MeLoDiC

چون میگذرد غمی نیست ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

چون میگذرد غمی نیست ...

يكشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۰، ۱۱:۳۶ ب.ظ


+ پنجشنبه ۹ تیر ماه :

صبح تصمیم میگیرم که برم خونه ی مامان اینا و محمد زحمت میکشه و منو می رسونه . آبجی کوچیکم به اتفاق همسرش و پسرش هم اونجا هستن . سر راه نون بربری تازه می خریم به همراه حلیم ... و جای اوناییکه دوست دارن حسابی خالی . یه شکم سیر صبحونه می خوریم . بعد محمد میره سر کار و من همونجا می مونم .

بعد از ناهار کمی استراحت میکنیم و من به اتفاق یاس و محمد برمیگردیم خونه و غروب ابجیم و شوهرش و مانی هم میان خونمون . برای شام هم کباب کوبیده میگیریم و دور هم میخوریم . شب به آبجیم کار کردن تو ف . بوک رو یاد میدم و کمی اونجارو براش رو به راه میارم و چندتایی عکس براش آپلود میکنم و بعد همه میخوابن و من تا خود صبح بیدار می مونم :(

+ جمعه ۱۰ تیر ماه :

ساعت ۶:۳۰ همه مون آماده ایم تا به سمت خونه ی مامان اینا حرکت کنیم و تا حدودای ۷ طول میکشه که راه بیفتیم سمت نمک آبرود . ساعت نزدیکای ۸ تو جای خودمون که به فاصله ی کمتر از یک کیلومتری تا ایستگاه تله کابین بود مستقر شدیم و بساط صبحونه رو راه انداختیم . تا ظهر به هر شکلی بود سپری شد . بعد هم بساط کباب و شستشوی ظرفها ! بعد از ناهار سریع وسایلمون رو جمع کردیم و ریختیم تو ماشین و پیاده حرکت کردیم سمت ایستگاه . همون اول کاری شوهر خواهر کوچیکم اعلام کرد که اون از بالا اومدن منصرف شد و ما هم واسه خاطر قلبش دیگه بهش هیچ اصراری نکردیم و گفتیم برگرده سمت ماشینها و استراحت کنه تا ما برگردیم .

بالای کوه هوا مه آلود و گاها همراه با بارش بارون بود . اولش نتونستیم آلاچیق خالی گیر بیاریم و کمی تو بارون موندیم ولی بعدش به محض اینکه آلاچیق دیدیم پریدیم زیرش تا حداقل بچه ها مریض نشن . هوا هم واقعا اون بالا خنک و دلچسب بود . آبجیام گیر این بودن عکس بگیرن ولی برعکسش من زیاد حس عکس گرفتن نداشتم :(

از اونجا که شوهر خواهرمون پایین تنها بود و بالا هم برای بچه ها سر بود و بارندگی هم شدید شده بود تصمیم گرفتیم برگردیم پایین و این شد که اطراف چهار رفتیم تو صف اوناییکه می خواستن برگردن ...

ولی به محض اینکه سوار کابین شدیم همه پشیمون شده بودن :( پایین هوا دم داشت و باد هم میوزید ولی از بارون هیچ خبری نبود . قربون خدا برم :*

وقتی برگشتیم پایین پاهام دیگه نای حرکت نداشت . البته علتش فقط کفشم بود که چون تازه بود پامو اذیت میکرد و دیگه نمی تونستم دردش رو تحمل کنم که اونم مامان کلی بهم غر زد که چرا اونو پوشیدم :(

دوباره بساط عصرونه رو پهن کردن ولی من ترجیح دادم تو ماشینمون بشینم و به پاهام استراحت بدم و این شد که دیگه نرفتم تو جمع و همونجا تو ماشین نشستم و کمی استراحت کردم .

حدودای ۷ بود که راه افتادیم سمت خونه ! به محض ورودم به خونه دوش گرفتم و بعدش هم یه مسکن قوی خوردم و خوابیدم .

+ شنبه ۱۱ تیرماه :

فرم تسویه حساب رو از مسئولش گرفتم و باید یه عالمه امضا از واحدهای مختلف اداری بگیرم ... ولی حس اینو ندارم که برم دنبالش و برای همین بی خیالش میشم و تا میکنم و میذارم تو کیفم .

امروز هم به شدت دمق هستم :(

+ یکشنبه ۱۲ تیر ماه :

صبح زود وارد بخش میشم و کارای عادی تو بخش رو شروع میکنیم . دیشب ظاهرا یه مرد ۵۲ ساله تو بخش بستری شده بود که تو دریا افتاده بود . همه میگن مرگش مشکوک بوده . خدا می دونه ! بنده خدا بعد از دو ساعت بخاطر مشکل اسیدوز و ایست تنفسی فوت میشه ! امروز از اون روزهای پرکار و شلوغه و بخش بقدری متشنج هست که سر درد گرفتم . تو بخش هم یه پرسنل طرحی گرفتن که تازه داره کارهارو یاد میگیره تا از فردا مستقل شه . سرپرستار به اون هم حسابی گیر داده . خدا براش بخیر بگذرونه . ولی از حق نگذریم . این چند روز اخلاقش با من خوب شده . امروز هم با من و کیمیا نشست و به سئوالات پرسشنامه پاسخ دادیم و کمی خندیدیم ... نمیدونم چرا وقتی آدم می تونه خوش رو باشه و به هدفش هم برسه چه دلیل داره که با عصبی شدن به بقیه توهین کنه و آخرش هم هیچی به هیچی !

امروز موقع تحویل بخش به عصرکار استاد اومده بود بالا سرمون و کلی بعد از تموم شدن کارمون تشویقمون کرد و گفت کارتون عالی بود . ایکاش بدونه با این تشویقاش چه روحیه ای حداقل به من یکی داد ... چون این مدت سرپرستار تموم علاقه ی من به پرستاری رو خدشه دار کرده بود و عملا امروز به زبون آوردم که دیگه علاقه ای به این کار ندارم . ایکاش باز اون حس علاقه به این شغل تو من زنده شده وگرنه نمی تونم شرایط رو تحمل کنم :( 

+ دو - سه ساعتی میشه که تو قسمت کلیه ی سمت راستم یه درد نبضی حس میکنم . نمیدونم علتش چیه . ایکاش ادامه دار نباشه !!!

امروز غروبی خواب م... دایجون رو دیدم . اصلا یادم نیست چی بوده ولی وقتی بیدار شدم صورتم از اشک خیس بود :( ! خیلی وقته سر مزار نرفتم ...


  • يكشنبه ۹۰/۰۴/۱۲
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">