MeLoDiC

کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی
۱۷
بهمن
۸۹


سلاااااااااااااام 

خوبید ؟ خوشید ؟ سر حالید ؟

من چرا انقدر خوبم الان ؟  یه مشکلی هست به یقین !!! خدا به خیر بگذرونه ... البته بگما تا ظهر قیافمو حالم دیدنی بود . یه آوا بودم با کلی استرس . به قول بچه ها که میگن تو همه چی رو سخت میگیری ! اخه شما بودین چکار میکردین ؟؟؟ ۶ ترمه که زبونم مو درآورده به مسئولین ذیربط میگم چرا ما تو بیمارستان شهرمون کمد نداریم تا وقتی این لباسهای وامونده رو عوض میکنیم بذاریم توش . از اینور کمد نداریم از اونورم وقتی کیفمون رو می بریم تو بخش باید بگردیم یه جایی که دور از چشم سرپرستار هست پیدا کنیم تا کیفمون رو اونجا بچپونیم که نکنه یه وقت داد و بیداد راه بندازه !

گاهی هم که یه سرپرستار عقده ای پیدا میشه که اصلا ادب نداره . درسته که قانون قانونه ولی برای اعمال قانون هم میشه باادب برخورد کرد . نه ؟؟؟ یادم باشه یه وقتی سرپرستار شدم  امروز رو یادم نره .

امروز برداشته از پشت پرده ی پنجره کیفم رو پیدا کرده ! یه جیغ بنفش کشیده که این دیگه چیهههههههههههههههه !!! انگاری ببخشیدا نجاست دیده باشه  گفتم کیفه منه خب چیکارش کنم ؟! داده دستم میگه بگیر برو به سلامت ! دفعه ی بعد جاش تو سطل آشغاله ! ادب رو حال کردین ؟  (این الان تلخ ترین لبخند دنیاست)

منم که حساااااااااااااااااااااس !!! بغض کرده بودم و اصلا دوست ندارم جلو بقیه باهام بد صحبت شه اونم جلوی دو تا خدماتی !!! خیلی بهم برخورد . آخرش هم بنده خدا مربیمون باهام اومد و کیفمو گذاشت تو کمد خودش و گفت از فردا یه کاریش کن !!! و من موندم باید چیکار کنم ؟؟؟ 

از طرفی باید شماره حساب سیبا میدادم به دانشکده تا حقوووووووق دانشجوییمونو برام واریز کنن  ! حالا بگو چند تومن ؟؟؟ ۲۰۰۰۰ تومن  منم که حساب سیبا نداشتم و امروز هم آخرین روزش بود . اطراف ۱۱:۴۵ از مربیمون اجازه گرفتم و تندی رفتم بانک و حساب باز کردم و اثراتش هنوز رو انگشت اشاره ی راستم قابل رویته 

بعد هم با سرویس رفتم دانشکده و چند تایی از بچه هایی که ندیده بودمو دیدیم و کلی ماچ و بوسه و اینا  ! بعد هم که اقایون بسیجی ترکونده بودن و شربت میدادن  ... کمی شربت نوش جان نمودیم . و رفتم شماره حساب رو تقدیم مسئول کردیم و بعدش هم درخواست وام ضروری و تحصیلی دادم و در مورد کمد هم به نتیجه ای نرسیدم . برگه ی انتخاب واحد رو هم به استاد راهنما تحویل دادم و همین ... کمی با بچه ها حرف زدیم و در مورد مراسم هم بهم گفتن فقط میتونم ۵ تا مهمون با خودم ببریم .

اونم که مامان و یاس و همسری حتما میان و "هیچکس" هم قول داده که اونروز میاد ... حالا شاید بین راه از یکی خوشمون اومد و اونو هم با خودمون بریدم 

فردا هم همسری قراره به همکاراش صبحونه زرشک پلو با مرغ بده ! به همراه زیتون پرورده و دوغ (!) ... نه چشمای شما مشکل داره نه حواس من . دقیقا درست خوندین . صبحونه قراره زرشک پلو بخورین  . تا چند دقیقه قبل مشغول تهیه ی مرغش بودم  (یاده کباب غـــــــاز افتادم ) یاس هم همش میگه مامانی خوشمزه درست کن ، چون فردا نگین هم میاد بخوره ... خدا به دور !!! این دو تا فسقلی هم صبحونه میخوان پلو بخورن 

امروز بعد از ظهر یاسی رو بغل کردم و از ساعت ۳ خوابیدممممممممم تا ۶  !!! کنفرانس فردا رو هم هنوز اماده نکردم 

+ به خانوم (ش) میگم " نوع اتفاق " برای درخواست وام ضروری رو چی بنویسم ؟؟؟ میگه بنویس "مشکل مالی "  ... ای خدا ! مسئولین مالی چقدر منو مسخره کنن که هنووووووووووز مشکل مالی ۸ ترمم حل نشده ! آخرش خودمم نفهمیدم این مشکل مالی من چی هست 

یکی دیگه از اساتید دانشکده مون "پی اچ دی" قبول شده !!! جیغ سوووووووووووت هووووووووووورا ... خیلی خوش حال شدم ، حقش بود  مبارکش باشه ! دست راستش رو سره آوا 

+ یاس فردا امتحان ریاضی داره و همسری از بعد از ظهر داشته باهاش درس کار میکرده و تا الان ۶ باری تصمیم گرفت از پنجره پرتش کنه بیرون  الهی من بمیریم ! چقدر این بچه همسری رو سر درس نخوندناش حرص میده ... البته امروز امتحان "بنویسیم " رو بعد از کلی حرص دادنمون شد ۲۰  !!! یعنی ما زیادی بهش گیر میدیم ؟ 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۷ بهمن ۸۹ ، ۲۱:۵۲
  • ** آوا **
۱۶
بهمن
۸۹


امشب شدیدا دلم گرفته !!!

علتش هم کامنت یکی از دوستای دانشگاهیمه !!!

روز اولی که پامو گذاشتم تو کلاس خیلی حس غریبی داشتم !!! سالهایی که از درس و مشق فاصله گرفته بودم یه فاصله ی سنی بین منو بقیه ی بچه ها انداخت ، فاصله ای که همیشه حسش کردم .

چیزی که مثل یه مانع بود برام ، که راحت نتونم با بقیه صمیمی شم . وای خدا مثل این دیوونه ها دارم گریه میکنم ! چند روز دیگه مراسم فارغ التحصیلیمونه و مقطع ۸ ترمه کارشناسی با تموم خوبیها و بدیهاش ، خوشی ها و غصه هاش میره که برسه به آخرش .

شروع دوری ها و دلتنگی ها !!! دلم برای تک تک بچه ها تنگ میشه !!! برای لحظه هایی که بحث میکردیم و گاهی سرو صدایی هم میشد تا تاریخ یه کلاس رو جابه جا کنیم ...

برای روزهایی که خودمونو به کوچه ی علی چپ میزدیم و استاد "قلب" خودشو کشت و آخر کسی مبحث درسشو نخوند تا بخواد بپرسه ...

برای روزهایی که تو پراتیک مربی خودشو میکشت و ما پر رو تر از همیشه همینطور با لباس عادی میرفتیم تو واحد و اون چقدر حرص میزد بابت این حرف گوش ندادنامون !!!

برای روزهایی که تو وجب به وجب محوطه بیمارستان و دانشکده عکسهای تکی می گرفتیم و آخرش کسی نفهمید فرق عکس تکی با دست جمعی تو چیه !!!

برای روزهایی که واسه املت سلف با آشپزها بحث میکردیم و اونا ککشون هم نمی گزید .

خداییش دلم برای همه ی این لحظه ها تنگ میشه 

..................................

+ اولین کسی که تو کلاس با هم صمیمی شدیم چند روز دیگه عروس میشه ! همیشه بهترین دوستم بود . بهش تبریک میگم 

+ یکی از اساتید محترم هم ...  به اون هم تبریک میگم . یاد جزوات تنظیم خانواده ش میفتم خندم میگیره 

خنده و گریه با هم قاطی شه چی میشه ؟؟؟ 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۶ بهمن ۸۹ ، ۲۱:۵۸
  • ** آوا **
۱۵
بهمن
۸۹


امروز صبح با یک سکته ی ناقص دیگه بیدار شدم که یقین دارم پس سکته ی همون سکته ی ناقص دیروزی بود  !!! خواب بودم که یهویی دیدم همسری میگه خانوم بیدار شو فایل عکسهارو پروندم . منو میگی (!) تو عمرم اینطوری از خواب بیدار نشده بودم . گفتم یعنی چی ؟ کدوم فایل ؟ گفت : پوشه ی عکس رو  شوکه شدم !

