MeLoDiC

کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی
۲۱
تیر
۹۰


ساعت ۳ نصفه شب محمد با یکی از آشناها حرکت کردن سمت تهران تا برای اسباب کشی به دایجون اینا کمک کنن . حدودای ۸ صبح هم رسیدن !

الانم من و یاس تو خونه هستیم و اولین سئوالی که وقتی بیدار شد از من پرسید این بود که وقتی بابایی خونه نیست ما جایی نمیریم ؟! منم محکم بهش گفتم نه ! می مونیم خونه و جایی نمی ریم .

اگه غیر از این میگفتم میخواست دم به دقیقه گیر بده که پس کی میریم بیرون ... دلم برای بچه میسوزه . خودم دلم تنهایی میخواد در عوض اون میخواد بره بیرون . حالا میخوام راضیش کنم این دو روز رو بمونیم تو خونه و جایی نریم . امیدوارم تحمل کنه !

دیشب مرضیه بهم اسمس داده که طرح رو چیکار کردی ؟ بهش گفتم ثبت نام کردم . میگه از تعطیلی استفاده کن که بدبختیامون تازه داره شروع میشه . راست میگه ! کمی که فکر میکنم می بینم مشغول به کار که شم دیگه مرخصی بی مرخصی . حداقل تا یه مدت اصلا بهم اجازه نمیدن که حرفشو بزنم . یهویی دلم یه مسافرت توپ میخواد . چیزی که خیلی وقته نرفتم ... ولی باز می بینم برنامه مون برای مسافرت جور نیست . همیشه برای سفر یکی دیگه باید برنامه ریزی کنه تا ما اجراش کنیم . از این روش خوشم نمیاد . دلم میخواد خودمون یه برنامه سفر داشته باشیم اونم نه به خونه ی اقوام . جایی که مارو نشناسن و راحت دیوونه بازی در بیاریم ...

دارم چرت و پرت میگم . نه ؟

یاس داره آتش بس نگاه میکنه ! یه قسمتی هست که یوسف ماژیک رو تو دست چپش میگیره تا با کودک درونش حرف بزنه . به اینجاش که میرسه وسوسه میشم منم امتحانش کنم . گاهی حس میکنم کودک درونم حرف زیادی واسه گفتن داره ولی هیچ وقت بهش مجال ندادم و ندادن ...

چند شب قبل به محمد میگم دلم یه تنهایی میخواد . میگه از پنجره می ندازمت بیرون . یعنی چی دلم تنهایی میخواد ؟! ایکاش گاهی آدمها مجال تنها بودن به همدیگه رو میدادن تا بیشتر با خودشون خلوت کنن . دلم برای خودی که خیلی وقته مهار شده تنگ شده .

نمیدونم چرا دارم اینارو انیجا می نویسم . ولی واقعا دلم یه تنهایی میخواد . هر چند کوتاه !


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۱ تیر ۹۰ ، ۱۴:۳۷
  • ** آوا **
۲۰
تیر
۹۰


مامان اینا اومدن و رفتن ! خوراک غاز هم بد نشده بود  البته همه میگفتن خوشمزه شده . حالا نمیدونم دلشون به حال ناشی بازی من سوخت یا واقعا خوششون اومد . باباجون که کلی تعریف کرد . مامان هم همش میگفت خوشمزه هست ...

سر ظهری دیدم یکی درب خونه رو میزنه ! دیدم پسر داییمه ( همونکه چشمش زخم شده بود ) ! تا اومد داخل گفت وای آبجی گشنمه ... براش کمی سالاد ماکارونی دادم که یه ضرب خورد و باز میگفت گشنمه . دیگه گفتم بمون تا باباجونم بیاد با هم ناهار بخوریم . شانسی داره این بشرررررر

یه عمره نقشه کشیده بودم وقتی اومد خونمون هر غذایی که درست کردم حتما کنارش میرزا قاسمی بذارم . نفرت داره از اون  . اونوقت درست بعده این همه مدت روزی میاد خونمون که نه تنها میرزا قاسمی نداریم بلکه غاز داریم  شانس به این میگن . به خودش که گفتم میگه اگه بوی میرزا قاسمی میومد سر موتور رو می چرخوندم سمت خونه ی داییم و میرفتم   

بعد از ناهار مامانی براش از دکتر متخصص و جراح چشم نوبت گرفت که اونم گفت ۲۹ م می تونه بهش وقت بدن . دیگه مامانم کمی آب و تابش داد و بزرگش کرد . منشی گفت بگو بیاد می فرستمش بره داخل . حالا بهش میگیم تو رو خدا کمی شل بازی و بی حالی از خودت نشون بده بزار رات بدن وگرنه باید تا ۹ شب بمونی . میخنده میگه باشه ! موقع رفتن محمد هم باهاش میره .

یه ساعت طول نمیکشه میبینم اومدن . میگم خب چی شد ؟ گفت امشب قراره بستری شم بیمارستان تا فردا صبح بخیه بزنن . حالم گرفته شد . دوباره دیدم محمد میخنده ! گفتم راستشو بگین دیگه .

محمد گفت دکتر خوب که معاینه کرد گفت خیلی شانس آوردی . پارگی سطحی هستش وگرنه مشکل زیاد بود . براش قطره داد گفت مرتب اینارو استفاده کن و ۱۰ روز دیگه بیا مجدد ببینم .  

شکر خدا ظاهرا بلا از سرش رفع شد . خدایا شکرت 

الان همه مامانی و یاس به اتفاق محمد رفتن سمت زادگاه . پسر داییم هم رفت خونشون ... باباجون هم رفته سر ساختمون ! منم حال نداشتم موندم خونه 

اینم از این !


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۰ تیر ۹۰ ، ۱۶:۴۹
  • ** آوا **
۲۰
تیر
۹۰


خلاصه امروز ( منظورم به یکشنبه هستش  ) محمد سر کار نرفت و بعد از دو هفتهههههههههه جور شد که بریم محل مادری . با یسنا تماس گرفتم و گفتم برای ظهر میایم خونتون ...

کمی تو بازار کار داشتم و بعد هم رفتیم پمپ بنزین و نزدیک یک ساعت موندیم تا بنزین بزنیم . روی یه سکو فقط یه پمپ کار میکرد که باید دو ردیف ماشین رو پوشش میداد . آخراش دیگه بغض کرده بودم از بس که هوا گرم بود  

به محض ورودمون به خونه ی یسنا اینا فهمیدم که سوسن خانوم ( خرگوش ملوس ) توسط شغال خورده شد . وای که چقدر دلم سوخت ! چه روزهایی که براش برگ مو و هویج نگه می داشتم و اونم تند تند گاز میزد و می خورد . کوفتش بشه ... یاس هم خیلی ناراحت شد . بهش عادت کرده بودیم .

بعد از ظهر تونستیم رای یاس رو بزنیم و قانعش کنیم که موهاشو کوتاه کنه . اونم تا اوکی داد گفتیم تا نزد زیر حرفش ببرمش آرایشگاه تا کوتاه کنه ! مدل کپ کوتاه کرد . از بس که موهاش زیاده به خانومه گفتم براش کم حجم هم کنه . وای ! یه عالمه مو ریخته بود پای صندلی و خانومه می خندید میگفت ماشالله عجب مویی داره این بچه  ... حالا هم خودش ذوق کرده که جلوی موهاش میاد جلو صورتش و هم من ذوق کردم که دیگه خودش به تنهایی میره حموم و می تونه سرش رو تمیز بشوره  . از همونجا هم حکم صادر کردم که به محض ورود به خونه خودت میری حموم . اونم میگفت چشم ...

از خونه ی یسنا اینا اولش رفتیم سر مزار و بعد از خوندن فاتحه رفتیم سمت آرایشگاه . من و یاس پیاده شدیم و محمد رفت خونه ی خاله جون تا وقت بگذره و بعد بیاد دنبالمون .

وقتی از آرایشگاه بیرون اومدیم دیدم محمد به همراه پسر خالم و دو تا پسر داییام ( داداشای یسنا) اونجا هستن و داداش کوچیکش یه جورایی ناراحته ! رفتم جلو دیدم چشمش یه جوریه . گفتم چی شده ؟ پسر خالم گفت سیم رفته تو چشمش . منو میگی ! موی تنم یهویی سیخ شد . نگاه که کردم دیدم پارگی سفیدی چشمشه . گفتم سریع برو بیمارستان . اونم زودی رفت خونه که دوش بگیره و بره دکتر .

حالا من به محمد میگم پارگیه ! پسر خالم میگه نه سوراخ شده . سیم صاف رفته داخل و اومده بیرون . گفتم نیاز به بخیه داره ! اونا میگفتن نه ... خلاصه ! رفتیم خونه ی خاله جون و کمی که نشستیم ض...دایجون به اتفاق خونوادش اومدن و کمی حرف زدیم . ساعت نزدیکای ۹:۱۰ بود که خداحافظی کردیم و راهیه خونه شدیم . به محمد گفتم سر راه اگه کاهو دیدی بخر که برای شام سالاد ماکارونی درست کنم .

بین راه خریدامون رو هم انجام دادیم و اومدیم خونه ! تا شام درست کنم ساعت شد ۱۱ ! تو این فاصله یاس هم رفت حموم و بعدش کلی نشست جلوی آینه و هی با موهاش ور رفته . حالا به من گیر داده که براش کیلیبس مویی بخرم . ای خدا ! این بشر تا مو داشت بهش توجه نمیکرد . حالا میگه مو مصنوعی میخوام 

محمد با تهران تماس گرفت و قرار شد برای روز سه شنبه دو سه نفری جمع بشن و برن که به دایجون اینا برای اسباب کشی کمک کنن .

