو سالن فوتبال افتاد و زانوش داغونه ! من موندم با اون دردیکه داره حالا چه واجبه که بره ییلاق !!! اونم تو این هوای سرد  دیروز هم با اکسین تماس گرفتم تا ببینم شرایط چطوره و شدیدا جوش اورده بودم که برم ولی از اونجاییکه لنت ماشین بازی درآورده نمی شد راه دور رفت و این شد که قضیه تا شنبه فیصله پیدا کرد و منم از دیشب دارم واسه ارشد می خونم  یعنی هنوز خوندنم انسجام نداره هااااااااااااا

هنوز نمیدونم از کجا و از چی شروع کنم ولی واسه اینکه جوگیر شدم و احساسم یخ نزنه از ارتوپد شروع کردم 

هنوز ناهار نخوردم و برم یه چیزی بخورم تا مغزم بکشه که چی به چیه !!!

فعلا همین دیگه ، آهان نمره ی بهداشت که سه واحدی هم بود شد ۲۵/۱۹ 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۵ آبان ۸۹ ، ۱۴:۳۷
  • ** آوا **
۲۳
آبان
۸۹


امروز صبح که چشمامو باز کردم نمیدونم چی شد که از همسرم شماره ی مهدی رو خواستم ... اولش گفت چیکار داری باهاش ؟ گفتم تو چیکار داری شماره ش چنده !!! ولی از بس که کبریت بی خطرم با خیال راحت شماره رو بهم داد و بازم پرسید : میخوای بهش تبریک بگی ؟

گفتم میخوام اسمس بدم بهش !!! متن تبریکُ نوشتم ! نمی دونستم که شماره مو داره یا نه ولی خودمو معرفی هم نکردم ... بعد هم سند کردم ولی هر چی موندم اسمس سند نشد که نشد  نمیدونم علتش چی بود ... شاید قسمت نیست رابطمون مثل اول بشه 

امروز هم حباب و یسنا تماس گرفتن که واسه شام میان خونمون و می شه گفت یه جورایی منتظرم تا بیان  کلا وقتی با همیم نشونه ی زنگ خطره ...

باورممممممممممم نمیشه که فردا کارورزی بهدشتمون تموم میشه و رهااااااااااا می شویم 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۳ آبان ۸۹ ، ۱۴:۳۰
  • ** آوا **
۲۳
آبان
۸۹


قبل از اینکه بخوایم بچه دار شیم مادرشوهرم یه بار سکته مغزی می زنه و دکتر هم بهش گفته بود آب و هوای تهران براش مناسب نیست و برای همین پدرشوهرم خیلی زود خودشو بازنشست کرد و برای زندگی رفتن شمال ...

دوران بارداری همش استراحت مطلق بودم و فقط دعا دعا میکردیم که بچه سالم باشه و خلاصه اواخر بارداری بود که تصمیممون برای رفتن به شمال قطعی شد و پدرشوهرم خونه ی تهران رو فروخت و نصف پول رو به همسرم و نصف دیگه رو به برادرشوهرم داد . بدون اینکه خودمون باشیم تو شمال یه واحد اپارتمان رو برامون پسندیدن و همسرم برای امضا قرار داد اومد شمال و خیلی بی درده سر خونه مونو هم خریدیم ...

واسه اومدن به شمال دو دل بودیم ولی خب هم نگرانی همسرم برای مادرش که به شمال نقل مکان کرده بودن و هم موقعیت خودم ... همش باعث شد که فکر کنیم بهترین تصمیم همینه که ما هم بریم شمال ولی شاید اگه عاقلانه تر تصمیم می گرفتیم این اشتباه رو انجام نمی دادیم ....

روز ۷ شهریور ۱۳۸۱ که مصادف با تولد حضرت زهرا (س) بود تو بیمارستان بوعلی تهران (میدان امام حسین (َع)) یاس بدنیا اومد و شد تموم زندگیه ما ...

متاسفانه روز دوم تولدش زردی پاتولوژی گرفت و مجبور شدیم تو بیمارستان طالقانی تهران بمدت سه روز بستریش کنیم و اصلا نمی خوام در مورد اون سه روز چیزی بنویسم ... بسکه خاطره ی بدی برام شده .