حالا اومدم هر چی میگردم میبینم از اون فایل هیچ خبری نیست ! بعد از کلی کنکاش و کلی احساس ناامیدی بهم میگه شاید هی دن کردمش  . دیدم بله !!! جناب فایل رو بدونه اینکه بدونه مخفی کرده 

حالا پیداش کردمُ سر ذوقم  میگم : اگه می پرید می کشتمت  

صبحونه خوردیم و حدودای ده و بیست دقیقه بود که مطرح شد بریم سمت ارتفاعات کمی برف بازی کنیم تا بلکه چشمهای ما هم به نور سفید برف روشن بشه  . تازه میخواستم بگم بریم یسنا و حباب رو هم با خودمون ببریم که دیدم با همسری تماس گرفتن که بعد از ظهر زودتر بره کمک داییش تا خونه رو رنگ کنه . دیگه برای اینکه بدقولی به یاس هم نباشه (!) عجله ای آماده شدیم تا بریم سمت دوهزار . حالا قرار شده چند روز دیگه بریم و دخترا رو هم با خودمون ببریم . دیگه این بار نشد 

تا برسیم اون جا ساعت شد ۱۲ . خیلی شلوغ بود . اولش همسری میگفت بریم بالاتر ولی خداییش من دیگه ترسیده بودم . چون میدونم هر چی بالاتر می رفتیم هر چند برف بیشترو خوشگل تر میشد ولی شیب جاده هم بیشتر بود و نمیشد در صورت پشیمون شدن دور زد . تازه بالاتر هم دو تا مامور امداد خودرو بودن که میگفتن اگه زنجیر چرخ ندارین نرین بالا . این همسریه ما هم که گاهی با خودشم رودروایسی داره . من هی میگم همینجا خوبه نرو بالاتر من میترسم ! اون میخنده و میره .

خلاصه یه جا دیگه هم من و هم یاس گفتیم بسههههههههه ! بالاتر نرو . شانس اوردیم ماشین دیگه ای پشت سرمون نبود . با ۶۰ فرمون تونستیم دور بزنیم  (با هر فرمون فقط در حده سه درجه زاویه ی ماشین بیشتر میشد ) خلاصه برگشتیم کمی پایین تر و پارک کردیم و پیاده شدیم .

همون اول کاری اینو درست کردیم 

بعد هم کمی نون از خونه آورده بودیم که ریز ریز کردیم ریختیم اون گوشه کنارها تا بلکه باعث نجات چند تا پرنده بشیم . هر چند بدبختها اگه اونجا از گشنگی نمیرن کمی اونورتر از دست افرادی چون همسریه بنده صد در صد میمیرن 

بعد از اینکه چندتایی عکس از این تندیس زیبا گرفتیم و یهویی یاس رو خوابوندم رو برفها . حالا بچه بغض کرده ! بس که پاستوریزه هست این دختر مارو کشت . انقدر دیگه برف زدیم بهش که آخراش دیگه ظرفیتش کشیده بود بالا 

حالا نوبت همسری بود ! با یه یورش خودش تسلیم شد و مثل یه همسر خوب خوابید رو برفها و تا تونستیم برف زدیم تو سرو صورت و بدنش  بعد هم خودم مثل یه خانوم خوب کمک کردم تا برف هارو از تو گوش و یقه ش در بیارم .

طفلی نیست که من عینک داشتمو فکر جیب خودش رو میکرد جز دو مورد که واقعا احساس خطر کرد تو صورتم نزد  . ولی اون دوبار هم عینکم مثل یه سد دو طرفه عمل کرد . از یه چشم محافظت کرد ولی برای اون یکی در جهت معکوس عمل کرد . هر چی برف بود همینجور پشت شیشه ش مونده بود و نمیریخت پایین  شده بودم آوایی یک چشم 

یه ساعتی برف بازی کردیم و دوباره چندتایی عکس گرفتیم و راه افتادیم .

وقتی داشتیم از خونه راه میفتادیم از همسری قول گرفته بودم برگشتنی از سمت قلعه گردن برگردیم تا اونجا پیاده شم . اونجارو خیلی دوست دارم . از اون بالا شهر رو دیدن واقعا جذابه . خلاصه برگشتنی اونجا هم ترمزی زد و کمی هم اونجا موندیم و بعد حرکت کردیم سمت منزل . (اون عکس بالایی هم چشم اندازی از شهرمونه که وقتی قلعه گردن بودیم گرفتم )

برای ناهار هم سه پرس کوبیده نگینی که قبلا نخورده بودیم (!) خریدیم ، خوشمزه بود .

دیگه تا بیام خونه ساعت شد ۲:۳۰ و همسری هم بعده ناهار رفت خونه ی داییش اینا تا بهشون کمک کنه و هنوز هم برنگشته 

یاس هم همین الان از خواب بیدار شده و گشنشه . برم باقی مونده ی ناهارشو براش گرم کنم بخوره ...

* خدایا بابت تمامی نعماتی که بهمون دادی سپاس !!!

* بابت چیزهایی هم که ندادی ! و یقین دارم نداشتنشون بی حکمت نیست ، هم سپاس !!!

 + خلاصه بعد از چهار روز در به دری امروز مطمئن شدم که از فردا صبح باید برم بیمارستان  !!! حسابی این چند روز پشتم باد خورده و تنبل شدم 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۵ بهمن ۸۹ ، ۱۹:۰۳
  • ** آوا **
۱۵
بهمن
۸۹


اه !!! لعنت

تا مرز سکته رفتمو برگشتم . اول کاری که خواستم وارد مدیریت وبم بشم هی من رمز رو وارد میکنم بلاگفا ارور میده که نام کاربری یا پسورد اشتباهه !!! هی من اصرار میکنم و بلاگفا وجود وبم رو انکار میکنه !

به حتم گفتم هنوز هیچی نشده هک شدم . با ترس و لرز آدرس وبم رو باز کردم دیدم نه (!) شکر خدا از پست های تهدید آمیز هکرها هیچ خبری نیست . مجدد وارد کردم دیدم بله (!) نیست که این بنده عاشق هستم به جای (ـ) بخش نام کاربری هی under line رو وارد میکنم 

هیچی دیگه ! الان تهه ذوقم  

بعد اینکه چند وقت پیش همسریه ما رفته بود سالن فوتبال بازی کنه ، بعد از اینکه چند جلسه رفت یه روز ناغافل زانوی راستش از پهلو خم میشه و از اون وقت تا حالا تا از ارتفاع ناچیزی میره پایین زانوش درد میگیره که حس میکنم از منیسک زانوشه  ولی کو گوش شنوا (!) هر چی میگم برو دکتر میگه نه ، خودش (!) خوب میشه . الانم تازه رسیدیم خونه و میگه خانوم بیا با روغن خرس(!) زانومو ماساژش بده  منم اطاعت امر کردمو و با باندکشی بانداژ کردم تا بلکه دست شفا بخشم براش معجزه ای به ارمغان بیاره 

امشب باز رفتن شکار و تونستن ۹ تا سَرِد شکار کنن که عکس گرفتم تا بذارم تو وب شما هم بسی لذت وافر ببرین از این پرنده کشی ...

دیروز بعده ناهار رفتیم دنبال یسنا و مامانش و با هم رفتیم امامزاده واسه زیارت و صدالبته آش خوری  غروب هم یسنا کمی گل خرید و رفتیم سر مزار و گلهارو کاشت و فاتحه ای خوندیم و برگشتیم خونه شون . اون شب دیگه همسری خیلی تحمل کرد که نرفتن شکار . اخه سه چهار روزی هست که هوا به شدت سرد شده  البته اون چیزی که اون شب باعث شد نرن سرما نبود (!) بلکه بارندگی زیاد بود 

غروبش من و یسنا کمی یاده داییم رو آوردیم و اونم کمی از دلتنگی گریه کرد . البته یه خرابکاری هم من کردم و زدم آینه یادگار دائیم رو شکوندم که اونم همش تقصیر یاس بود و کلی شرمنده ی یسنا شدم  حالا به همسری گفتم اینه رو ببریم براش آینه بزنیم . میدونم آینه  از نظر پولی ارزشی نداره ولی خب چیزی بود که بارها و بارها چهره ی دائیم توش افتاده بود و برای دخترش خیلی ارزش داشت 

الانم همینجا میگم تا خودشم بدونه ، اومدیم خونتون خواستم اینه رو ببریم درست کنیم حرف نمیزنیا . یا خودت بشین اندازه ی شیشه ی آینه رو روی کاغذ بکش یا میدی آینه رو میاریم تا درست کنیم . چون واقعا عذاب وجدان پیدا کردم 

بعد از شام هم به اتفاق زندایی اینا رفتیم خونه ی خاله جون تا زندایی ازشون دیدن کنه و اطراف ۱۰:۳۰ بود که اونارو رسوندیم خونه شون و خودمونم برگشتیم خونه .

