MeLoDiC

روزمرگیهام :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۰۷۷ مطلب با موضوع «روزمرگیهام» ثبت شده است

۱۰
اسفند
۹۴

از سری پستهای اینستام :) 

زمان : یکشنبه / 9 اسفندماه 1394/ ساعت 16:30 

* پــارسال دی ماه بود که (دور از الان) سر یه اتفاق مسخره آتش سوزی خونه ی مامان اینا رخ داد. تمام تلخی ماجرا یه طرف ، اشک و بغضهای منم یه طرف. خاله خانوم و آبجی بزرگه در تلاش بودن تا منو آروم کنن ولی خب مثلا امانتدار زندگریشون بودم و کاملا ناموفق ... بعد از اینکه محمد (پسرخاله م) قشنگ خونه رو برانداز کرد و خیالش راحت شد که خسارت وارده با چهار پنج تومنی سرو تهش هم میاد نشست کنارم و با خنده گفت "بابا این اتفاق رو بیخیال ولی این دختر عجب شوماخریه :دی... کل مسیر دعا میکردم مارو سالم به خونه برسونه . حتی چندبار خواستم بگم بزن کنار خودم میشینم پشت فرمون ولی جرات بیانش رو نداشتم " سر همین حرف لابه لای اشکم خنده م پخی زد بیرون .

راست میگفت خودمم مونده بودم با اون خبر که در نوعه خودش فاجعه بود من چطور تونستم رانندگی کنم اونم با اون همه خلاف P: حالا چی شد که اون خاطره ی تلخ بیادم اومد. من عاااااشق رانندگی هستم یعنی ازم بپرسن چی آرومت میکنه میگم رانندگی. اونم تنها ...

خلاصه اینکه دیشب خواب دیدم ماشین در اختیارمه و منم با کلی ذوق قصد روندن دارم ولی تمام خونه رو گشتم سوییچ رو پیدا نکردم. بعد از کلی گشتن سوییچ ناباورانه پیدا شد رفتم درب ماشین رو باز کردم دیدم ای داد قفل پدال بسته ست و کلیدش روی سوییچ نیست. باز روز از نو ... خلاصه کلید قفل پدال هم پیدا شد و اینبار دیدم قفل دروازه بسته ست. نیازه بگم با چه مکافاتی کلید حیاط رو پیدا کردم؟ با کلی ذوق از اینکه تمام موانع واسه یه خوشیه سالم از سر راه برداشته شدند درب حیاط رو باز کردم که اینبار دیدم یه هیجده چرخ درست جلوی درب خونه مون پارکه .... آخه اونجا ، توی یه کوچه ی بن بست این هیجده چرخ چطوری وارد شده بود؟؟؟ خلاصه که موندم تو خماری رانندگی و شوماخر درونم ضایع شد ... و این چنین شد که رویامون به فنا رفت :''(

  • ۱۳ نظر
  • دوشنبه ۱۰ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۵۰
  • ** آوا **
۰۸
اسفند
۹۴

 

زنان عاشق

شال‌گردن می‌بافند

زنان عاشق‌تر 

دست‌کش ...

دل‌گرم که شدی

حتما

زنی برایت شعر می‌بافد! :)

* روزهایی که میگذره ، روزهای من ِ . منی که عاشقانه نفس میکشم . عاشقانه لبخند می زنم . حتی عاشقانه سکوت میکنم ...

من لذت این روزها رو با تمام ِ خوشی های دنیا عوض نمی کنم . خلاصه ی کلام " این روزها حال ِ من خیلی خوب ِ " :)

** بـر چشم بد لعنت ... 

  • ۶ نظر
  • شنبه ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۵۹
  • ** آوا **
۰۷
اسفند
۹۴

آقا ما امشب یه غلطی کردیم قهوه ی ترک به ظاهر اصل خوردیم.  حالا که تنها پنج ساعت تا شروع یه شیفت کاری 24 ساعته باقی مونده ، چشمهای من به کل خوابیدن رو از یاد بردن ...  