بعد از شام با پسر داییم تماس گرفتیم که گفت فعلا چشممو بستم ولی گفت فردا برو مطب متخصص و باید بخیه بشه . دلم سوخت ! ولی ایکاش با پسر خالم یه شرطی می بستم که بدونه وقتی من میگم پارگی بوده نگه فقط یه سوراخ کوچیک بوده ... بیچاره پسر داییم درد داره اونوقت من به چه چیزایی فکر میکنم 

برای فردا ناهار مامان اینا میان پیشم و منم یه عدد غاز که از یه سال قبل تو فریزر داشتیم رو گذاشتم تو دیگ تا بپزه . هنوز نمیدونم باید باهاش چیکار کنم تا بشه خوردش ! اولین باره که دارم غاز می پزم . هر کی میدونه راهنمایی کنه لطفا 

+ بعدا نوشت : خنده داره ها ! بلاگفا داره سینه خیززززززززز میره . انگار دارن جونش رو میگیرن . جالب ترش اینه که تو این مطلبم از داخل صفحه ی نمایش وبلاگ من ۵ تا نظر دارم تا الان ولی وقتی از مدیریت اومدم تا تغییری تو پست بدم بهم میگه ۴ تا نظر دارم . کی به کیه ؟ این همه ما قاطی کردیم یه بارم بلاگفا قاطی کنه . چشم نداریم ببینیم یه بار اونم فقط یه بار بلاگفا هنگ کنه ؟


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۰ تیر ۹۰ ، ۰۰:۴۷
  • ** آوا **
۱۸
تیر
۹۰


دیشب بعد از شام تصمیم گرفتیم بریم خونه ی آبجیم که یاس صبح بمونه پیشش و منم به ثبت نام طرحم برسم .

ساعت ۸ صبح جلوی دانشگاه علوم پزشکی مازندارن بودم و سه دقیقه بعد هم واحد نیروی انسانی !

در عرض ۱۵ دقیقه ثبت نام کردم و تموم شد .

بهم گفت اگه مدارکت رو زود بفرستن بابل احتمالا توی تابستون بهت اجازه ی شروع به کار رو میدن .

بعد هم برگشتم خونه ی ابجیم و بعد از ناهار هم برگشتیم خونه .

همین ! باید منتظر بمونم تا چند روز دیگه برم بابل ...


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۸ تیر ۹۰ ، ۱۷:۰۵
  • ** آوا **
۱۷
تیر
۹۰


کی فکرشو میکرد آوا بشینه و خوندن یه رمان رو شروع کنه ؟؟؟ 

خدایا یک جا نشینی کار من نیست . دریاب مرا 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۷ تیر ۹۰ ، ۰۰:۱۷
  • ** آوا **
۱۵
تیر
۹۰


امروز صبح با دانشکده تماس گرفتم و گفتن که مسئول حراست هستش . تندی آماده شدم و با یاسی رفتیم سمت مدرسه محمد تا با هم بریم و آخرین امضاهارو هم بگیرم و دیگه تموم ...

بعد از تائید برگه ی تسویه حسابم رفتم تا مدارک رو تحویل بدم و برگردم ... مسئول آموزش هم بهم گفت دیگه می تونم برم برای طرح ثبت نام کنم . حالا قراره یه روز برم تا ساری تا برای درخواست طرحم اقدام کنم . چقدر از اون مسیر بدم میاد ! چقدر از اون روزها من خاطرات بد تو ذهنم حک شده . فکرشو میکنم باز میخوام پامو تو شهر بابل و ساری بذارم تنم مور مور میشه .

البته این که میگم خاطرات بد دارم فقط و فقط برای ناسازگار بودن آب و هواش با وضعیت جسمیم هستش وگرنه دوران خوابگاهی بودنم رو تو همون ایام تجربه کردم که تو این دو شهر بودم .  با اینکه سخت بود ولی کنار دوستان بودن برام شیرین و جذاب بودش . فقط بدیش این بود که همش مریض بودم و در حال خوردن آنتی بیوتیک بودم ...

برای ناهار یاسی سفارش ماکارونی داده !  بچه ها با چه چیزهایی دلشون خوش میشه ها 

این بچه برداشته جلوی موهاش رو با قیچی کوتاه کرده و امروز فقط داشت شالش رو مرتب میکرد و غر میزد که چرا موهاش اینجوری شده ! از رو هم نمیره . باباش هم کلی دعواش کرد که چرا دست به قیچی زده  !

بهترین روش برای اینکه بچه ها قشنگ مسواک بزنن اینه که بگی اگه خوب مسواک نزنی با خودم بیرون نمی برمت و یا از انجام کار مورد علاقه ش که بهش قولش رو دادی معذروی . در عرض ۵ دقیقه آنچنان دندونی برای خودش درست میکنه که با مروارید هیچ فرقی نداره .  

+ از تموم دنیا داشتن یک قلب پاک با ارزش ترین ارزشهاست ...   


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۵ تیر ۹۰ ، ۱۱:۲۸
  • ** آوا **
۱۴
تیر
۹۰


امروز صبح مسیر خونه تا دانشگاه برام یه رنگ و بوی دیگه ای داشت . یاده اولین روزی افتاده بودم که برای ثبت نامم به سمت این شهر می رفتم . با اینکه شهر همجوار خودمون بود ولی کم به اونجا رفته بودم و زیاد باهاش آشنایی نداشتم . چقدر کوهها و درختهاش برام زیبا بود و چهار سال رفتن و رفتن هیچ وقت زیباییش رو برام عادی نکرد و همیشه وقتی به چشم انداز زیباش می رسیدم از زیباییش لذت می بردم ...

امروز وقتی به نصف مسیر همیشگی رسیدم پر از بغض شدم . دلم میخواست زمان می ایستاد و این سه ساعت باقی مونده از بودن با دوستان برای همیشه موندگار میشد . وارد رختکن که شدم از اینکه این لباس فرم رو برای آخرین بار می پوشیدم بدتر و بدتر شدم ... گامهایی که به سمت بخش برمیداشتم آخرین گامهایی بود که با سمت دانشجویی طی میشد تا به بخش سی سی یو ختم بشه ...

امروز حتی سرپرستار هم با بقیه ی روزها فرق داشت . کیمیا با تاخیر ۱۰ دقیقه ای وارد بخش شد ولی من امروز هم ساعت ۷:۱۰ دقیقه داخل بخش بودم . دفتر مسئولیت رو چک کردم و دیدم برام مسئولیتی نذاشته . فهمیدم دلیلش چی بوده و همون موقع سرپرستار بهم گفت خانوم ... چون آخرین روزتون هست دیگه مسئولیت نذاشتم براتون ...

سر تحویل بودیم و بعدش کمک کردم ای کی جی هارو گرفتیم . کمی کاردکس دارویی رو مرتب کردم و بعدش دیگه هیچ کاری نداشتیم تا وقتی پزشک برای ویزیت بیاد ... این بین استاد اومد و کلی برامون حرف زد . خیلی ساکت بودم و نمی تونستم هیچ نظری در مورد صحبتاش بدم و بیشتر شنونده بودم ! همه ی اینها نوید از رفتن میداد . همه رفتارشون عوض شده بود ...

دکتر وارد بخش میشه باهاش میریم سر ویزیت و آخرین چک پرونده هارو انجام میدیم . همیشه بعد از چک کردن ها می رفتیم برای صبحونه ولی امروز با همه ی روزها فرق داشت . اگه میرفتیم دیگه با عنوان دانشجو برنمی گشتیم ...

یه چشمم به ساعت بود و چشم دیگه م به کل بخش ! سرپرستار کمی از وضعیت دانشجویی پسرش برامون حرف زد و درد دل کرد . بهم میگه خانوم ... اگه من باهات تند حرف زدم تو نرنج ! این حرفو جلوی کیمیا هم مجددا تکرار کرد . گفت نگین من بداخلاقم همش برای خودتونه . دیگه نسبت به اون هم حس بدی نداشتم ...

ساعت ۱۰ ! من و کیمیا همدیگه رو نگاه کردیم و بلند شدیم . دستامونو شستیم و برگشتیم کنار استیشن و خداحافظی ................. :(

وارد حیاط بیمارستان میشیم و دوتامون برمیگردیم و به ساختمون بیمارستان نگاه میندازیم و میریم سمت رختکن . بچه های گروه تو رختکن مشغول تعویض البسه هستن . این آخرین باری هست که دکمه های روپوش سفید کارورزیمون رو باز میکنیم و از تنمون در میاریمش . همینطور شلوار و جوارب سفید .

همه دپرس هستن . یهویی خندم میگیره و به بچه ها میگم لباسهاتون رو میخواین بندازین ؟ یکی میگه اره و یکی میگه معلوم نیست ... با خنده میگم از من به شما نصیحت مقنعه هاتون رو بردارین شاید یهویی تو طرح سرپرستار شدین . همه میخندن :)

سی دی عکسهارو به آنه و کیمیا میدم ... عکسهایی که طی ۴ سال با هم بودن گرفته بودیم ...

با هم راه میفتیم به سمت اتاقهای مسئولین تا باقی امضاهارو ازشون بگیریم ... از شانس بدم امروز مسئول حراست نیست و یه امضا باقی می مونه و این بهونه ای میشه که اینبار تنهایی وارد این ساختمون بشم !

بچه ها میرن اتاق استاد و من میرم تا با کتابخونه تسویه حساب کنم . و بعد میرم کلید کمد رو تحویل بدم . با کیمیا تماس میگیرم میگه بیا اتاق استاد ! وارد که میشم می بینم دو تا از اساتید هستن و باقی بچه ها هم دورتادور اتاق نشستن و مشغول خوردن بستنی هستن . استاد به منم تعارف میکنه و منم برمیدارم و تشکر میکنم . میرم پشت یکی از میزها میشینم . سکوت بدی حکم فرماست . استاد مجدد از جاش بلند میشه و دور تا دور می چرخه تا پوست بستنی هارو جمع کنه و مریم هر کاری میکنه که پاکت رو ازش بگیره اون قبول نمیکنه و میگه میخوام خودم آخرین روز ازتون پذیرایی کنم ...

بعد از جامون بلند میشیم و با هر دوشون خداحافظی میکنیم و این بین یکی از بچه ها میگه عکس بگیریم . بچه ها میمونن و یکی میره تا عکس بگیره . استاد میره کنار فرشته و میگه من میخوام اینجا بمونم تا فرشته منو هرگز فراموش نکنه ... با گفتنش اولین کسی که گریه میفته فرشته هست و بعدش بقیه ... همه گریه میکنن . خانوم نو... دستمال کاغذی بهمون میده و مجدد می مونیم تا عکس بگیریم .

با هم میریم اتاق تحویل کمد . از بس بچه ها گریه کردن که خانوم شریفی میگه کاغذاتون رو بذارین برین بیرون گریه هاتونو کنین بعد بیان داخل . همه میایم بیرون . مهسا هم از راه میرسه ...