فرداش (یعنی دیروز) بعد از ناهار رفتیم تا در مراسم چهلم اشنامون که هفته ی قبل اشتباها رفته بودیم  شرکت کنیم . باز هم زیارت اهل قبور و طلب آمرزش برای درگذشتگان ...

بعد هم زندایی رو به اتفاق پسرخاله م سوار کردیم و رفتیم خونه ی دایجون خدابیامرز . توی این سرمای استخون ترکون چای واقعا می چسبه ! جاتون سبز چایی خوردیم و بعد هم تو همین حین حباب اینا به اتفاق خونوادشون و ابجیش که مهمونشون بودن اومدن و تا برگردن خونه شون دیر وقت شد و همسری باز شل شد که بمونه و بره شکار . البته اینکه میگم مربوط به تصمیم اون لحظه ش نبود .از قبل در تدارک موندن بود ولی من مخالف بودم .

به خدا دیگه روم نمیشه برم خونه شون  خلاصه دیشب همسری برای شام کمی چیز میز گرفت تا بلکه ما رومون برای خوردن کمی باز شه ... هر چند من بیشتر غذایی که یسنا درست کرده بود رو خوردم 

بعد از شام هم اونا رفتن شکار و نتیجه ی این رفتن همون عکسی هست که اون بالا می بینید . حدودای ۱۱ بود که راه افتادیم سمت منزل .

این بود ماجرای اون دو روزمون 

البته این پست قرار بود دیشب حدودای ۱۲:۳۰ ثبت شه ولی به دلایلی ثبتش تا به الان طول کشید 

+ ضمنا مشغول سرچ سایت برای آپلود عکس بودم که برق یه ان ضعیف شد و مجدد قوی شد و بلاگفا هم که هیچی سرش نمیشه (!) هر چی تایپ کرده بودم پروند . مجبور شدم باز بشینم تایپ کنم 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۵ بهمن ۸۹ ، ۱۸:۴۰
  • ** آوا **
۱۱
بهمن
۸۹


سلام !

بر خلاف تصمیمی که داشتم این بار تقریبا خیلی دیر اومدم تا آپ کنم  البته اینکه میگم دیر (!) از نظره خودمه وگرنه هستن دوستایی که گله میکنن از اینکه من چرا انقدر فک میزنم و در واقع بی نهایت از این میترسم که آخر اینچشم شورشون باعث شه واقعا سره فکم بلایی بیاد خدای ناکرده ... که البته اونوقت مجبور میشم به روش خودشون عمل کنم ... 

و اما این چند روزی که گذشت چگونه گذشت !!! پریروز سره ظهری آبجی کوچیکم تماس گرفت که برای شام میاین بریم خونه ی یسنا اینا ؟؟؟  گفتم به خدا روم نمیشه ما تازه اونجا بودیم دیدم گفت این همه تنها رفتین حالا یه بار که ما میخوایم بریم میگید روتون نمیشه ؟؟؟  خلاصه طی مذاکراتی (!) قرار شد با بابا و مامان و ابجیم اینا برای شام بریم اونجا ... ولی خب از اونجا که شوهر خواهرم نوبت دکتر داشت ما موندیم که دیرتر بریم ! البته همسری هم دانش آموز داشت و نهایتا باز باید دیر میرفتیم . 

مامان و آبجی و جیگرش زودتر رفتن و ما حدودا ساعت ۵:۳۰ بود که از خونمون راه افتادیم . تازه تو ماشین نشسته بودم که اس ام اس دادم به حباب که تو هم اگه دوست داری بیای بیایم دنبالت که دیدم ایشون تلــــپ تر از ما خونه ی یسنا اینا جلوس فرمودند  خلاصه رفتیمو کلی خوش گذشت .

بعد از شام هم طبــــــــــــــــق معمول آقایون رفتن برای شکار (همچین میگم شکار دهن خودم آب میفته ) بعد از شام هم آبجی اومد خونه ی ما و شب خونه ی ما خوابیدن و فرداش ناهار هم موندن پیشمون و من کلی با این جیگرررررررررررر طلاش خوش گذروندمو بوس مالیش کردم .

خوشم میاد بچه فامیلو میشناسه و ضایعم نمیکنه ...  تازگیا یاد گرفته وقتی بهش میگی مانی " بوس بوس " مثل این شاهزاده ها دستشو میاره بالا تا بوس بدی  ولی لپ نرمو سفیدش یه چیزه دیگه هست که اصلا نمیشه ازش گذشت  . دیروز تو آشپزخونه بودم که دیدم اومده تو دست و پام و هی میره سمت گاز و با پیچاش ور میره . گفتم مانی دست نزن !!! دیدم بچه رفت تو شوک  ! دوباره گفتم مانی دستتو بده خاله بزنمت . طفلی دستشو آورد بالا  انقدر بوسیدمش که نگو . حالا آبجیم حرص میزنه که من میگم دعواش کن تو بوسش میدی ؟ گفتم دعوا کردن بچه وظیفه ی پدر و مادره ! خواهشا من و با جیگرم بد نکن . خب راست میگم دیگه !!!

دیروز هم قبل از ناهار مامان تماس گرفت که برای شام میریم خونه ی خاله جون 

بعد از ظهر هم کوله بار مهمونی رو بستیم و رفتیم خونه ی خاله اینا و دخترخالم هم اونجا بود که کمی سر به سر هم گذاشتیمو کارهای پیرایشی و ویرایشیشون رو انجام دادیم  البته من نه ! آبجیم براشون انجام داد  بعد از شام هم بر خلاف این همه تعلیمی که تو راه به همسری و باجناقش دادم  که امشب مرگه من دیگه شکار رو بی خیال شین و اونها هم چقدررررر "چشم چشم " گفتن ، باز راه افتادن سمت باغات تا بلکه چیزی گیرشون بیاد . حالا جالبه چهار نفر رفتن با یه تفنگ . اونوقت ۶ تا سرد زدن و برگشتن . که همه  رو دخترخاله بدون تعارف برد خونشون که خاله جون تماس گرفت و دعواش کرد و قرار شد فردا دوتاشو بیاره برای مامانش اینا 

بعد از شام بابا اینا خیلی زود رفتن خونه و آبجیمو هم بردن ، ولی باجناق جان همسری ، باهاش همچنان در مناطق شکاری همقدم بود و برای خواب با ما اومد خونمون و امروز صبح رفت خونه ی مادرزن جان ، یعنی مادره این بنده  . الان هم رفتن خونه ی خودشون و آبجیم تماس گرفت تا دستور کیک لقمه ای رو بهم بده . دیگه خبر خاصی نیست .

آهان تا یادم نرفت ! این عکس هم یه چشم انداز از بالای کوه هست که چند روز قبل گرفتم . گذاشتم تا شما هم بسی مستفیض گردین 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۱ بهمن ۸۹ ، ۱۹:۲۷
  • ** آوا **
۰۹
بهمن
۸۹


دارم ترانه ی " مازیار " رو گوش میدم ! قشنگ میخونه

" آهای پرنده آوازم بده

                               بال و پرم باش پروازم بده "

دیروز صبح به زوررررررررر از خواب بیدار شدم و حرکت کردیم به سمت چالوس . بین راه هم همسری نون روغنی گرفت و با پنیری که از خونه برده بودم لقمه درست میکردم میدادم همسری میخورد . خودم که یه جواریی شدیدا حالم بد بود  و اصلا از خدام بود یکی این بین بگه رفتن رو بی خیال شیم تا بگم باشهههههههه ! ولی کی ؟ همسری ؟ اوه ، هرگز هرگز ... چه امید واهی  

حدودای ۱۰ بود که از موسسه رفتم بیرون و راه افتادیم سمت منزل ابجی کوچیکه و کلی جیگری رو ماچ ماچش کردم ! بچه تازه از خواب بیــــــدار شد و همینجور با تعجب داشت تو چشام نگاه میکرد و منم هی بوسش میدادم . اونم که تهه ذوق از این همه احساسات خاله کوچیکش یه لبخند خالی هم نمیزد  ولی خب همینکه ساکت می مونه تا هر چی دلت خواست عقده های درونیت رو با بوس دادن سرش خالی کنی کلی حال میده 

تا ظهر به زوووووووووور بیدار موندم و اونم برای این بود که آبجیم کار داشت و بچه رو سپرده بود به من که اونم به کارهاش برسه ... جاتون خالی یه مدل کیک لقمه ای درست کرده بود که خیلی خوشمزه بود 

همسری هم تا رسید خونه ی باجناق جان تفنگ اونو برداشت و همون اول کاری یه سَرِد رو از زندگی محروم کرد ... فکر کننننن !!! شاید کل شب اون پرنده ی بینوا چشم رو هم نذاشته بود تا نکنه توسط تفنگ کسی مورد هدف قرار بگیره و در عوض یکی دیگه از یه شهر دیگه هنوز از راه نرسیده ! دَق ...  کلی به همسری غُر زدم بابت این کارش !!!