  • ۶ نظر
  • جمعه ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۰۴:۲۸
  • ** آوا **
۰۵
اسفند
۹۴

 

بیاد داری که مرا بهمراه نسیم شبانگاهی عاشق کردی ؟!

همان شب که ستاره ها از چشمک زدن ایستادند و ماه نقاب حریر بر رُخ کشید تا تنهاترین شاهد آسمانی نیز چشم بر ضیافت عاشقانه ی ما ببندد ؟!

بیاد داری ؟!

روزی که طعم شاتوت ، شیرینی عشقمان را دو چندان کرد و دیگر آن طعم در میانه ی هیچ بازاری عرضه نگشت ؟!

بیاد داری ؟!

بر امواج گیسوان زراندود گندم زار دیوانه وار میدویدیم و هیچگاه نیاندیشیدیم که نسیم می ایستد ، گندم زار خالی از هیچ می شود ...

و این ماییم که عاشق بودیم و ندانستیم که زمان به تاخت می رود ، عمر می گذرد و تنها ماییم که می مانیم ... !!! 

دل ِ من همچون کویری بی غل و غش عاشق گشت ، عاشق تویی که دل را به تپیدن و روح و روان را به وجد می آوری ...

اکنون که خوب می نگرم می بینم " عشق تنها (!) نام کوچکی از توست " تویی که برایم مانده ای ...

* آوا 

روز عشق گرامی باد ... 

با تشکر از دوستان در رادیو بلاگی ها 

  • ۶ نظر
  • چهارشنبه ۰۵ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۳۶
  • ** آوا **
۰۴
اسفند
۹۴

اول اسفند ماه 1394 / ساعت 18:10

* سـر میرداماد یه پسربچه ی 8-9 ساله ای هست که گل نرگس میفروشه. همین الان از سرما به خودش میلرزه. میشینم کنارش و ازش میپرسم دستی چند میفروشی ؟ میگه پنج تومن . گفتم یه دونه خوشگلش رو بده . میزاره من انتخاب کنم. برمیدارم. میگم با کی زندگی میکنی؟ میگه مامانم. گفتم بابا چی؟ گفت اونم هست. حالا اینکه چرا در جوابم نگفت بابا و مامانم دیگه خدا میدونه. دو تا پنج تومنی میدم بهش . میگم یکی بابت گل و اون یکی برای خودت. با استرس و لرز ناشی از سرما یه دسته گل دیگه میده میگه اینم ببر. گفتم نهههه اینو به یکی دیگه بفروش . گفت نههههه تو رو خدا ببر بزار گلهام تموم شه خیلی سردمه.... دلم شدیدا به درد اومد بابت این پسربچه ... پول نقد بیشتری نداشتم وگرنه همه ش رو میخریدم. یه پنجی دیگه دادم گفتم پس سه تا بده . ازش خداحافظی کردم. هنوز چندتا دسته گل باقی مونده ... حالا من بودم و سه تا دسته گلی که نمیدونستم باهاشون چیکار کنم ...

من هنر و هنرمند رو واقعا دوست دارم و جالبه تو مسیرم سه تا نوازنده دیدم. اولی سنتور ، دومی نی و سومی ویلون. سه آلت موسیقی مورد علاقه م. بهر کدومشون یه دسته گل دادم و الان من بی گل به این فکر میکنم که ایکاش باقی دسته گلها زودتر تموم شه تا پسرک از این سرمای استخوان سوز رهایی پیدا کنه امشب کمی زودتر بره خونه 😕

هر کدومتون چشمتون به این پسربچه افتاد گلهاشو بخرید تا زودتر بره خونه ...

  • ۵ نظر
  • سه شنبه ۰۴ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۳۹
  • ** آوا **
۰۳
اسفند
۹۴

* این بطری آب منه . مدتهاست که همیشه همراه خودم دارمش و وجه برتر اون نسبت به باقی بطریها کتابی بودنشه . بهمراه یه قوس ملایم در بدنه ش که اوستا کارا میدونن شباهت به چی پیدا میکنه . اینو وقتی واسه "نهنگ عنبر" رفتم سینما خریدم. قیمتش هفتصد و پنجاه تومن بود ولی میفروخت هزار تومن. از اینم بگذریم .... هر وقت توی بخش بطری آب رو در میارم رئیس (مسئول شیفتمون) بهم میگه " آوا بازم مسکرات" خنده  منم میگم "بلی بلی " و بعدش دو تایی میخندیم ... آرام

 +  روز مرگم هر که شیون کند از دور و برم دور کنید / همه را مست و خراب از می انگور کنید ...