میریم تا با بچه ها خداحافظی کنم . اولین نفر "چشم قشنگ خودم" ... امید زیادی دارم که وقتی میرم خونه ی ابجیم بتونم ببینمش ! تو بغل هم گریه میکنیم ... با خنده و گریه میگم "چی" ؟ میخنده و هیچی نمیگه ! دیگه نمیتونم صداش کنم که "چشم قشنگمی "

با آنه ! تو دستش کلی وسیله هست . روبوسی میکنیم و میگه اینجوری نمیشه بذار اینارو بذارم زمین . این بار محکم همدیگه رو بغل کردیم و باز گریه کردنا ادامه داره . دمه گوشم میگه دلم واست بغل کردنات تنگ میشه ...

فهیمه و نغمه هم هستن . با اونها هم خداحافظی میکنم . می مونه مریم ! از سه روز قبل فقط داره اشک میریزه و آرایش صورتش حسابی بهم ریخته هست . نشسته و سرش رو بالا هم نمیاره و همینطور اشک میریزه . صداش میکنم ! نگام میکنه و میگه " وای (اسممو میگه )" از جاش بلند میشه و همدیگه رو بغل میکنیم . کلی گریه میکنه و میگه باز میام شمال . میگم اومدی حتما بهم سر بزن . میخنده و میگه حتما ! دوباره میگه آوا به خدا ما از اون اصفهانیا نیستیم و مهمون دوست داریم . تو رو خدا بیا پیشم . بهش قول میدم که اگه رفتم اصفهان حتما بهش سر میزنم ...

کیمیا نیست ! دلم براش یه ذره شده ... این چند روز با هم تو بخش بودیم و از همه به من نزدیکتر بود . باهاش تماس میگیرم میگه دارم میام . از همون دور می بینم باز بغض داره . دستامون تو دست همه و همدیگه رو نگاه میکنیم . خنده و گریه مون قاتی شده ست . همدیگه رو بغل میکنیم . همیشه عادت دارم " کیمی " صداش میکنم . باز میگم کیمی ؟! هیچی نمیگه ... میگم کیمی گوشی !!! میخنده . کلی همدیگه رو می بوسیم . اونم در گوشم میگه " ward عزیزم " ...

فرشته از راه میرسه و باهاش روبوسی میکنم و میگه تو رو خدا دوباره شروع نکنین . از اون زود خداحافظی میکنم . فقط کیمیا کنارم ایستاده . میرم سراغ کیف و ساکم .

راه برگشت به خونه تموم شدنی نیست !

فارغ التحصیل شدیم . به همین راحتی ...

امیدوارم دوستام هرکجا که هستن همیشه موفق باشن . موفقیت اونها برای من هم افتخاره !

 

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۴ تیر ۹۰ ، ۱۹:۵۶
  • ** آوا **
۱۲
تیر
۹۰


+ پنجشنبه ۹ تیر ماه :

صبح تصمیم میگیرم که برم خونه ی مامان اینا و محمد زحمت میکشه و منو می رسونه . آبجی کوچیکم به اتفاق همسرش و پسرش هم اونجا هستن . سر راه نون بربری تازه می خریم به همراه حلیم ... و جای اوناییکه دوست دارن حسابی خالی . یه شکم سیر صبحونه می خوریم . بعد محمد میره سر کار و من همونجا می مونم .

بعد از ناهار کمی استراحت میکنیم و من به اتفاق یاس و محمد برمیگردیم خونه و غروب ابجیم و شوهرش و مانی هم میان خونمون . برای شام هم کباب کوبیده میگیریم و دور هم میخوریم . شب به آبجیم کار کردن تو ف . بوک رو یاد میدم و کمی اونجارو براش رو به راه میارم و چندتایی عکس براش آپلود میکنم و بعد همه میخوابن و من تا خود صبح بیدار می مونم :(

+ جمعه ۱۰ تیر ماه :

ساعت ۶:۳۰ همه مون آماده ایم تا به سمت خونه ی مامان اینا حرکت کنیم و تا حدودای ۷ طول میکشه که راه بیفتیم سمت نمک آبرود . ساعت نزدیکای ۸ تو جای خودمون که به فاصله ی کمتر از یک کیلومتری تا ایستگاه تله کابین بود مستقر شدیم و بساط صبحونه رو راه انداختیم . تا ظهر به هر شکلی بود سپری شد . بعد هم بساط کباب و شستشوی ظرفها ! بعد از ناهار سریع وسایلمون رو جمع کردیم و ریختیم تو ماشین و پیاده حرکت کردیم سمت ایستگاه . همون اول کاری شوهر خواهر کوچیکم اعلام کرد که اون از بالا اومدن منصرف شد و ما هم واسه خاطر قلبش دیگه بهش هیچ اصراری نکردیم و گفتیم برگرده سمت ماشینها و استراحت کنه تا ما برگردیم .

بالای کوه هوا مه آلود و گاها همراه با بارش بارون بود . اولش نتونستیم آلاچیق خالی گیر بیاریم و کمی تو بارون موندیم ولی بعدش به محض اینکه آلاچیق دیدیم پریدیم زیرش تا حداقل بچه ها مریض نشن . هوا هم واقعا اون بالا خنک و دلچسب بود . آبجیام گیر این بودن عکس بگیرن ولی برعکسش من زیاد حس عکس گرفتن نداشتم :(

از اونجا که شوهر خواهرمون پایین تنها بود و بالا هم برای بچه ها سر بود و بارندگی هم شدید شده بود تصمیم گرفتیم برگردیم پایین و این شد که اطراف چهار رفتیم تو صف اوناییکه می خواستن برگردن ...

ولی به محض اینکه سوار کابین شدیم همه پشیمون شده بودن :( پایین هوا دم داشت و باد هم میوزید ولی از بارون هیچ خبری نبود . قربون خدا برم :*

وقتی برگشتیم پایین پاهام دیگه نای حرکت نداشت . البته علتش فقط کفشم بود که چون تازه بود پامو اذیت میکرد و دیگه نمی تونستم دردش رو تحمل کنم که اونم مامان کلی بهم غر زد که چرا اونو پوشیدم :(

دوباره بساط عصرونه رو پهن کردن ولی من ترجیح دادم تو ماشینمون بشینم و به پاهام استراحت بدم و این شد که دیگه نرفتم تو جمع و همونجا تو ماشین نشستم و کمی استراحت کردم .

حدودای ۷ بود که راه افتادیم سمت خونه ! به محض ورودم به خونه دوش گرفتم و بعدش هم یه مسکن قوی خوردم و خوابیدم .

+ شنبه ۱۱ تیرماه :

فرم تسویه حساب رو از مسئولش گرفتم و باید یه عالمه امضا از واحدهای مختلف اداری بگیرم ... ولی حس اینو ندارم که برم دنبالش و برای همین بی خیالش میشم و تا میکنم و میذارم تو کیفم .

امروز هم به شدت دمق هستم :(

+ یکشنبه ۱۲ تیر ماه :

صبح زود وارد بخش میشم و کارای عادی تو بخش رو شروع میکنیم . دیشب ظاهرا یه مرد ۵۲ ساله تو بخش بستری شده بود که تو دریا افتاده بود . همه میگن مرگش مشکوک بوده . خدا می دونه ! بنده خدا بعد از دو ساعت بخاطر مشکل اسیدوز و ایست تنفسی فوت میشه ! امروز از اون روزهای پرکار و شلوغه و بخش بقدری متشنج هست که سر درد گرفتم . تو بخش هم یه پرسنل طرحی گرفتن که تازه داره کارهارو یاد میگیره تا از فردا مستقل شه . سرپرستار به اون هم حسابی گیر داده . خدا براش بخیر بگذرونه . ولی از حق نگذریم . این چند روز اخلاقش با من خوب شده . امروز هم با من و کیمیا نشست و به سئوالات پرسشنامه پاسخ دادیم و کمی خندیدیم ... نمیدونم چرا وقتی آدم می تونه خوش رو باشه و به هدفش هم برسه چه دلیل داره که با عصبی شدن به بقیه توهین کنه و آخرش هم هیچی به هیچی !

امروز موقع تحویل بخش به عصرکار استاد اومده بود بالا سرمون و کلی بعد از تموم شدن کارمون تشویقمون کرد و گفت کارتون عالی بود . ایکاش بدونه با این تشویقاش چه روحیه ای حداقل به من یکی داد ... چون این مدت سرپرستار تموم علاقه ی من به پرستاری رو خدشه دار کرده بود و عملا امروز به زبون آوردم که دیگه علاقه ای به این کار ندارم . ایکاش باز اون حس علاقه به این شغل تو من زنده شده وگرنه نمی تونم شرایط رو تحمل کنم :( 

+ دو - سه ساعتی میشه که تو قسمت کلیه ی سمت راستم یه درد نبضی حس میکنم . نمیدونم علتش چیه . ایکاش ادامه دار نباشه !!!

امروز غروبی خواب م... دایجون رو دیدم . اصلا یادم نیست چی بوده ولی وقتی بیدار شدم صورتم از اشک خیس بود :( ! خیلی وقته سر مزار نرفتم ...


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۲ تیر ۹۰ ، ۲۳:۳۶
  • ** آوا **
۱۱
تیر
۹۰
دیروز نمک ابرود بودیم .

کوه و جنگل رو خیلی دوست دارم . ولی همچین جاهایی خلوت باشه بیشتر می چسبه .

بیشتر از این نوشتنم نمیاد


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۱ تیر ۹۰ ، ۱۷:۳۲
  • ** آوا **
۰۸
تیر
۹۰


سلام !

دوشنبه ۶ تیر ماه :

پریروز از بیمارستان که اومدم بیرون به محمد زنگ زدم و گفتم برام لباس برداره تا بریم پیش یاس (خونه ی مامان ) ! اونم اومد سر کمربندی دنبالم و با هم رفتیم خونه ی مامان ! یه لقمه غذا خوردیم و بعدش محمد رفت سر کار و من همونجا موندم . بعد از ظهر مثلا رفتیم بخوابیم ولی این بچه مگه گذاشت ؟؟؟ هی چپ میرفت ماچ میکرد راست میرفت ماچ میکرد . آخرش هم نشد که بخوابم . غروب هم به پیشنهاد مامان برای شام رفتیم خونه ی آبجی بزرگم . آخره شب هم به اتفاق محمد رفتیم خونه .

