MeLoDiC

این روزها ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

این روزها ...

شنبه, ۴ تیر ۱۳۹۰، ۰۹:۲۹ ب.ظ


وای باورم نمیشه ! این منم که یادم نمیاد آخرین مطلبی که نوشتم چیه ؟!  وبمو باز میکنم و به آخرین پستم نگاهی می ندازم تا یادم بیاد این روزها چه کردم ولی زیاد یادم نیست ! واسه همین تنها چیزایی که خیلی محکم خودشون رو توی مغزم جاساز کردن رو به یاد میارمو ثبت میکنم ...

+ روز سه شنبه عصر ۳۱ خرداد ماه :

به اتفاق مامان و یاس و محمد میریم محل ! امروز قراره رخت دومادی و خرج بار ببرن خونه ی عروس خانوم ( عروس داییم ) ... قراره که مامان بره باهاشون برای همین من خونه ی حباب اینا پیاده میشم و اونا میرن بالا ! اونروز با حباب کلی حرف زدیم و بعد برای شام من اونجا موندگار شدم و محمد رفت خونه ی یکی از همکاراش تا اخره شب بیاد دنبالم ...

سر شام خواهر حباب لطف فرمودن به قدری با ملاقه دوغ محتوی یخ رو بهم زدن که جدار پارچ سوراخ شد و کل دوغ حروم شد ... کلی سر همین قضیه خندیدم و مسخره بازی در آوردیم . تا حدی که خواهرش میگفت میخواستم مثل پتروس فداکار انگشتمو داخل سوراخ فرو ببرم تا دوغها حروم نشه  ! خلاصه کلش ریخت و اون شب فقط " ته جرعه ای نوشیدیم "  

بعد از شام هم پسر داییم اومد دنبالمون و مارو برد خونه ی یسنا اینا . کل فامیل اونجا جمع بودن ! صحبت از آب و هوا شد و خودم بهشون کلی اصرار کردم که حالا که هواشناسی بدبخت چهار روز اعلام میکنه آخره هفته سواحل دریای خزر بارونیه اونم از نوع شدید ، داربست بزنن و روکش بگیرن که اذیت نشن . ولی هیچ کس حرفمو جدی نگرفت و مسخرم کرد که بارون تابستون ارزش داربست زدن نداره ...

+ چهارشنبه ۱ تیر ماه :

یادم نمیاد چیکار کردم و چی پیش اومد ... تا ظهر که بیمارستان بودم و بعدش هم احتمالا اومدم خونه و استراحت کردم ! محمد هم با باجناق جان رفته بود سر کار و آخره شب درست ساعت ۱۲ نیمه شب با رعد و برق شدیدی بارون شروع شد . اونم چه باروووووووووووووونی  ! برای فرداش باید میرفتیم برای آزمون ارشد ...

+ پنج شنبه ۲ تیرماه :

امروز صبح قرار بود س... (دختر داییم ) بعد از پایان شیفت کاریش مستقیم بیاد خونمون که برای ساعت ۱۰ - ۱۱ حرکت کنیم به سمت رشت ! بعد از اومدنش یه صبحونه ی حسابی خوردیم و بهش گفتم تو استراحت کن تا من به کارهام برسمو به وقتش راه بیفتیم  . بارون هم شدت گرفته بودو کوچمون بی شبهات به دریاچه نبود . این بین مامانم زنگ زده به محمد که خوب امروز در رفتی و برای داربست زدن کمک نکردی . نمیدونم ! اینا اگه همون شب برای حرفم یه درصد احتمال به واقعیت میدادن همون چهارشنبه ای داربست زده بودن و هیچ کس هم انقدر اذیت نمیشد که اونروز کل مردهای فامیل اذیت شدن ... به هر حال ! ساعت ۱۰:۳۰ به سمت رشت حرکت کردیم و قرار بود که محمد از عابر بانک پول برداره ولی تا نزدیکهای رشت هیچ عابر بانکی پول نداشت . به یمن ارائه ی یارانه ها  !

ناهار هم رستوران موندیم و جای همه تون خالی یه شکم سیر چلو کباب سلطانی خوردیم بعدش راه افتادیم سمت حوزه ... آزمون ساعت ۳ تا ۵:۳۰ طول کشید و وسطاش گاهی خواب بودم . هم من و هم دختر داییم !!!  و این درست زمانی بود که ما سه نفر رشت بودیم و بقیه ی فامیل تو مراسم عروسی پسرداییم  ... ساعت ۶ از حوزه خارج شدیم و یکی یکی دوستامو پیدا کردم و کمی با هم حرف زدیم و پیشاپیش قبولی ارشدمون رو بهم تبریک گفتیم  .... مجدد حرکت کردیم به سمت شهر و دیار خودمون تا شاید در دقایق آخر به مجلس عروسی برسیم  ! همچنان بارندگی ادامه داره ...

ساعت ۹خونه  ی... دایجون بودیم و مشغول تعویض البسه و بعدش برای ساعت ۹:۳۰ رسیدیم خونه ی داییم اینا و به هر شکلی بود تو مراسم شرکت کردیم . با ورودمون کلی آدم ذوق زده شده بودن و بهمون تبریک میگفتن . حالا من و دختر داییم کلی از قبلش به پیش بینی همین صحنه خندیدیم که با این همه ابهت چه گندی به امتحان زدیم  !