  • ۳ نظر
  • دوشنبه ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۲۳
  • ** آوا **
۰۲
اسفند
۹۴

2 اسفند ماه 1394 / ساعت 19:10 / پارک سر خیابون / فردیس  ... 

* یـک شب خوب که کلی انرژی به درونم تزریق کرد ... 

.

.

.

و زیر نویس این عکس " بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم ... " 

  • ۶ نظر
  • يكشنبه ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۳۹
  • ** آوا **
۰۱
اسفند
۹۴

* دارم توی ذهنم قیافه ی دکتر اسدی رو تصور میکنم که به خیال ِ شیرینی یه تیکه از کشک خشک رو برداشت و بی توجه انداخت توی دهنش . طعم کشک زیره دار کجاااا (!) و طعم شیرینی کجا :))) همکارم میگفت آوا نبودی ببینی دکتر چطوری اون تکه کشک رو قورت داد . بنده ی خدا قیافه ش مچاله شده بود و نه می تونست کشکُ بده پایین نه اینکه برگردونه ... از اونروز به بعد هر بار که میاد توی بخش با خنده میگه کشک ندارین ؟؟؟ :)))

** بـا اینکه قره قروت خالی رو اصلا دوست ندارم ولی طعم این ترکیب ِ دوگانه رو می پسندم :)

+ اولین روز از آخرین ماه ِ سال ِ 1394 تون مبارک ... عمر گران است که می گذرد ... 

+ حال و روز این روزهای من شبیه این جمله ست " تو به من بخند ، خنده بهت میاد

 

  • ۹ نظر
  • شنبه ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۳۳
  • ** آوا **
۰۱
اسفند
۹۴

* تـو دانشگاه واحد درسی داشتیم به اسم " اندیشه ی اسلامی " ! هر وقت که استاد میومد سر کلاس بچه ها میپرسیدن استاد جبر و اختیار چیه ؟! اونم شروع میکرد به تفسیر این دو موضوع . بعد پشت بندش یکی می پرسید " اگه انسان اختیار داره پس چرا سرنوشتش از پیش تعیین شده ست ؟ و اگر جبره پس بهشت و جهنم دیگه چه معنایی داره ؟ " دوباره استاد شروع میکرد به تفسیر این دو مبحث ... تمام طول ترم درس اندیشه ی اسلامی ما حول دایره ی بی انتهای جبر و اختیار چرخید و چرخید ... آخرش نه استاد کوتاه اومد نه دانشجوها ... هنوزم گاهی به این چالشِ اندیشه فکر میکنم می بینم نمی تونم درکش کنم ... !!! 

  • ۴ نظر
  • شنبه ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۰۳:۰۰
  • ** آوا **
۰۱
اسفند
۹۴

هر سربازی در جیبهایش ...

در موهایش ...

و لای دکمه های یونیفورمش ...

" زنی " را به میدان "جنگ" می برد ! 

آمار کشته های جنگ همیشه غلط بوده است 

هر گلوله دو نفر را از پا در می آورد ...

" سرباز " و " دختری" که در سینه اش می تپد ...

 

* ایستگاه اتمسفر : روز سه شنبه [94/11/13 * ساعت 16:45] 

همیشه احساس میکنم سربازها مظلومیت خاصی در وجودشون نهفته ست . اینکه اکثر اونها از خونواده و بیشترشون از عشقهای دوران جوونیشون در این بُرهه از زمان دو افتادند و خیلی مسائل دیگه ! از جمله تهدید به جنگهای احتمالی از جانب دشمنان که برای سربازان به واقع رُعب انگیزه ! مشکلات مالی در سنین جوونی ، علی الخصوص همین دوران " سربازی " ... 

