یه مدت نامعلومی نیستم. مراقب دل هاتون باشین .
خطاب به دوستانی که ممکنه نگرانم بشن : حالم خوبه . حتی بهتر از خوب . عالی ام ...
* تا اطلاع ثانوی جوابی ضمیمه ی نظرات نمیشه.
- ۶ نظر
- سه شنبه ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۲۵
یه مدت نامعلومی نیستم. مراقب دل هاتون باشین .
خطاب به دوستانی که ممکنه نگرانم بشن : حالم خوبه . حتی بهتر از خوب . عالی ام ...
* تا اطلاع ثانوی جوابی ضمیمه ی نظرات نمیشه.
دستشُ به سمت ساعتی که به گردنم آویزون بود دراز کرد و همزمان با صدای آروم و کلمات شمرده شمرده ازم پرسید"خانم ک... این چیه؟" جوابش ُ دادم و گفت "خیلی قشنگه" با رضایت کامل خواستم تقدیمش کنم ولی قبول نکرد. تصمیم گرفتم مشابه شُ بخرم حتی تا مرحله ی خرید رفتم ولی بعد پشیمون شدم. حس کردم وابستگی عاطفیم به فائزه خیلی بیشتر از حده نرماله . برای همین نخواستم وابستگی عاطفی بیشتری ایجاد کنم.
دیروز پامُ از خونه که بیرون گذاشتم یه حسی میگفت وقتی برسی بیمارستان و سراغشُ بگیری بدترین خبره ممکنُ می شنوی. همینم شد. فائزه رفت ... پرکشید.... دختر بیست و پنج ساله ای که سال آخر عمرش به بدترین شکل ممکن براش رقم خورد... مادر صبور و مهربونی که مثل شمع بالین دخترش سوخت و ذوب شد ... پدری که مردونه حمایتش کرد ... ولی عمر فائزه به دنیا نبود.
دیشب وقتی که شنیدم بند ساعتُ پاره کردم و اونُ یه گوشه ی کیفم انداختم ... دل نگران فرزانه م. فرزانه ای که بفهمه فائزه رفته ته مونده ی امیدشُ از دست میده . حالم خیلی گرفته ست. بغض سنگینی توی گلوم نشسته. مطمئنم پام به خونه برسه این بغض لعنتی میترکه....فائزه صبح اول مرداد پرکشید و برای همیشه دردهای جسمیش التیام پیدا کرد...
نوشته شده در تاریخ : سوم مردادماه 1395 / ساعت 08:34 صبح [از سری پستهای اینستاگرامی]
بعدا نوشت : دیشب متاسفانه یک دختر 21 سال ِ با همون بیماری لعنتی وارد بخشمون شد . این دختر هنوز خبر نداره به چه دردی دچار شده . خدایا فقط و فقط از خودت شفای بیمارانُ می خوام .
** دیشب با همکارای بخش زنان و زایمان صحبت میکردیم . ما به دور از فلسفه ی تاریخ رُند از وضعیت بخششون پرسیدیم که کاشف به عمل اومد تخت اکسترا زدن :))) میگفت وقعا انتظار دارین همچین شبی سرمون خلوت باشه ؟؟؟ خب چه میشه کرد . یه سری رُند بودن تاریخ تولد بچه هاشون براشون خیلی مهم تره . یاد خودم میفتم که برای یک روز بیشتر موندن بچه م درون بطنم ، برای تکامل بیشترش ، ساعتها اشک ریختم . کلی ماما و دکترها باهام حرف زدن تا راضیم کنن که تولد زودرس یاس به نفع هر دومونه ... تفکر آدمها خیلی با هم فرق میکنه . خلاصه اینکه با تموم وجود به پدر و مادرهایی که امروز صاحب فرزندی شدن تبریک میگم .
گاهی حتی استنشاق یک بوی خوش ، ذهن آدم رو پرت میکنه به سالهای دور و خاطره ای که در پستوی ذهن ، سالیان سال از چشم همه دور نگه داشتی تا کسی رو در خوشی اون خاطره شریک نکنی ... کی باور میکنه آوا با عطر ماسک موی Bio'l بی تاب و سرگشته میشه؟؟؟
این روزها از سر دلتنگی بدجوری مشغول خاطره بازی ام...
* یه سری شرایط رو هر چه تلاش کنی نمیشه تغییر داد .این چند وقت ، نه یک نفر ، نه دو نفر .... بلکه چندین نفر باعث شدن تا بعده چندین سال حضور در دنیای مجازی پی به اشتباه خودم ببرم. اشتباه اولم وارد کردن افراد واقعی زندگیم به صفحه ی مجازیم بود و اشتباه دومم باور به این موضوع که دوستی های " مجازی" رو میشه به حد و شکل "حقیقی" درآورد ... چند نفری از دوستان رو به هیچ عنوان نمیتونم نادیده بگیرم . دقیقا خودشون میدونن کیا هستن . همونهاییکه دو طرفه به پای هم احساس خرج کردیم. ولی حالا من در نقطه ای ایستادم که یک سری از رفتارها، حرفها و برخوردها بهم هشدار داد که حدود مجازی و واقعی رو باید رعایت کرد. برداشتن خط قرمزها باعث ناامیدی از باورهای خودم شد. شاید باورهای نابجایی داشتم ولی هر چه بود باورم بود ....
