کافه ی خیابان هفتم

سر کلاس اندیشه اسلامی ما، ی روز ک از سر کلاس اومدم بیرون داشتم زیر لب غر غر میکردم

یکی گفت چی شده خانم؟

گفتم اخرش سر این کلاس ب جنون میرسم!

از بس استادمون بچه ها رو توو شک و دو دلی مینداخت

اخرش جوابی میداد ک ب خدا قانع کننده هم نبود.....

ی استادی هم داشتیم.

درس زبان البته دوره ی پیش دانشگاهیم

این معلممون، معلم مشترک منو پسر دائیم بود.

ی روزی بهم گفت کتایون، هر وقت درس نخوندی، ب این اقای "ص" بگو ک استاد؟ در مورد امام زمان میشه برامون کمی حرف بزنید.

ببین ک چیکار میکنه.

هفته ی بعدش امتحان داشتیم و من از بد حادثه مریض بودم.

سر کلاس ک اومد گفت ی برگه در بیارید.

منم سریعا بهش گفتم استاد؟ ببخشید میشه در مورد امام زمان برامون کمی توضیح بدید

سریعا گفت برگه ها رو جمع کنید.

رفتم نشست 2 ساعت تمام توضیح داد.

هر کی واس خودش حرف میزد، ولی من مبجور بودم با این حالم، سیخ نگاش کنم و سرمو ب نشونه ی تائید تکون بدم.

هفته ی بعد یکی دیگه این شگرد رو یاد میگیره و این حرفو میزنه در مورد ی امام دیگه

همینطور ادامه داشت، تا رسید روزی ک باید نمره ی مستمر رد میکرد.

باورت میشه ما هیچ  نمره ی امتحانی نداشتیم؟ جز ی املای ک گرفته بود.. ا لغات درس اول.

(((:

دوست داشتید به منم سری بزنید افتخاریست

آرزومند آرزوهاتون ... در پناه خدا