امروز وقتی قطار ( مترو ) به ایستگاه اتمسفر رسید حدودا 30 -40 تا سرباز وارد قطار شدند و با ورود اونها دو جوان کناری با خنده می گفتند تو رو خدا برید بالا و پائین نیاین ما میخوایم بخوابیم . ولی اون همه سر و صدا فقط و فقط برای دستیابی به پریز برق و شارژ کردن گوشیهاشون بود و بمحض اینکه دو نفر از بین اون همه سرباز در این رقابت پیشی گرفتن الباقی در سکوت به طبقه ی بالایی رفتن و دیگه صدای آزاردهنده ای شنیده نشد ... دقیقا مثل کسایی که بازنده ی یک رقابت سخت باشند . مجددا" بخشی از مظلومیت سربازها توی ذهنم بُلد شده نمایان شد . محرومیت از داشتن گوشی در دوران خدمت ... حالا خدا می دونه این بندگان خدا چطور گوشی هاشونُ جاساز می کنن تا محکوم به همراه داشتن یکی از ممنوعیت های دوران خدمت نباشن . 

ایستگاه ورزشگاه آزادی اکثر جوونهایی که توی مترو بودن به همراه همین سربازها با کلی هیاهو و شلوغ بازی پیاده شدن تا شاهد بازی دو تیم پرسپولیس و سپاهان باشن :) 

این دست نوشته مربوط به تاریخ ِ فوق ِ که بعد از گذشت چند روز با خوندن متن بالا بیادش افتادم که ثبتش کنم . 

  • ۵ نظر
  • شنبه ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۴۰
  • ** آوا **
۲۷
بهمن
۹۴

 

* آقا سوء تفاهم نشه یه وقت . به جان عزیزی که تو باشی " مخاطب ِ خاص " فحش نیست :) گفتم که واسه من یعنی یکی سوای از همه . 

حتی شاعر در وصفش میگه " آهای مخاطب خاص ، دلم یهو تو رو خواست / برای این دل من ، نذاشتی هوش و حواس ...زبان درازی " خلاصه که بدجوری عاشقتم بوسه

** روشنای عزیز تولدت مبارک باشه . الهی که تولد صد و بیست سالگیت رو جشن بگیری اونم در کنار عزیزانت . گل پسر عزیزمُ ببوس ...

 یاد ِ حرف نوریه ی عزیزم افتادم که میگفت شماها کلک زدین با هم سِت کردین :)))) چقدر دلم براتون تنگ شده . 

خلاصه که تبریک ما رو هم پذیرا باش دختر مشهدی :*********** 

  • ۱۵ نظر
  • سه شنبه ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۳۲
  • ** آوا **
۲۴
بهمن
۹۴

 

مرگ، یک بار رخ نمی‌دهد

 زیرا همه‌یِ ما هر روز چند بار می‌میریم.

 هر بار که با آرزوها...
 علایق وُ پیـوندهایِ خود
 وِداع می‌کنیم،
 می‌میریم...
+ متن بالا کپی ! 
* مـن دیشب مُردم . وقتی حرفام شنیده نشد ! وقتی من چیزی گفتم و چیزه دیگه ای برداشت شد ! آره من تمام دردهامُ تمام حرفامُ مثل تیری که به چله ی کمان نشسته باشه غلاف کردم تا زمانی که خودت بودی رهاشون کنم . نه از سر مسمومیت ِ ذهن ... نه از سر نفاق و دشمنی ... فقط و فقط بابت اینکه جز خودت گوش ِ محرمی نیست ... و ندارم ... 
من در مورد دیگران آدم ِ صبوری هستم ولی در مورد خودم ، در مورد غمها و دردهام ذره ای صبوری ندارم . برعکس شدیدا شکننده و حساسم و تو اینُ به خوبی می دونی ... 
مخاطب ِ خاصی که نمی دونم به اینجا میای و این حرفهارو می خونی یا نه ! برای من " خاص " یعنی یکی سوای از همه . 
و دقیقا مطمئنم که تک تک حرفامُ می فهمی ... 