ناراحتی و دلگیر بودنم رو نمیتونم کتمان کنم. تعداد این اتفاقات به تعداد انگشتان دستم نمیرسه ولی ولی ولی تک تک سلولهای مغزم رو به چالش کشیدن. بطوری که اقرار میکنم "من دیگه هرگز نمی تونم اون آوای همیشگی باشم " ...
* امروز یاس و پدرش به همراه عمه سعیده و پارسا و پریسا راهی ِ شمال شدن . دایی جون احتمالا فردا یا شایدم پس فردا به جمع فامیل بپیونده . بنده م در کنار خونواده ی همسر همچنان روزگار می گذرونم . انشالله که عروسی به همه خوش بگذره :)
ما هم قراره به اتفاق بریم وسایل عمه کوچیکه رو سر و سامون بدیم . به امید خدا اواسط مرداد ایشون هم میرن سر زندگیشون .
به امید خوشبختی ِ تمام ِ جوونها :))
* یـه سری از آرزوها تاریخ مصرف دارن . وقتی تاریخ مصرفشون میگذره و براورده نمی شن دیگه یک آرزو نیستن. میشن مایه ی تخریب اعصاب ، میشن نون کپک زده ای که لقمه نشده و حالا می تونه مسمومت کنه ... میشن زجر لحظه هات ... اونوقتی که باید رخ میداد نداد ... حالا چه سود ؟؟؟
آرزوی دیر براورده شده !!! میشه لطفا بیخیال ما شی ؟! آقا دیگه نمی خوامت ... دیر اومدی . دیر ... خیلی دیر ِ . دیگه هم قده آرزوهام نیستی .
+ از سری پستهای اینستا ( بیست و دوم تیرماه 1395 ) طی تماس تلفنی ساعت 14:01 تراووش کرد :(
** و اما تصویر ِ متن . این سیستم هم دقیقا مثل بلاگفا فاز نوشتن رو از سرم پروند ِ . روشن که میشه یه ساعت آپلود میشه . موقع خاموش شدن هم که همیشه در حال اینستال یه سری کوفت و زهر ِ مار ِ به طوریکه روش یه شال میندازم تا نورش اذیتم نکنه . من می خوابم و نمیدونم خودش کی میخوابه . خلاصه بگم که علیرغم اینکه ریکاوری مطالبم با موفقیت همراه بوده ولی فعلا دست از نوشتن و ادامه دادن رمان کشیدم . مغزم فعلا کُپ کرده و فکرم آزاد نیست . احتمالا نیاز به خلوت و تنهایی بیشتری دارم تا بتونم به فاز نوشتن برگردم ...
تمام فامیل در تدارک عروسی آخر ِ ماه هستن ( عروسی فریدون و اسما ) و من روزشماری میکنم برای آف ِ بیست و هفتم و بیست و هشتمم که هیچ غلطی هم باهاش نمی تونم کنم .
* این روزها علاوه بر شیفتهای سنگینم ، کلاسهای اجباری ... بازدید مسئولین از بخش فشار کارُ برای همه چندین برابر کرده بود . تا اینکه روز دوشنبه یه موقعیت کوتاه برام جور شد که به پدر و مادرم سرکشی کنم . سختی این راه رو به شیرینی دیدارهایی که تازه میشد پذیرفتم و الحق که بودن در کنار خونواده م کلی روحیه م رو شاد کرد . مخصوصا که در این وقت کم ، به بهونه ی قطعی آب ِ خونه مون تمام وقت در منزل مامان بودم :) روز چهارشنبه همگی مهمون منزل رهاجون بودیم . تازگیا به منزل جدیدشون اسباب کشی کردن . صبحونه روی تخت زیر سایه ی درختها در جوار خونواده ی گلم و همینطور عموجون کامران اینا آی چسبید . آی چسبید ... خلاصه که سفر خوبی بود ! البته تا لحظه ی برگشتن ... از اون به بعدش دقیقا تمام ِ خوشی ها از دماغم زد بیرون ...
دیروز که عصر و شب بودم با توجه به بی حالی که داشتم محمد منُ رسوند بیمارستان ولی اطراف ِ دو بعد از ظهر بود که ناخوشیم به اوج ِ خودش رسید و بعد از اون بود که در نقش بیمار ایفای نقش کردم . با وجود اینکه در برابر بیمارهام خیلی تودار هستم و بی حال بودنمُ نشون نمیدم ولی دیروز موفق نشدم و در نهایت دو لیتر سرم رینگر به همراه چندتایی داروی وریدی نوش جان کردم و بعد از گذشت دو ساعت و دریافت اون همه سرم تازه موفق شدن فشارم رو به ده برسونن . دم ِ سوپروایزرمون گرم که با توجه به اینکه تازه از دو روز درخواست ِ آفم برگشته بودم باز مسئولیتشُ پذیرفت و شیفت شبم ُ آف کرد . ولی از اونجا که مترون زیادی گیر نده و کمیته ی انضباطی لازم نشم ازم خواست تا پایان شیفت کاری ِ عصر توی بخش باشم و خروج خودمُ سر وقت ثبت کنم تا حداقل بگه این خانم عصر با حال ِ خرابش مونده ولی برای شب با توجه به شرایطش خودم با مسئولیت خودم آف کردم . اون چند ساعت هم روی تخت زیر سرم و دارو بودم . همکارای عزیزم تمام ِ کارهای مریض هامُ انجام دادن و در نهایت آخره شیفت نیم ساعتی به مریض هام سر زدم و مطمئن شدم که همه چی رو روال ِ عادی ِ . هر چند همه شون دپرس بودن بابت بی حال بودنم . و در آخر گزارشهامُ بستم . یه شانس ِ دیگه ای که آوردم این بود که محمد بود و تونست بیاد دنبالم :) در منزل مادر محمد حسابی ازم پذیرایی کرد . برای شب دارو و سرم داشتم که دیگه خودم دست به کار شدم ... بقول محمد چقدر خوبه آدم خودش پرستار ِ خودش باشه . دیگه نباشیم چه کنیم ... ساعت سه صبح محمد روونه ی شمال شد . قبل رفتنش آنژیوکتمُ از دستم خارج کرد و بعد از گرفتن اون همه دارو و سرم حالا کمی بهترم . ولی هنوز بدنم شل و وارفته ست . یه نوع خستگی و بی حالی مفرت در خودم حس میکنم :(