بعد از ترخیصش دو روز تهران بودیم و روز هفتم تولدش برای آزمایش فاویسم اقدام کردیم و خدارو شکر مشکلی نداشت ( اونموقع طرح غربالگری نوزاد ۳تا ۵ روز مُد نبود ) ... وقتی داشتیم برمیگشتیم خونه هوا کاملا تاریک بود و از اینکه آخرین شبی هست که تهران هستیم بغض کرده بودم و از تصمیممون پشیمون بودم ولی دیگه بیانش جایز نبود و شاید اونموقع اگه مخالفت می کردم می شد کاریش کرد ( اخه اولش انتقالی موقت گرفته بودیم و فقط برای یه سال موافقت شده بود )

به هر حال فردای اونروز یعنی ۱۵ شهریور ماه به اتفاق ماما ن و داداشم و دایی و زندایی و دخترشون و اون یه خواهر شوهرم راهیه شمال شدیم و مستقیم رفتم خونه ی پدرشوهرم... آخه خونمون هنوز تکمیل نشده بود و تا تحویل واحدمون چهار ماهی مونده بود و این چهار ماه که بعد با بدقولی های فروشنده به شش ماه کشیده شد یا خونه ی پدرم بودیم یا خونه ی پدر شوهرم ...

۱۲ روز بعد از اینکه ما اومدیم شمال همسرم وسایل رو اورد و کارای خودشم تموم شد و روز اول مهر تو یه مدرسه ی ابتدایی تو سلمانشهر مشغول بکار شد و یه سال این مسیر رو به سختی رفت و امد میکرد ...

ولی هر چی بود گذشت  تو اسفند ماه بود که خونمون رو تحویل گرفتیم و اسباب کشی کردیم ولی پدرشوهرم همش میگفت بعده عید برید خونتون و تا اونموقع همینجا باشید و درست روز ۱۴ فروردین ۱۳۸۲ اومدیم خونمون و یه زندگی کاملا مستقل رو به همراه دختره نازم شروع کردیم و ...


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۳ آبان ۸۹ ، ۱۴:۱۹
  • ** آوا **
۲۲
آبان
۸۹

داداش زنداییم که اسمش محمد بود (همسرم) واسه صبح شبی که قرار بود رسما با اقوام بیان خواستگاری به همراه مامان و باباش میان خونمون و تکلیف مهریه و سایر چیزا بین دو تا خونواده مطرح میشه و دیگه حرفی باقی نمی مونه !!!

مهریه ابجیم ۱۲۴ سکه بود و مهریه خواهر محمد که زندایی من میشه ۱۳۴ سکه ... پدرش اصرار داشت که بین دختر و عروس فرق نمی ذاره و باید مهریه شون یکی باشه ولی بابام هم اصرار داشت این دخترم مثل اون یکی باید مهریه اش ۱۲۴ سکه تمام بهار ازادی باشه و شاید پدر من تنها پدری بود که مهریه دخترشو کمتر از مقدار پیشنهادی خونواده ی دوماد میده  ... به هر حال قرار ۱۲۴ تا میشه ولی نمیدونم چی میشه که روز عقد ۱۲۰ تا ثبت میشه  ... مطمئنا عاقدمون اشتباه کرد ... بی خیال !!! همین ۱۲۰ تایی هم که ثبت شده برام مهم نیست ! ولی عمرا نمی بخشمش 

شب کلی مهمون داشتیم و از اونجا که ماه مبارک رمضان بود مامان و بابام تصمیم می گیرن افطار و شام بدن ...آخه هر دوتا خونواده با ازدواج داییم با دخترشون دیگه خونه یکی شده بودن و تموم فامیلاشون هم با ما اشنا بودن و این شد که مراسم بله برون ما با خیل عظیمی از اقوام برگزار شد و همه چی خیلی خوب پیش می رفت ...

اینم بگم که پدر و مادر محمد هم شمالی بودن و بعده ازدواج واسه زندگی میره تهران و همونجا می مونن و صاحب چهار تا بچه می شن ...

دو پسر و دو دختر ! که همسرم بچه ی بزرگ خونواده هست ...

دوران عقدمون ۱ سال و ۷ ماه طول کشید ...

تو دوران عقدمون چند باری بهم پیشنهاد داد که درسمو ادامه بدم و من همش می گفتم دیگه دوست ندارم که بخونم ... واقعا هم علاقه نداشتم . چند باری هم بهم بر خورد که چرا اینو گفته ! و اینکه لابد با تحصیلاتم مشکل داره که حالا واسش مهم شده ... ولی خودش همیشه میگفت که براش مهم نیست و واسه خودم می گه ...

۲۰ شهریور ۱۳۷۷ جشن عروسیمون بود و اونا هم اومدن شمال و خونه ی یکی از اقوامشون ساکن شدن و مراسم عروسی رو برگزار کردن و دو روز بعده عروسیمون از خونوادم خداحافظی کردمو راهیه خونه ی بخت شدم 

پدرشوهرم یه سالی قبل از ازدواج ما یه خونه ی قدیمی دو طبقه خریده بود که طبقه ی بالاش فقط دو تا اتاق داشت و طبقه ی پایین هم یدونه اتاق و آشپزخونه و سرویس بهداشتی... اما تو دوران عقدمون دستی به خونه می کشه و با کمی تغییر اونو طوری می سازن که بشه راحت پسرشو هم کناره خودشون نگه دارن ...

