MeLoDiC

این روزها عاشقی بیداد میکند :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

این روزها عاشقی بیداد میکند

دوشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۸۹، ۰۵:۲۲ ب.ظ


هنوز از فکر قبلی بیرون نیومدیم که بازم میگن یه مسمومیت با دارو آوردن ... سریع خودمون رو میرسونیم اتاق مسمومیت ... بچه ها مشغولن ! یه جوون حدودا ۲۵ سال با یه دختر خیلی جوون و یه پسر دیگه که اونم تقریبا تو همون سن و ساله و یه مرد جا افتاده تر ...

همش از پسر میپرسن اسم دارو چی بوده ، و اون هم هیچی نمیگه ... ظاهرا قرص خورده ... ۲۰ تا و حدودا یک ساعت و نیم قبل ! ولی اسمشو نمیگه ! کاملا مشخصه مخصوصا اسم قرص ها رو بروز نمیده . دخترک اشک میریزه و از ترس تموم تنش میلرزه . ظاهرا خیلی دوسش داره و پسر هم فقط دست دختر رو به دستش گرفته و رها نمیکنه که نکنه یه وقت ترکش کنه . مثل اینکه عاشقه !

کم کم دو رو بریهاش میان . پدر ، عمو ، مادر ، خواهر و ... چند نفری میشن و کمی تو بخش سرو صدا راه میندازن که هدنرس با درایت خودش اونارو کمی آروم میکنه ... وقتی پدر بالای سرش حاضر میشه اولین حرفش اینه " تو دلت به حال من نسوخت ؟" و در جواب پسر با گریه میگه " نه ! کی دلش به حال من سوخت " و بعد صدای گریه بلندتر میشه . باز هم دختر رو صدا میکنه که دستاتو بده به من ( دختر از خجالت کمی دورتر ایستاده بود ) تا وقتی اونا تو اتاقن جلوتر نمیاد ولی وقتی پسر همه رو بیرون میکنه بهش نزدیک تر میشه و حالا کاملا چهره به چهره کناره تخت پسر نشسته و خیلی اروم اشک میریزه و داره التماسش میکنه که تو رو خدا بگو چی خوردی ...

اینبار من جلو میرم و میگم آقای فلانی... جوابم رو میده

- دارو رو از داروخونه تهیه کردی ؟

* (سرشو به علامت آره تکون میده )

- خب! گفتی چه قرصی بهت بدن ؟

* سکوت

- چند تا خوردی ؟

* ۲۰ تا

- کی ؟

* دو ساعت قبل

- اسمشو نمیگی ؟

* سکوت

یه مرد جوونی میاد و پسر اونو ندیده وقتی صداشو میشنوه میگه سلام داداش فرشید ... فرشید سریعا میره سمتش . میخواد ازش بپرسه ...

- داداش چه قرصی خوردی ؟ بگو تا بدونن باید چکار کنن ...

* کاربامازپین ...

به همین راحتی اسمشو میگه .

و باقیه اقدامات ! شکر خدا این مورد خیلی سریع به حالت استیبل در میاد و به بخش تحت نظر انتقا داده میشه .

پدر خطاب به یکی از دخترای دانشجو ...

* ببخشین شما هم جای دختره خودم ! یعنی یه دختر چقدر میتونه تو زندگی یه پسر تاثیر داشته باشه که برا خاطرش دست به این کار بزنه ؟

نمیدونم چه فاصله ای و چقدر فاصله بین تفکرات پدر و پسر وجود داره ولی هر چی هست انقدر هست که تو این ولوشوی جامعه طرف با ادعای عاشقی دست به این حماقت بزنه .

اشتباه از خودش بود ! اگه از اول با دختر صادق بود شاید هیچوقت این اتفاق نمیفتاد .

دورانی بود که قرص برنج مد شده بود . درست مثل لی شسته ها ... یعنی هر کی دنبال مد بود یه فقره خودکشی با قرص برنج هم حتما تجربه میکرد که خیلی هم راحت جواب میداد . ولی ظاهرا این روزها کاربامازپین مد شده . نمیدونم !!! علت چی میتونه باشه ؟ یعنی این قرص چه ویژگی برتری داره که این روزها انتخاب اول تمام کسایی هست که میخوان خودشون رو از دست بقیه و یا شاید بقیه رو از دست خودشون خلاص کنن ؟




  • دوشنبه ۸۹/۰۹/۲۹
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">