MeLoDiC

خداحافظی با دوستان :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

خداحافظی با دوستان

چهارشنبه, ۸ تیر ۱۳۹۰، ۱۰:۳۴ ب.ظ


سلام !

دوشنبه ۶ تیر ماه :

پریروز از بیمارستان که اومدم بیرون به محمد زنگ زدم و گفتم برام لباس برداره تا بریم پیش یاس (خونه ی مامان ) ! اونم اومد سر کمربندی دنبالم و با هم رفتیم خونه ی مامان ! یه لقمه غذا خوردیم و بعدش محمد رفت سر کار و من همونجا موندم . بعد از ظهر مثلا رفتیم بخوابیم ولی این بچه مگه گذاشت ؟؟؟ هی چپ میرفت ماچ میکرد راست میرفت ماچ میکرد . آخرش هم نشد که بخوابم . غروب هم به پیشنهاد مامان برای شام رفتیم خونه ی آبجی بزرگم . آخره شب هم به اتفاق محمد رفتیم خونه .

سر کوچمون یه پرایدی پارک بود که شیشه عقبش پایین بود ولی دزدگیر داشت . به محمد گفتم کمی به ماشین لگد بزن تا صداش در بیاد بلکه صاحبش بیاد بیرون و بهش بگیم شیشه پایینه ! جالبه هر چی لگد زدیم انگار نه انگار . اگه از سنگ صدا در اومد از دزدگیر هم صدا در اومد  ! بازم به اصرار من به یکی از همسایه هایی که تو خونشون شلوغ بود خبر دادیم تا شاید ماشین برای اونا باشه ولی اونم اظهار بی اطلاعی کرد ... باز چند تایی خودم به در و دیوار ماشین مشت و لگد زدم ولی دیدم نه بابا ! دزدگیرش الکی فقط نور میده .

دیگه مجبور شدیم راه خودمون رو بگیریم و بریم خونه ! خدارو شکر امروز هم ماشین رو دیدم و سر جاش بود . البته با شیشه ی بالا کشیده 

سه شنبه ۷ تیر ماه :

فاطمه مح... بعد از یه سال دیروز اومده بود تا امتحان واحدی رو که اینجا به عنوان مهمان بهشون ارائه داده بودو بده . یادمه تو ساری وقتی میخواستیم از هم جدا شیم تو مینی بوس کلی گریه میکرد . حالا بعد از نزدیک به یک سال باز با هم بودیم و وای چقدر از دیدنش خوشحال شدم . خیلی تغییر کرده بود . تو سلف کلی برامون حرف زد و مسخره بازی در اوردیم . برای فردا قراره که حمیده هم بیاد . خدا خدا میکردم جور بشه و ببینمش . آخرین باری که حمیده رو دیدم آخرین شب کارورزی بابل بود .

دیروز بعد از چهار سال با هم بودن با تعدادی از بچه های دانشکده برای همیشه خداحافظی کردم ... دلم خیلی گرفته ! برای همشون دلتنگ میشم . هر چی باشه چهار سال از عمرمون رو مشترک با هم بودیم . اگه خوبی بود و بدی بود و گاهی بحث و گاهی شوخی و حتی گاهی شکستن حرمت ها ! هر چی بود دوستای خوبی بودیم برای هم و اون عیب و ایرادها رو هم میشد به حساب اختلاف نظرهایی گذاشت که گاها با هم یکی میشد و گاهی بعد از چهار سال باز وجود داشت .

دیروز با ۱۰ تاشون خداحافظی کردم و به زور بغضمو نگه داشتم که نترکه . برای خودم تو محوطه دانشکده با فهمیه و نغمه نشسته بودم و مشغول خوردن بستنی بودم که دیدم سرویس اون گروه از بیمارستان برگشت . و بعدش صدای معصومه رو شنیدم که می دوید و منو به اسم صدا میکرد . از همون دور که داشت میومد حس کردم که دلم براش واقعا تنگ شده بود . از کارورزی اورژانس به بعد دیگه ندیده بودمش . وقتی بهم رسیدیم کلی همدیگرو بوسیدیم و از هم یه جواریی بابت این چهار سال حلالیت خواستیم . بعدش مبینا و طاهره و فاطمه رسیدن و بعد هم پگاه و ندا و مهسا و مریم ب... ! فاطمه و طاهره بهم دفتر دادن تا چند خطی براشون یادگاری بنویسم ! منم که هیچی به ذهنم نمیرسید و الان اصلا یادم نمیاد چی براشون نوشتم . کمی که حرف زدیم از هم جدا شدیم تا برگردم تو بخش ...

نزدیکای ساختمون بیمارستان که رسیدم دیدم یکی منو صدا میزنه ! برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم که دیدم پارساست . از نظر من دلنازک ترین دوست این دورانم . کسی که خیلی راحت می بخشه و گاهی خیلی راحت جوش میاره . ولی هیچ وقت ندیدم پشت سر کسی بد بگه . راه رفته رو برگشتم و همدیگه رو بغل کردیم . گریه میکرد و من سعی کردم آرومش کنم . کمی سر به سرش گذاشتم و در نهایت تونستم بخندونمش ... دلم نمیومد ازش جدا شم ولی خب چاره ای نبود . مجدد همدیگرو بغل کردیم و بوسیدیم به خدا سپردیم ...