یه سختی هایی داشت ولی باز هم خوب بود. از اینکه جای خودشون رو تنگ کردن تا بچه شون راحت تر بتونه زندگی کنه و ...

سال اول که تهران بودم باز محمد پیشنهاد داد که برم درسمو ادامه بدم و من باز زیر بار نرفتم و سرمو به چیزای دیگه گرم کردم ... مطالعه و کلاس کامپوتر...

تا شهریور ۱۳۷۸ انقدر مورد تشویق همسرم قرار گرفتم که تصمیم گرفتم درسمو ادامه بدم ... تو مدرسه ی بزرگسالان ثبت نام کردم . مدرسه ی بزرگی بود و الحق همه چیش خوب بود . فقط ترم یک هزینه واحدهامو دادم که اون موقع ۳۰هزار تومن شده بود و از ترمای بعد تخفیف معدل بهم تعلق گرفت و یک ترم هم ۸هزار تومان دادم و از ترم بعد ۱۰۰درصد تخفیف داشتم و هربار که میرفتم به مدیر بگم تا بهم نامه تخفیف بده کلی تشویقم میکرد که نو بهترین دانش آموز این مدرسه ای و از این حرفا ...

ترم دوم سال سوم بودم که فهمیدم باردار شدم . درست همون روزی که جواب آزمایشُ گرفتم وقتی داشتم می رفتم مدرسه ، سمت خانومها توی اتوبوس خطمون پر بود و منم که می خواستم یه ایستگاه بعد پیاده شم رفتم اونوره دستک ، سمت اقایون موندم (قسمت اقایون خلوت بود ) بی هوا برا خودم به میله تکیه داده بودم که یهو یه کامیون راه اتوبوس رو میبره و با ترمز شدیدی که راننده می گیره پهلوی من هم محکم کوبیده میشه به همون دستک و درد شدیدی میفته به جونم ...

همون شب حالم بد می شه و از اون بعد باید به توصیه پزشکم ۱۵ رو استراحت مطلق داشتم تا بهبودی حاصل شه ... هر کاری کردیم تا مدرسه رو قانع کنیم ، گفتن امکانش نیست و فقط تا ۶ روزش با تائید پزشک معتمد قابل قبوله و همین که همین !

و باز برای بار دوم درس رو بوسیدم و با کلی غصه تو دختخواب موندم تا بلکه خدا بهم یه بچه ی سالم بده !

  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۲ آبان ۸۹ ، ۲۱:۳۰
  • ** آوا **
۲۱
آبان
۸۹


دیشب ساعت نزدیکای ۱۲ بود که همسری تنها اومد خونه و منم داشتم چرت میزدم سره کتابام ...

میگم پس کو یاس ؟؟؟؟  گفت وقتی از سالن برگشتن اون بچه خونه ی سوگند اینا ( اون یه داییم ) خواب بوده و اونا گفتن تو که میخوای فردا باز بیای ، بذار همینجا بخوابه !!! همسری ما هم اصولا حرف گوش کن دست تاب داده و اومده خونه !!! صبح هم تا چشم باز کرد باز آماده شد که بره ... البته بازم به من گفت که تو هم بیا ولی حسش نبود و استرس امتحان کذایی نمی ذاره از دور هم بودن و تو جمع بودن لذت ببرم ... منم از صبح بلند شدم و فقط دارم خونه رو جمع و جور میکنم .

یخچال و فریزر نیاز به تمیز کردن دارن ولی اصلا وقتشو ندارم . حالا گذاشتم دو سه روز دیگه انجامش بدم . باید یه پرده هم واسه اتاق خواب بدوزم که اونم می ره واسه زمانیکه آف می خوریم و اون وقته که باز کارا می ریزه رو سرم . همیمممممم !

الان هم دیگه باید برم بشینم درس بخونم تا فردا امتحان بدم .فردا باید تموم تکالیفو به استاد تحویل بدیم و نمی دونم روشنک و کیمیا تونستن فرایند مدرسه و باز دید از منزل رو اماده کنن یا نه !!! از اینکه نشد بهشون کمک کنم واقعا حی بدی دارم . به خودشونم گفتم که حق ندارین پشت سرم بگین و اگه حرفی هست به خودم بیگن ولی اونا میگن کاری نداره و خودمون انجام میدیم 

یه عالمه جزوه وسط اتاق پهن کردم و نمیدونم از کدوم یکی شروع کنم به خوندن ، شاید بهتر باشه که اول اون چیزایی که نت برداری کردمُ بخونم که گفته های خود استاد هم هست 

خب بسه دیگه... باید برم بشینم سره درسم !

آهان چند لحظه قبل دیدم پسر همسایه مون (اپارتمان کناریمون) هی داد میزنه بنر بیا اینجا ! بنر بیا اینجا ...