سر کوچمون یه پرایدی پارک بود که شیشه عقبش پایین بود ولی دزدگیر داشت . به محمد گفتم کمی به ماشین لگد بزن تا صداش در بیاد بلکه صاحبش بیاد بیرون و بهش بگیم شیشه پایینه ! جالبه هر چی لگد زدیم انگار نه انگار . اگه از سنگ صدا در اومد از دزدگیر هم صدا در اومد  ! بازم به اصرار من به یکی از همسایه هایی که تو خونشون شلوغ بود خبر دادیم تا شاید ماشین برای اونا باشه ولی اونم اظهار بی اطلاعی کرد ... باز چند تایی خودم به در و دیوار ماشین مشت و لگد زدم ولی دیدم نه بابا ! دزدگیرش الکی فقط نور میده .

دیگه مجبور شدیم راه خودمون رو بگیریم و بریم خونه ! خدارو شکر امروز هم ماشین رو دیدم و سر جاش بود . البته با شیشه ی بالا کشیده 

سه شنبه ۷ تیر ماه :

فاطمه مح... بعد از یه سال دیروز اومده بود تا امتحان واحدی رو که اینجا به عنوان مهمان بهشون ارائه داده بودو بده . یادمه تو ساری وقتی میخواستیم از هم جدا شیم تو مینی بوس کلی گریه میکرد . حالا بعد از نزدیک به یک سال باز با هم بودیم و وای چقدر از دیدنش خوشحال شدم . خیلی تغییر کرده بود . تو سلف کلی برامون حرف زد و مسخره بازی در اوردیم . برای فردا قراره که حمیده هم بیاد . خدا خدا میکردم جور بشه و ببینمش . آخرین باری که حمیده رو دیدم آخرین شب کارورزی بابل بود .

دیروز بعد از چهار سال با هم بودن با تعدادی از بچه های دانشکده برای همیشه خداحافظی کردم ... دلم خیلی گرفته ! برای همشون دلتنگ میشم . هر چی باشه چهار سال از عمرمون رو مشترک با هم بودیم . اگه خوبی بود و بدی بود و گاهی بحث و گاهی شوخی و حتی گاهی شکستن حرمت ها ! هر چی بود دوستای خوبی بودیم برای هم و اون عیب و ایرادها رو هم میشد به حساب اختلاف نظرهایی گذاشت که گاها با هم یکی میشد و گاهی بعد از چهار سال باز وجود داشت .

دیروز با ۱۰ تاشون خداحافظی کردم و به زور بغضمو نگه داشتم که نترکه . برای خودم تو محوطه دانشکده با فهمیه و نغمه نشسته بودم و مشغول خوردن بستنی بودم که دیدم سرویس اون گروه از بیمارستان برگشت . و بعدش صدای معصومه رو شنیدم که می دوید و منو به اسم صدا میکرد . از همون دور که داشت میومد حس کردم که دلم براش واقعا تنگ شده بود . از کارورزی اورژانس به بعد دیگه ندیده بودمش . وقتی بهم رسیدیم کلی همدیگرو بوسیدیم و از هم یه جواریی بابت این چهار سال حلالیت خواستیم . بعدش مبینا و طاهره و فاطمه رسیدن و بعد هم پگاه و ندا و مهسا و مریم ب... ! فاطمه و طاهره بهم دفتر دادن تا چند خطی براشون یادگاری بنویسم ! منم که هیچی به ذهنم نمیرسید و الان اصلا یادم نمیاد چی براشون نوشتم . کمی که حرف زدیم از هم جدا شدیم تا برگردم تو بخش ...

نزدیکای ساختمون بیمارستان که رسیدم دیدم یکی منو صدا میزنه ! برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم که دیدم پارساست . از نظر من دلنازک ترین دوست این دورانم . کسی که خیلی راحت می بخشه و گاهی خیلی راحت جوش میاره . ولی هیچ وقت ندیدم پشت سر کسی بد بگه . راه رفته رو برگشتم و همدیگه رو بغل کردیم . گریه میکرد و من سعی کردم آرومش کنم . کمی سر به سرش گذاشتم و در نهایت تونستم بخندونمش ... دلم نمیومد ازش جدا شم ولی خب چاره ای نبود . مجدد همدیگرو بغل کردیم و بوسیدیم به خدا سپردیم ...

وقتی برگشتم تو بخش حس خوبی نداشتم . باورم نمیشد دیگه بچه هارو نمیتونم ببینم !

ظهر تو راه برگشت به خونه دوستامو شمردم و دیدم وای با یکیشون خداحافظی نکردم . کمی فکر کردم و دیدم سامره نبود . با کیمیا تماس گرفتم و ازش شماره سامره رو خواستم . گفت اسمس میکنه . چند دقیقه بعد یه اسمس ناشناس برام رسید . خودش بود ! گفتم رسیدم خونه بهت زنگ میزنم . به محض رسیدنم اول به اون زنگ زدم و با اون تلفنی خداحافظی کردم ...

بعد از اینکه اومدم خونه یسنا تماس گرفت و گفت برای شب " مادرزن سلام " داداشش دعوتیم . برای شب به اتفاق محمد رفتیم خونه ی پدر خانوم پسر داییم . ض ... دایجون و ی ... دایجون به همراه زن داییا و پسر خالم و خاله جون و مامان و یاس هم بودن . آلبوم عکس مادر عروس داییم ( وقتی خیلی جوون بود فوت شد ) رو دیدیم . خیلی جوون بود بنده خدا ! چقدر وقتی با بچه هاش بود و عکس میگرفت شاد به نظر میومد ... :(

آخره شب مامان و یاس رو بردیم رسوندیم خونه و برگشتیم خونه ی خودمون .

چهارشنبه ۸ تیر ماه :

امروز وقتی از بخش برای صبحونه خارج شدم دیدم شماره ی حمیده رو گوشیمه . فهمیدم که باید تو سلف باشن . وقتی وارد سلف شدم دیدمشون . هم فاطمه مح... و هم حمیده رو . کلی همدیگرو بوسیدیم و برامون حرف زد . بعد از صبحونه که آخرین صبحونه ی سلف بود رفتیم و عکس گرفتیم . وای ! انگاری بچه ها تو آخرین روزها خیلی بزرگتر شده بودن ولی همچنان یه سری کارامون هیچ وقت مثل ادم بزرگها نشد که نشد ، اونم عکس گرفتنامون و سبقت برای اینکه کی کجا بایسته که بیشتر و بهتر بیفته تو عکس . امروز عصر قرار بود بچه هایی که میرن اردو حرکت کنن به سمت شیراز . امیدوارم بهشون خوش بگذره و آخرین اردوی دانشجویی مشترک براشون پر از خاطرات قشنگ باشه .

 دلم برای محجوبه و کبری هم تنگ شده !

بچه های گروه ما به اتفاق حمیده و فاطمه امروز عصر قرار داشتن که برای شنا برن پلاژ ! خیلی گفتن که من هم بمونم و باهاشون برم ولی خب جور نشد . نمیدونم چرا هم دوست دارم این چند روز باقی مونده رو باهاشون باشم و هم یه جورایی دلم تنهایی میخواد !

ساعت چهار مشغول خوردن ناهار هستیم که همسایه دیوار به دیوارمون باز دعواشون شد . انقدر اعصابم داغون شد که به محمد گفتم زنگ بزن به صاحب خونشون و گوشیو بده من بهش بگم چه مستاجری آورده نشونده ور دل ما ... ولی محمد قبول نکرد . تماس گرفت و گفت آقای ناظریان فقط دلم میخواد صداشون رو بشنوی تا ببینی چه اسیری هستیم از دستشون . اونا هم داد و بیداد میکرده و پسره هی حمله میبرد به سمت خانومه و اونم لوله جارو برقی دستش بود . چند باری جلوی ما پسره گلوی زنه رو گرفت گفت خفه ت میکنم انقدر دروغ نگو ... در نهایت پسره صیغه نامه رو پاره کرد و ریخت جلو درب خونه ی زنه و رو به ما ( من و محمد و همسایه پایینیمون که اونم اومده بود بالا) گفت من که دارم میرم ولی شما مواظب خودتون و این خونه باشین ...

تا حالا به این سن رسیدم دعوای خونوادگی به این شکل ندیده بود . پای پسره خونی بود و میگفت ببینین چقدر وحشیه ؟!

نمیگم پسره آدمه خوبی بود . نه ! چون خیلی قبل تر از اینکه ببینمش "هیچکس" بهم گفته بود اونم آدم نیست ! آخه فامیل مادری هیچکس بود . ولی خانومه واقعا آدم بی شرم و حیاییه ! امروز هم دقیقا بهمون ثابت کرد ...

صحبتش هست که به اتفاق مامان اینا و خواهرام برای جمعه بریم تله کابین . با اینکه نزدیکیمون دو تا مکان تفریحی هست ولی اگه رفتیم اولین بارمونه  ! حالا بچه ها خیلی ذوق دارن . ولی نمیدونم چرا برای من اصلا هیجانی نداره ! البته اعتراف کنم که شدیدا از ارتفاع میترسم . خدا رحم کنه 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۸ تیر ۹۰ ، ۲۲:۳۴
  • ** آوا **
۰۴
تیر
۹۰


وای باورم نمیشه ! این منم که یادم نمیاد آخرین مطلبی که نوشتم چیه ؟!  وبمو باز میکنم و به آخرین پستم نگاهی می ندازم تا یادم بیاد این روزها چه کردم ولی زیاد یادم نیست ! واسه همین تنها چیزایی که خیلی محکم خودشون رو توی مغزم جاساز کردن رو به یاد میارمو ثبت میکنم ...

+ روز سه شنبه عصر ۳۱ خرداد ماه :

به اتفاق مامان و یاس و محمد میریم محل ! امروز قراره رخت دومادی و خرج بار ببرن خونه ی عروس خانوم ( عروس داییم ) ... قراره که مامان بره باهاشون برای همین من خونه ی حباب اینا پیاده میشم و اونا میرن بالا ! اونروز با حباب کلی حرف زدیم و بعد برای شام من اونجا موندگار شدم و محمد رفت خونه ی یکی از همکاراش تا اخره شب بیاد دنبالم ...