** یـاس به اتفاق پریسا میره باشگاه . دیشب قرار بود همه با هم برن پارک ارم که اوضاع و احوال من برنامه شون رو بهم ریخت و در نهایت بچه ها به اتفاق دایی جون و زندایی رفتن ارم . مامان ، بابا و محمد موندن خونه . منم که بعدا" به جمعشون اضافه شدم . البته چه اضافه شدنی :))))
یه وقتایی تو جاهای شلوغ دستهای خوش رگ رو می بینم دلم میخواد از همه شون رگ بگیرم :))) حالا برعکس خودم از اون بد رگهام . الانم جای آنژیوکت ِ در اومده متورم و قرمزه و شدیدا درد داره :) امثال من ( بی رگ ) مریض شن پدر ِ پرستارُ در میارن با این بی رگیشون ... بقول بابام سیب زمینی :))))
+ آقا ما اقرار میکنیم که از این لیست ستار های طلایی بیان عقب موندیم . واقعنی نمی دونیم بریم سراغ ِ کدوم وبلاگ تا بخونیمش . اصلا اوناییکه میان اینجا نوشته های منُِِ می خونن یه لطفی کنن خودشون بگن مثلا بیا منُ بخون :)
* عـادت دارم وقتی زمان دارودهی به بیمارها میشه یه رسیور یکبار مصرف تمیز میذارم دم ِ دستم . تعداد مشخصی سرنگ ، چند تایی ویگون ( هپارین لاکهای ویژه ای که قیمت هر کدومش حدودا 9 هزار تومنه ، آب مقطر و پد الکلی و چند تایی هم نیدل ( سر سوزن استریل ) که تمام اینها در بسته های استریل خودشون هستن ، همه شون رو داخل رسیور میذارم ، بهمراه دو تا چست 3M و مهر پرستاری خودمُ هم کنارشون میذارم تا ترالی داروییم مرتب باشه . دیشب هم مثل همه ی شبهای دیگه رفتم تا داروی مریض هامُ بدم . بالا سر یکی از مریض ها رفتم که همزمان بهم گفت لطفا سرمُ ازم جدا کن برم WC . اطاعت کردم ُ رفتم سراغ مریض بعدی بعد از کنترل فشار و تب و ... داروهاشُ بهش دادم و داروی وریدیشُ از طریق میکروست بهش وصل کردم . همزمان همراه یه بیمار دیگه ای ازم خواست برم تا سرم مادرشُ وصل کنم . از اونجا که داروهای اتاق اول کامل اجرا نشده بود ترالیُ همونجا گذاشتم و رفتم سراغ اون بیماری که قرار بود سرمُ بهش وصل کنم . رفتنم 5 ثانیه هم طول نکشیده بود که یهویی دیدم کمک بهیار بخشمون منُ صدا میکنه . برگشتم و گفتم چی شده ؟ هراسون اومد و گفت " خانم ِ فلانی ، بیمار تخت فلان توی رسیور وسایلت استفراغ کرد " وااای منُ میگی ؟؟؟ از چشمام آتیش می بارید . برگشتم تو اتاق دیدم خانم لطف نمودن روی تموم محتویات رسیور گل کاشتن . گفتم مادر چرا این تو استفراغ کردی ؟ میگه خب کجا استفراغ میکردم ؟ رو لباسم استفراغ میکردم ؟ گفتم مادر برفرض روی لباست هم خالی میکردی سریع لباستُ عوض میکردن و تمیز می شدی . یا اصلا میومدی همین ظرف خالی میکردی روی زمین فقط ظرفشُ بر میداشتی . حالا من با این مهر چیکار کنم ؟؟؟؟ این وقت ِ شب مهر از کجا بیارم ؟! مغزم هنگ کرده بود . بدون احتساب هیچ کدوم از چیزای دیگه یه ضرر 40 هزار تومنی بابت مهر و 45 هزارتومنی بابت ویگونها زده بود . خیلی کلافه و ناراحت شده بودم . خداییش لجم در اومده بود ...
از اتاق اومدم بیرون و مهرمُ کلا شستم . دست و دلم به کار کردن با مهرم نمی رفت . دوباره توی محلول ضد عفونی خوابوندمش . جوهرش راه افتاده بود . اصلا یه وعضی :(((( خلاصه انقدر باهاش ور رفتم تا دلم راضی شه بتونم باهاش کار کنم . آخره شبی مجدد به مریض ها سرکشی کردم . مریض کناری گفت " خانم پرستار مهرتُ چیکار کردی ؟؟ گفتم شما باشی چیکار میکنی ؟؟ گفت میندازم دور :) گفتم منم دلم میخواد بندازمش دور ولی چاره ای ندارم باید باهاش کار کنم ولی خب از بخش برم بیرون یه مهر جدید میگیرم که در شرایط این چنینی به چه کنم چه کنم نیفتم ...