منم که اصولا خیلی به جک و جونور علاقه دارم و گفتم حتما یا گربه هست یا خرگوش و رفتم تا زا رو بالکنمون ببینم این بنر چه شکلیه ...

وای خدای من ! نه گربه بود و نه خرگوش!!! یه سنجاب ناز بود و یه دم خوشگل داشت این هواااااااااااا

داشت تو حیاط می دوید و ورجه ورجه میکرد ...

حیف که حیاط نداریم وگرنه حتما واسه خودم یدونه حیوون خونگی نگه می داشتم ...

البته به جز گاو و گوسفند و مرغ و جوجه و غاز و اردک 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۱ آبان ۸۹ ، ۱۰:۲۹
  • ** آوا **
۲۰
آبان
۸۹


یاس و باباش رفتن خونه ی داییم اینا

آبجی بزرگه هم امشب قراره بره برای خواستگاری برادرشوهر کوچیکش

ظاهرا بوی عروسی میاد 

دیشب با اینکه حالم خوب نبود ولی باز دور هم بودن خونواده خوب بود و خوش گذشت ...

ولی آبجی کوچیکم مجبور شد بعده شام زودی آماده بشه و برن خونه

دیشب وقتی جیگیلیه خاله داشت می رفت بوسش نکردم و الان شدیدا دلم براش تنگ شده

اینبار زیاد باهاش ور نرفتم 

پسر داییم تماس گرفته که چرا امشب نیومدین ؟

محمد میگه منو یاس میایم ولی دختر عمه ت نمیاد

اونم هی میگه آبجی بیا دیگهههههههههههه !!!

آخرشم میگه اصلا نمیخواد بیای ... قدم یاس و آقا محمد رو سرمون تو لازم نیست بیای 

فکر کنم از اینکه این هفته نبودم اذیتم کنه کمی دلش تنگ شده 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۰ آبان ۸۹ ، ۱۹:۲۴
  • ** آوا **
۲۰
آبان
۸۹

کمی از خونوادم بگم ...

مامان و بابام اصالتا شمالی هستن . ولی بابام زمانی که مجرد بود واسه کار میره تهران و وقتی از بابت کار مطمئن میشه از مامانم خواستگاری میکنه و نامزد میشن .

یه مدت بعد هم جشن عروسی نگه میدارن و مامان هم میره تهران تا زندگی جدیدی رو تجربه کنن !

بابام خیلی زحمت کشه و مامانم از همون ابتدا پا به پای بابام سختیهای زندگیو پشت سر گذاشت

وقتی مامانم باردار بود پدر بزرگ پدریم فوت میکنه و مادربزرگم با عمه م که مجرد بود تو خونه تنها میشن و این میشه که اصرار میکنن تا بابا و مامان بیان شمال ...

وقتی ابجیم به دنیا میاد باز هم یه مدتی اونا تهران می مونن و ظاهرا وقتی مامان منو باردار بود دیگه کوچ میکنن و برمیگردن به شمال ...

بعد از من هم خدا بهشون یه پسر میده و بعد از اونهم یه دختر دیگه ...

بین تموم بچه ها میانگین سه سال فاصله هست و الان هر سه تا دختر ازدواج کردن و هر کدوم صاحب یه بچه ان و داداشم هنوز مجرده

.

.

.

وقتی آبجی بزرگم نامزد میکنه و عقد میشه چند وقت بعد داداش زن داییم به خونوادش میگه که به من علاقه داره و داییم که دوماد اون خونواده بود اینو به بابا و مامانم میگن و اونا بین خودشون به این نتیجه میرسن که پسره خوبیه و بعد با من مطرح میکنن ...

وقتی مامان خبرشو به من داد من دقیقا این شکلی بودم 

اصلا باور نمیکردم که اون به من فکر کنه و تو سرش فکر ازدواج با من بوده باشه ...

فاصله ی سنیمون حدود هشت سال هست و اون زمان من با مدرک سیکل ترک تحصیل کرده بودم و اون دانشجوی سال سوم رشته ی مدیریت بود ...

اختلاف سنمون از نظر من مشکلی نبود ولی سطح تحصیلاتمون کمی آزارم میداد و دلهره داشتم که یه وقت مشکلی ایجاد شه ...

به هر حال جواب مثبت داده شد و خیلی زود تاریخ مراسم خواستگاری گذاشته شد ...

همیشه یادمه تو فکرم این آزارم میداد که روز خواستگاری بخوام چایی بیارم و تو جمع تعارف کنم

قربون خدا برم که انقدر هوامو داشت  خواستگاری رسمی موقعی انجام شد که چند روز از شروع ماه رمضون گذشته بود و من اصلا چایی تعارف نکردم 

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۰ آبان ۸۹ ، ۱۴:۲۷
  • ** آوا **