MeLoDiC

روزمرگیهام :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۰۷۷ مطلب با موضوع «روزمرگیهام» ثبت شده است

۱۱
آبان
۹۵

* امشب پنجمین شبی ِ که اهل ِ منزل نیستن و باید امشبُ تنهایی به صبح برسونم . این وزش باد و صداهای جور واجوری که از اطراف شنیده میشه تا حدی منُ ترسونده :( بعد از ظهر با کار خونه سرمُ گرم کردم . بعد از تمیزکاری خونه و حیاط و ... نشستم پای لپ تابم تا کمی بنویسم شاید ذهنم از این وحشتی که به جونم افتاده منحرف شه ! چیکوی بینوا رو فرستادم تو لونه ش . دیگه خیلی پاشُ از گلیمش درازتر کرده و به هر جایی که نباید هم سرک میکشه . الان تو فاز تنبیه ِ ! ولی هرررر چند تا کلمه که یاد گرفته یه بند میگه . به نظر میرسه این حیوونی هم تا صبح قشنگ به حرف زدن بیفته :))))

* چـرا هوای وبلاگستان انقدر سرد و یخی شده ؟! هر از چند گاهی یکی خداحافظی میکنه و میره !!! آدم دلش میگیره خب ... 

  • ۳ نظر
  • سه شنبه ۱۱ آبان ۹۵ ، ۲۲:۳۲
  • ** آوا **
۰۸
آبان
۹۵

* دیشب تو بخش بودم که به درخواست یکی از دوستان رفتم سراغ ِ گوشیم تا شماره ایُ در اختیارش قرار بدم که خیلی اتفاقی دستم خورد به اینستا و باز شد . در اوج ِ ناباوری کامنت امیرحسینُ دیدم که زیر پستی که شب عاشورا براش دعا کرده بودم نظر گذاشته . اون لحظه هم بابت اینکه حافظه ش برگشته بی نهایت خوشحال شدم و از طرفی برای لحظات سختی که خبر فوت پژمان رو بهش دادن دلم پر از غم شد . شکر خدا امیرحسین حافظه ی کوتاه مدتش برگشت و از مرگ دوست صمیمیش مطلع شد و از همون لحظه هر بار که پیجشُ باز میکنم دلم میگیره بابت تمام عکسهای دو نفره ای که با هم داشتن و ثبت شده و جملات پر از حسرتی که زیرنویس تصاویر میشه . 

** مـحمد و یاس دو روزه اومدن کرج و برگشتن ! از طرفی عمه حمیده هم بابت بررسی وضعیت کلیه ش اومده بود که جمعه به اتفاق مامان و بابا رفتن اصفهان. و بنده یهویی تنها شدم . البته چیکو هست و تا حد زیادی سرمُ گرم میکنه . جدیدا میچرخه و هر چیزیُ که بتونه تصویر خودشُ در اون ببینه کشف میکنه . مثلا توی شیشه ی کابینت ! توی حلقه های میله پرده ! قسمت محدب قاشق و حتی تیغه ی چاقو و جالب ترش این که چند روز قبل خودشُ درون دکمه ی پشتی مبل هم کشف کرد . کشف امشبش هم در ماکروویو بود :))) انقدر اون تو برای خودش خط و نشون کشید که مجبور شدم بذارمش داخل لونه ش تا حنجره ش آسیب نبینه ! 

  • ۳ نظر
  • شنبه ۰۸ آبان ۹۵ ، ۰۲:۴۷
  • ** آوا **
۰۲
آبان
۹۵

* وقـتایی که پنجشنبه ها شبکارم ، جمعه صبح که به سمت خونه میام ، به شکل مشکوکی تعداد آقایون تو سرویس کمتر از باقی روزهای هفته ست  .   

+ آبان هم رسید ... پاییز ناجوانمردانه در حال ِ گذره ! 

  • ** آوا **
۲۵
مهر
۹۵

* امیرحسین با همون وضعیت روحی مرخص شده . بخشی از حافظه ش پاک شده که هنوزم مشخص نیست برای ضربه ای هست که به پیشونیش وارد شده و خونی که پشت استخوون پیشونیش جمع شده و یا بواسطه ی شوک بزرگی که بهش وارد شده . تا چند روز فکر میکرد بجای پژمان، با برادرش اُویس بوده ولی حالا بکل حادثه ی تصادف از خاطرش پاک شده و فکر میکنه از ارتفاع سقوط کرده . نه یادی از موتورش میکنه و نه از پژمان :( دکترها هم جواب درستی ندادن که این وضعیت پایداره و یا رفع میشه . با شک و شبهات گفتن شاید یک ماه ، شاید سه ماه و تا شش ماه ممکنه طول بکشه و خوب شده . ممکن ِ ! امیر همچنان به دعای دوستان و اول از همه لطف بی کران پروردگارش نیازمنده ... 