مریض مربوطه صبح بهم میگفت مادر منُ ببخش نباید اون کارُ میکردم . نمی دونم چرا فکرم نرسید که اون وسایل مهم هستن .
مهم هستن ؟؟؟ واقعا نیاز به فکر کردن داشت ؟؟؟ چیزی حدود 80 - 90 هزار تومن وسیله رو به باد داد میگه فکرم نرسید ...
هر چقدر تو پست قبلی احساس پاک بودن داشتم الان حسم تماما چندشه :(((
خلاصه که انگاری باید اساسی سر کیسه رو شل کنم علاوه بر هارد اکسترنال یه مهر هم بگیرم :)
+ همین الان بهم یه خبر خوش دادن . محتویات هاردم طی عمل ریکاوری استخراج شده و به امید خدا فردا به دستم میرسه ...
من پاک ِ پاکم ....
سلام پاک
* چــند شب قبل خیلی ناغافل لپ تابم پوکید . با پوکیدنش همه ی محتویاتش به فنا رفت . الان لپ تابم پاک ِ پاک ِ . از دار دنیا فقط یه بک گراند براش دانلود کردم تا از این حالت ِ یخی در بیاد . باهاش غریبه شدم انگاری :( بدجوری رو دست خوردم . فکرشُ نمیکردم این طور اتفاقی بیفته و در یک چشم بر هم زدن هر چی که رشتم پنبه کنه . گند زد به هر چی خاطره و زحمت و آرشیوهای دوست داشتنیم . حالا دست به دعای ریکاوری ِ موفقیت آمیزم . امیدوارم که بتونم به اطلاعات مجددا" دسترسی پیدا کنم ... بلند بگو " آمیــــــــــــــــــــن " .
** این مدت بی دلیل با دلیل دستم به نوشتن نمی رفت . الانم نمیره به زور دارم می برمش :) اونوقت نصفه شبی در حالیکه توی بخش مشغول کارم یکی از دوستان پیام میده " آوا کجایی ؟ چرا دیگه نمی نویسی ؟ " از تعجب چشمام گرد میشه و می پرسم " کجا نمی نویسم ؟" میگه " توی وبلاگت " ... خنده م گرفته بود و گفتم " ع ! مگه تو اونجارو می خونی ؟" بعد کاشف به عمل اومد که اوشون می خونن ولی تنبلیشون میاد از خودشون کامنت دروَکُنَن . خلاصه که دم ِ دوستایی که میخونن و صداشون در نمیاد هم گرم . مارال جون ، تنبل خانم دم ِ شمام گرم که نیمه شبی سر حالم آوردی :)
*** یـــاس اومده پیشم :) هر چند که من درگیر کارم ولی خب همینکه هست یعنی همه چی آروم ِ .
+ هر چند دیر شده ولی خب باز هم فرصت باقی ِ . در این شبهای دعا و مناجات منُ خونواده م رو از یاد نبرید لطفا .
به دستام نگاه میکرد . با کنجکاوی پرسید " براق کننده ی ناخن زدی ؟"
لبخندی زدم و در جوابش سرمُ به نشونه ی تائید تکون دادم . با حسرت آهی کشید و گفت " من خیلی دوست دارم ناخن هامُ لاک بزنم ولی نمی تونم " . گفتم این که مشکلی نیست ! وقتایی که خونه هستی و مدرسه نمیری می تونی لاک بزنی . صورتشُ ازم برگردوند و گفت تمام ِ عمرم لاک نزدم . با کنجکاوی نگاهش کردم و ادامه داد " از وقتی که عمو [یکی از دوستان پدرش که عمو صداش میکرده] منُ برد گوشه ی حیاط و بهم قول یه لاک قرمز خوشگلُ داد در ازاش بهم دست درازی کرد ، از همون وقت از لاک بدم اومد ، هرچند اون سر قولش بود و فردای همون روز لاکُ برام آورد ولی من دیگه عمو صداش نکردم " ...
اینها دردهای جامعه ی ما هستن . نجاست و کثافتی که لکه ش با هیچ شوینده و پاک کننده و گندزدایی پاک نمیشه . روح ِ لطیف ِ بچه های معصوممون برای همیشه تیره میشه . حتی با هزاران مشاوره و همدردی هم اون اعتمادی که سلب شده عمرا دیگه برنمیگرده ...
* بـعد از چند شیفت خلاصه به روز آف ِ درخواستیم رسیدم . از صبح استارت تمیزی منزلُ زدم و خونه رو حسابی تمیز کردم . بعد از صرف ناهار گوشیم زنگ خورد . شماره ی ناشناس که با 0113 شروع میشد . توی نگاه ِ اول فکر کردم از اصفهان ِ . ولی اشتباه بود . با تعجب گوشی رو جواب دادم . صدای لهجه دار مردی اونوره خط گفت ...
- سرکار خانم س ک ؟؟؟
+ بفرمایید
- من از گزینش ِ دانشگاه علوم پزشکی مازندران ( ساری ) تماس میگیرم
+ روزتون خوش . امرتون ؟
- شما بعنوان نیروی شرکتی بیمارستان شهید رجایی تنکابن گزینش شدین
اجازه ندادم حرفشونُ ادامه بدن . گفتم ولی ببخشید من یک سال بیشتره که از اون شهر رفتم و تهران مشغولم .
- کدوم بیمارستان ؟
+ بیمارستان خ ...