سر شام خواهر حباب لطف فرمودن به قدری با ملاقه دوغ محتوی یخ رو بهم زدن که جدار پارچ سوراخ شد و کل دوغ حروم شد ... کلی سر همین قضیه خندیدم و مسخره بازی در آوردیم . تا حدی که خواهرش میگفت میخواستم مثل پتروس فداکار انگشتمو داخل سوراخ فرو ببرم تا دوغها حروم نشه  ! خلاصه کلش ریخت و اون شب فقط " ته جرعه ای نوشیدیم "  

بعد از شام هم پسر داییم اومد دنبالمون و مارو برد خونه ی یسنا اینا . کل فامیل اونجا جمع بودن ! صحبت از آب و هوا شد و خودم بهشون کلی اصرار کردم که حالا که هواشناسی بدبخت چهار روز اعلام میکنه آخره هفته سواحل دریای خزر بارونیه اونم از نوع شدید ، داربست بزنن و روکش بگیرن که اذیت نشن . ولی هیچ کس حرفمو جدی نگرفت و مسخرم کرد که بارون تابستون ارزش داربست زدن نداره ...

+ چهارشنبه ۱ تیر ماه :

یادم نمیاد چیکار کردم و چی پیش اومد ... تا ظهر که بیمارستان بودم و بعدش هم احتمالا اومدم خونه و استراحت کردم ! محمد هم با باجناق جان رفته بود سر کار و آخره شب درست ساعت ۱۲ نیمه شب با رعد و برق شدیدی بارون شروع شد . اونم چه باروووووووووووووونی  ! برای فرداش باید میرفتیم برای آزمون ارشد ...

+ پنج شنبه ۲ تیرماه :

امروز صبح قرار بود س... (دختر داییم ) بعد از پایان شیفت کاریش مستقیم بیاد خونمون که برای ساعت ۱۰ - ۱۱ حرکت کنیم به سمت رشت ! بعد از اومدنش یه صبحونه ی حسابی خوردیم و بهش گفتم تو استراحت کن تا من به کارهام برسمو به وقتش راه بیفتیم  . بارون هم شدت گرفته بودو کوچمون بی شبهات به دریاچه نبود . این بین مامانم زنگ زده به محمد که خوب امروز در رفتی و برای داربست زدن کمک نکردی . نمیدونم ! اینا اگه همون شب برای حرفم یه درصد احتمال به واقعیت میدادن همون چهارشنبه ای داربست زده بودن و هیچ کس هم انقدر اذیت نمیشد که اونروز کل مردهای فامیل اذیت شدن ... به هر حال ! ساعت ۱۰:۳۰ به سمت رشت حرکت کردیم و قرار بود که محمد از عابر بانک پول برداره ولی تا نزدیکهای رشت هیچ عابر بانکی پول نداشت . به یمن ارائه ی یارانه ها  !

ناهار هم رستوران موندیم و جای همه تون خالی یه شکم سیر چلو کباب سلطانی خوردیم بعدش راه افتادیم سمت حوزه ... آزمون ساعت ۳ تا ۵:۳۰ طول کشید و وسطاش گاهی خواب بودم . هم من و هم دختر داییم !!!  و این درست زمانی بود که ما سه نفر رشت بودیم و بقیه ی فامیل تو مراسم عروسی پسرداییم  ... ساعت ۶ از حوزه خارج شدیم و یکی یکی دوستامو پیدا کردم و کمی با هم حرف زدیم و پیشاپیش قبولی ارشدمون رو بهم تبریک گفتیم  .... مجدد حرکت کردیم به سمت شهر و دیار خودمون تا شاید در دقایق آخر به مجلس عروسی برسیم  ! همچنان بارندگی ادامه داره ...

ساعت ۹خونه  ی... دایجون بودیم و مشغول تعویض البسه و بعدش برای ساعت ۹:۳۰ رسیدیم خونه ی داییم اینا و به هر شکلی بود تو مراسم شرکت کردیم . با ورودمون کلی آدم ذوق زده شده بودن و بهمون تبریک میگفتن . حالا من و دختر داییم کلی از قبلش به پیش بینی همین صحنه خندیدیم که با این همه ابهت چه گندی به امتحان زدیم  !

وقتی وارد شدم و کل اقوام رو در لباسهای مجلسی رنگارنگ دیدم کلی دلم شاد شد . بعد از یکسال و سه ماه میدیم که اقواممون دارن در یک مجلس عروسی شرکت میکنن و شادن  . البته عروسی بدون بزن و برقص بود و هر چند نبود دو تا داییام واقعا حس میشد . به خصوص م... دایجون که اگه عمرش به دنیا بود و تو این جشن شرکت میکرد میخواست کلی شادی کنه و همه رو به وجد بیاره ... جای خالیشون واقعا با هیچ چیزی قابل پر شدن نیست ...  

زمین خدا هم به قدری سیراب شده بود که دیگه بارون کاملا رو زمین جریان پیدا کرده بود و ناشکریه اگه بگم گند زده بود به عروسی ... ولی خب واقعیت اینه که زده بود ! حالا یسنا به محض دیدن من میگه چشمات کور شن ! تو گفتی بارون اومد . گفتم برو بابا ! میخواستین حرفمو باور کنین . حداقل اگه اون روز این کارو میکردین زمین زیر داربستتون خشک بود و میشد راحت تر روش راه رفت .

منکه پاشنه ی کفشم تا تهههههه توی گل بود و به زحمت می تونستم راه برم . برای همین اصلا از جام بلند نشدم . هر چند به قول یکی از داییام "آوا خسته ست "  

"هیچ کس" هم به اتفاق مامانش برای عروسی اومده بود و کلی با هم حرف زدیم . وسط صحبتامون گاهی میدیدم اشک حباب راه افتاده . یه بار به قدری دلم گرفت که دست بردم و اشکشو پاک کردم و گفتم کمی آروم باشه و غصه نخوره .  میگفت " آوا الان دارم تصور میکنم اگه بابام بود داشت تو چیدن میز کمک میکرد و دستور میداد کی چیو کجا بذاره . راستم میگه ! ولی باز خیلی خوشم اومد که تو عروسی پسر عموشون هم اون و هم خواهر و هم مادرش طوری شرکت کردن که دل بقیه هم شاد شه ! 

آخره شب راهیه خونه شدیم و خوابیدم .

+ جمعه ۳ تیرماه :

 صبح محمد بیدارم کرد که برای ناهار تماس گرفتن و دعوت شدیم به منزل داییم و کل اقوام هستن . دیگه تا صبحونه بخوریم و راه بیفتیم ساعت ۱۲ شد ! همچنان بارون می بارید  . موقع رفتن ابجی بزرگه رو هم با خودمون بردیم . برای شام هم خوراک لوبیا گذاشتن و ملت با کلی ذوق منتظر شام بودن . من موندم اخه این لوبیا چی داره که آدم این همه ذوق کنه ... منکه لب بهش نزدم ! ولی عصری یه حلوای خوشمزه ای خوردم که واقعا بهم چسبید  . آخره شب یاس رو سپردم به مامان اینا و به اتفاق محمد و آبجیم برگشتیم سمت خونه !

+ شنبه ۴ تیر ماه :

مریم بهم میگه " وای آوا دیدی آزمون چقدر سخت بود ؟ " و این در حالیه که من اصلا سختی احساس نکرده بودم  .

امروز بدترین روزم بود  اول صبحی سرپرستار گند زد به حالم و تا خود ظهر اعصابمو بهم ریخت ! هر چی استادمون میگفت آوا به این قضیه اهمیت نده ولی تهه دلم رنجشی بود که اصلا رفع نمیشد . پرسنل هم همش داشتن منو توجیه میکردن که تو فعالیتت خوبه و خانوم  ل... همش دوست داره دانشجوها و پرسنلشن فعالتر از اونی باشن که هستن و همش هم برای خودشون این همه سخت میگیره تا مثلا کار یاد بگیرن ... و این اصلا برام قابل قبول نبود که وقتی یکی کارش درسته الکی بهش گیر بدن ...

آخره شیفت هم بخش رو به پرسنل عصرکار تحویل دادم و راهیه خونه شدم . استاد میگفت حالا دو روز برو سوپروایزری تا از این حال و هوا در بیای .

وقتی رسیدم خونه یه لقمه غذا خوردم و خوابیدم ... محمد هم رفت سرکار . الان که دارم اینارو تایپ میکنم تنها هستم و برای شام هم کمی برنج دم کردم تا با باقالی و پنیر بخوریم  ! مامان اینا خونه ی خاله جون هستن و تقریبا ازشون بی خبرم  .

برای فردا و پس فردا سوپروایزری هستم و اصلا نمیدونم چیکار باید کنم  . ای خدا این چند روز هر چه زودتر تموم شه و راحت شم ... تا حالا مثل امروز از کارورزی بدم نیومده بود  ! این همه تلاش کردم که تو کارم طوری نباشم که ازم ایراد بگیرن و کارمو به نحو احسنت انجام بدم . اونوقت امروز با یه اتفاق خیلی مسخره اون همه حرف شنیدم اونم تو جمع کل پرسنل شب کار و صبح کار  . بدم اومده ! باید تلاش کنم تا سطح تحصیلیمو بالا ببرم تا از هر کس و ناکسی حرف نخورم ...  شاید همین ماجرا بهونه ای باشه که بجنبم و برای ارشد واقعا تلاش کنم 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۴ تیر ۹۰ ، ۲۱:۲۹
  • ** آوا **
۳۰
خرداد
۹۰


دو روز هست که وقتی میام خونه مثل جنازه میفتم یه گوشه و میخوابم ... 

بدترین بخش کارورزی مدیریت اینه که ساعت ۲:۴۵ با جون خسته میام میدون شهر و تازه از اون به بعدش پیاده رویم شروع میشه  ٬ به پله های ساختمونمون که میرسم دقیقا حس میکنم پشت درب بهشتم  !