وقتی برگشتم تو بخش حس خوبی نداشتم . باورم نمیشد دیگه بچه هارو نمیتونم ببینم !

ظهر تو راه برگشت به خونه دوستامو شمردم و دیدم وای با یکیشون خداحافظی نکردم . کمی فکر کردم و دیدم سامره نبود . با کیمیا تماس گرفتم و ازش شماره سامره رو خواستم . گفت اسمس میکنه . چند دقیقه بعد یه اسمس ناشناس برام رسید . خودش بود ! گفتم رسیدم خونه بهت زنگ میزنم . به محض رسیدنم اول به اون زنگ زدم و با اون تلفنی خداحافظی کردم ...

بعد از اینکه اومدم خونه یسنا تماس گرفت و گفت برای شب " مادرزن سلام " داداشش دعوتیم . برای شب به اتفاق محمد رفتیم خونه ی پدر خانوم پسر داییم . ض ... دایجون و ی ... دایجون به همراه زن داییا و پسر خالم و خاله جون و مامان و یاس هم بودن . آلبوم عکس مادر عروس داییم ( وقتی خیلی جوون بود فوت شد ) رو دیدیم . خیلی جوون بود بنده خدا ! چقدر وقتی با بچه هاش بود و عکس میگرفت شاد به نظر میومد ... :(

آخره شب مامان و یاس رو بردیم رسوندیم خونه و برگشتیم خونه ی خودمون .

چهارشنبه ۸ تیر ماه :

امروز وقتی از بخش برای صبحونه خارج شدم دیدم شماره ی حمیده رو گوشیمه . فهمیدم که باید تو سلف باشن . وقتی وارد سلف شدم دیدمشون . هم فاطمه مح... و هم حمیده رو . کلی همدیگرو بوسیدیم و برامون حرف زد . بعد از صبحونه که آخرین صبحونه ی سلف بود رفتیم و عکس گرفتیم . وای ! انگاری بچه ها تو آخرین روزها خیلی بزرگتر شده بودن ولی همچنان یه سری کارامون هیچ وقت مثل ادم بزرگها نشد که نشد ، اونم عکس گرفتنامون و سبقت برای اینکه کی کجا بایسته که بیشتر و بهتر بیفته تو عکس . امروز عصر قرار بود بچه هایی که میرن اردو حرکت کنن به سمت شیراز . امیدوارم بهشون خوش بگذره و آخرین اردوی دانشجویی مشترک براشون پر از خاطرات قشنگ باشه .

 دلم برای محجوبه و کبری هم تنگ شده !

بچه های گروه ما به اتفاق حمیده و فاطمه امروز عصر قرار داشتن که برای شنا برن پلاژ ! خیلی گفتن که من هم بمونم و باهاشون برم ولی خب جور نشد . نمیدونم چرا هم دوست دارم این چند روز باقی مونده رو باهاشون باشم و هم یه جورایی دلم تنهایی میخواد !

ساعت چهار مشغول خوردن ناهار هستیم که همسایه دیوار به دیوارمون باز دعواشون شد . انقدر اعصابم داغون شد که به محمد گفتم زنگ بزن به صاحب خونشون و گوشیو بده من بهش بگم چه مستاجری آورده نشونده ور دل ما ... ولی محمد قبول نکرد . تماس گرفت و گفت آقای ناظریان فقط دلم میخواد صداشون رو بشنوی تا ببینی چه اسیری هستیم از دستشون . اونا هم داد و بیداد میکرده و پسره هی حمله میبرد به سمت خانومه و اونم لوله جارو برقی دستش بود . چند باری جلوی ما پسره گلوی زنه رو گرفت گفت خفه ت میکنم انقدر دروغ نگو ... در نهایت پسره صیغه نامه رو پاره کرد و ریخت جلو درب خونه ی زنه و رو به ما ( من و محمد و همسایه پایینیمون که اونم اومده بود بالا) گفت من که دارم میرم ولی شما مواظب خودتون و این خونه باشین ...

تا حالا به این سن رسیدم دعوای خونوادگی به این شکل ندیده بود . پای پسره خونی بود و میگفت ببینین چقدر وحشیه ؟!

نمیگم پسره آدمه خوبی بود . نه ! چون خیلی قبل تر از اینکه ببینمش "هیچکس" بهم گفته بود اونم آدم نیست ! آخه فامیل مادری هیچکس بود . ولی خانومه واقعا آدم بی شرم و حیاییه ! امروز هم دقیقا بهمون ثابت کرد ...

صحبتش هست که به اتفاق مامان اینا و خواهرام برای جمعه بریم تله کابین . با اینکه نزدیکیمون دو تا مکان تفریحی هست ولی اگه رفتیم اولین بارمونه  ! حالا بچه ها خیلی ذوق دارن . ولی نمیدونم چرا برای من اصلا هیجانی نداره ! البته اعتراف کنم که شدیدا از ارتفاع میترسم . خدا رحم کنه 


  • چهارشنبه ۹۰/۰۴/۰۸
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">