MeLoDiC

خدارو شکر بخیر گذشت ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

خدارو شکر بخیر گذشت ...

دوشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۰، ۰۴:۴۹ ب.ظ


مامان اینا اومدن و رفتن ! خوراک غاز هم بد نشده بود  البته همه میگفتن خوشمزه شده . حالا نمیدونم دلشون به حال ناشی بازی من سوخت یا واقعا خوششون اومد . باباجون که کلی تعریف کرد . مامان هم همش میگفت خوشمزه هست ...

سر ظهری دیدم یکی درب خونه رو میزنه ! دیدم پسر داییمه ( همونکه چشمش زخم شده بود ) ! تا اومد داخل گفت وای آبجی گشنمه ... براش کمی سالاد ماکارونی دادم که یه ضرب خورد و باز میگفت گشنمه . دیگه گفتم بمون تا باباجونم بیاد با هم ناهار بخوریم . شانسی داره این بشرررررر

یه عمره نقشه کشیده بودم وقتی اومد خونمون هر غذایی که درست کردم حتما کنارش میرزا قاسمی بذارم . نفرت داره از اون  . اونوقت درست بعده این همه مدت روزی میاد خونمون که نه تنها میرزا قاسمی نداریم بلکه غاز داریم  شانس به این میگن . به خودش که گفتم میگه اگه بوی میرزا قاسمی میومد سر موتور رو می چرخوندم سمت خونه ی داییم و میرفتم   

بعد از ناهار مامانی براش از دکتر متخصص و جراح چشم نوبت گرفت که اونم گفت ۲۹ م می تونه بهش وقت بدن . دیگه مامانم کمی آب و تابش داد و بزرگش کرد . منشی گفت بگو بیاد می فرستمش بره داخل . حالا بهش میگیم تو رو خدا کمی شل بازی و بی حالی از خودت نشون بده بزار رات بدن وگرنه باید تا ۹ شب بمونی . میخنده میگه باشه ! موقع رفتن محمد هم باهاش میره .

یه ساعت طول نمیکشه میبینم اومدن . میگم خب چی شد ؟ گفت امشب قراره بستری شم بیمارستان تا فردا صبح بخیه بزنن . حالم گرفته شد . دوباره دیدم محمد میخنده ! گفتم راستشو بگین دیگه .

محمد گفت دکتر خوب که معاینه کرد گفت خیلی شانس آوردی . پارگی سطحی هستش وگرنه مشکل زیاد بود . براش قطره داد گفت مرتب اینارو استفاده کن و ۱۰ روز دیگه بیا مجدد ببینم .  

شکر خدا ظاهرا بلا از سرش رفع شد . خدایا شکرت 

الان همه مامانی و یاس به اتفاق محمد رفتن سمت زادگاه . پسر داییم هم رفت خونشون ... باباجون هم رفته سر ساختمون ! منم حال نداشتم موندم خونه 

اینم از این !


  • دوشنبه ۹۰/۰۴/۲۰
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">