MeLoDiC

قرار وبلاگی سه نفره ... دی: :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

قرار وبلاگی سه نفره ... دی:

جمعه, ۱۷ دی ۱۳۸۹، ۱۰:۱۷ ب.ظ


دیروز مراسم سوم پسر دایی همسری بود و برای ناهار با جمیع اقوام اونجا تشریف فرما شدیم و خداییش دوستان و آشنایان با حضورشون حسابی سنگ تموم گذاشتن ... خدا رحمتش کنه 

امیدوارم خدا به خونوادش هم صبر بده تا بتونن با این قضیه کنار بیان !!! از مراسم عزا و ماتم میریم بیرون ...

دیشب یه قراره وبلاگی داشتیم و در این قرار جز من ، دو نفر دیگه از وبلاگ نویسان خوش ذوق و پیش کسوت هم حضور بهم رساندند ... مکان این قرار وبلاگی در منزل اونیکه تجربه ی وبلاگ نویسیش بیشترتره  خوش گذشت !!! یعنی اصولا در هر قرار وبلاگی ما سه تن پایه ایم و همیشه واسه هم نوشابه باز میکنیم  ...

نیاز به معرفی دارد آیا ؟؟؟ 

معرفی میکنممممممممممممم 

یسنای عزیزم  و حباب نازنینم   

هیچی دیگه از اونجا که این یسنا خانوم بسیار خوش اخلاق و مهمان دوست بودن برای شام هم ما رو نگه داشتن و بعد به اصرار( توجه فرمائید گفتم به اصرارررر ) خودش برای خواب هم موندیم خونشون و حسابی خوش گذشت ... البته من مثل خیلی از مواقع که قرار میذاریم باز سره شب خوابم برد و اونا هی منو مسخره میکردن  

امروز هم برای ظهر قرار بود من به اتفاق همسری و یاس بریم خونه ی بهترین خاله ی دنیا .دیگه چه کنیم (!)حباب و یسنا هم پر رو پر رو باهامون اومدن  آخه من نمیدونم خاله ی منه (!) چرا این دو تا خودشونو دعوت کردن اونجا  !!!

آهان امروز اونجا که بودیم این پسرخاله ی ما که شدیدا با یسنا و حباب صمیمی شده بود و جو خان بازی گرفته بودتش به من یه کلیپ از دکتر انوشه داد و گوش کردیم و کلی مستفیض شدیم ایضا ... حالا بعد اون بخش های قشنگترش رو شاید تو وب بذارم تا شما هم بی بهره نمونین ... عصر هم بابای عزیزتر از جان ما به اتفاق مادرجان و تک برادرمان سه عدد نان بربری رایانه ای (یارانه ای ! ) خریدن و سپس مادرمان در اوج *تبحر =>(همینجوری می نویسن ؟) خاص خودش اون سه عدد نان را بین یک لشکر انسان گشنه (!) تقسیم نمودند بلکه از گرسنگی به فنا نرویم 

امروز از صبح زود یاس یکسره سرفه میکرد و همچنان تا اون وقت که خونه ی خاله جون بودیم ارکست سمفونیک خاص خودش رو مینواخت و در نهایت بردیمش بیمارستان و یک عدد تزریق عضلانی بتامتازون از دست این جانب سرفه هایش را در گلو خشکاند  و در حال حاضر خسبیده است  !!! تو بیمارستان آقای حض... منو دید (!) همچین نگاه عاقل(!) اندر سفیه (!) به ما کرد . من بهش سلام کردم و اونم جواب سلاممو همچین با شک و تردید داد ... به گمونم منو بعده این همه مدت کار تو اورژانس نشناخته بود  وای بیچاره چقدر با خودش بگه این خانومه چقدررررررررررر آشنا بود  البته شاید حافظه ی اون بیشتر از من کار کنه و همون اول هم منو شناخته باشه ...

احتمالا برای فردا گزارش کارُ برم به استاد تحویل بدم (!) البته هنوز کاملش نکردم 


  • جمعه ۸۹/۱۰/۱۷
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">