این دو روز یه بیماری داریم که خداییش ده تا پرستار هم براش کمه ! دم به دقیقه داره خودش رو یه گوشه مچاله میکنه و باید بریم مرتبش کنیم . جالبش اینه همراه که داره اصلا از اونها نمیخواد هیچ کاری براش انجام بدن و فقط هی چپ و راست همدیگرو می بوسن ولی به محض خروج همراه از بخش شروع میکنه به دستور دادن ... اونم تو بخش سی سی یو که باید سکوت حاکمیت کنه ! امروز هم باید میرفت به یه بیمارستان مجهز تر که براش پیس میکر بذارن ولی از اونجا که دومادش تازه فوت شده و خودش خبر نداره پسرش گفت تا مجلس هفتم دومادشون همینجا بمونه ! تازه دو شنبه ( امروز ) میشه مجلس سوم ! خدا رحم کنه  !

موقع غذا خوردن نمی تونست بشینه و بهش کمک کردم و قاشق قاشق غذارو گذاشتم تو دهنش ! آخرش وقتی رفتم تا به کارهای خودم برسم دیدم هی صدا میزنه " عروس عروس عروس " می دونستم منظورش من هستم ولی دیگه تقاضاهاش بی مورد بود و دور از وظایف نقشی و حتی عاطفی من . واسه همین دیگه توجهی نکردم . انقدر گفت که سرپرستار بهش گفت ما اینجا عروس نداریم ! با کی کار داری ؟ منو نشون داد گفت با عروسم ! منو میگییییییی  پرستار گفت این خانوم فلانیه و پرستاره ! برای خودش هم کلی کار داره دیگه انقدر صداش نزن .

اینم شده داستانی برای ما  !

دو سه تایی وبلاگ دیدم که گاهی میرم و می خونمشون ! وای که مردم چه درگیری هستن با روحشون ! یعنی اگه زیادی غرق نوشته هاشون شی باید خودتم بری پیش یه  روان شناس تا روح و روانتو پاکسازی کنه ! یه سری بیمار روحی هستن واقعا 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۳۰ خرداد ۹۰ ، ۰۰:۳۵
  • ** آوا **
۲۷
خرداد
۹۰


از فردا باز میرم بیمارستان . هوررررررررررررررررررررررررا  ! البته این هورا بابت دیدارهایی که تازه می شه هست وگرنه از شروع اصل کارورزی زیاد دل خوشی ندارم  ... از وقتی داییم فوت شده از بخش سی سی یو و آی سی یو متنفر شدم ولی خب برای این دوره افتادیم سی سی یو ! خدا وکیلی از داخلی خیلی بهتره  دیگه باید خودم رو با شرایط منطبق کنم و باز می رسیم به همون اصل که باید تاخت و زندگی در جریانه 

این چند وقت رفت و آمدهای جالبی داشتیم ولی حس نوشتن نداشتم و برای همین چیزی رو ننوشتم .

امروز صبح محمد زودتر بیدارم کرد که بریم خونه ی یسنا اینا تا کمی برای تدارک مراسم عروسی داداشش کمک کنیم ... مثلا !

حدودای ۹:۳۰ خونشون بودیم و به محض ورود ما آقایون یورش بردن سمت محوطه ی روبه رویی تا پاکسازی رو از اونجا شروع کنن . پسر خالم علف تراش اورده بود و یک تنه افتاد به جون بوته های چای ! چند دقیقه بعد جمعیت به سه برابر تعداد اولیه رسید و کم کم رفتیم تا براشون صبحونه اماده کنیم  در نهایت نشون به این نشون که سه تا موتور علف تراش اومد برای کمک ولی آخرش پاکسازی نصفه نیمه رها شد و رفت . دو تا از موتورها تعطیل شدن  یکی هم خوده صاحب موتور تعطیل کرد و رفت !

بعد از ظهر با باباجون تماس گرفتم و هماهنگ کردیم بیاد دنبال یاس تا این چند وقت بره خونشون و انقدر اسیر ما نشه ! کلی هم بهش سفارش کردم که مامانی رو اذیت نکنه و رو اعصابش نره . خدا به خیر بگذرونه 

بابام داشت میرفت بهم میگه آوا خوب خودت رو راحت کردی ! بهش میگم آره خب ... خودمو راحت کردم و شمارو ناراحت  ماشالله از رو که نمیرم . غروبی هم با محمد برگشتیم خونمون !

وای ، این قسمت از سریال ستایش خیلی بهم چسبید . هر بلایی سر این انیس گردن شکسته بیاد حقشه ... ای بر ذات بد لعنت  چه حالی داد وقتی انیس متوجه ی عطر ادکلنش رو لباس دختره شد  ! من که کیف کردم ...

بعد از اینکه ستایش تموم شد مستاجر طبقه پایینی اومده درب خونه ی مارو زده و به محمد میگه آقای ... یه سوسک اومده تو خونمون ، اگه میشه بیاین بگیرینش ...  محمد هم رفته و سوسکو گرفته و انداخته بیرون !  پسر داییم و پسر خالم نیستن که سر به سرم بذارن ...

راستی ! امروز درصد توهمات خان و خان بازی پسر خالم زده بود بالا و کلی در توهماتش شریک شدیم ...

میگه اگه اون دوران بود یه نخجیرگاه میدادم به محمد تا بره توش یه دل سیر شکار کنه ! البته شرطش اینه که اول باید راضی بشه که منو که مثلا دختر خاله ی خان هستمو رضایت بده که زن محمد که فرهنگی هستش بشم  ...

آخره همین هفته عروسی داریم ! کنکور هم همون روز هستش !  من نمیدونم چرا برنامه ی کنکور رو با عروسی پسر داییم هماهنگ نکردن 

 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۷ خرداد ۹۰ ، ۲۳:۲۴
  • ** آوا **
۲۲
خرداد
۹۰


امروز خیلی بی حوصله بودم . گرمای هوا هم مزیده بر علت شد !

کلافگیه یاس هم منو بیشتر و بیشتر عصبی میکنه ! محمد اکثر وقت با شوهر خواهرم میره برای کارهای تاسیساتی و ما دو تا تو خونه تنهاییم ! یاس هم انقدر که بیرون رفتن رو دوست داره یه بند میگه مامان کی میریم ! کجا میریم ! کی میاد ؟ وای ... 

عکسهای یونی رو نگاه میکنم و از یاداوری حس و حال اون روزها خندم میگیره ! وای ... یاده عکسهای دسته جمعی و تلاش بچه ها برای اینکه خودشون رو داخل کادر عکس جا بدن ! یادش بخیر ، دیگه تموم شد . مقطع کارشناسی داره به انتهاش میرسه و دیگه کم کم بچه ها میرن که پراکنده شن . حالا دیگه چی بشه که یه وقتی یادی از هم کنن و از هم حالی بپرسن .

دلم میگیره وقتی فکرشو میکنم بعضی از دوستان رو نمی تونم ببینم . امیدوارم هر جا هستن همیشه موفق و پیروز باشن . این نهایته آرزومه ...

انگاری همین دو سه ماه قبل بود که وارد کلاس ۲۰۲ شدم . صندلی های چوبی و کلی چهره ی غریبه که قرار بود ۴ سال با هم باشیم ... اساتید تکراری ولی مهربون و صمیمی ...

کلاس استاد سمائی ! وای ! چه هیجانی داشتیم برای اینکه زودتر بریم خونه و وقتی از کلاس بیرون میومدیم دوستام اشاره میدادن که آوا برو استاد منتظره ... و استاد مثل تموم هفته با روی خوش میگفت بیا تا مسیری می رسونمت و تو راه از تجربه ی سالهای تدریسش برام حرف میزد .

کلاس استاد فارماکولوژی با اون گیر دادناش ! مخصوصا به مریم  قهر کردناش و ترک کردن کلاساش

کلاس تغذیه با اون استادی که تهه نامردی تحقیقی که تک و تنها انجام داده بودم رو به نام خودش ثبت کرد . همش میگفت چرا انقدر حرف میزدین .

سخت گیری های استاد منتظری برای ورود به کلاس و سرفه های گاه و بیگاه من که باعث شده بود بهم بگه هر وقت سرفه ت میگیره می تونی بری بیرون و برام محدودیتی قائل نمی شد ( چون صدا سرفه هام کلاس رو بهم میریخت :) )

استاد اعلائی که هر بار رو حرف بچه ها حرف نمیزد و آخرش همونی که ما می خواستیم می شد .

استاد ساسانی ! وقتی داشت تدریس میکرد انتظار داشت همه گوش بدن و وقتی برای ارائه کنفرانس بچه ها رو صندلی نشست بهمون گفت حق دارین سر کلاس چرت بزنین .

استاد خاتمی ! آروم و متین ... همیشه لا به لای حرفاش یه حسی بود که دوست داشت مارو به وجد بیاره و تلاش کنیم ولی به ندرت موفق میشد ...

استاد عرب ، استاد نصیری ( تشریح ) ، استاد سعیدی که انگلهارو به قشنگی برامون توصیف میکرد و راه های انتقال رو عملا نمایش میداد  چقدر میخندیدیم اون روزها ...

استاد کریمی با اشعار آخره کلاسش و صدای دلنشینش .

استاد جهانشاهی با دستهای نازی که داشت و چقدر من از مدل دستهاش خوشم میومد.

اساتید دیگه ای هم بودن که از هر کدوم میشه تیکه ای رو اینجا نوشت ولی خب !  

به دلایلی از نام بردن باقیه استاتید معذورم 

دلم برای ساختمون آموزشی تنگ میشه !

دلم برای محوطه ی زیباش و پرتقالها و نارنگی هایی که وسط کلاس چیده می شد و می خوردیم تنگ میشه !

حتی برای سلف دانشکده با اون املتهای بی رنگ و روش هم دلم تنگ میشه ... 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۲ خرداد ۹۰ ، ۲۲:۱۸
  • ** آوا **
۲۰
خرداد
۹۰


دیروز مراسم چهلمه م... دایجون بود و الحق به شکل آبرومندانه ای برگزار شد ! داغ از دست دادن دایجون یه بار دیگه تازه شد و کلی بی تابی و شیون ... ! وای ! این مرد چه دلهایی رو که تصاحب نکرده بود . وقتی روحانی مجلس اونطور ازش حرف میزد واقعا به اینکه این مرد دایی من بود افتخار میکردم . دیروز با فامیل کلی از خاطراتش رو باز مرور کردیم ... همش با لبخند بود و حسرت نداشتنش ! خدا رحمتش کنه ، انشالله که روح هر دو تا داییام شاد باشه و همینطور پدربزرگ و مادربزرگم !