* یـاس و باباش اومدن و رفتن. و هر بار بعد از رفتنشون من بیشتر و بیشتر تو غار تنهایی خودم فرو میرم . تهه این غار هم که انگاری به ناکجا آباد میرسه . لامذهب تمومی هم نداره . هر چی عقب گردتر میکنم راه به جایی نداره ... !

بلاگم وارد هفتمین سال ِ ثبتش شده و آوا شش ساله ش تموم شد . و جالبه که اینبار به کل تاریخ ِ مذکورُ از یاد برده بودم . از نشانه های آلزایمر این ِ که آدم حتی ممکنه تاریخ هایی که قبلا براش مهم بوده رو از یاد ببره :) 

* از چیکو براتون بگم ، که حالا دیگه اسمشُ به خوبی بیان میکنه و امروز وقتی به خونه برگشتم توی دستم ایستاد و در جواب سلامم بوضوح سلام کرد . دو بار دیگه هم گفت ، ولی الان هر چی میگم سلام تو صورتم زُل میزنه و یه جیغ ِ بلند میکشه . بنظر عصبانی میاد :)

گاهی که تو اینستام عکسشُ میذارم و بمحض ورودم به بخش همکارها سئوالاتشون شروع میشه " این جوجوت همیشه تو خونه رهاست؟ "، " آیا کثیف کاری نمیکنه ؟" ، " بدت نمیاد روی بدنت راه میره ؟ " و امثالهم ! و گاهی جملاتی از نوع ِ خبری حتی " چقدر از جوجوت عکس میذاری " ... انقدر دلم میخواد تو صورتشون نگاه کنم و بگم با پیجم مشکل داری آنفالو کن ! مجبور نیستی بعنوان فالور خودتُ شکنجه کنی . آقا من روی چیکو تعصب دارم . میدم شماهارو بخوره هااااااا ... :))) [ در صورت تمایل روی لینک کلیک کنید]

+ تولد یکی از همراهان همیشگیم ، آقا یزدان ِ عزیز هم با چند روز تاخیر مبارک :) انشالله که خدا بهشون سلامتی و طول عمر با عزت عنایت کنه .  

  • ۴ نظر
  • يكشنبه ۲۵ مهر ۹۵ ، ۱۷:۲۴
  • ** آوا **
۱۵
مهر
۹۵

+ امروز خبر تلخی شنیدم . پسر ِ پسر عمه م ( امیر حسین ) به همراه یکی از صمیمی ترین دوستاش ( پژمان ) دیشب تو راه برگشت به خونه در دل ِ جاده ای جنگلی با ماشینی تصادف میکنن . متاسفانه پژمان دچار شکستگی شدید استخوان فمور ( ران ) میشه و به دنبال اون خونریزی شدید شریانی ! و در نهایت فوت می کنه . امیرحسین هم جراحت و شکستگی پیدا میکنه و همینطور ضربه به سری که هنوز وضعیتش مشخص نیست در چه حده . دوستان عزیز ! هر کسی که نگاهش به این چند خط افتاد ازش عاجزانه درخواست میکنم در این شبهای دعا ، برای شادی روح ِ پژمان و  بهبودی حال ِ امیرحسین دعا کنین . ممنون ... 

  • ۸ نظر
  • پنجشنبه ۱۵ مهر ۹۵ ، ۲۲:۴۸
  • ** آوا **
۰۸
مهر
۹۵

* بـا توجه به اینکه عروسِ قبلی بی حس و حال بود و شدیدا" تو لک ، به فروشنده عودت داده شد . این عروس ِ جدیدمه . چیکوی کوچولوی دوست داشتنیم . نسبت به قبلی شدیدا بازی گوشه و البته رام تر . سنش هم از قبلی کمتره و امید زیادی دارم به اینکه بتونبم به خوبی به هم عادت کنیم . 

گاهی دلم برای این زبون بسته ها به شدت می سوزه . از اینکه نمی تونن درد خودشونُ بگن ... پرنده ی قبلی مشکلی داشت که آخرشم نفهمیدم چی بوده ولی هر چه بود شدیدا" اذیتش میکرد . امیدوارم که حال ِ اونم خوب شه و بتونه به زندگیش ادامه بده . 

+ توو اینستاگرام پیجی واسه دو تا عروسهامون زدیم . مشترک ! اگه تمایل داشتین می تونین اونجا دنبالشون کنین.

البته توسط من و دخترداییم مدیریت میشه و سوژه ی همه ی پستها چیکوی من به اتفاق کاکل طلای اونهاست .. 