** از دوستانی که روز پرستارُ بهم تبریک گفتن نهایت تشکرُ دارم . من هبچ وقت لایق این همه لطف و محبت شمایی که بی منت مهر و محبت نثارم کردین نبودن و نیستم . 
کتایون جان روز تو هم مبارک ... 

  • ۸ نظر
  • شنبه ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۴۷
  • ** آوا **
۲۰
بهمن
۹۴


گر چه پایان راه ناپیداست 

من به پایان نمی اندیشم 

که همین دوست داشتن ، زیباست .... 


نوزدهمین سالروز یکی شدنمان مبارک :)

  • ۱۱ نظر
  • سه شنبه ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۵۹
  • ** آوا **
۱۷
بهمن
۹۴

* دوران بچگی توی محل مادری دوستی داشتم به اسم آسیه ! دخترِ دختردایی بابام بود . یه دختر شیطون که ته ته تغاری خونه شون بود . از اونجا که ما هم همسن و سال بودیم وقتی خونه ی ننه جون می رفتم اونم میومد و با هم خوش بودیم . آذر خواهره بزرگ آسیه بود که خیلی زود ازدواج کرده و حاصل این ازدواج دختری بود به اسم مژگان ! یه دختر خوشگل و زرنگ و درس خون . آذر برای زندگی شهر پاگنده ها رو انتخاب کرد و بعد از مدتی صاحب پسری شد و مژگان و داداشش شدن حاصل این زندگی مشترک ! وقتایی که برای مسافرت به شمال میومدن وقتی میرفتم تا با آسیه بازی کنم مژگان هم بهمون سپرده میشد و از اونجا که آسیه بیش فعال بود همیشه مژگانُ داخل فرغون می نشوند و با سرعت توی کوچه های خاکی محل می چرخوند . مژگان موهای لخت و چهره ی معصوم و دوست داشتنی داشت . کم کم مژگان بزرگ و بزرگتر شد . کم کم رابطه ها دورتر و دورتر شد تا جاییکه حالا من آسیه رو تنها هر از گاهی در مجالس و مراسم می بینم و باز هم از دوران کودکی و بچگی کلی خاطره ی مشترک داریم که با رسیدن به هم باهاشون خاطره بازی میکنیم . 

و اما مژگان ! با یکی از اقوام پدری ازدواج کرد. هرگز این پسر رو ندیدم . حتی مژگان رو وقتی از دوران نوجوانی گذشت و وارد دوران جوانی شد ندیدم ولی دورادور خبرشُ داشتم . تک دختر خونواده عروس شد و وقتی تصمیم گرفتن صاحب فرزندی بشن فهمیدن که یه مشکلی وجود داره . چند سال دوا و درمون ادامه داشت تا 9 ماه قبل ، که این پیگیریها جواب داد و نطفه ای بسته شد ... میشه تصور کرد برای مژگان و محسن چقدر دلنشین بود که می تونستن حاصل روزها انتظار خودشونُ به زودی ببینن . ماهها گذشت و گذشت و لحظه ی موعود فرا رسید . مژگان به بیمارستان میلاد منتقل شد و شب از نیمه گذشته بود که راهی ِ اتاق عمل شد و تحت عمل سزارین یه پسر کاکل زری که از قبل براش اسم هم انتخاب کرده بودن دیده به جهان گشود . امیر مهدی وارد سرزمین آدمها شد . با معصومیت بهشتی !!! دیر وقت بود . به محسن اجازه ندادن تا پسر و همسرشُ ببینه . بعد از گذشت چند ساعت وقتی دید اجازه ی دیدار بهش داده نمیشه از آذر (مادر زنش) خداحافظی میکنه تا برای فردا مجدد برگرده تا ساعت ملاقات بتونه همسر و فرزندشُ ببینه . آذر ازش میخواد تا شب به خونه برنگرده و بهمراه برادر زنش (مهدی) و پدرزنش به منزل اونها بره تا فردا با هم بیان بیمارستان . ولی محسن قبول نمیکنه و ترجیح میده به منزل خودشون بره . محسن از پله ها روون میشه اما مجدد دلش تاب نمیاره و برمیگرده و این بار مبلغی شیرینی(شایدم نوعی رشوه ) به پرستار کشیک میده تا ایشون شرایط دیدار اولیه رو فراهم کنن ! 