- آهان ! ( لحظه ای مکث کرد )
پرسیدم : فرمودین نیروی شرکتی ؟
- بله !
+ ممنون آقا . گفتم که من خودم جایی مشغولم .
- پس ببخشید مزاحمتون شدم .
+ خدانگهدار ... ( قطع کردم )
نمیتونم انکار کنم که این تماس چقدر روزمُ به گند کشید . چقدر حالم بد شد . چقدر عصبی شدم . از قدیم گفتن " گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی "
من در حال ِ صبر کردنم و کم کم غوره هام میرن تا به حلوا تبدیل شن . اونوقت اینا بعد از دو ساااال که یه سال ِ اولش تماما به انتظار مسخره بازیاشون به هدر رفت حالا که روی روال ِ نسبتا نرمال ِ زندگی افتادم تماس گرفتن که بگن چی ؟ " بیا پرسنل شرکتی شو ؟ "
گوشیُ که قطع کردم فقط بغضم نترکید . فقط اشکم جاری نشد ... ولی بقدری بهم ریخته بودم که خونواده ی همسر گفتن " اصلا بهش فکر نکن . به آینده فکر کن " . با محمد تماس گرفتم و گفت " غصه نخوریا . محکم تر از قبل برو جلو . مام هستیم " . این مسیرُ به این نیت شروع کردم که تا آخرشُ برم . تا یاس بتونه آینده ی بهتری داشته باشه . ولی حالا این تماس ِ مسخره ی عوضی ِ خارج از برنامه . نمی خوام بهش فکر کنم . ولی لجم میگیره . من برای این تماس روزها و شبهای زیادی دعا کردم . حالا ؟! بقول خواهرشوهرم " زن داداش ؟! با جواب ردی که دادی مطمئنا یه جوون دیگه توی اون بیمارستان شروع به کار میکنه . کسی که براش میسر نیست از اون شهر بره " . شب یکی از دوستای سابق بهم اسمس میده که " آوا امروز باهام تماس گرفتن برم برای مصاحبه " ساکن ِ ساوه ست . گفتم بر فرض قبول شی . میتونی بری ؟ ( متاهل ِ و ی بچه ی زیر یکسال داره ). گفت احتمالا شوهرم بتونه انتقالی بگیره اگرم نتونست چاره ای نیست . با برادرشوهرم میزنن تو کار آراد . چاره ای نیست ... چاره ای نیست ... چه افراد زیادی که واسه همین نبودن چاره تن به اجبارهایی دادن که خودشونم دلشون نمی خواست . حالام مغز منُ خر گاز نگرفته برم اونجا تا آخره هر ماه روزشماری کنم برای گرفتن حقوقی که روز واریزش مشخص نیست . چند ماه چند ماه چشم انتظار مزایا و اضافه کاری باشم که واریز نمی شه . از طرفی سر هر سال ِ کاری دست و دلم بلرزه که وای نکنه سال ِ جدید شرکت قرارداد نبنده . اونوقت چیکار کنم ! نه ! من همینجا می مونم . این مدتُ هم تحمل میکنم . سربلندم که اگه به هر دلیلی از محل کارم راضی نبودم به راحتی می تونم جای دیگه ای مشغول شم . نه نیاز به نامه نگاری دارم و نه سفارشی شدن . تهه دلم خوشحالم که به یارو اجازه ندادم حتی پیشنهاد ِ مصاحبه ی حضوری بده . نمی خواستم ی ِ پرستار سخت کوش ولی یدکی باشم که هر زمان به من به عنوان نیروی انسانی نیاز دارن بیان سراغم و یه وقتی که نیاز ندارن بگن برو پی ِ کارت .
* شـاید وقتش رسیده دست به کار شم . مشغول نظم دادن به شخصیت های داستانم . ایده های زیادی براش دارم . داستانی که از زبان اول شخص ِ ( یعنی خودم) . تمام ِ سعی مُ می کنم که از پسش بر بیام . خدا رو چه دیدین ...شاید یک زمانی به شما معرفیش کنم .
از همه ی دوستانی که بیادم بودن و تولدم رو تبریک گفتن کمال تشکر رو دارم. مخصوصا کتایون مهربونم که همیشه و در همه حال کنارم بوده :-*****
خب من هیچ وقت تولد به معنای جشن و سرور نداشتم. امسال دومین سالی بود که در روز تولدم از همسر و فرزندم دور بودم ولی خونواده ی همسر تمام تلاششون رو کردن تا این تنهایی کمتر حس شه . البته اونا سعی زیادی داشتن ولی خب شدنی نبود. دست همگیشون درد نکنه. انشالله خدا به همه شون سلامتی عنایت کنه. یه اتفاق جالب دیگه ، تولد دوماد جدید خونواده آقا حمید (همسر عمه کوچیکه ی یاس ) بود که اونم سی و یکم اردیبهشت بود و از طرفی جشن نیمه ی شعبان و همه و همه باعث شد شب خوشی رو رقم بزنیم. جای همه ی دوستان خالی ...
با توجه به اینکه یه جشن تولد دو نفر بوده برای همین تعداد شمعها بی هیچ دلیلی ۲۴ بوده :-)))) هدف فقط فوت کردن شمع بود ، که اونم توسط مهدی و مسیح و پارسا انجام شد :))))
و بازم با توجه به اینکه مورد منکراتی پیش نیاد از عمه حمیده خواستیم که در نقش محرم دو جانبه ، دستش رو حد فاصل دست ما دو نفر قرار بده و این چنین شد که کیک با یک کارد و سه دست بریده شد :))))
از آقا یزدان و همینطور روشنای دوست داشتنیم هم بابت ِ اینکه پیج ِ شخصیشون رو دریچه ای به جهت تبریک تولدم قرار دادن صمیمانه ممنونم . خلاصه که از همه ی عزیزان سپاسگزارم . دست همگی درد نکنه .