اینم آدرسش :

chikotala

  • ۵ نظر
  • پنجشنبه ۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۴:۲۲
  • ** آوا **
۰۶
مهر
۹۵
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • سه شنبه ۰۶ مهر ۹۵ ، ۱۵:۲۷
  • ** آوا **
۰۶
مهر
۹۵

بعد از همخونه شدن ( موقتی) با کاکل طلا [کلیک] ، این موجود دوست داشتنی که علیرغم تمام ِ سر و صداهایی که وقت و بی وقت داشت ولی شدیدا طنازی میکرد و دل ما رو برد (!) در نهایت تصمیم گرفتم که لحظات ِ خودمُ با همچین موجودی که شدیدا" دوست داشتنی هست سَر کنم . و این چنین شد که پنجشنبه ی گذشته به اتفاق داییجون برای خرید عروس هلندی راهی شدیم و بعد از انتخاب مورد ِ دلخواهم قرار شد که شنبه برای تحویلش بریم . خلاصه چیکو [عروس هلندی خوشگلم] از شنبه غروب وارد جمع خونوادگی ِ ما شد . شدیدا خوشگل و دلبر . حیوونی لحظه ی ورود با تمام ِ استرسها و بحرانهایی که مواجه شده بود با جمع کثیری نگاه ِ مشتاق رو به رو شد و از همون شب رفته تو غار ِ خودش . خوب غذا نمی خوره . می لرزه . صداش به خوبی در نمیاد . خلاصه که شدیدا حالم گرفته شده . امروز مستاصل دست از پا درازتر نشسته بودم و منتظر بودم تا ببینم دایی جون چی میگه ، که تماس گرفت و گفت نگران نباش . من فردا غروب میام می برمش ، حتی شده مُصرم که عوضش کنم . با نگرانی گفتم داییجون می ترسم حیوونی از بین بره . گفت نگران نباش حتی شده جنازه ش رو می دم یه دونه دیگه ازشون میگیرم . با ناله گفتم " وااااااااای خدا نکنه . این طفلی بمیره من دق میکنم گناه داره خب " ... 

شب براش اسپند دود کردم . کمی با سرانگشت اشاره م بهش دونه ارزن و تخم کتان دادم . زرده ی بلدرچینُ با آب جوش ترکیب کردم و کمی به خوردش دادم . آخره شبی کمی جنب و جوشش زیاد شد . حالام آوردم کنار محل ِ خواب ِ خودم قرار دادم . روشُ پوشوندم تا گرم شه بلکه بخوابه و صبح سورپرایزم کنه . امیدوارم که خوب شه . 

حضور این پرنده ی زیبا رنگ و بوی خوشی به تنهاییام داده . همیشه برای برگشتن به خونه گامهامُ نمی شمردم . با تموم ِ خستگیم وقتی از کار برمیگشتم قدمهامُ بی هدف برمیداشتم و تمام هدفم رسیدن به خونه و استراحت بعد از شب کاری بود . ولی امروز (یکشنبه) به ذوق دیدن چیکو گامهامُ بلندتر و سریع تر برداشتم ... انگیزه ی برگشتنم به خونه صرفا استراحت کردن ِ بعد از شب کاری نبوده . امیدوارم چیکو همدمم باقی بمونه و رفیق نیمه راه نشه .

  • ۵ نظر
  • سه شنبه ۰۶ مهر ۹۵ ، ۰۰:۵۵
  • ** آوا **
۲۷
شهریور
۹۵

* دیروز [جمعه] صبح ِ زود دخترک به همراه پدرش برگشتن شهرمون ! و من اون ساعات توی بخش در حال ِ انجام ِ وظیفه بودم و به این فکر میکردم که صبح وقتی برگردم خونه یاس نیست که آغوششُ باز کنه و بگه " مامان بیا بغلم کن که بخوابم " ... همین دیگه ! بعد از سه ماه رفتن تا زندگی به روال مسخره ی خودش برگرده [البته برای من]

** نـصف ِ شبی در حالیکه مشغول تایپم به آهنگ " رقص در آتش " گوش میدم . آهنگی که نمی دونم اصلا چی میگه ولی دوسِش دارم . یه جور حس خوشایندی از شنیدن این آهنگ بهم دست میده . یه چیزی تو مایه های بوی ِ خاک ِ بارون خورده .

تا پستهای ته ِ شهریوری و شروع پاییز لوث نشده بنویسم که بی نهایت ذوق زده م برای شروع ِ پاییز ِ دوست داشتنیم . روز شماری میکنم برای تاریکی خیابونهای شهر ... برای دلهره ی رسیدنهای در دل ِ تاریکی . برای خنکای شبهای پاییزی و شاید نم نم ِ بارونی که دیوونه شم . خلاصه که اواسط تیرماه از رسیدن پاییز ناامید بودم ولی حالا می بینم که فقط چند روز باقی مونده ! و من این چند روز ِ آخره شهریورُ خاضعانه دوست دارم . چون منُ به پاییزم وصل میکنن .      