دیدار میسر میشه و محسن موفق میشه همسر و فرزند دلبندشُ برای دقایقی کوتاه ببینه و بوسه ای به روی بهشتی نوزاد و همسرش بنشونه و بعد از اون از بیمارستان به قصد منزل خارج میشه . بین راه باز با همسرش تماس میگیره و چند باری بابت به دنیا آوردن همچین کاکل زری ای ازش تشکر میکنه و تاکید میکنه فردا باز به بیمارستان برمیگرده تا بیشتر کنارشون باشه . وقتی به خونه میرسه دوش میگیره و پیامک میزنه که  " مژگان جان من رسیدم خونه ، دوش گرفتم و میخوابم تا فردا بدون خستگی کنارتون باشم . ازت ممنونم که این همه رنج و سختی رو برای به دنیا آوردن امیر مهدی تحمل کردی "

و اما فردای تولد امیر مهدی :

از صبح زود خاله آسیه برای تبریک تولده گل پسر با گوشی ِ همراه محسن تماس میگیره ولی جوابی دریافت نمیکنه . با منزل تماس میگیره که باز بی نتیجه بود . سراغشُ از مادرش میگیره که اونم میگه دیشب رفته خونه و قراره به زودی برگرده بیمارستان . چند نفر دیگه م که خبر تولد امیر مهدی ُ شنیده بودن با همراهِ محسن نماس میگیرن ولی خب کسی به تماسها جواب نداد . کم کم نگرانیها بیشتر و بیشتر میشه ولی در نهایت همه میگفتن لابد برای کار مهمی خونه رو ترک کرده و در شرایطی هست که نمی تونه گوشیُ جواب بده . ساعت ملاقات شروع میشه و اقوام دور و نزدیک برای دیدار مادر و فرزند دور مژگان و امیر مهدی حلقه میزنن . ولی نگاه ِ مژگان فقط و فقط به در ِ اتاق بود تا محسن با چهره ای گشاده وارد شه ... ولی چشمان منتظر مژگان به در خشک موند و محسن نیومد . برادرهای محسن از بیمارستان مستقیم به منزل محسن میرن . ناچارا" قفل در واحد رو می شکونن و وارد خونه میشن . پدر ِ جوون قصه ی تلخ ِ ما با چهره ای آروم روی تخت دراز کشیده بود و نفس نمی کشید ... 

جواب پزشکی قانونی : مرگ ِ خاموش ( گاز گرفتگی ) 

دیروز مراسم سوم محسن بود ! مژگان و بچه ی یه روزه ش برای تشییع محسن به اصرارِ مژگان برده میشن ولی شرایط جسمی مژگان بقدری بد بود که برای شرکت در مجلس سوم ِ همسرش از طرف خونواده ی خودش و محسن اجازه ی شرکت بهش داده نمیشه ... 

حالا مژگان با یه امیر مهدی چهار روزه در سوگ از دست دادن محسن می سوزن و می سوزن و می سوزن ... خدایا صبری عنایت کن برای گذر از این بحران ! 


  • ۹ نظر
  • شنبه ۱۷ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۰۲
  • ** آوا **
۱۳
بهمن
۹۴

دلم فریاد می خواهد  

ولی در انزوای خویش ،

چه بی آزار با دیوار نجوا میکنم هر شب ... 

" محمد علی بهمنی " 


* خـیلی بد ِ آدم چشم انتظار پیامی باشه و بعد یهویی صفحه ی گوشی روشن شه . با ذوق بپری سمت گوشی و ببینی باطری 100% شارژ شده و علت روشن شدن صفحه ی گوشی ،تنها هشداری برای جدا سازی گوشی از شارژر باشه :(

  • سه شنبه ۱۳ بهمن ۹۴ ، ۰۲:۰۰
  • ** آوا **
۱۳
بهمن
۹۴


* زن جوان با قدم های تند به سمت گیت ایستگاه می رفت ! مرد میان سالی که دوش به دوش اون با اندکی فاصله ی عرضی همگامش بود خطاب به او پرسید . " این قطار ، به سمت تهران می رود یا از سمت تهران می آید ؟ " 