وقتی وارد شدم و کل اقوام رو در لباسهای مجلسی رنگارنگ دیدم کلی دلم شاد شد . بعد از یکسال و سه ماه میدیم که اقواممون دارن در یک مجلس عروسی شرکت میکنن و شادن  . البته عروسی بدون بزن و برقص بود و هر چند نبود دو تا داییام واقعا حس میشد . به خصوص م... دایجون که اگه عمرش به دنیا بود و تو این جشن شرکت میکرد میخواست کلی شادی کنه و همه رو به وجد بیاره ... جای خالیشون واقعا با هیچ چیزی قابل پر شدن نیست ...  

زمین خدا هم به قدری سیراب شده بود که دیگه بارون کاملا رو زمین جریان پیدا کرده بود و ناشکریه اگه بگم گند زده بود به عروسی ... ولی خب واقعیت اینه که زده بود ! حالا یسنا به محض دیدن من میگه چشمات کور شن ! تو گفتی بارون اومد . گفتم برو بابا ! میخواستین حرفمو باور کنین . حداقل اگه اون روز این کارو میکردین زمین زیر داربستتون خشک بود و میشد راحت تر روش راه رفت .

منکه پاشنه ی کفشم تا تهههههه توی گل بود و به زحمت می تونستم راه برم . برای همین اصلا از جام بلند نشدم . هر چند به قول یکی از داییام "آوا خسته ست "  

"هیچ کس" هم به اتفاق مامانش برای عروسی اومده بود و کلی با هم حرف زدیم . وسط صحبتامون گاهی میدیدم اشک حباب راه افتاده . یه بار به قدری دلم گرفت که دست بردم و اشکشو پاک کردم و گفتم کمی آروم باشه و غصه نخوره .  میگفت " آوا الان دارم تصور میکنم اگه بابام بود داشت تو چیدن میز کمک میکرد و دستور میداد کی چیو کجا بذاره . راستم میگه ! ولی باز خیلی خوشم اومد که تو عروسی پسر عموشون هم اون و هم خواهر و هم مادرش طوری شرکت کردن که دل بقیه هم شاد شه ! 

آخره شب راهیه خونه شدیم و خوابیدم .

+ جمعه ۳ تیرماه :

 صبح محمد بیدارم کرد که برای ناهار تماس گرفتن و دعوت شدیم به منزل داییم و کل اقوام هستن . دیگه تا صبحونه بخوریم و راه بیفتیم ساعت ۱۲ شد ! همچنان بارون می بارید  . موقع رفتن ابجی بزرگه رو هم با خودمون بردیم . برای شام هم خوراک لوبیا گذاشتن و ملت با کلی ذوق منتظر شام بودن . من موندم اخه این لوبیا چی داره که آدم این همه ذوق کنه ... منکه لب بهش نزدم ! ولی عصری یه حلوای خوشمزه ای خوردم که واقعا بهم چسبید  . آخره شب یاس رو سپردم به مامان اینا و به اتفاق محمد و آبجیم برگشتیم سمت خونه !

+ شنبه ۴ تیر ماه :

مریم بهم میگه " وای آوا دیدی آزمون چقدر سخت بود ؟ " و این در حالیه که من اصلا سختی احساس نکرده بودم  .

امروز بدترین روزم بود  اول صبحی سرپرستار گند زد به حالم و تا خود ظهر اعصابمو بهم ریخت ! هر چی استادمون میگفت آوا به این قضیه اهمیت نده ولی تهه دلم رنجشی بود که اصلا رفع نمیشد . پرسنل هم همش داشتن منو توجیه میکردن که تو فعالیتت خوبه و خانوم  ل... همش دوست داره دانشجوها و پرسنلشن فعالتر از اونی باشن که هستن و همش هم برای خودشون این همه سخت میگیره تا مثلا کار یاد بگیرن ... و این اصلا برام قابل قبول نبود که وقتی یکی کارش درسته الکی بهش گیر بدن ...

آخره شیفت هم بخش رو به پرسنل عصرکار تحویل دادم و راهیه خونه شدم . استاد میگفت حالا دو روز برو سوپروایزری تا از این حال و هوا در بیای .

وقتی رسیدم خونه یه لقمه غذا خوردم و خوابیدم ... محمد هم رفت سرکار . الان که دارم اینارو تایپ میکنم تنها هستم و برای شام هم کمی برنج دم کردم تا با باقالی و پنیر بخوریم  ! مامان اینا خونه ی خاله جون هستن و تقریبا ازشون بی خبرم  .

برای فردا و پس فردا سوپروایزری هستم و اصلا نمیدونم چیکار باید کنم  . ای خدا این چند روز هر چه زودتر تموم شه و راحت شم ... تا حالا مثل امروز از کارورزی بدم نیومده بود  ! این همه تلاش کردم که تو کارم طوری نباشم که ازم ایراد بگیرن و کارمو به نحو احسنت انجام بدم . اونوقت امروز با یه اتفاق خیلی مسخره اون همه حرف شنیدم اونم تو جمع کل پرسنل شب کار و صبح کار  . بدم اومده ! باید تلاش کنم تا سطح تحصیلیمو بالا ببرم تا از هر کس و ناکسی حرف نخورم ...  شاید همین ماجرا بهونه ای باشه که بجنبم و برای ارشد واقعا تلاش کنم 


  • شنبه ۹۰/۰۴/۰۴
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">