                                                       

کاکتوسهامُ سر و سامون دادم :) اینم واسه دل ِ خودم بود . تا باشه از این دلخوشی های کوچیکی که آدمُ شاد میکنن و به دیگران ضرر و زیانی نمی رسونه . والله ! بلند پروازیمون در همین حد ِ . در واقع کبریت بی خطریم :)))                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                

  • ۹ نظر
  • شنبه ۲۷ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۲۵
  • ** آوا **
۲۶
شهریور
۹۵

* این پستُ یادتونه ؟ [کلیک]

23 ِشهریور  ِ1395 ِ این تقویم به نامش ثبت شد ... [کلیک]

+ از دوستانی که در اینستام ، همراهم هستن معذرت میخوام که خیلی وقتها تصاویر و متنهام تکراریَن . ولی واقعیت این ِ وبلاگم برای من مهم تر از اینستاست و مطلب هر چقدر هم که تکراری باشه می خوام اینجا هم ثبت کنم . حالا با یک سری تغییرات لازمه ! 

  • ۵ نظر
  • جمعه ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۳۸
  • ** آوا **
۱۸
شهریور
۹۵

* امروز به اتفاق پریسا رفتم سینما فیلم " فروشنده " بازیها عــــــالی ، فیلمنامه مملو از درد ! درد بزرگی که توی جامعه ی ما هم بارها و بارها رخ میده . حسی که در طی فیلم فروشنده داشتم بی شباهت به " هیس ! دخترها فریاد نمی زنند " نبود . ولی آخـــر ِ فروشنده دلم یه جورایی خنک شد ! حسی که در " هیس ! دخترها فریاد نمی زنند " بهم القاء نشد . 

نمیشه منکر این شد که سینمای ایران دست و بالش بابت ساخت فیلمها تا حد ِ خیلی زیادی بسته ست . با وجود تمامی ِ این محدودیت ها جناب اصغر فرهادی در کارش موفق بود . بازی بی نظیر سید شهاب حسینی و ترانه علیدوستی هم که چیزی برای گفتن نداشت . خلاصه که اینبار پولمون حروم نشد :)))) 

در راه ِ برگشت اون دو عدد کاکتوسُ خریدم . از اونجا که زیر گلدونی واسه این کوچولوها نداشتم با برش لیوان یکبار مصرف موقتا پوشکشون کردم تا نم پس ندن ، انشالله به وقتش از خجالتشون در میام :) 

 

  • ۵ نظر
  • پنجشنبه ۱۸ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۴۹
  • ** آوا **
۱۶
شهریور
۹۵

* دیشب یکی از همکارهای بخش سی سی یو اومد بخشمون ، تو چهره ش شادی موج میزد . بعد از احوال پرسی و خسته نباشید و از این جور تعارفات ، کاشف به عمل اومد که ایشون در شُرُف ِ پدر شدن هستن و زین سبب این گونه مشعوفن :))))

به گفته ی خودشون فرزند نیامده جنسیت مذکر دارند و از این بابت پدر بزرگ ِ خانواده بسیار خرسندند. زیرا نوه ی پیشین ( از فرزند دیگر ) دختر بوده و حالا با وجود نوه ی پسری نسلشان منقطع نمی شود و از ابتر بودن رهایی جسته اند .

اما اما اما ... همکار اعتراف نمودند که خودشان شدیدا دلشان دختر می خواسته ، چون دخترها بابایی َن و  بلدند باباها رو به خوبی خَر کنند . یعنی تا این حد تمایل به خـر شدن داشت :))))))

منم با خنده ای بهشون ابراز داشتم دقیقا یاس از وقتی که زبان باز کرده در پی ِ اثبات ِ همین نظریه هست که دخترها بابایی َند و البته محبتش به بابا از نوع ِ خر کردن نیست بلکه واقعنی ست .