بعد هم که کلا با هم راه افتادن که برن شکار همین جور چیزا که خدارو شکر تا ظهر چیز دیگه ای نصیبشون نشد .  ظاهرا بقیه پرنده ها شانس آوردن ! چون همسری واقعا نشونه گیریش خوبه  ! همیشه تعریف میکنه که قبلنا که تفنگ نداشت (زمان مجردی) وقتی میومد شمال یه تیرکمون داشت (از اوناکه باهاش سنگ پرتاب میکنن ) بعد با اون هم کلی پرنده میزد  !!! خداییش همیشه بهش میگم تو باید یه کاری میکردی که میرفتی برای مسابقات تیراندازی . شک ندارم پیشرفت خوبی میکرد در حده ورود به تیم ملی ! هم همسری و هم پسرداییم در این زمینه حسابی استعداد دارن ... بگذریم

بعد از ناهار هم که سریع راه افتادیم سمت شهر و دیار و جیگری رو اوردیم خونه ی مادرجونش تا چند روزی هم اینورا باشه  . برگشتنی همش تو بغل من بود . چه وقتی خوابیده بود و چه زمانی که بیدار بود . ناگفته نمونه تو سرعت گیر سر خیابون مامان اینا با سر اومد تو عینکم و بینی م داغون شد و دلم ضعف رفت  خدارو شکر خودش چیزیش نشد 

شام هم خونه ی مامان اینا بودیم و بعد از شام برگشتیم خونه . الان دو شب هست که میخوام وبلاگ یاس رو آپ کنم و عکسهایی که بالای کوه ازشون گرفتم رو بذارم تو وبش . ولی پرشین بلاگ باز نمیشه ... کسی نمیدونه چرا ؟ تموم سایت ها باز میشه به جز پرشین بلاگ  . حتی وبلاگش هم باز نمیشه ! اگه کسی علتش رو میدونه لطف کنه بهم بگه 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۹ بهمن ۸۹ ، ۰۸:۵۱
  • ** آوا **
۰۷
بهمن
۸۹


طبق اطلاع رسانی مادر این جانب امروز قرار بود که مراسم چهلمه یکی از آشنایان باشه و بعد از ظهر به نیت شرکت در مراسم به سمت محل مادری رفتیم ولی بین راه با مامان تماس گرفتم که کجان ؟؟؟ آخه قرار بود امشب یاس بمونه خونه ی مامان اینا تا من و همسری صبح زود بریم چالوس برای آزمون ارشد . برای همین باید باهاش هماهنگ میکردم که یاس رو بسپرم دستش . اونجا بود که فهمیدیم اصلا مراسمی نیست  و در واقع تاریخ اصلیش برای آخره هفته ی آینده هست .

ما هم که اصولا پایه ایم برای بیرون رفتن . رفتیم محل و اول به حباب sms دادم تا ببینم خوابه یا بیدار ( آخه ساعت ۲:۳۰ حدودا بود ) که دیدم جواب نمیدن برای همین اونجارو بی خیال شدیم . بعد با یسنا تماس گرفتم و دیدم ای داد اونها هم جواب نمیدن . حالا همسری میگه بریم خونشون !!! میگم نه الان بی موقع هست و با احتساب رای اکثریت (۲ به ۱) قرار شد بریم سمت کوه ... هیچی دیگه همسری بنده خدا خواسته و ناخواسته در برابر خواسته من و یاس خانوم سر تعظیم فرود آوردند و برای یه ساعتی رفتیم بالای کوه . کمی عکس گرفتیم و سه تا دونه پرتقال هم از درخت یه بنده خدایی چیدیم و همونجا خوردیم تا کلاه شرعی بذاریم سر خودمون که زیر درخت خوردن حروم نباشه 

امیدوارم صاحب باغ راضی بوده باشه ... بعد با پسر داییم تماس گرفتیم و گفت کسی خواب نیست و همه سرشون گرم کاریه و شب مهمون دارن . رفتیم پایین و طبق عادت همیشگی رفتیم خونشون که دیدم یسنا و مامانش دارن بسته های خیرات رو جمع و جور میکنن تا ببرن سره مزار . موقع رفتن همسری ماشین رو سپرد به من و من اونارو بردم و میدونم یسنا داشت سکته میزد دیگه زندایی رو نمیدونم  ... آخرش من برای رانندگی ادم نمیشم که نمیشم 

همسری همیشه میگه خانومهای راننده دو دسته ان . یا خفن راننده ان یا هیچی بارشون نیست . خب من که جز دسته ی اول نیستم ! یعنی دسته ی دومی میشم ؟؟؟ ای نامرد 

تا غروب اونجا بودیم و کمی فاتحه و قرآن نثار روح رفتگانمون کردیم و برگشتیم خونه . غروب باباجون اومد دنبال یاس و اونو برد . دختره اصلا دوست نداشت بره و همش میگفت منو دارین میفرستین که خودتون راحت باشین ... دیگه نمیگه من صبح زود بیدار بشم غرررررر میزنم . دو ساعت بمونم پشت در موسسه تا مامانی ازمون بده غررررررر میزنم . وقتی میخوایم برگردیم خاله و جیگری و شوهر خاله هم سوار ماشینمون بشن و جامون کمی تنگ بشه غرررررررر میزنم . اینارو اصلا نمیگه که !!!

کمی بعد از رفتن یاس ما هم راه افتادیم سمت خونه ولی بین راه همسری گفت یه سر خونه ی خاله جون نمیری ؟ منم که عاشق این تک خاله ی خودم هستم و گفتم از خدامه ... دیگه تا حدودای ۷:۳۰ موندیم خونشون و بعد علیرغم اصرارهاشون برای موندنمون برای شام ! ما اومدیم سمت خونه و بین راه همسری ساندویچ خرید و اومدیم خونه خوردیم ...

حالا فردا صبح زود باید برم چالوس آزمون جامع دارم و بعدش هم میریم خونه ی آبجی کوچیکه و غروب به اتفاق اونا برمیگردیم شهرمون ... وای که چقدررررررررررر دلم برای جیگیلیه خاله تنگ شده . فردا حسابی بوس مالیش میکنمممممممممم 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۷ بهمن ۸۹ ، ۲۲:۵۱
  • ** آوا **
۰۷
بهمن
۸۹


یادش بخیر !!! دختر عمه م رو میگم ! وقتی ۷ سالش تموم شد و میخواست بره کلاس دوم تو یه تصادف برای همیشه ترکمون کرد ...

خیلی خوشگل بود ! واقعا زیبا بود . یه دختر بور با موهای لخت طلایی !

از من دو سال کوچیکتر بود و من اون وقتا که میرفتم خونه ی ننه جون رقیه هم بازی من میشد و اونم که شیطون و میشه گفت یه جورایی رذل تشریف داشتن و یه وقتایی ما رو تا مرز کتک خوردن هم میبرد ولی باز از اینکه با هم باشیم همیشه لذت میبردم .

بی هیچ دلیلی یادش افتادم ! من تو شهر بزرگ شده بودم و همیشه رو زمین صاف خدا به زور راه میرفتیم ولی اون تو روستا بود و همیشه ی خدا رو درخت نشسته بود و توی رودخونه با سبد ماهی میگرفت و اینجوری بگم دیگه !!! شیطنت های خاصه خودش رو داشت ...

برای همین وقتی من باهاش بودم همش میگفتم وای رقیه نکن ! وای میفتی ! وای الان صاحبش میاد ... بگذریم !!! یه وقتایی این رقیه خانوم اونقدر منو مچل میکرد که حد نداشت ... حالا چندتایی از این مچل کردناش رو مینویسم .

+ مثلا یه روز قرار بود برای من آهن ربا درست کنه . من هم دقیقا مثل این گاگولها چشمام گرد شده بود که مگه میشه آهن ربا درست کرد ؟؟؟ اونم میگفت آره که میشه بیا تا برات درست کنم . بعدش رفت به نعلبکی برداشت توش نفت ریخت و یه تیکه زغال برداشت و کاملا پودرش کرد و پودرش رو ریخت توی نفت . تموم زغال اومد روی نفت قرار گرفت و از بالا که نگاهش میکردی شبیه اهن ربا شده بود  حالا جالب اینه که میگفت باید بذاری تا نفتش خشک شه بعد میشه آهن ربا 

+ کلا با نفت زیاد ور میرفت  یه بار هم بهم گفت آوا بیا بریم اتیش بازی ... گفتم وای نه خطرناکه ها ! گفت بیا نترس .