بعد از شام ی... دایجون خواست تا همه بشینن تا مطلبی رو بیان کنه ! حدس میزدم چی باید باشه . همه نشستن و کاملا هم ساکت بودن . حرفهایی زده شد که همش بحق بود . اولیش در آوردن لباس مشکی بود که من واقعا بهم ثابت شد بد یمن هست ! و هیچ دلیلی نداره وقتی بیان شده خوندن نماز با لباس مشکی کراهت داره بخوای یه مدت طولانی مشکی پوش باشی که مثلا بگی من عزادارم . غم درونیه ما با پوشیدن لباس مشکی هیچ وقت تسکین پیدا نمیکنه و دلمون رو شاد نمیکنه جز اینکه روحیه ی اطرافیان خودمون رو کسل و خسته کنیم ... مخصوصا که دو هفته دیگه عروسیه پسر داییمه ( داداش یسنا ) و همه مون دلمون میگیره که عروسیش مصادف شده با فوت یکی از بهترین افراد خانوادمون . خب مسلما هم پسر داییم و هم خانومش دوست داشتن بهترین عروسی رو برای خودشون فراهم کنن ولی خب متاسفانه از دست دادن عزیز و دل شکسته ماها کمی شرایط رو سنگین کرده . هر چند م..دایجون خودش تا وقتی زنده بود این رو بی دلیل می دونست که برای عزایی که پیش اومده مجلس جشنی برگزار نشه یا حتی به شکل سنگین و خشک برگزار شه ! ایکاش تا وقتی بود کمی اینو بهتر تو مغزمون فرو می کرد تا حداقل عروسی اینا هم به خوبی برگزار میشد .

به هر حال دیشب آخره شب خداحافظی افراد با هم حال و هوای دیگه ای داشت و زن دایی (ز) یه تشت بزرگ رو روی سرش گرفته بود و همه مون رو برد تو حال و هوای سورتان عروسی و کمی دلمون باز شد ...

به قول داییم دو هفته دیگه عروسی در پیش داریم و بعد از اون هم عروسی ها ! و قرار نیست فوت دایجونم که بودنش همیشه مکمل شادی ما بود این روند رو مختل کنه و تجربه هم بهمون ثابت کرد یک سال عزادار موندن برای عزیزی که از دست دادیم و هی به تعویق انداختن مراسم های ازدواج و جشن عقدها و مجالس عروسی هیچ فایده ای نداره ! شاید ما دلمون بخواد روند زندگی رو تو دستمون بگیریم ولی در نهایت باز این خداست که همه چیز رو همونطور که مد نظرشه پیش می بره ! خدایا شکرت ...

بگذریم ! پریشب تو اتاق حباب دراز کشیده بودم و برای خودم فکر میکردم که دیدم ی... دایجون درب رو باز کرد و تو چارچوب درب قرار گرفت و گفت " آوا کنکورتون کی برگزار میشه ؟" گفتم امشب قراره برم سایت تا اطلاعیه رو بخونم ! چطور مگه ؟ گفت هیچ میدونی پنجشنبه دومه تیر ماه شیفت عصر برگزار میشه ؟

وای ! منو میبینی ! یعنی درست زمانی که کل فامیلمون تو مجلس عروسیه پسر داییم جمع هستن ، من و دختر داییم سر مجلس آزمون هستیم  ... اولش کمی شوکه شدم ولی بعدش دیدم چاره ای نیست ! اومدم بیرون دیدم همه خبر داشتن جز من ... کلی مسخرم کردن . یه لحظه چهره ی دایجون اومد جلو چشام که می خنده و همراه با لبخند یه اخم شیرینی هم به چهر داره و میگه " شمام پاک شورشو درآوردین " وای ، چقدر برای این حرفهاش دلم تنگ شده ...

خب اینم از عروسیه پسر داییم ! یعنی من و دختر داییم تا حدودای  ۵  - ۵:۳۰  سر ازمونیم و بعدش تازه باید از رشت برگردیم شهر خودمون :) چه شود !!!  

+ شکر خدا یه روزنه ی امیدی برای کار برام باز شده ! دعا کنین که شرایط خوب پیش بره و بتونم نتیجه ی زحمات خودم و خونوادم رو ببینم 

+ ای تُف به روحت (!)  بلاگفا که قالب وبلاگمو پروندی  ! این جناب علی شیرازی اصلا معلوم نیست داره چه کار میکنه ! الان تازه فهمیدم قالبم پرید 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۰ خرداد ۹۰ ، ۱۰:۴۵
  • ** آوا **
۱۸
خرداد
۹۰


بی خیال دنیا برای خودم تو خونه نشستم که می بینم یکی هی می کوبه به در ! اول فکر میکنم شاید یاس باشه که از خونه ی مامان اینا اومده ولی وقتی میرم پشت چشمی درب می بینم یه خانومیه که قدش کاملا خمیده شده و کمرش زاویه ی ۹۰ درجه تشکیل داده !

درب رو باز میکنم و اینبار می بینم میاد سمت من و نزدیک تر میشه ! یه پیرزن خمیده با یه ساک زنبیلی پلاستیکی که داخلش پر از شیشه ی ماسته ! به محض اینکه میرسه به من کلی قربون صدقم میره و میگه ماست بخر ! دلم میشکنه و اصلا دوست ندارم دست رد به سینه ش بزنم ... ولی من که اصلا ماست محلی استفاده نمیکنم ... بهش میگم مادرجان ما ماست محلی نمیخوریم . قسمم میده و میگه مریض دارم تو رو به جان عزیزهات بخر ! یهویی می ترسم ... از اینکه میگه مریض داره و منو به جون عزیزام قسم میده می ترسم ... پیر زن سه طبقه رو اومده بالا به این امید که یکی ازش ماست بخره ! از اینکه به چه امیدی اومده دلم هری میریزه !

میگم باشه چند لحظه بمون میام ... برمیگردم و از تو کیفم یه مبلغی رو برمیدارم . میخوام بهش بدم ولی می ترسم بهش توهینی قلمداد شه ! یه شیشه ماست کوچیک ازش میگیرم و پول رو بهش میدم . دست میبره تا از زیر چادرشبی که به کمرش بسته پولشو در بیاره تا باقیش رو بهم برگردونه . دست میبرم سمت دستش و میگم نمیخواد ! باقیش برای خودت ... نگام میکنه و میگه ایشالله خیر از جوونی و قشنگیت ببینی ! لبخندی میزنم ... جرات نمیکنم که دعوتش کنم داخل ولی ازش میخوام بمونه . برمیگردم و یه لیوان شربت آبلیمو براش درست میکنم و بهش میدم . اونم یه نفس تا تهش رو میخوره و باز برام دعا میکنه ... یه نگاه به سر تا پام می ندازه و میگه خدا ازت راضی باشه و آروم ساکش رو بر میداره و پاهاش رو میکشه روی سنگفرش راه پله و میره که از پله ها بره پایین ...

همینجور که من مشغول تایپه این متن هستم صداش از داخل کوچه میاد که زنگ آیفونه خونه ی روبه رویی رو زده و یه صدای " کیه ؟ " از آیفون . تو جوابش میگه مادرجان ماست نمیخری ؟! به خدا مریض دارم ... و خانومه از همون پشت میگه " نه "

+ شیشه ی ماست هنوز روی اپن باقی مونده و میدونم خورده نمیشه! ولی یه جورایی دلم راضیه به خریدنش ...

 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۸ خرداد ۹۰ ، ۱۱:۲۷
  • ** آوا **
۱۷
خرداد
۹۰


دیروز تا ظهر که بخش دیالیز بودم و برای ناهار هم رفتم خونه ی مامان اینا تا بعد از ظهری بریم خرید کنیم . البته بعد از ناهار باباجون و مامانی رفتن مراسم چهلمه یکی از دوستان ( این چند روز کارمون شده فقط شرکت در عزاها ، خدایا مددی ) ...

یسنا هم قرار بود بیاد و لباسی که خریده بود رو به دلایلی تعویض کنه . حدودای ۴:۳۰ به اتفاق مامانی و یاس رفتیم سمت مرکز شهر و یسنا و اسما هم از سمت خودشون به ما ملحق شدن . یسنا که متاسفانه نتونست لباس دیگه ای رو تو اون مغازه انتخاب کنه و بعد از کلی بالا و پایین زدن قرار شد بمونه تا ۲۸م که خرید جدید برسه اونوقت بره شاید بتونه چیز مناسبی پیدا کنه ! البته خداییش ایراد لباس از پارچه بود و فروشنده بی انصافی کرد پولش رو بهش برنگردوند . بگذریم ...

بعد رفتم برای یاس پیراهن مجلسی و یه تونیک اسپرت و یدونه دامن شلواری خریدم . برای خودمم کمی خرید کردم و یه صندل مجلسی هم خریدم که متاسفانه وقتی رسیدیم خونه دیدم از اون خبری نیست ! خونه ی مامان هم نمونده بود . امروز هم بنده خدا مامان رفته کل مسیری که از کفش فروشی تا جاییکه تو ماشین نشستیمو پرس و جو کرده بلکه بتونه پیداش کنه که متاسفانه نشد ! اینم از این .... 

حدودای ۹ بود که دیگه راهیه خونه شدیم و من دیگه کلا از درد پا جون تکون خوردن نداشتم . آخه تا ظهر که بیمارستان بودیم و عصر هم کلی پیاده روی داشتیم . امروز دومین روز کارورزی جبرانیمون بود ...

یکی از بچه های دانشکده مون که ارشد رشت قبول شده امروز اومده بود بیمارستان . مریم ازش در مورد درصد دروس کنکور ارشد رو پرسید ولی اون انگار نه انگار . توجه نمیکرد . یه سریا چقدر زود خودشون رو میبازن ! خدایا کمک کن(فقط "ن" رو اشتباها "م" تایپ کرده بودم  ) من جز اون دسته نباشم  

دیروز غروب رفتم شارژ ای دی اس ال رو پرداخت کنم که متاسفانه شرکت بسته بود ... الان هم هر آن احتمال میدم که شارژش ته بکشه و افلاین شم 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۷ خرداد ۹۰ ، ۲۳:۱۶
  • ** آوا **
۱۶
خرداد
۹۰

چند روز دیگه مراسم عروسیه پسر داییمه ! داداش یسنا ... با این اتفاقی که برای دایجونم افتاده ( می شه عموشون ) کلا دل و دماغ عروسی برامون نمونده !