* یِ همکاری دارم که توی سرویس با هم ، هم مسیریم و بعد از پیاده شدن از سرویس دست به دست هم عرض خیابون رو طی میکنیم و با ماشین خطی بعدی به سمت خونه میریم . این مدتی یه سفر به ترکیه داشته ! به منظور دوچرخه سواری و غواصی گروهی . دیروز ( یکشنبه) از سفر برگشت و دیشب وقتی دیدمش ناگفته نمونه ذوق کردم . همونی که توی اولین برخورد وقتی فهمید خردادی هستم ، بهم گفته بود خردادی ها خونگرم نیستن و مدتی بعد که بهش یاداوری کردم تو برخورد اول بهم چی گفته بود اینبار تصحیح کرد که " اگه یه خردادی با کسی دوست شه دیگه معرکه ست " ! همون ...
امروز ( دوشنبه ) وقتی برمیگشتیم ، دیدم پکره ! گفتم اتفاقی افتاده ؟ با همون چهره ی پکر گفت " تنها تا آخره این ماه با همیم... سرپرستار بخش دستور دادن شیفت مخالف برم سره کار " گفتم خب اینکه بد نیست . یِ تجربه ی جدیده با همکارای جدید . دستمُ تو دستش گرفت و آروم فشار داد و گفت " آخه دلم برای تو یکی خیلی تنگ میشه آوا . اینطوری ممکنه ماهها بگذره و من نتونم ببینمت " خندیدم و گفتم نگران نباش ! آدم خیلی زود توی محیط جدید حتی شده به اجبار عادت میکنه . نگاهش بغض داشت . اینکه میگفت دلم تنگ میشه یه حس واقعی بود . سعی کردم خیلی منطقی آرومش کنم . اصلنم بهش نگفتم منم دلتنگ میشم . دارم یاد میگیرم حس و حالمُ درون خودم نگه دارم چون بارها و بارها دیدم با بیانش نه تنها هیچ اتفاق ِ خوشایندی نیفتاد بلکه برعکس ....سرسختانه حسمُ سرکوب کردم و سعی کردم نفهمه که منم تمام ِ این مدت از همنشینی با اون به واقع کیف کردم . یه همچین آدمی شدم من .... زندگی گاهی درسهای نامربوطی به آدم میده . امیدوارم که تبدیل به سنگ نشه " دلم " ...
* سه شب قبل وقتی تو برنامه ی تلویزیونی فرزاد حسنی چاه بست توالت رو گرفت تو دستش و اونو به دریچه ی کاردیای مری -معده تشبیه کرد ، همون لحظه فهمیدم باز شعورش تعطیل شده ... و پشت بندش تست شخصیت شناسی و گزینه ی مری بارت ... حتی به زبون آوردم این بشر خیلی بی شخصیته که دایی جون در جوابم گفت "چرا میگی بی شخصیت؟؟" در عوض برنامه شون جالبه و ملموس ...
خلاصه که از دیشب تو تلگرام و چی و چی و حالام وبلاگها میبینم خیلی ها همون برداشت رو داشتن که من داشتم ... حالا نمیدونم مشکل از ماست یا اون آقای .... فلان . تو یه برنامه ی کودک واسه تشبیه شت توالت شور به مسواک همچون آشوبی به پا میشه و پشت بندش اون همه عواقب ، اونوقت تو برنامه ای که مخاطبینش بزرگسالن میان چاه بست توالت رو جهت کارکرد کاردیا مثال میزنن و میگن اونجا فضولات و فلان و فلان میره تو چاه اینجا لقمه های غذا ...
همیشه باید حرف رو سنجید و زد ...
گر گها جام شب را می شکستند و تو می ترسیدی ...
اینک انتظار ، فرسایش ِ زندگی ست . باران فرو خواهد ریخت . باران شب و روز فرو خواهد ریخت و تو هرگز به انتظارت کلامی نخواهی داشت که بگوئی ....
زمین ها گل خواهد شد و تو در قلب یک انتظار خواهی پوسید ...
+ نویسنده : نادر ابراهیمی
* چهارشنبه ای که گذشت آقا محمد و یاس خیلی یهویی اومدن کرج . تا هم دیدارها تازه شه و از طرفی از حمیده جون عیادتی کنن . خیلی زود برگشتن شمال ولی خب عالی بود . از طرفی دیروز دایی و زندایی و مادر زندایی و خاله صغری به اتفاق از شمال اومدن و امروز همه شون برگشتن شمال و خاله مونده .
دیشب شیفت خیلی خیلی بدی داشتیم . بقدری بد که از نیمه های شب پهلوی راستم از شدت فشار کار گرفت و هنوزم که هنوزه اذیتم میکنه . وقتی برگشتم خونه با نگاه ِ دلسوزانه ی جمع بالا رو به رو شدم . بعد از صرف صبحونه رفتم که استراحت کنم ولی هر کاری کردم نشد که نشد . نهایتش چشمهامُ با شال بستم و تونستم یه ساعتی با خواب ِ سبک استراحت کنم . جالب ِ وقتی خواب بودم خبر فوت یکی دیگه از زندایی های مادرشوهرُ بهشون میدن . لابه لای حرفاشون من کابوس بدی از فوت یکی از اقوام نزدیک ِ خودمُ دیدم . یعنی در واقع اون یه ساعت هم به کابوس دردناکی تبدیل شده بود ...