البته همکار خودش اظهار داشت که " میدووووووونم ، منم از این نوع خر شدن واقعا لذت می برم " و اذعان داشتند  "ولی خووووووووووووب فرزند سالم باشه هر چی شد:))) هر چند دختر بود خوشحالتر می شدم ولی همینم شکر "

** یـادِ بخش از سریال دکتر قریب افتادم . همونجایی که همسر ِ دکتر به پسر ارشدش می گفت وقتی تو به دنیا اومدی پدرت با ذوق گفت " این بچه منُ پدر و تو رو مادر کرده " ! این اتفاق ِ شیرینی هست که به لطف قدوم مبارک اولین فرزند ، یکبار برای همیشه اتفاق میفته . در واقع هنری که اولین فرزند داره خاص ِ خاص ِ خودش ِ . شاید برای همین ِ که اکثرا فرزند اول نور ِ چشمی پدر و مادرن . دختر و پسرش هم فرقی نمی کنه . از این دیدگاه هر دو یک هنر مشترک و یکسان دارن :)

+ خیلی دوست دارم بدونم اون چند نفری که وبلاگمُ خاموش و در خفا دنبال می کنند کیا هستن ! 

+ دوستان ، با یک پست از نوع ِ صندلی ِ داغ چطورین ؟؟؟ 

  • ۱۳ نظر
  • سه شنبه ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۲۱
  • ** آوا **
۱۵
شهریور
۹۵

* سـرگرمی این روزهام ِ :) هم سرعت عملم بالا رفته و هم تمرکزم برای تجزیه و تحلیل . برای اینکه هیجانشُ زیاد کنم Stopwatch رو فعال میکنم و سعی میکنم هر بار زمان کمتریُ صرف کامل کردنش کنم . هیچ سرگرمی یک نفره ای همچین هیجانی بهم نمی داد که سودوکو میده . 

  • ۵ نظر
  • دوشنبه ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۴۸
  • ** آوا **
۱۴
شهریور
۹۵

* کـی گفته تکنولوژی بده ؟؟؟ یاس پریشب به اتفاق مادرجونش دو ساعت رفته عروسی الان توی ایمو حدودا سه ساعت ِ که داره عروسی رو برام لحظه به لحظه تعریف و توصیف میکنه :)))) این بین از نیش پشه هایی که بدنش رو کهیرگونه کرده هم حرف میزنه :)))) 

** امروز تو راه برگشت از بیمارستان ( داخل سرویس ) دلم به غایت گرفته بود ، انقدری که عینک آفتابیمُ به چشم زدم و در دل تاریکی ِ شخصی خودم اشکها ریختم و در درون غُرها زدم .  علتش هم این بود که تمام این چند ماه ِ اخیر به ذوق رسیدم زمان مرخصیم سپری شد ولی وقتی در بطنِ مرخصی بودم اصلا نتونستم ازش بهره ای به نفع افزایش انگیزه ی درونی ِ خودم استفاده کنم . و حالا بابتِ اینکه می بینم این زمانُ به شکل مظلومانه ای از دست دادم از دست خودم به شدت عصبانی هستم و بی نهایت دلگیر ... باشد تا درس عبرتی باشد برای بعد از اینم . البته این اولین بار نیستااا . من اصولا همیشه فرصتهامُ مفت مفت از دست میدم ... بگذریم ؟! بگذریم ... 

*** چـند سال ِ قبل ، اولین خاطره ی دیدار با دوست ِ مجازیمو در وبلاگم ثبت کردم . [کلیک] 

این بین با دو نفر دیگه از دوستان هم دیدار داشتم که نمی دونم چرا حس کردم شاید خوششون نیاد اینجا بنویسم . برای همین ننوشتم . وگرنه اون دیدار هم جزء بهترین خاطراتم بود . حالا شاید این پست بهونه ای شه تا از اون روز هم بنویسم . اصلا حالا که فکر میکنم می بینم سفرم به مشهد خیلی مظلومانه ثبت شد . شاید یک گریزی به خاطرات اون روزها بزنم و به این بهونه دیدار با روشنا و نوریه ی عزیز هم بعنوان خاطره در این پیج ثبت شه .

و اما در نهایت دلیلی که موجب شد تا امروز به اون پستها نظری بندازم ! دیدار با نونوی ِ خوش رو ، مهربون، خون گرم و صمیمی م ِ . نونوی عزیزم که متاسفانه به لطف بلاگفا کمی از دنیای وبلاگ نویسی فاصله گرفت ولی دوستیمون همچنان از طریق سایر شبکه های اجتماعی برقرار و حتی صمیمی تر از قبلتر هاست . نیلوفر چون میدونم منتظری تا ببینی از دیدارمون چی می نویسم باید یک اعترافی کنم . من تمام ِ زمان ِ رسیدن تا مهمونی ِتو نگران ِ این بودم که نکنه در دیدارمون هم مثل اولین تماسمون یخ باشی :)))))))) اصلا من می خواستم برات بنویسم وقتی یاده تنها تماس ِ تلفنی مون میفتم پشیمون میشم از دیدارمون :)))))))))