رفتیم پشت خونه و یه پیت ۱۰ لیتری نفت رو برداشت آورد و همینجور که میاورد از درو دیوار پیت نفت بود که میریخت بیرون  ... خلاصه چند تا تیکه چوب برداشت و رو هم سوارشون کرد و کمی نفت ریخت ولی هر چی کبریت زد اتیش نمیگرفت . گفت الان میام و رفت و یه دستمال اشپزخونه رو برداشت و اومد . دستمال رو انداخت تو پیت نفت و یه گوشش که بیرون بود رو آتیش زد . وای دود بود که از تو پیت نفت میومد بیرون و منم به شدت ترسیده بودم . خودم ترسیده بود ولی نمیدونستیم چیکا کنیم . دیگه عمه اومد و به دادمون رسید . البته اونروز از عمه م کتک هم خوردیم .

+ یه روز بعد از ظهر رفتیم تو اتاق پشتیشون تا بخوابیم ولی اون بین رقیه گفت من میرم دسشویی و رفت . وقتی داشت میرفت خواهرش بهش گفت زودی بیایا . اونم گفت باشه . ولی هنوز ۵ دقیقه نبود که رقیه از اتاق رفت بیرون که دیدیم ای داده بیداد دختر عموش (فریده) با یه ترکه جلوی خونشونه و داد میزنه . رفتیم بیرون که دیدیم میگه رقیه رو بگو بیاد بیرون . آبجیش گفت چی شده چرا داد میزنی ؟ گفت این دختره اومد رو درخت الوچه تموم شاخه هارو شکست !

کی اومد ؟؟؟ همین دو دقیقه قبل ! دنبالش دادم ولی نمیدونم کجا غیبش زد یالله بگو بیاد بیرون ... حالا من به اون سنم موندم تو این فکر که این بشر رفته بود دسشویی ! چه جوری از خونه ی عموش سر دراورد و چه وقتی رفت بالای درخت و این همه ماجرا ... بعده چند دقیقه رقیه اومد تو اتاق و اونروز خواهرش کمی دعواش کرد .( اون موقع عمه فوت کرده بود )

ازش بخوام بنویسم خاطره زیاد دارم ولی بدجوری دلم هوای عمه م و دختر عمه م رو کرده ... 

اول عمم فوت شد و یه سال بعدش هم دخترش تصادف کرد و از دنیا رفت . امیدوارم روحشون شاد باشه 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۷ بهمن ۸۹ ، ۱۰:۲۵
  • ** آوا **
۰۶
بهمن
۸۹


سرما خوردم خفن  

همین الان محمد علی تماس گرفت گفت جلسه دارن و دیر میان خونه  منم شدیدا گشنمه و منتظرم تا بیان ناهار بخوریم .

کل دیروز رو خونه نبودیم . زیاد حس و حال تایپ کردن رو ندارم ...

دو تا پست قبلی به دلایل کاملا *امنیتی حذف شد  دل فضولاش آب 

وای دیشب این همسری با پسردایی ما با دو تا از بچه های محلشون که باز یکیشون پسرداییم میشد رفتن شکار و نصفه شبی برگشتن . هر چی شکار کردن ریختن توی سینی و هی به من میگن آوا بیا عکس بگیر ... میگم من حال و حوصله ندارم تموم تنم درد میکنه ... اخرش یسنا ازشون عکس گرفت . حالا شکار رفتنشون هزار جور درده سر داره ها ولی وقتی برمیگردن برای شکار چند تا پرنده ی مظلووووووووووم عین بچه ها ذوق میکنن و به هم پزشو میدن . دیشبم ۸ تا سَرِد با ۲ تا ... (اسمشو یادم رفته ! یسنا تو بگو ) با یه کیسه گنجشک شکار کردن 

برگشتنی من پریدم صندلی عقب تا دراز بکشم و بعدش هم تا خوده خونه فقط از درد نالیدم  ...

آهان تا یادم نرفته اینم بنویسم که پریسا پریشب جراحی شد و آپاندیسش رو در اوردن  انشالله زودی خوب شه .

همینا 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۶ بهمن ۸۹ ، ۱۳:۰۳
  • ** آوا **
۰۴
بهمن
۸۹


امروز بعد از ظهر مامان با خواهرزاده بزرگم (اینکه میگم بزرگ نه اینکه خیلی بزرگ باشه ها ، ۱۲ سالشه ) اومده بودن خونمون . یاس هم خواب بود . مامان کلی نازشو کشید و اونم هی خودشو لوس میکرد . خلاصه بعد از کلی لوس بازی از خواب بیدار شد و مامان دقیقا این شکلی گفت :  واااااااااااااااااااای دخترم چقدر لاغر شده . بعد هم کلی قربون صدقه ش رفت . اونوقت یاس با پسرخاله ش اومدن نشستن پشت این سیستم بدبختم و تا موقع شام بازی کردن . وقتی اومدم تو اتاق دیدم برگه های یکی از کتابهای تکمیلی ارشدم از کتاب جدا شده . هر چی میگم کدومتون این کارو کردین جالبه که هیچ کدوم هم زیره بار نمیرن کار کدومشونه  . خلاصه که خرابکاری کردن !!!

غروب مامان میخواست بره ولی دیگه یاس انقدر اصرار کرد که مادرجون نرو ! و بعد مامان که دید یاس داره گریه رو شروع میکنه گفت باشه نمیرم پس بشین مشقت رو بنویس . اونم زودی مشقاش رو نوشت ، جدول ضربُ هم گفت مادرجون ازم بپرسه که مامان پرسید و همه رو بلد بود .

شکر خدا این دو روز حالش بهتره و ظاهرا اگه خدا بخواد رفع کسالت شده براش ! امروز هم بعده دو هفته رفت استخر و وقتی برگشت خیلی خسته بود . ولی هنوز می ترسه غذا بخوره و همش در حده دو قاشق میخوره . بچه م لاغر که شده انگاری قدش هم بلندتر شده باشه  ! بعد از شام مامان اینا زود رفتن خونه . آخه داداشم خسته بود و دیگه نیومد خونه ی ما و مستقیم رفت خونه منم غذاشو دادم مامان براش ببره برای همین هم زیاد اصرار نکردم که بیشتر بشینن . میدونم داداشم خسته بود و گرسنه  

بعد از رفتنشون کمی خونه رو مرتب کردم و دیدم یاس داره برای خودش یه شعری رو با آب و تاب میخونه . بلههههههههه ! چند وقت قبل یکی از اشنایان یه کتاب جیبی (دیوان فروغ ف***رخزاد) رو بهش داده بود و اونم بعده این مدت چند وقت قبل امضای اون طرف رو توی کتاب دید و تونست اون جمله رو بخونه . " تقدیم به یاس عزیزم" حالا از وقتی اینو فهمیده این کتاب همش باهاشه و خیلی دوسش داره . امشبم نشسته با اب و تاب خاصی داشت اشعارش رو میخوند .

 ۵ دقیقه ای من و باباش بدون اینکه خود یاس متوجه باشه داشتیم به خوندنش گوش میدادیم . فکر کنم یاس هم به شعر علاقه ی زیادی داشته باشه ! آخه با یه حس قشنگی میخوند و دستش رو هم حرکت میداد . جاهایی رو هم که نمیتونست درست بخونه انقدر تکرار میکرد تا وزن شعر درست بشه و بعد میرفت سراغ مصرع بعدی 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۴ بهمن ۸۹ ، ۰۰:۴۵
  • ** آوا **
۰۲
بهمن
۸۹
میخوام یه گذری بزنم به شهر شیراز  ، زمان : تعطیلات عید ۱۳۸۸

برای عید رفته بودیم تهران منزل داییم (همونکه با خواهرشوهر بزرگم ازدواج کرده) روز سوم عید بود که به دعوت همکار داییم که رفت و آمد خونوادگی دارن رفتیم سمت کاشان . خیلی خوش گذشت ، بعد از چند سال باز میدیدمشون و سه روزی که اونجا بودیم واقعا خوش گذشت . مقصد بعدیمون اصفهان بود ! اصفهان فامیل زیاد داریم . خاله ی همسری به همراه سه تا از دختراش که ازدواج کردن ... البته قابله ذکره بگم همشون خونه ی ما چند باری اومدن ولی ما هنوز نرفته بودیم . ولی صبح سومین روز بودنمون تو کاشان بود که دایجون پیشنهاد کرد به جای اصفهان اول بریم شیراز . بعد برگشتنی بریم اصفهان .

