* دوران بچگی توی محل مادری دوستی داشتم به اسم آسیه ! دخترِ دختردایی بابام بود . یه دختر شیطون که ته ته تغاری خونه شون بود . از اونجا که ما هم همسن و سال بودیم وقتی خونه ی ننه جون می رفتم اونم میومد و با هم خوش بودیم . آذر خواهره بزرگ آسیه بود که خیلی زود ازدواج کرده و حاصل این ازدواج دختری بود به اسم مژگان ! یه دختر خوشگل و زرنگ و درس خون . آذر برای زندگی شهر پاگنده ها رو انتخاب کرد و بعد از مدتی صاحب پسری شد و مژگان و داداشش شدن حاصل این زندگی مشترک ! وقتایی که برای مسافرت به شمال میومدن وقتی میرفتم تا با آسیه بازی کنم مژگان هم بهمون سپرده میشد و از اونجا که آسیه بیش فعال بود همیشه مژگانُ داخل فرغون می نشوند و با سرعت توی کوچه های خاکی محل می چرخوند . مژگان موهای لخت و چهره ی معصوم و دوست داشتنی داشت . کم کم مژگان بزرگ و بزرگتر شد . کم کم رابطه ها دورتر و دورتر شد تا جاییکه حالا من آسیه رو تنها هر از گاهی در مجالس و مراسم می بینم و باز هم از دوران کودکی و بچگی کلی خاطره ی مشترک داریم که با رسیدن به هم باهاشون خاطره بازی میکنیم .
و اما مژگان ! با یکی از اقوام پدری ازدواج کرد. هرگز این پسر رو ندیدم . حتی مژگان رو وقتی از دوران نوجوانی گذشت و وارد دوران جوانی شد ندیدم ولی دورادور خبرشُ داشتم . تک دختر خونواده عروس شد و وقتی تصمیم گرفتن صاحب فرزندی بشن فهمیدن که یه مشکلی وجود داره . چند سال دوا و درمون ادامه داشت تا 9 ماه قبل ، که این پیگیریها جواب داد و نطفه ای بسته شد ... میشه تصور کرد برای مژگان و محسن چقدر دلنشین بود که می تونستن حاصل روزها انتظار خودشونُ به زودی ببینن . ماهها گذشت و گذشت و لحظه ی موعود فرا رسید . مژگان به بیمارستان میلاد منتقل شد و شب از نیمه گذشته بود که راهی ِ اتاق عمل شد و تحت عمل سزارین یه پسر کاکل زری که از قبل براش اسم هم انتخاب کرده بودن دیده به جهان گشود . امیر مهدی وارد سرزمین آدمها شد . با معصومیت بهشتی !!! دیر وقت بود . به محسن اجازه ندادن تا پسر و همسرشُ ببینه . بعد از گذشت چند ساعت وقتی دید اجازه ی دیدار بهش داده نمیشه از آذر (مادر زنش) خداحافظی میکنه تا برای فردا مجدد برگرده تا ساعت ملاقات بتونه همسر و فرزندشُ ببینه . آذر ازش میخواد تا شب به خونه برنگرده و بهمراه برادر زنش (مهدی) و پدرزنش به منزل اونها بره تا فردا با هم بیان بیمارستان . ولی محسن قبول نمیکنه و ترجیح میده به منزل خودشون بره . محسن از پله ها روون میشه اما مجدد دلش تاب نمیاره و برمیگرده و این بار مبلغی شیرینی(شایدم نوعی رشوه ) به پرستار کشیک میده تا ایشون شرایط دیدار اولیه رو فراهم کنن !
دیدار میسر میشه و محسن موفق میشه همسر و فرزند دلبندشُ برای دقایقی کوتاه ببینه و بوسه ای به روی بهشتی نوزاد و همسرش بنشونه و بعد از اون از بیمارستان به قصد منزل خارج میشه . بین راه باز با همسرش تماس میگیره و چند باری بابت به دنیا آوردن همچین کاکل زری ای ازش تشکر میکنه و تاکید میکنه فردا باز به بیمارستان برمیگرده تا بیشتر کنارشون باشه . وقتی به خونه میرسه دوش میگیره و پیامک میزنه که " مژگان جان من رسیدم خونه ، دوش گرفتم و میخوابم تا فردا بدون خستگی کنارتون باشم . ازت ممنونم که این همه رنج و سختی رو برای به دنیا آوردن امیر مهدی تحمل کردی "
و اما فردای تولد امیر مهدی :
از صبح زود خاله آسیه برای تبریک تولده گل پسر با گوشی ِ همراه محسن تماس میگیره ولی جوابی دریافت نمیکنه . با منزل تماس میگیره که باز بی نتیجه بود . سراغشُ از مادرش میگیره که اونم میگه دیشب رفته خونه و قراره به زودی برگرده بیمارستان . چند نفر دیگه م که خبر تولد امیر مهدی ُ شنیده بودن با همراهِ محسن نماس میگیرن ولی خب کسی به تماسها جواب نداد . کم کم نگرانیها بیشتر و بیشتر میشه ولی در نهایت همه میگفتن لابد برای کار مهمی خونه رو ترک کرده و در شرایطی هست که نمی تونه گوشیُ جواب بده . ساعت ملاقات شروع میشه و اقوام دور و نزدیک برای دیدار مادر و فرزند دور مژگان و امیر مهدی حلقه میزنن . ولی نگاه ِ مژگان فقط و فقط به در ِ اتاق بود تا محسن با چهره ای گشاده وارد شه ... ولی چشمان منتظر مژگان به در خشک موند و محسن نیومد . برادرهای محسن از بیمارستان مستقیم به منزل محسن میرن . ناچارا" قفل در واحد رو می شکونن و وارد خونه میشن . پدر ِ جوون قصه ی تلخ ِ ما با چهره ای آروم روی تخت دراز کشیده بود و نفس نمی کشید ...
جواب پزشکی قانونی : مرگ ِ خاموش ( گاز گرفتگی )
دیروز مراسم سوم محسن بود ! مژگان و بچه ی یه روزه ش برای تشییع محسن به اصرارِ مژگان برده میشن ولی شرایط جسمی مژگان بقدری بد بود که برای شرکت در مجلس سوم ِ همسرش از طرف خونواده ی خودش و محسن اجازه ی شرکت بهش داده نمیشه ...
حالا مژگان با یه امیر مهدی چهار روزه در سوگ از دست دادن محسن می سوزن و می سوزن و می سوزن ... خدایا صبری عنایت کن برای گذر از این بحران !