از شوخی گذشته با وجود تمام دلهره ای که داشتم دیدار با نیلوفر به بهترین شکل ممکن توی ذهن و وجودم حک شد .  لبخندزیبات ، نگاهی که بی نهایت آشنا بود ، که با تکون دادن دستم روم زوم شد و ذوقی که برای گذر از ما بین میز و صندلی ها برای رسیدن به میزم داشتی ... همه و همه قشنگترین اتفاق ممکنه در این سفرم بود . و اینکه می دیدم عروس ِ زیبا و دوست داشتنیم چطور به قول خودت خانمانه رفتار می کنه و حتی باز به قول خودت خانُم بودن چقدر سخته :) می خوام بدونی که خیلی دوستت دارم و از دعوتت علیرغم اینکه واقعا دو دل بودم برای حضور در جشنت ( با توجه به شرایطی که خودت به خوبی میدونی ) از صمیم قلبم ممنونم . زمان زیادی با هم نبودیم ولی همون زمان اندک بقدری حس خوب بهم القاء کرد که گفتنی نیست . ممنون از اینکه هستی . 

  • ۸ نظر
  • يكشنبه ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۰۵
  • ** آوا **
۱۱
شهریور
۹۵

* هـمچنان در شهر و دیار خودم به سر می برم ! فردا برمیگردم به شهر پاگُنده ها ... 

از مال دنیا کتابهام و تعدادی یادگاری که برام خاطرات خوبی به همراه دارنُ  می برم . فرصتهایی که می تونستم به قشنگترین شکل ممکن رقم بزنمُ به دیدار با اقوام گذروندم . نمی تونم بگم وقتم هدر شد . نه ! اقوام و آشنایان همیشه برام با ارزشن و بودن در کنارشون برام دلنشینه ولی یه جایی از قلبم گرفته بابت اینکه یه جاهایی دوست داشتم که باشم ، اما نشد ...  شرایط زندگی همیشه به نفع آدم پیش نمیره ... مردد

  • ۳ نظر
  • پنجشنبه ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۱۳
  • ** آوا **
۰۹
شهریور
۹۵

* پنجشنبه 4 شهریورماه 1395: 

حرکت به سمت اصفهان . به اتفاق خونواده + مامان حاجی و باباحاجی :) 

* جمعه 5 شهریور ماه 1395:

از صبح تا غروب به اصفهان گردی گذشت . البته از اونجا که مامان حاجی کمی اذیت میشد نشد جاهای زیادی بریم ولی همونم عالی بود . 

از اونجا که چندایی عکس توی پست ثبت شده ادامه ی پست در ادامه ی مطلب :) 

  • ۸ نظر
  • سه شنبه ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۲۹
  • ** آوا **
۲۸
مرداد
۹۵

وقتی صدای دستفروشه مترو واسه تبلیغ سفره و صندل و خمیردندون و حتی آب معدنی روی مخت چهار نعل می تازه ... 

وقتی صدای هر هر و کر کر بغلیا روی اعصابته ....

 وقتی یه سریا عفت کلام رو از یاد بردن و الفاظ رکیک رو بی دغدغه به زبون میارن ...

وقتی فکرت درگیره و حتی اعصاب خودت رو نداری بهترین راهکار "هندزفری"( ی کسره ) .... 

اما حواست باشه روی آهنگی پلی نکنی که تو دل و روح و فکر و شعورت بارها و بارها و بارها بگی غلط کردم ، غلط کردم ، غلط کردممممممم ....

*من حسی جزء تو ندارم .... (عنوان : ترانه ی میثم ابراهیمی)

  • ۵ نظر
  • پنجشنبه ۲۸ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۴۱
  • ** آوا **
۲۶
مرداد
۹۵

* اینکه آدم تو خونه تنها باشه و صبح با سر و صدای یک موجود زنده ( به جای ساعت تنظیم شده ی گوشی ) از خواب بیدار شه ، لذت بخشه ! ایشون کاکل طلا هستن که به دلیل مسافرتهای اخیر صاحبشون این چند شب مهمون منزل ما بودن و تا امروز غروب هم هستن . الانم ناز کرده و در سکوت کمی نوازش شده و دوباره جیغ جیغش در اومده :) روزها با هم کمی حرف میزنیم . کمی آهنگ سوت سوتی مینوازیم و کمی غذا میخوریم . فقط نمی دونم چرا وقتی اون شادونه و ارزن میخوره من ساکتم ولی تا وقت غذا خوردن من میشه اون یه بند فحشم میده ... :( آقای لپ گلی ندیده بودیم که دیدیم . حالا نیاین بگین وای حیوون بینوا چرا تو قفسه ها . اولا برای من نیست و دستم امانته . دوما => همون اولی . 