اینم بگم که ما توی شیراز هیچ آشنایی نداشتیم و قصدمون هم اجاره ی اتاق و هتل بود . تو این چند روزی که کاشان بودیم شوهر یکی از دختر خاله ها تماس گرفت که کی میاین ؟ داییم هم گفت قصدمون فعلا اصفهان نیست . گفت پس هر جا میرین بگین ما هم باهاتون بیایم . ولی خب از اونجاییکه زیادی اخلاقا با هم جور در نمیومدیم یه جورایی داییم و همسری پیچوندنشون  صبح زود روز ششم عید راه افتادیم به قصد شیراز . اولین باری بود که میرفتیم .

جاده های کویری واقعا معرکه هستن . جادو میکنن . توی جاده گاهی از دور یه پیچ شدید میدیدیم من زمان میگرفتم که کی بهش میرسیم و گاهی زمان زیادی طول میکشید تا بتونیم ازش رد شیم . بسکه کویر یکدسته با آدم . جاده ای که کیلومترها ازت دوره رو میبینی ولی تا بهش برسی زمان زیادی طول میکشه . اوناییکه جاده ی بین کاشان تا شیراز رو رفته باشن میدونن چی میگم . به نظرم که هیچ جایی پاکیه کویر رو نداره  خلاصه ...

آهان تا یادم نرفته اینو بگم که دو تا ماشین بودیم . داییم و خانومش و پسرشون تو ماشین خودشون بودن . ما هم به اتفاق دختر داییم که دختر عمه ی یاس هم میشه تو پیکان خودمون بودیم  و تو کل مسیر هم همش داییم جلو بود و ما پشت سرشون حرکت میکردیم . تا اینکه رسیدیم درست اول شیراز ... حالا جایی هم نداشتیم که بریم ولی خب از اینکه رسیده بودیم واقعا خوشحال بودیم . یهویی تو ترافیک ماشینمون به تته پته افتاد و ...  شانس اوردیم چند متری یه تعمیرگاه بودیم .

نمیدونم چی میگن بهش ولی زغال دینامه چیه ! اون مشکل پیدا کرده بود . رفتیم تو تعمیرگاه و من رفتم تو ماشین داییم و همونجا خوابیدم . تا ساعت ۱۱ شب موندیم و تعمیرکار هم بنده خدا موند تا درستش کنه که همین بین دیدیم همون فامیل اصفهانی تماس گرفت که کجایین ؟ داییم گفت اول شیراز ماشین مشکل پیدا کرد . گفتش هرجا هستین بمونین من یه دوست دوران خدمت دارم شیرازیه میگم بیاد سراغتون . از ما تعارف و از اون اصرار . که نه علی آقا شما انقدر به ما محبت کردین که حالا نوبت ماست جبران کنیم . بمونین میگم بیان سراغتون .

ده دقیقه بعد دوستش که اسمش رضا بود با داییم تماس گرفت و بعد از اشنایی ادرس رو گرفت و به اتفاق دومادش اومدن . ما هم ناراحت از اینکه چرا مزاحم این بندگان خدا شدیم . خلاصه تا نزدیکای ۱۲ شب ماشین درست شد و هر چی ما اصرار کردیم که نه به خدا درست نیست مزاحمتون بشیم اونا مارو قسم میدادن که اگه نیاین دیگه تهه بی وفاییه و از این حرفا . گفتن مگه میشه شمارو با زن و بچه تو شهر غریب ول کنیم . خداییش خودم خیلی معذب بودم ولی بعد داییم قانعمون کرد که امشبو بریم خونشون بخوابیم صبح میریم هتل ...

ادامه در ادامه ی مطلب نوشته شده  




  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۲ بهمن ۸۹ ، ۱۵:۱۶
  • ** آوا **
۰۲
بهمن
۸۹


یاس هنوووووووووووووووووووووز خوب نشده

تو رو خدا دعا کنین بچه م زودی خوب شه !!! 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۲ بهمن ۸۹ ، ۰۱:۱۱
  • ** آوا **
۲۹
دی
۸۹


این چند روز کمی درگیر بودم ... از طرفی یاس حالش خوب نبود و اصلا دل و دماغ هم نداشتم . حباب جایی مشغول کار شده و فعلا یه قرار داده دو ماهه منعقد کرده (منعقد رو خوب اومدم ) یاس هم کمی حالش بهتره ولی بچه م هنوز میترسه غذا بخوره . امشب فقط با غذاش بازی بازی کرد آخرش هم با بغض گفت نمیخورم مامانی  

امروز صبح رفتم خونه ی مامان اینا و تا چند دقیقه قبل اونجا بودیم . بابام رو وسایل شخصیش خیلی حساسه و دوست نداره کسی بهشون دست بزنه ! یکی از وسایلش هم همین پی سی شه که شدیدا روش حساسه و از شانسمون هر بار هم نشستیم تا کار کوچیکی در حده دیدن عکس انجام بدیم نمیدونم چرا تا حد ترکیدن خراب میشه ... با اینکه خودم ۴ ساله سیستممو خریدم و تا حالا فقط سه بار ویندوزشو عوض کردم و مشکل خاصی براش پیش نیومد ولی برای پدر ما هر چند وقت یک بار یه سرویس اساسی لازم داره .

حالا تو این اوضاع به داداشم میگم آهنگ جدید چی داری ؟ دیدم اونم چند تا سی دی برام رو کرد . گفتم فلاش مموری باهام هست همینجا میریزم رو رم تا دیگه سی دیارو نبرم خونه . از باباجون اجازه گرفتمو با یه بسم الله شروع کردم . بعدش دیدم ترانه ی " تو که چشمهات " مهرنوش رو هم داره !!! کلی ذوق کردم و گفتم رم گوشیو در بیارم همینجا بریزم روش تا توی گوشیم داشته باشم . از شانس گندم رم ریدرش برای میکرو رم جا نداشت و من بدون اینکه توجه کنم یه شیار کوچیک دیدم و همون تو فشارش دادم و دیدم ای داده بیداد رمم افتاد توش  وای حالا بیا و درستش کن ...

+ باباجوووووووووووون

* جانم ؟؟ 

+ سیستمت رمم رو خورد !!! 

* چیکارش کردی ؟؟؟

+ هیچی رمم افتاد توش ...

* ای بابا ! خاموشش کن در بیار

+ من بازش کنم ؟

* آره خب ! من خوابم میاد (رفت )

من سیستمو خاموش کردم و کابل هاشو جدا کردم و صدا کردم باباجوووووووووون ...

* بلههههههههه

+ بیا اینجا ...

خلاصه اینکه این بابای ما مجبور شد پیچ گوشتی برداره و دو طرف کیس رو با هم باز کردیم و رم ریدر رو هم جدا کرد و در آورد تکون داد و رمم از توش به همراه یه رم دیگه افتاد بیرون ...  بعدش فهمیدیم قبلا هم رم گوشیه دومادمون افتاده بود و بنده خدا صداشم در نیاورد  ( مچ گیری شد اساسی  )

همسری امروز با همکاراش رفته بودن اکراسر . میگفت برف باریده بود حسابی ... حالا ازش قول گرفتم یه روز من و یاس رو ببره تا یاس کمی برف بازی کنه . مامان هم بهش میگه این دختر منو هم ببر چند تا گوله برف بزن تو شونش تا از این هوس ها نکنه ... حالا قراره همسری ما رو ببره و همچین بلایی سر منم بیاره ( از مادر زاده نشده کسی بتونه )

برنامه ی " بفرمائید شام " جالب بود !!! این گروه خیلی رله بودن و اون مرد تپله که نمیدونم اسمش امید بود یا علی از هر فرصتی استفاده میکرد و در سکوت فقط میخورررررررررد 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۹ دی ۸۹ ، ۰۰:۰۵
  • ** آوا **
۲۵
دی
۸۹


یه استادی داشتیم که خیلی ماه بود

یه حرفیو یه روزی بهمون زد و اون روز حرفش برام خیلی جالب بود و تصمیم داشتم دیگه به اون حرف توجه کنم و عمل کنم ...