بعد از اینکه ناهار خوردم و آشپزخونه رو سر و سامون دادم حالا وقت بیدارباش ِ من رسیده . باقی خوابن و من تنها بیدار ... هوا گرم تر از دیروزه ولی باز خوشاینده حال و روزمه ! لپ تابُ میزنم زیر بغلم و میرم کنار این درختچه ی سرسبز میشینم . به حرکت تند و سریع مورچه های کارگر نگاه میکنم . تصمیم میگیرم پستی درج کنم . ولی از کار خودم خنده م میگیره . یهویی یاده اون دورانی میفتم که شیر ایت نبود . حتی بلوتوث هم موجود نبود . شماها شاید یادتون باشه نسل دوم گوشی ها قابلیتی داشتن به نام مادون قرمز . یه جور لقاح مستقیم بین گوشی ها بوده . مثل الان گرده افشانی نمی کردن که! باید تماس مستقیم در راستای زاویه ی قائم تشکیل میدادن تا بتونن نقل و انتقال فایلها اونم با سرعتی بدتر از دایال آپ انجام بدن . خلاصه که مکافاتی بود . ولی حالا ؟! من تو حیاط نشستم . وای فای در حال جون کندن ِ تا بتونه آنتن دهی کنه و لپ تاب و گوشیم در حال دریافت امواج وای فای مورد نظر ... عکس میگیرم با شیر ایت به روش گرده افشانی ارسال میکنم تو لپ تاب و فرتی پستی ثبت میکنم . و باز به این فکر میکنم با این پیشرفت تکنولوژی ما قراره به کجا برسیم ؟ مثلا ده سال دیگه ممکنه من به چیزی نگاه کنم و با چشمام ازش تصویری بگیرم و زارپ بذارم تو وبلاگم ؟ یعنی دیگه از روش گرده افشانی هم استفاده نشه . دقیقا مثل ماری که ماده ست و از خودش بارور میشه عمل کنم !!؟ :))))) چه جالب . خُل شدم به گمونم . به نظر میاد شب کاری دیشب بخش عظیمی از مغزمُ تعطیل کرده باشه . نه ؟؟؟
P.S: از سری پستهای " همین الان یهویی " :)))
* از دیگر معظلات شب کاری این ِ که تهه شیفت وقتی میخوای بیمارهارو به صبح کار تحویل بدی همچین خوشگل بالا سر بیمار میگی بیمار " فوند سولی" و کنترل I &O داره ... بعد خودت میگی " فوند سولی ؟ " پشت بندش میگی " سوند فولی " و میخندی . اونوقت بیمار می خنده . همکارت که میخنده و میزنه روی شونه ت گلوت رو صاف میکنی و میگی " روتُ زیاد نکن ، دستتُ بکش " و بعد دو تایی می خندین ...
شب کاری ِ دیگه ! دم صبح مُخ آدم هنگ میکنه . حالا چه ایرادی داری بگی " فوند سولی ؟ " والله ...
+ اگه نمی دونین فوند سولی ، آخ ببخشید " سوند فولی " چیه گوگل کنید بهتون نشونش میده .
+ I & O میزان جذب و دفع
* این مدت دائم با خودم فکر میکردم چرا نمی تونم مثل سابق بنویسم ؟! نه اینکه حالا مثلا بگم ادعا دارم به نویسندگی . نه ! همون روزمرگی هایی که برای نوشتنشون مشتاق بودم ... حالا دیگه اون اشتیاق در من مُرده . درست ِ کارم سخته و زمانم مثل سابق آزاد نیست ولی خودم به خوبی می دونم وبلاگ نویسی برام چقدر با ارزش بوده و هیچ چیزی جلودار نوشتنم نمی شد . بخش اعظم اون حس خوشایند رو زمانی از دست دادم که بی اعتمادی در من شکل گرفت . از افراد حقیقی گرفته تا مجازی . و باز بخش مهم دیگه ی این رخوت و سستی در نوشتن دقیقا مربوط میشه به ، به فنا رفتن تمام پستهای رمز دارم که به لطف بلاگفا برای همیشه از بین رفتن . نقل و انتقالم به بیان . محدودیت هایی که در بیان هست و اینکه می دونم در نهایت روزی سهم پستهای من در این وبلاگ به انتها میرسه و اونوقت باید برای نوشتن بهای مادی پرداخت کنم . مثل همین حالا که واسه مواردی مجبور به پرداخت مبلغی شدم . با اینکه بیان انتخاب خودم بود ولی باز نتونست منُ اونطور که باید راضی نگه داره . البته ناراضیتی شخصی ازش ندارم . هر چی هست گلایه و شکایت همه ی کارابرانش ِ که تماما مربوط به اون محدودیت های مادیش میشه و لاغیر . وگرنه جورای دیگه شدیدا" تاییدش میکنم . ناگفته نمونه وقتی این دو دلیل ( از دیدگاه من بزرگ ) رو کنار هم میذارم می بینم سومین دلیل این رخوت چیزی نیست جز نبود دوستانی که قبلترها بودنشون ملموس تر بود . البته از بین اونها تعدادی همه جوره رفیق باقی موندن و من هر لحظه شرمنده تر از قبل به محبتشون نگاه میکنم و حتی گاهی با خودم میگم " آوا ! انقدر که اونها بهت محبت دارند و رفیق موندن ، تو براشون رفیق بودی ؟ " ولی خدایی اون بالاست که از هر کسی به قلب و دل و روح آدمها آگاه تره و اون به خوبی می دونه که نبودنهای من همه واسه شرایط بوجود اومده توی زندگیمه ! وگرنه وقت آزاد کمی ندارم . ولی چیزی به اسم دل و دماغ باید باشه که اون نیست . در کل اینطور بگم که دماغم چاق نیست ...