+ فحش دادنش کلامی نیست ! بلکه صوتی هست و من بر این باورم که میگه " تنها خوری میکنی ؟! الهی کوفتت شه " یه چیزایی تو این مایه ها . 

** خـدا رو شکر که مرداد در حال ِ تموم شدنه . ذوب شدیم از این شدت گرمای مردادماه . مردادی ها هم که خدای خودشیفتگی :)))))) شما یه مورد مثال بزنید که خلاف نظریه ی من باشه :)))) دارن تو گرمای مرداد بخار میشن ولی باز میگن ما عاشق مردادیم ... اگه به من باشه و بگن یکی از ماه های سال رو حذف کن من مستقیم ، فیس تو فیس با مرداد میشم و با شمشیر از وسط دو شقه ش میکنم . اون دو نیمه رو هم باز از وسط دو تیکه میکنم و انقدر به این کار ادامه میدم تا به سلولهاش برسم و در نهایت به آمیب تک سلولی تبدیلش میکنم فریزش میکنم تا دیگه از این غلطها نکنه . تا درسی شود برای تیر ماه و شهریور ... که حساب ِ کار دستشون بیاد . بله ! تا این حد بی اعصابم ... 

*** نارین این خیلی بد ِ که نمی تونم برات نظر بذارم . اگه هستی یه نشونه ای بذار که حداقل بدونم خوبی . 

  • ۱۲ نظر
  • سه شنبه ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۵۸
  • ** آوا **
۲۲
مرداد
۹۵

دیشب ...

بعد از مدتها تاپ و شلوارک مشکی می پوشم . ترسی از دیده شدن ندارم . موقعِ خواب لامپ را خاموش نمی کنم . موچین و آینه به دست با دقت زیر ابرویم را تمیز میکنم . قیچی دسته صورتی ام را برمیدارم و کمی ابروهایم را کوتاه می کنم . همه ی آنها را کنار می گذارم و گوشی َم را چک میکنم . به خواهرم پیام میدهم که پاشو بیا لامپ اتاقم را خاموش کن . در جوابم میگه " دیفونه " :)))) 

 

ولی من هم چنان دل دل میکنم که آیا بلند شم یا نه ! یاد مستربین میفتم و هفت تیرش . چقدر دلم از اون هفت تیرها میخواد که باهاش دونه دونه ی این لامپ هارو نشونه برم تا مجبور نباشم از رختخواب کنده شم برای خاموش کردنشون . ولی خب شدنی نیست . نه هفت تیر دارم و نه پول ِ اضافه برای جایگزین کردن لامپ ها . 

تو تاریکی اتاق با روشنایی نور گوشی برمیگردم به جای خوابم . طبق عادتم پشت میکنم به فضای خالی ِ اتاق و می خوابم ... حتی نیازی به شمردن گوسفندهای ذهنم نیست . از خستگی بیهوش میشم ... 

" انگار به پاهام وزنه های خیلی خیلی سنگینی بستن که قدم هام بی نهایت سنگین و زورکی شده . طول خیابان را کشان کشان طی میکنم . مثل این می ماند که مرده ای را روی کولم انداخته باشم و به زور با خودم حمل میکنم . به منزل کسی که برای شام دعوتیم می رسم . با لبخندی محزون نگاهش میکنم و با شرمساری ِ خاصی خطاب به او میگویم حالا که شب اینجا هستیم اجازه هست حالا ( عصر همان روز) در منزل شما کمی استراحت کنم تا شب همگی دور هم جمع شویم . لب و لوچه ش را جمع میکند و در حالیکه حتی به من نگاه هم نمی کند در جواب میگوید برنامه ی شام کنسل است . این یعنی امکان استراحتت در این زمان و مکان ممکن نیست . دوباره نعش روی کولم را با خودم میکشم و به اولین ماشینی که جلوی پای ّم ترمز میکند میگویم قبرستان می روم . میگوید سوار شو . می نشینم جلو . هنوز پاهایم سنگین است . دقیقا مثل مردی محکوم به حبس ِ با اعمال ِ شاقه ... آن گوی های فلزی سنگین و زنجیرهای حال بهم زن . به اطرافم نگاه میکنم . غم ِ بدی درونم در حال ِ وقوع است . به انتهای خروجی ِ شهر می رسیم . ناخوداگاه به راننده نگاه میکنم . خنده های چرکینی بر لبش نمایان شده و از نگاهش هوس می چکد . دستم را داخل کیفم می برم . چاقوی ضامن داری را خارج میکنم و قبل از رونمایی ضامنش را فشار میدهم . دردی در دستم می پیچد . می گویم همینجا نگهدار . با سرعت می ایستد . پیاده میشوم . با تمام ِ سادگی ام می پرسم تا اینجا کرایه ات چند ؟ می خندد و میگوید چهارده تومن . من ولی انقدر پول ندارم . میگویم این اطراف عابر بانک نیست ؟ با دست به دامنه ی تپه ای اشاره میکند . میگویم بمان ، برمیگردم . 