جمله ش این بود ... " وقتی یه دوستی یا هر کسی میاد از مشکلش به شما میگه سریع بهش راه حل ندین . شاید اون به راه حل نیاز نداشته باشه و اون زمان فقط و فقط به یه جفت گوش نیاز داشته باشه ... " از اون روز منم تصمیم داشتم هر وقت پای درد دل کسی نشستم بهش راهکار ندم و یا حداقلش تو همون بار اول این کارو نکنم . ولی نمیدونم حس دلسوزیه یا فضولی ...  ولی هر حسی که هست باعث میشه نتونم خودم رو کنترل کنم و باز راهکاری که به ذهنم میرسه بیان میکنم 

امیدوارم بتونم از این به بعد به حرفش عمل کنم 

آبگرمکن نصب شد  ولی یاس امروز دو بار دیگه حالش بد شده و با همسری رفتن بیمارستان . بچه م رنگ و روش پریده  . دعا کنین حالش خوب شه 

 


  • ** آوا **
۲۵
دی
۸۹


دیشب شب بدی بود . اصلا حالم گرفته میشه وقتی یادم میاد 

یه وقتایی همچین دلت میخواد تعطیل که هستی از تموم لحظات بهترین بهره رو ببری ولی یهو همه چی یه جورایی میریزه بهم . البته کم لطفی نکنما ! پریروز رفتیم خونه ی آبجی کوچیکه و کلی هم خوش گذشت . دایی ارتشی هم با خونواده ش اونجا بودن و برای خواب هم مونیدم همونجا . فرداش صبح ازمون جامع داشتم  بد نبود . ساعت ۱۱ برگشتیم خونه ی آبجی اینا و بعده ناهار هر چی بنده خدا اصرار کرد که برای شام هم بمونیم دیگه نشد . ابجی کوچیکمو با کلی غم دوری از خواهر و باقی اقوام گذاشتیم و راهی شهر خودمون شدیم . بین راه یه سر هم به منزل داداش زنداییم زدیم و بعده چند سال خونواده ش رو دیدیم . یه ساعتی هم اونجا بودیم و کمی گفتیم و خندیدیم .

بعدش اومدیم منزل و حباب هم باهامون اومد خونمون . شب همسری زودتر شام خورد تا خودش رو به فک و فامیل شکارچیم برسونه و از شکار لذت ببره . منکه آخرش نفهمیدم شکار پرنده ها اونم تو شب چه لذتی داره ...

من و حباب هم نشستیم و کمی وبلاگهارو خوندیم و یک عالمه هم وبلاگ خونوادگی پیدا کردم و همشون رو سیو کردم تا به وقتش برم سراغشون  تا اینجاش عالی بود و همه چی خوب پیش رفته بود . این بین دیدم یاس اومده با ترس میگه مامان از شیر آب میریزه کف آشپزخونه  گفتم آب چی ؟ گفت از اون لوله بالاییه ... گفتم ای داد یعنی چی شده . تندی رفتم تو آشپزخونه و دیدم آبیه که از لوله ی مخصوص ابگرمکن فواره کرده تو اشپزخونه . یعنی این همسری ما وقتی داشته ابگرمکن رو میبرده برای سرویس نکرده که یه مغزی بزنه تهه لوله ی آب گرم ، وقتی اب دستشویی باز شد مسیر این هم باز شد و اب با فشار زیادی سرازیر شده بود کف آشپزخونه و روی ماشین لباسشویی . سریع اب دستشویی بسته شد و اون آب هم قطع شد ولی اگه دروغ نگم تا نصفه کفه آشپزخونه پر از آب شد  . حالا شانسی که آوردم آب تمیز بود  البته هنوز هم اونجارو کاریش نکردم . منتظرم همسری ما امروز ابگرمکن رو تحویل بگیره و نصب کنه (میدونم باز آشغال میریزه ) بعد تمیزش کنم . این از این !!! البته بعدش خندیدیم و خدارو شکر کردم که ماشین لباسشویی اتصال نکرد و خدای نکرده برق جریان پیدا نکرد کف اشپزخونه 

مجدد من و حباب نشستیم پای تنظیمات face بوکم و برا خودمون مشغول بودیم که همسری برگشت اومد خونه و یاس هم تو تختش خوابید . اصرار هم داشت که امشب میخواد همونجا بخوابه . هیچی !!! ساعت حدودای ۱:۳۰ بود که دیدم یاس تو خواب ناله میکنه . صداش کردم که یاس چیه مامان ؟! دستشویی داری ؟؟؟ گفت نه . سردمه و رفت زیر پتو . یه ده دقیقه ای گذشت و یهویی بلند شد نشست و گلاب به روتون استفراغ کرد اون هم از نوع جهشیش که نهایتا لباسهای شسته ای که انتهای تختش گذاشته بودم و هنوز تا نکرده بودم هم باز کثیف شد . رو تختی و خود یاس که اصلا دیگه قابل توصیف نیست .

کلی به جونه بچه غُر زدم و به هر شکلی بود تمیزش کردم و لباسهاشو عوض کردم و بردمش کناره باباش خوابوندمش . امروز صبح هم از مدرسه تماس گرفت که مامانی باز حالم بد شد . یعنی این بچه هر چی میکشه از پرخوریشه . حالا نصفه شبی منو بوس میکنه میگه مامانی دیگه کم می خورم . امروز صبح هم داشت میرفت گفت دیگه نه ناهار می خورم و نه شام . فکر کن  

با این هنرنمایی یاس منه بدبخت تا یه ساعت داشتم خرابکاریاش رو تمیز میکردم ... یه چیز دیگه هم پیش اومد که قابل گفتن نیست . بعدشم که چون اب سرد بود و دستم تا زمان زیادی تو آب زد بود خواب از سرم پرید ...

دیگه اینکه الان یه آوا هستم با کلی کار که نمیدونم باید چیکار کنمشون  دیشبم تو face بوکم کلی گشت زدم و تونستم چند تایی از آشنایان رو پیدا کنم و دو تاشون رو اد کردم . حامد هم عکس گذاشته بود . وای دلم براش تنگ شده . دیشب داشتم فولدر عکسهامون رو نگاه میکردم که ازش یه عکسی دیدم که آخرین بار وقتی رفته بودیم جنگل سه هزار خودم ازش گرفته بودم . تصمیم دارم بزارم اونجا تا وقتی دید کمی دلتنگ اون روزها بشه  

دیروز به آبجی کوچیکه میگم این آهنگ "آها بگو" رو گذاشتم روی وبم ...میگه تو دیوونه ای . مگه قشنگ نیست ؟؟؟ 

در نهایت اینکه روز سختی در پیش دارم و هنوز استارت شروعش رو نزدم 

مکتوب شده در شنبه ۲۵ دی۱۳۸۹ساعت 11:45
  • ** آوا **
۲۴
دی
۸۹


سلام مجدد من اومدم  

خب بریم سر اصل مطلب .

دیروز حاجی تو رادیو یه حرفی زد که من یکی که نتونستم جلوی خندم رو بگیرم و بالطبع با شروع خنده ی من دختری که بغل دستم نشسته بود هم شروع به خندیدن کرد و همینطور راننده و بغل دستیش که یه پسر جوونی بود و اما علت خنده.

بحث بر سر مراسم خواستگاری بود و یه سری رسم و رسوم اشتباهی که این روزها خانواده ها به کرات دچارش میشن و اون ==> حضور آقا داماد در مجلس خواستگاری هستش 

حاجی فرمودند که خانوم ها در جلسه ی اول تنها در منزل دختر خانومی که قرار است بعدها عروس خونوادشون بشه حضور داشته باشند و بودن داماد هیچ ضرورتی ندارد . مادرشوهر و خواهرشوهر و شاید عمه خانوم و خاله خانوم و این خاله قزی و اون خاله قزی ... همینا کافین دیگه  . خب اینا برن دختر رو برانداز کنن از هر نظر  هیکل و قیافه و تیپ و مو و .... بعد شرایط کاریه آقا دوماد و شرایط مالی و مطرح کنن و از عروس خانوم هم اطلاعات کافی باطنی و ظاهری رو بپرسن و شرط و شروط ازدواج رو مطرح کنن و بحث مهریه و شیربها و همه و همه و همه .... البته این کار رو میتونن در چند جلسه بدون حضور آقا دوماد انجام بدن و البته در جلسات بعدی می تونن پدر شوهر و خان عمو و خان دایی و بابا بزرگهارو هم با خودشون ببرن ولی باز حضور داماد غیر ضروریست و نگاهش به همسر احتمالی آینده حرام می باشد ... حتی در این بین خانواده ی داماد می تواند تحقیقات لازمه را در مورد دختر خانوم و خونواده عروس خانم هم انجام دهند . وقتی دختر خانوم و خانواده اش از هر نظر تائید شدند و خونواده ی دختر هم به این ازدواج رضایت دادند ...

  • ** آوا **
۲۳
دی
۸۹


کلی چیز برای نوشتن دارم ولی وقت ندارم

دیشب خلاصه تونستم تو فیس book ثبت نام کنم و حامد رو هم پیدا کردم  الهییییی چه عکس قشنگی هم گذاشته بود ...

ایدیمو نمیشه عمومی بذارم ولی دوستانی که تمایل داشتن آدرس بذارن تا بهشون رمز ادامه ی مطلب رو بدم

امروز تو تاکسی رادیو روشن بود حاج آقائه در مورد ازدواج جوونا حرف میزد . خیلی سوژه ی جالبی بود ولی خب وقت ندارم وارد جزئیاتش شم ، بعدا می نویسم تا شماها هم بخونین ...