زن بدون اینکه به مرد نگاهی کند در یک جمله ی کوتاه گفت " از تهران ..." و بدون هیچ مکثی به راه خود ادامه داد . مرد کمی قدمهایش را سریع تر کرد و جلوتر از زن در ورودی گیت ایستاد و در حالیکه به زن تعارف میکرد که اول شما بروید گفت " اگر اجازه بدهید من برای شما کارت بزنم " و زن بدون هیچگونه توجهی کارت زد و از گیت عبور کرد و در حالیکه به سرعت به سمت پله ها میرفت از مرد دورتر و دورتر شد ولی سنگینی نگاه مرد برایش عذاب بود . در سکوی ایستگاه ، مرد بدون جلب توجه کمی دورتر ایستاد . به محض رسیدن قطار پشت سر زن وارد شد . زن روی صندلی تنها نشسته بود و بمحض نشستن کاپشن و کیفش را روی صندلی رو به رویی خود گذاشت تا راحت بنشیند . اندکی بعد مرد آمد و از بین تمامی صندلی های خالی قطار درست روی صندلی کناری زن نشست و پاهایش را طوری روی هم قرار داد که حد فاصل صندلی های رو به روی هم کاملا بسته شود . شاید با این کار تصمیم داشت که مسیر رفتن زن را ببندد . زن بدون معطلی کاپشن و کیفش را گرفت و با ضربه ای پاهای مرد را کنار زد و در چند ردیف عقب تر نشست . 

مرد گوشی خود را در آورد و شماره ای گرفت و در حالیکه صحبتهایش را علاوه بر زن همه ی افرادی که در آن نزدیکی بودند می شنیدند گفت " عزیزم برای تولدت کادو چه بخرم ؟ بگو تا در دم تقدیمت کنم " طوری قربان صدقه ی فرد (/ شاید خیالی ) پشت خطی میرفت که اگر نمی دانستیم میکفتیم لابد او را در حد خدا می پرستد ... 

در ایستگاه بعدی مرد پیاده شد و چند ایستگاه بعد نیز زن قصه ی ما !

ولی من تمام وقت به این فکر میکردم که چرا یک سوال خیلی ساده ، و شنیدن یک جواب کوتاه بدون هیچ گونه عشوه ی خرکی زنانه ی  ! آن هم بدون هیچگونه تلاقی نگاه ، می تواند این اجازه را به یک دیو صفت بدهد که تا این اندازه خود را مجاز بداند تا به محدوده ی شخصی دیگران وارد شود ؟؟؟ 

اسم این شهر را شهر پا گنده ها گذاشتم . شهر افرادی که پاهاشونُ از گلیم خودشون درازتر میکنن ... 


  • ۴ نظر
  • سه شنبه ۱۳ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۵۵
  • ** آوا **
۰۷
بهمن
۹۴


* این چند روز بسرعت برق در حال ِ گذر ِ ! چند وقت پیش پیامی به دستم رسیده بود با این مضمون که هر روز جلوی آینه بایستید و با خودتون بگین " امروز آخرین روز ِ زندگیتون ِ ! " و بعد به کاری که میخواین در اون روز انجام بدین فکر کنین . اونوقت ببینین با توجه به اینکه میدونین وقت زیادی برای زندگی ندارین آیا اون کارُ انجام میدین یا اینکه بی خیالش میشین ؟! اگه از انجامش منصرف شدین بدونین انقدری مهم نبوده که براش وقت بذارین پس برید سراغ کار بعدی ... !!! منم این روزها هر روزمُ جلوی آینه با همین جمله شروع میکنم ولی متاسفانه چیزی که حتی در آخرین ثانیه های زندگیم هم مشتاقانه دنبال براورده کردنش هستم با تمام اهمیتی که داره برام دور از دسترس ِ ! بیشتر از این نمیتونم قضیه رو باز کنم . بگذریم ! 