کشان کشان سنگینی جنازه ی کولم را به همراه گوی های فلزی و زنجیرهای پایم را حمل میکنم و خودم را به بالای تپه میکشانم . داروخانه ... واردش میشوم و بی دلیل از آنها تقاضای شربت و دارو میکنم . مبلغ خریدم 176000 تومان . من ولی انقدر پول در کارتم ندارم . بخشی از آنها را پس میدهم و چسب و بتادین را برمیدارم . میگویم همین ها کافیست . فقط لطفی کنید و مبلغ 20 تومان اضافه از کارتم کسر کنید و آن را به من دستی بدهید . پول را میگیرم . از سرپایینی راحتتر برمیگردم . راننده با همان لبخند متعفن هنوز منتظرم است . از شیشه ی باز دستم را دراز میکنم تا پول را بدهم . ناگهان دستم را از مچ میگیرد و مرا به داخل میکشد . جسم من و لاشه ی روی کولم و حتی گوی و زنجیرهای فلزی همچون روح از درب بسته ی اتومبیل به داخل کشیده میشویم . تا جاییکه می تواند مرا به سمت خود میکشد . باقی فاصله را خودش طی میکند . نفس متعفنش را حس میکنم . باز دست می برم داخل کیف ... چاقو را خارج میکنم . اینبار ضامنش دستم را درد نمی آورد . یک ضربه به پهلویش میزنم . او می خندد و من درد میکشم . ضربه ی دوم را محکم تر میزنم و درد بیشتری به جانم می افتد ... هر چه ضربه ها سنگین تر می شود درد من نیز بیشتر و بیشتر می شود . از دهانم خون جاری میشود ... رهایم میکند ... از ماشین پرت میشوم . استخوانهایم خرد می شوند و ذره ذره ی جسمم درد دارد ... غلت میزنم . از درد به خود می پیچم . " چشم که باز میکنم قیچی دسته صورتی ام را در دستم می بینم . دستم خراش سطحی گرفته ست . شانس آوردم کسی کنارم نبود...

می گویند خون خواب را باطل میکند . اصلا میگویند خواب را برای کسی بازگو نکنید . به آب ِ روان بگویید و از آن بگذرید . ولی " تنهایی " مگر می گذارد ؟؟؟ 

+ این هم کیک پریسا پز که خیلی خیلی خوشمزه بود . هر چند بابت تزئینش که ما را یاد پو pou [یادتان است؟؟؟] انداخت ، هر هر خندیدیم ... 

  • ۷ نظر
  • جمعه ۲۲ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۵۰
  • ** آوا **
۲۱
مرداد
۹۵

* کاری نکنیم که طرف مقابل با حذف کردنمون از زندگیش احساس آرامش و خوشبختی بهش دست بده . آدم باشیم لطفا ... دختر و پسر هم فرقی نداره ... این اسکرین شات دیروز تا ساعتها غم رو مهمون دلم کرده بود . واقعا نمی دونستم باید براش شادی کنم یا نه ... [روی عکس کلیک کنید]

** امروز عمه حمیده جهازشُ بار کامیون کرد و به اتفاق کل خونواده + یاس و محمد رفتن اصفهان . انشالله که خوشبخت شن . 

*** پـونزدهم یه سفر دو روزه داشتم به شمال و شرکت در مجلس عقد دخترخاله ی عزیزم . به امید خوشبختی همه ی جوونها . دیدن اقوام و شادی شون لذت بخشه . 

+ ماشین جدیدمون رو دیروز تحویل گرفتیم . هنوز پلاک نشده :) یارو خیلی تلاش کرد تا منُ راضی کنه تا زمانی که پلاکش بیاد ماشینُ در معرض نمایش دیگران قرار بده ولی خب من رضایت ندادم . با توجه به اینکه حرف و حدیث و سلایق زیاده از نام بردن مدل ماشین معذورم ... اینم گفتم تا یه وقتی تو ذوق ِ هم نزنینم . بقول مهران مدیری " دیدم که میگم " ... بله ! منم شنیدم که میگم .

P.s: خودم که فکر نمیکردم به این زودی برگردم . نوشتن در وبلاگ علاوه بر دردهایی که داره یه خاصیت جذب کنندگی شدیدی داره . مثل مثلث برمودا ... 

p.s: کی فکرشُ می کرد که توکا هم فیل تر شه ؟؟؟ 

  • ۲ نظر
  • پنجشنبه ۲۱ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۳۵
  • ** آوا **