MeLoDiC

آخرین روز با هم بودنمون ... :( :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

آخرین روز با هم بودنمون ... :(

سه شنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۰، ۰۷:۵۶ ب.ظ


امروز صبح مسیر خونه تا دانشگاه برام یه رنگ و بوی دیگه ای داشت . یاده اولین روزی افتاده بودم که برای ثبت نامم به سمت این شهر می رفتم . با اینکه شهر همجوار خودمون بود ولی کم به اونجا رفته بودم و زیاد باهاش آشنایی نداشتم . چقدر کوهها و درختهاش برام زیبا بود و چهار سال رفتن و رفتن هیچ وقت زیباییش رو برام عادی نکرد و همیشه وقتی به چشم انداز زیباش می رسیدم از زیباییش لذت می بردم ...

امروز وقتی به نصف مسیر همیشگی رسیدم پر از بغض شدم . دلم میخواست زمان می ایستاد و این سه ساعت باقی مونده از بودن با دوستان برای همیشه موندگار میشد . وارد رختکن که شدم از اینکه این لباس فرم رو برای آخرین بار می پوشیدم بدتر و بدتر شدم ... گامهایی که به سمت بخش برمیداشتم آخرین گامهایی بود که با سمت دانشجویی طی میشد تا به بخش سی سی یو ختم بشه ...

امروز حتی سرپرستار هم با بقیه ی روزها فرق داشت . کیمیا با تاخیر ۱۰ دقیقه ای وارد بخش شد ولی من امروز هم ساعت ۷:۱۰ دقیقه داخل بخش بودم . دفتر مسئولیت رو چک کردم و دیدم برام مسئولیتی نذاشته . فهمیدم دلیلش چی بوده و همون موقع سرپرستار بهم گفت خانوم ... چون آخرین روزتون هست دیگه مسئولیت نذاشتم براتون ...

سر تحویل بودیم و بعدش کمک کردم ای کی جی هارو گرفتیم . کمی کاردکس دارویی رو مرتب کردم و بعدش دیگه هیچ کاری نداشتیم تا وقتی پزشک برای ویزیت بیاد ... این بین استاد اومد و کلی برامون حرف زد . خیلی ساکت بودم و نمی تونستم هیچ نظری در مورد صحبتاش بدم و بیشتر شنونده بودم ! همه ی اینها نوید از رفتن میداد . همه رفتارشون عوض شده بود ...

دکتر وارد بخش میشه باهاش میریم سر ویزیت و آخرین چک پرونده هارو انجام میدیم . همیشه بعد از چک کردن ها می رفتیم برای صبحونه ولی امروز با همه ی روزها فرق داشت . اگه میرفتیم دیگه با عنوان دانشجو برنمی گشتیم ...

یه چشمم به ساعت بود و چشم دیگه م به کل بخش ! سرپرستار کمی از وضعیت دانشجویی پسرش برامون حرف زد و درد دل کرد . بهم میگه خانوم ... اگه من باهات تند حرف زدم تو نرنج ! این حرفو جلوی کیمیا هم مجددا تکرار کرد . گفت نگین من بداخلاقم همش برای خودتونه . دیگه نسبت به اون هم حس بدی نداشتم ...

ساعت ۱۰ ! من و کیمیا همدیگه رو نگاه کردیم و بلند شدیم . دستامونو شستیم و برگشتیم کنار استیشن و خداحافظی ................. :(

وارد حیاط بیمارستان میشیم و دوتامون برمیگردیم و به ساختمون بیمارستان نگاه میندازیم و میریم سمت رختکن . بچه های گروه تو رختکن مشغول تعویض البسه هستن . این آخرین باری هست که دکمه های روپوش سفید کارورزیمون رو باز میکنیم و از تنمون در میاریمش . همینطور شلوار و جوارب سفید .

همه دپرس هستن . یهویی خندم میگیره و به بچه ها میگم لباسهاتون رو میخواین بندازین ؟ یکی میگه اره و یکی میگه معلوم نیست ... با خنده میگم از من به شما نصیحت مقنعه هاتون رو بردارین شاید یهویی تو طرح سرپرستار شدین . همه میخندن :)

سی دی عکسهارو به آنه و کیمیا میدم ... عکسهایی که طی ۴ سال با هم بودن گرفته بودیم ...

با هم راه میفتیم به سمت اتاقهای مسئولین تا باقی امضاهارو ازشون بگیریم ... از شانس بدم امروز مسئول حراست نیست و یه امضا باقی می مونه و این بهونه ای میشه که اینبار تنهایی وارد این ساختمون بشم !