درسته که میگن عزا و عروسی برادر همدیگه هستن ولی خداییش بگیم ، زور عزا می چربه به هر چی عروسی و شادیه ! باید برم هم برای خودم و هم یاس خرید کنم ولی اصلا حوصله ش نیست . الان رسیدم به دقایق نود و هنوز هیچ کاری نکردم . حالا قراره اگه خدا بخواد فردا با مامان و یاسی بریم برای خرید بلکه چیزی نظرمون رو جلب کرد و خریدیم !

چند وقته شدیدا احساس میکنم افسرده شدم و دلم یه مسافرت توپ میخواد . به کسی نگینا ! از نوع مجردیش ، مثلا دانشجویی ! خدا نگذره از باعث و بانیش که باعث شدن ما برای اردوی شیراز نتونیم حتی برای قرعه کشیش اسم بنویسیم . آخرین ترم حقمون نبود اینجوری کنن باهامون . به هر حال به مسئولین ذیربط اعلام خطر میکنم . آوا در حال نابودی و انهدام است از بی حوصلگی 

امروز بعد از ناهار قرار شد بریم خونه ی خالجون تا باقالی که برامون چیده بود رو بگیریم . وقتی رسیدم دیدم مامان هم اونجاست و البته خوده خاله جون رفته بود سر زمین کشاورزی . هیچ ! به اتفای دختر خالم و دخترش و شوهر خالم و پسر خالم کمی گفتیم ، غصه خوردیم ، غیبت کردیم ، خندیدیم و عصبانی شدیم ... به هر حال وقت گذشت ! غروبی داییم تماس گرفت که برن برای عیادت دختر خاله ی مامان اینا ، که مامان زرنگی کرد و باهاشون رفت .

یاسی هم از ناهار گرفته بود که ببریمش رامسر . هر کاری کردیم محمد راضی نشد و بچه دو ساعتی بغض کرده بود و از اتاق بیرون نیمومد . بعدش دیگه محمد دلش به حالمون سوخت و غروبی رفتیم رامسر و بچه کلی با وسایل بازی کرد ( ماشین برقی و دو بار اختاپویس و یه بار هم با باباش چرخ و فلک سوار شد ) و من هم نگاشون میکردم و میخندیدم . شام هم ساندویچ خوردیم و در نهایت ۱۰:۳۰ برگشتیم خونه و یاسی رو حموم بردم و بعد بردیمش خونه ی مامان اینا 

+ اسمس معز/ذل بزرگی شده ! مامور چرخ و فلک تا صندلی محمد و یاس می رسید پایین می رفت تو گوشیش و یا اس میداد و یا می خوند و وقتی سر بلند میکرد اینا از سکو دور شده بودن  . بعدش یه آقایی اومد ازش پرسید چرخ و فلک چند دوره ؟ گفت سه دور . ولی نشون به این نشون که یاس و باباش هفت دور چرخیدن 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۶ خرداد ۹۰ ، ۰۲:۱۶
  • ** آوا **
۱۵
خرداد
۹۰

محبت زیادی اونم از نوع بی مورد و بیجاش باعث میشه طرف بهت شاخ بزنه !!!

این روزها ، کار ما هم شده هدف همون شاخ قرار گرفتن   ...

به قول یکی از پسرای فامیل یارو این همه محبتی که تو فامیل ما یه جا دیده بود ، عمرا تو کل عمرش ندیده بود !!!

راست میگه ! اعصابم این روزها بهم ریخته هست و اصلا حس و حال آپ کردن نداشتم ...

دعا کنین مشکلمون زودتر حل شه !

به مامان میگیم غصه نخور همه چی درست میشه ... !!!

تو جوابمون میگه غم از دست دادن داداشم انقدر داغونم کرده که این یکی در برابرش هیچه !

+ روزهای اورژانس هر روزش با کلی ماجرا گذشت و تموم شد . دیگه به عنوان دانشجو تو بیمارستان شهرمون مشغول نیستم . بیمارستان شهرمون رفت تا وقتی به عنوان طرح مشغول به کار شم ! به قول خانوم " مینایی " رفتی تا هم لباس شی و برگردی  خدا به خیر بگذرونه !

+ دو روزه که یه چیزی رو فهمیدم ! وقتی دلت با کسی باشه و به هر دلیلی قسمت هم نباشین ، وقتی طرفت میره ازدواج میکنه ( بدون اینکه حتی بدونه تو دوسش داشتی ) بعد از گذشت سالها هنوز فراموش نمیشه و سرنوشتش برات مهمه ! دلم براش سوخت وقتی از من حالشو پرسید و من فقط تو جوابش گفتم حالش خوبه ! با اینکه می دونستم دلتنگیه اون چیزی فراتر از یه احولپرسیه ساده ست ! ولی چه میشه کرد ؟  

+دیشب خونه ی یسنا اینا بودیم و جای همگی سبز آبجی بزرگه و شوهر و پسرش هم بودن . قرار بود برای شام برگردیم خونه که به پیشنهاد محمد موندگار شدیم و شام جوجه کباب دعوت محمد بودیم  . البته زحمت پخت برنج با یسنا بود  ! گفتم تا یه وقتی شاکی نشه  ...

+ اون پسر بچه بود که گفته بودم تصادف کرده بود و از اقوام دور مامان اینا بود ؟! بعد از چند روز فوت شد ! خدا به خونوادش صبر بده ...

دو روزه دستم درد میکرد و بسته بودمش ولی دیشب محمد گفت روغن خرس بمال و بانداژ کن ! دیشب انجام دادم و شکر خدا امروز درد نداره  

+ چقدر پراکنده می نویسم !!! 

آهان ! دیروز تو مراسم سالگرد حاج عیسی خدا بیامرز (یکی از پیر مردهای محل مامان اینا ) یه آقایی رو دیدم به اسم حیدر ! کنار بابام ایستاده بود و باهاش حرف میزد . رفتم با باباجون احوالپرسی کنم ، بابام منو به اون آقا معرفی کرد . حالا خودتون تصور کنین ، من نمیدونستم اون آقا کیه ولی اون بچگی هامو یادش بود ! کلی خجالت کشیدم  ! حالا خاطره ای که از بچگیم تو ذهنم هست و دیروز فهمیدم با اینا بوده براتون میگم .

+ هوای شهرمون به شدت بهاری و مطبوعه ! تو آف کارورزی هستیم و من و مریم باید برای جبرانی دیالیز بریم بیمارستان . امروز هنوز از رختخواب بیرون نیومدم دارم مراحل پرایم دستگاه دیالیز رو با خودم مرور میکنم که فردا کمتر سوتی بدیم ، که محمد میگه چی میگی با خودت ؟!  خل شدم آیا ؟!

+ آخره هفته چهلمه دایجونمه ! امروز قراره برای مزارش سنگ بذارن !  خدا به دل خونوادش صبر بده .

 

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۵ خرداد ۹۰ ، ۱۲:۰۰
  • ** آوا **
۰۸
خرداد
۹۰


اون جناب کِرم هنر موزیسین گرام ، دوشیزه انجل* پنجه طلا  !  که متاسفانه به دلیل استفاده ار کراکتر انحرافی نمیتونم لینک وبلاگشو بذارم  

و اون ۵ چهره ی مظلوم هم هنر دوست عزیزممممم روشنک چشم قشنگمه  

خداییش راسته که میگن هنر نزد ایرانیان است و بس  

دیگه چه میشه کرد ؟ وقتی در اوج نامردی میان و اسم بچه های گروه رو حتی از تو قرعه کشی اردوی دانشجویی شیراز در میارن اونوقت بچه هامون نباید انقدر هنرنمایی خودشونُ رو کنن ؟ منکه به داشتن چنین دوستانی افتخار میکنم

امروز استاد نداشتیم و کلا بچه ها اساسی در نبود استاد انجام وظیفه کردن . من جمله خودم ! در اولین فرصت جیم زدم و رفتم خونه  و برای اولین بار در طول تحصیلم تونستم درک کنم پیچوندن چه کیفی می ده  البته بماند که همش استرس داشتم که نکنه استاد منو خارج از بیمارستان ببینه !

برای فردا قراره بریم که برای فارغ التحصیلیمون و کارهای طرح با مسئولش گفتمانی داشته باشیم ! به آخرای تحصیل که نزدیک میشم انگاری وابستگیم به دوستام بیشتر و بیشتر میشه 

یکی دیگه از پرسنل بیمارستان امروز سن منو فهمید و دقیقا این شکلی بود  ! همراه بیمار هم که شنید نتونست زبون به دهن بگیره و سریع اظهار نظر کرد که " با اینکه من از این خانوم ۵ سال کوچیکترم ولی خداییش بزرگتر نشون میدم " ... البته منظورش به خودش بود !  نه اینکه بی عار باشما ! نه به خدا ولی نمیدونم چرا همه با سن من مشکل دارن  . خانومه میگه من همش فکر میکردم تو سن و سال همکلاس های خودتی ، نهایتا شاید دو سال ازشون بزرگتر باشی  . بهم میگه چهره ت بی بی فیسه   ما خانومها هم که کلا کشته مرده ی اینیم یکی بیاد بهمون بگه بهت میخوره کوچیکتر از سنت باشی و اونوقت دو تا گوش مخملی رو سرمون رشد میکنه و صدامون هم به نوع عر عر گرایش پیدا میکنه 

+ ناهار خونه ی مامان بودیم و یه لوبیا پلوی خوشمزه ای نوش جان نمودیم که لنگه نداشت ! نمیدونم چرا همیشه دست پخت مامانها انقدررررررر خوشمزه و دل چسبه ...

+ امروز تو بیمارستان دو تا فوتی داشتن ! اقوامشون هم بد حال میشدن و میاوردنشون اورژانس ... 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۸ خرداد ۹۰ ، ۲۱:۴۶
  • ** آوا **