فقط یه گوشه شو اشاره ای می نویسم که بعد لپ مطلب یادم بیاد .

" برای ازدواج نباید موانع شرعی وجود داشته باشه ... وگرنه نگاه دختر و پسر به هم حرامه "

اگه شما از این جمله چیزی میدونین به من هم بگین تا ببینم نظرتون راجع به این جمله ای که حاجی فرمودن چی هستش 

از این لحظه به مدت بیش از ۲۴ ساعت نیستم . امید آنکه تا بازگشتی دیگر از یادها محو نشوم 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۳ دی ۸۹ ، ۱۴:۰۶
  • ** آوا **
۲۲
دی
۸۹


از صبح زود اومدم کتابخونه ی دانشکده بلکه جو کتابخونه ما رو بگیره ! یکسره بارون میباره و منم دارم مثلا درس میخونم . اگه این بارون بذاره 

امروز امتحان دارم . حوصله ی مرور ندارم . موندم تا ساعت یک چیکار کنم حالا  دلم پتو میخواد و

خونه ی خودمو که تخت بگیرم بخوابممممممم  هیممممممممم

...............................................

خطاب به همسری خوب و مهربونممم ...

باور کن از صبح تا همین حالا که اینو تایپ میکنم داشتم درس میخوندم ولی دیگه قاطی کردم بسکه

اسم دانشمند و دکتر و خلیفه و.... رو خوندم  حالا خوبه حباب دید کتابم با چه عنوان و با چه

 محتواییه ...

امید است از امتحان امروز بسی سربلند بیرون آییم 

تقدیم با عشق  (نامحرما چشاشون رو ببندن  )


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۲ دی ۸۹ ، ۱۰:۴۵
  • ** آوا **
۲۲
دی
۸۹

اسمش لیدا بود . لیدا مفخم چراغی !!! صمیمی ترین دوست دوران ابتداییم که البته تازه باهاش آشنا شده بودم . هیچ وقت یادم نمیره روزیکه خبر تصادف و چند ساعت بعدش خبر فوتش رو شنیدم چه حالی شدم . برای من که به فاصله ی یک سال عمه و بعدش دختر عمه و حالا صمیمی ترین دوستم رو از دست داده بودم این یک فاجعه بود . یادمه عکس هر سه تاشون رو توی کیف پول کوچیکی که با پول عیدیم خریده بودم داشتم و بیشتر اوقات به این سه جفت چشم زیبا نگاه میکردم و بغض خفه م میکرد و نهایت به گریه و ناله ختم میشد . یه روز دیدم که کیف پولم رو دزدیدند . عکس عمه و دختر عمه رو بعدها باز دیدم ولی عکس لیدا رو دیگه هرگز ندیدم .

خانوم حق شناس معلم کلاس اول و چهارم ابتداییم بود . یک فرشته با تمام خصلتهای خوبی که میشه در یک انسان اسم برد یکجا در این زن وجود داشت . خیلی دوسش داشتم . خیلی دوست دارم بدونم الان کجاست و چه میکنه ؟! همیشه آرزو داشتم بچسبم بهش و منو محکم تو بغلش بگیره و دیگه رها نکنه . یادمه روزیکه خبر تصادف لیدا رو شنید صورتش یک دست قرمز شده بود و اشک بی هیچ بهونه ای از چشماش می بارید . از مدرسه رفت تا خبری از لیدا بگیره ولی آخرای زنگ مدرسه با چهره ای که با صورت یخ زده ی یه مرده بیشتر شباهت داشت اومد تو کلاس و هق هق زد زیر گریه .

فردا دیگه لیدا نبود و فقط یه دسته گل به روی یک تکه پارچه ی سیاه و یک جلد قرآن کنار همون گل نمادی بود از لیدای عزیزم . تا یه هفته اینا تنها چیزایی بودن که بغل دستم حاضر بودن و بعد از اون دیگه به کسی اجازه ندادم که جای لیدا رو اشغال کنه .

فردای اون روز شوم یه دسته گل از گلهای توی حیاطمون درست کردم به همراه کتابی که بابام برای تابستون واسم خریده بود و حالا که خونده بودمش دوست داشتم بدمش به لیدا ولی دیر شده بود و همینطور جای سوزنی گوجه شکلی که برای خواهرم بود و پریروز که لیدا اومده بود خونمون از اون خوشش اومده بود ولی خواهرم راضی نشده بود که من اونُ به لیدا بدم ... جای سوزنی و کتاب رو کادو کردم (با چی یادم نیست فقط میدونم داخل پوششی قرار دادم . شایدم روزنامه بود ، یادم نیست ) و روش یه تیکه کاغذ چسبونده بودم و نوشتم " لیدا اینا همش برای تو فقط یه بار دیگه زنده شو ...)

چند وقت پیشا مامان تو ماشین با خانومی برخورد کرد که ظاهرا اون خانوم مامان رو شناخت . ازش سراغ منو گرفت و خودشُ به مامان معرفی کرد . مادر لیدا بود . گفت هنوز اون کتاب و جاسوزنی که من کادو کرده بودم و روزی که برای تسلیت به خونشون رفته بودیم کنار عکس لیدا گذاشته بودمُ دارن و هر بار می بینن بیشتر و بیشتر آتیش میگیرن .

چه روزگاری بود دوران کوچیک کودکی . امشب بی هیچ دلیلی یاده لیدا افتادم . مزارش وادی هست و کنار مزار پسر عموش . هر چند وقت یکباری که اونجا میرم حتما باید یه سری بهش بزنم و یاده تموم این خاطرات رو یکجا براش زنده کنم .

خیلی کوچیک بودی و پاک . ولی میگن یک سال بود که از سن تکلیفت گذشته بود . این یعنی یک سال احتمال گناه و خطا برای تو وجود داشته . خدایا تموم شبهای تو پاک و مقدس هستن ، پس به همین شب عزیز قسمت میدم اگه لیدا گناهی داشته که به پاش نوشته شده تو ببخشش. ای خدا ! لیدا که نهایتا یه سال بیشتر از معصومیتش عمر کرد وای به حال آوا ...

+ نظرتون در مورد آهنگ وبلاگم چیه ؟؟؟ قشنگه ؟! 

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۲ دی ۸۹ ، ۰۰:۲۹
  • ** آوا **
۲۱
دی
۸۹


امروز صبح همسری قبل از اینکه بره سره کار میگفت برای عصر شاید بره به داییش اینا برای اسباب کشی کمک کنه ! ظاهرا خانومش دچار توهمات مادری شده و چند شب قبل حس کرده پسرش اومده خونه و رفته حموم ... نمیدونستم چی بگم !!! حق داره بنده خدا . شاید این تصمیم جابه جایی درست و عاقلانه باشه .

سه روزه بارون میباره و هوا به شدت سرد شده !!! عاشق بارونم ... مخصوصا اگه بشه رفت زیرش و قدم زد . پریروز به اتفاق هیچکس رفتیم بیرون . اون میخواست بره دانشگاه یه کاره کوچولو داشت و من هم قرار بود برم اداره پست درخواست ارزش تحصیلیمو بفرستم واسه آموزش پرورش ... زیر نم نم بارون بدون چتررررررررررر ... خیلی خوب بود .

یکی از همسایه های قدیمی رو دیدم . رو به خواهرش میگه وای نمیدونی یاس چقدر ناز شده . میگم خب پسر تو هم بزرگ شده هااااا ! میگه یکی دیگه هم تو راهه ... براندازش میکنم  راست میگه بنده خدا . من چطور متوجه نشدم ؟؟؟

از اون جدا میشیم و میریم اداره پست ، البته بماند که اونجا هم کلی گیج بازی در آوردیم ! هم من و هم کارمند اونجا  

آخرش رفتیم امور مشترکین . خانومه میگه هزینه ی پست میشه ۶۱۰۰ تومن . میگم دوستم از رامسر برای اصفهان پست کرده شده ۴۸۰۰ . میگه من همین امروز نرخهارو در آوردم . میگم خب اونم دیروز پست کرد . آخرش مثلا دو تا گوش مخملی دراز برای من گذاشت جونه خودش ... فکر کرده حالا حرفاشو باور کردم ! از تو دماغت در بیاد انشالله . حاضرم کلی پول خرج کنم ولی پول زور به کسی ندم . این هم پول زور بود ، حال بحث کردن رو نداشتم ولی نگذشتم ازش !!! مطمئنم بیشتر از نرخ تعیین شده از من گرفت . شک ندارم 

برای ناهار نمیدونم چی درست کنم  فردا هم امتحان دارم هنوز هیچی نخوندممممممممممم 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۱ دی ۸۹ ، ۱۰:۴۵
  • ** آوا **