یه حس دلتنگی خفه کننده همراه همیشگی ِمنه . چیزی که بارها بیانش کردم و هر بار بودند افرادی که از این جمله م ناخوشنود شدن و تصمیم گرفتم دیگه حتی از دلتنگیم ننویسم . حتی یه وقتایی تصمیم گرفتم بیام و امکان درج نظرُ غیر فعال کنم تا هم کار همراهان رو آسون کرده باشم و هم خودمُ از انتظار بودن کسانی که کم هستن و یا حتی نیستن آزاد کنم ولی نتونستم . نه اینکه انجام این کار سخت باشه . نه ! اتفاقا خیلی آسون ِ ولی خب دلم نیومد . چون می دونم تعداد معدود و بسیار معدودی از دوستانم هستن که براشون مهم هستم و نمی خوام به هیچ قیمتی دل اونها رو برنجونم و اسباب نگرانیشون رو فراهم کنم . باری بهر جهت امشب تصمیم گرفتم کمی درد دل کنم . لطفا اگه قمه و دشنه ای به نیت ضربه زدن بیرون کشیدین غلاف کنین . باور کنین تاب و تحمل حرف و سخن شنیدن رو ندارم .
گاهی اوقات آدم بین ده ها و بلکه صدها انسان زندگی میکنی و در رفت و آمده ولی دلش خوش ِ بودن یکی ِ که باید باشه ، اما نیست . دلخوش بودن به حضور کسی که نیست ، چیزی نیست که به این راحتی قابل درک باشه . نه ؟ پس من اگه می نویسم دلتنگم ، می نویسم دلگیرم ، می نویسم غروبهای این شهر برام خفقان آوره نیاید بگید تو قوی هستی ، تو می تونی . آره من به خوبی می دونم که قوی هستم . به خوبی می دونم که میتونم چون حداقل به خودم ثابت کردم که می تونم . چون تونستم . چون روزی که قدم در راه انتخاب این برهه از زندگیم گذاشتم به خوبی می دونستم که بزرگنرین و سخت ترین خان ِ زندگیم همین حس دلتنگی برای عزیزانم ِ . با دونستن قدم در چنین مسیری گذاشتم ولی این دونستن دلیل بر این نمی شه حالا نگم این خان حال دلمُ بهم میزنه ............... باقی سکوت اجباری ........
** امروز با حوصله تمام درایو عکسهامُ دسته بندی کردم . یعنی اگه الان یکی بیاد و بهم بگه فلان عکس کجاست دستشُ میگیرم و صاف می برمش سراغِ همون عکس . این نظمُ خیلی دوست دارم . خیلی وقته دنبال این بودم که فایلهام رو مرتب کنم . یه مرضی دارم که نمی دونم وسواس ِ یا هر چیزه دیگه ای . اگه تعداد آیکون های دسکتاپم از یک ستون تجاوز کُنه باید باید دومین ستونُ کامل کنم . ناقص باشه انگار میخواد بخوردم :)))) یاده طنز دکتر افشار در ساختمون پزشکان افتادم . همسر دکتر افشار " نازنین " از بیماری رنج می برد که حاصل اون بیماری گیر دادن به شرایط ناهمگون بود . مثلا وقتی یه سمت میز وسیله ای بود باید اون سمت دیگه ی میز هم تقارن و تعادل برقرار میکرد :) حالا شده کار من . و جالب تر اینکه الان سومین ستون آیکونهای دسکتاپم نیمه رها شده . دنبال حذف کردن آیکونهای اضافه م ولی هر چی نگاه میکنم می بینم نمی دونم کدوم یکی رو باید حذف کنم :( ملت درگیری های ذهنی دارن اونوقت درگیریهای ذهنی من چیاست :)))) البته در مورد بند دوم عرض کردم .
*** داشت یادم می رفت . علت اصلی که تصویر بالا رو ثبت کردم ( اطلاعیه ی بیان ) این ِ که بگم ، ظاهرا اینبار بلا از بیخ ِ گوش ِ آرشیو شش ساله ی وبلاگم گذشته . خدا بخیر کنه ... اینبار اگه بخواد اتفاقی بیفته کلا دور وبلاگ نویسی ُ احتمالا خط میکشم :( نه اینکه دلم اینُ بخواد . نه ! همی حالا ذوقم ریز سو سوءی میکنه . اون یه نقطه ی باقیمونده از ذوقم نخشکه صلوات :))))
* یکی از سختی های شب کاری اینه که مجبور باشی تهه شب کاری بشینی تو نوبت دندون پزشکی واسه یه کار فسقلی کلی معطل شی ...
خوابم میاد شدید ....
روز معلم به تمامی معلمان زحمتکش بخصوص آقا محمد خودمون مبارک باشه :-)
همینطور روز کارگر بر همه ی کارگران سختکوش مملکتمون مبارک . قدر زحمت شما عزیزان رو می دونیم .