** امشب تو وبلاگ بانوچه یه پست دیدم و خوندم که خیلی باورش داشتم . من با تمام ِ باور و احساسم دل بستم . و این برگ ِ برنده ی من توی زندگیم ِ ! لینک پست رو براتون گذاشتم [کلیک] که اگه دوست داشتین یه نگاهی بهش بندازین . به نظرم بد نیست آدم با خودش ُ احساسش روراست باشه . نه ؟؟؟ 

خب بریم ادامه ی مطلب . هر چند تصاویر زیاد متنوع نیست ولی خب باز خواستم اینارو با شماها شر کنم . 

  • ۵ نظر
  • چهارشنبه ۰۷ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۳۷
  • ** آوا **
۰۱
بهمن
۹۴

فردا این موقع تو جاده ی شمالم :-)

بار سفرم رو بستم و به امید خدا فردا اطراف ده و نیم به سمت شهر زیبای خودم حرکت میکنم. کلی ذوق دارم ....

  • ۹ نظر
  • پنجشنبه ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۱۵
  • ** آوا **
۲۹
دی
۹۴


* از شدت درد این پا و اون پا میشه ... نگاش میکنم و از زجری که میکشه قلبم به درد میاد ... کمی بعد رو به من میگه "خانم [فامیلیم] ! چرا این جوری نگام میکنی ؟ " جا میخورم و بهش میگم حقیقتش از اینکه این همه درد میکشی و این پا اون پا میشی اعصابم بهم میریزه ... اشک تو چشمای درشتش جمع میشه و میگه "نمیدونی چه دردی دارم ..." تایید میکنم که میدونم دردت زیاده ولی تازه بهت مخدر تزریق کردم دست منم بسته ست ...

دوباره رو به من و باقی همکارا میگه "من الان میخواستم زندگی کنم... عاشقی کنم ... نه اینکه نصف جوونیمُ تو بیمارستان باشم واسه این بیماری کوفتی " ... کمی مکث میکنه و دوباره ادامه میده " وقتایی که خونه م بخدا دلم برای شماها خیلی تنگ میشه . هر بار که میخوام بستری شم میگم وای یعنی شیفت کدوماشون باشه .... " از محبتش لبخند رو لبم میشینه و محو چشمای درشت و پر از اشکش میشم ... دوباره بهم اشاره میده که درد دارم ... به ساعت نگاه میکنم هنوز یک ساعت و نیم به زمان دوز بعدی مورفین باقی مونده ولی یک دقیقه ی بعد من ، مورفین به دست در حال تزریق به پورتش هستم .... خدایا به جوونیش رحم کن ....

+ نوشته شده در تاریخ 27 دی ماه 1394

  • ۸ نظر
  • سه شنبه ۲۹ دی ۹۴ ، ۰۲:۳۱
  • ** آوا **
۲۹
دی
۹۴

* گـاهی اوقات تو زندگی ما آدمها موانعی سبز میشه که اگه بخوایم در برابرشون کم بیاریم این ماییم که باختیم . ولی همیشه باید یادمون باشه حتی این موانع میتونن قدمهامونُ تو زندگی محکم تر کنن . گاها که این تنهایی اجباری جونم رو به لبم میرسونه خودمُ میبازم ، ولی باز خیلی سریع خودمُ جمع و جور میکنم و میگم "من انقدر قوی هستم که بتونم همچین تصمیم سختیُ بگیرم. تصمیمی که خیلیها حتی نمیتونن بهش فکر کنن" ... خیابون ولیعصر ماههاست که قدمهای تنهایی منُ روی شونه هاش تاب میاره . دیشب که نگاهمُ به اطرافم دقیقتر کردم با پیچ و تاب شاخه ی یک درخت اطراف نرده ی یک باغ رو به رو شدم . اون لحظه با خودم عهد بستم که موانع زندگیمُ جهت محکم تر کردن جایگاه خودم ببینم و لاغیر ...

نشونه هارو باید دید و خود رو باور داشت ....


نوشته شده در تاریخ : 25 دی ماه 1394 - ساعت 18:19 

  • ۴ نظر
  • سه شنبه ۲۹ دی ۹۴ ، ۰۲:۲۷
  • ** آوا **