بچه ها میرن اتاق استاد و من میرم تا با کتابخونه تسویه حساب کنم . و بعد میرم کلید کمد رو تحویل بدم . با کیمیا تماس میگیرم میگه بیا اتاق استاد ! وارد که میشم می بینم دو تا از اساتید هستن و باقی بچه ها هم دورتادور اتاق نشستن و مشغول خوردن بستنی هستن . استاد به منم تعارف میکنه و منم برمیدارم و تشکر میکنم . میرم پشت یکی از میزها میشینم . سکوت بدی حکم فرماست . استاد مجدد از جاش بلند میشه و دور تا دور می چرخه تا پوست بستنی هارو جمع کنه و مریم هر کاری میکنه که پاکت رو ازش بگیره اون قبول نمیکنه و میگه میخوام خودم آخرین روز ازتون پذیرایی کنم ...

بعد از جامون بلند میشیم و با هر دوشون خداحافظی میکنیم و این بین یکی از بچه ها میگه عکس بگیریم . بچه ها میمونن و یکی میره تا عکس بگیره . استاد میره کنار فرشته و میگه من میخوام اینجا بمونم تا فرشته منو هرگز فراموش نکنه ... با گفتنش اولین کسی که گریه میفته فرشته هست و بعدش بقیه ... همه گریه میکنن . خانوم نو... دستمال کاغذی بهمون میده و مجدد می مونیم تا عکس بگیریم .

با هم میریم اتاق تحویل کمد . از بس بچه ها گریه کردن که خانوم شریفی میگه کاغذاتون رو بذارین برین بیرون گریه هاتونو کنین بعد بیان داخل . همه میایم بیرون . مهسا هم از راه میرسه ...

میریم تا با بچه ها خداحافظی کنم . اولین نفر "چشم قشنگ خودم" ... امید زیادی دارم که وقتی میرم خونه ی ابجیم بتونم ببینمش ! تو بغل هم گریه میکنیم ... با خنده و گریه میگم "چی" ؟ میخنده و هیچی نمیگه ! دیگه نمیتونم صداش کنم که "چشم قشنگمی "

با آنه ! تو دستش کلی وسیله هست . روبوسی میکنیم و میگه اینجوری نمیشه بذار اینارو بذارم زمین . این بار محکم همدیگه رو بغل کردیم و باز گریه کردنا ادامه داره . دمه گوشم میگه دلم واست بغل کردنات تنگ میشه ...

فهیمه و نغمه هم هستن . با اونها هم خداحافظی میکنم . می مونه مریم ! از سه روز قبل فقط داره اشک میریزه و آرایش صورتش حسابی بهم ریخته هست . نشسته و سرش رو بالا هم نمیاره و همینطور اشک میریزه . صداش میکنم ! نگام میکنه و میگه " وای (اسممو میگه )" از جاش بلند میشه و همدیگه رو بغل میکنیم . کلی گریه میکنه و میگه باز میام شمال . میگم اومدی حتما بهم سر بزن . میخنده و میگه حتما ! دوباره میگه آوا به خدا ما از اون اصفهانیا نیستیم و مهمون دوست داریم . تو رو خدا بیا پیشم . بهش قول میدم که اگه رفتم اصفهان حتما بهش سر میزنم ...

کیمیا نیست ! دلم براش یه ذره شده ... این چند روز با هم تو بخش بودیم و از همه به من نزدیکتر بود . باهاش تماس میگیرم میگه دارم میام . از همون دور می بینم باز بغض داره . دستامون تو دست همه و همدیگه رو نگاه میکنیم . خنده و گریه مون قاتی شده ست . همدیگه رو بغل میکنیم . همیشه عادت دارم " کیمی " صداش میکنم . باز میگم کیمی ؟! هیچی نمیگه ... میگم کیمی گوشی !!! میخنده . کلی همدیگه رو می بوسیم . اونم در گوشم میگه " ward عزیزم " ...

فرشته از راه میرسه و باهاش روبوسی میکنم و میگه تو رو خدا دوباره شروع نکنین . از اون زود خداحافظی میکنم . فقط کیمیا کنارم ایستاده . میرم سراغ کیف و ساکم .

راه برگشت به خونه تموم شدنی نیست !

فارغ التحصیل شدیم . به همین راحتی ...

امیدوارم دوستام هرکجا که هستن همیشه موفق باشن . موفقیت اونها برای من هم افتخاره !

 

  • سه شنبه ۹۰/۰۴/۱۴
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">